شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

بابانوئل واقعي

يه روز بابانوئل از پسر بچه‌اي پرسيد «دنياي واقعي چه مزه‌اي داره؟» ...زمستون سردي بود، بابانوئل تمام هديه‌ها رُ داده بود و سهم اونايي که نبودن رُ در جوراب درختِ خونه‌شون گذاشته بود. هر سال روال کار همين بود، اما هميشه جديد. اصلاً تکراري نمي‌شد؛ انگار سال قبل‌تري نبود؛ يه سري کادو، يه سري آرزو، تبريکات سال نو و آدمايي که منتظر بودن؛ همه‌شون جديد! اون سال هم همين شد، اما آرزوها کمتر بود، هديه‌ها از هر سال کمتر بود و تونست زودتر کار رُ تموم کنه. بارش آهسته‌ي برف تازه شروع شده بود. کنار بوتيکي، تنها، منتظر لحظه‌ي سال نو بود تا برش گردونن به دنياي بالا، که پسر بچه‌اي رُ ديد؛ کمي گرد و خاکي، با لباس‌هاي نه چندان مرتب، که با شيطوني در خاکِ پاي درخت‌هاي کنار خيابون، با تکه چوبي، جاده مي‌کشيد و با سنگريزه‌ها بازي مي‌کرد، سخت مشغول بود؛ انگار وظيفه‌ي مهمي بهش داده شده! هميشه بچه‌ها و بزرگ‌ترها بابانوئل رُ دوست داشتن. پسرک نزديک‌ش شد، به هم لبخند زدن، دستي بر سرش کشيد، بهش تبريک سال نو گفت و از آب‌نبات‌هاي خودش بهش داد. پسرک خوشحال شد.

با اشتياق ازش پرسيد بازم داره؟ و در حين خوردن باقي آب‌نبات‌ها، با کنجکاوي معصومانه‌ش سوال‌هايي رُ مي‌پرسيد در مورد گوزن مخصوص بابانوئل، خونه‌ش، برآورده کردن آرزوها و سوال‌هاي اين‌چنيني. هنوز بيست دقيقه نگذشته بود که با هم صميمي شدن. بابانوئل براي خداحافظي، بهش گوشزد کرد که لحظه‌ي سال نو نزديکه و هر کدوم بايد برن خونه‌شون، اما پسرک خونه‌‌اي نداشت. ساعت يازده و خورده‌اي بود؛ تصميم گرفتن با هم باشن، بابانوئل بهش آب‌نبات مي‌داد، هر دو خوشحال بودن و زير نور چراغ‌هاي خيابون، زير دونه‌هاي نقره‌اي برف و در جهت مخالف باد قدم مي‌زدن.

هوا سرد شده بود، تمام شهر چراغوني و چراغ‌هاي رنگي مغازه‌ها روشن بود. بارها و کافي‌شاپ‌ها شلوغ بود. بعد از مدتي، پسر خيلي غير منتظره وايساد و پرسيد: «چرا آرزوهاي مردم رُ برآورده مي‌کني؟» بابانوئل جوابي نداشت. سال‌هاي سال بود که خودش رُ واسه اين کار پير مي‌ديد، اما کار ديگه‌اي نميشد کرد. توضيح داد براي همه چيز ميشه «چرا» آورد، اما اين فقط بازي با کلماته. اگه اون ديگه آرزوها رُ برآورده نکنه، باز يکي پيدا ميشه که بپرسه چرا نه؟ هيچ وقت دليلي واسه «چراها» و «چرا‌ نه‌ها» وجود نداره. به هر حال کار يا انجام ميشه يا نميشه. پسر پرسيد: «پس چرا فقط سال نو؟ باقي سال کجا هستين؟»

مرد هر چه فکر کرد به خاطرش نيومد به جز اين کار، لحظه‌هاي ديگه‌ي عمرش، چه جوري گذشته يا کجا بوده. هر سال همين زمان، با يه کالسکه و چندين کيسه اضافه، پر از هديه ميومد؛ خيلي موقع‌ها کارش فقط جابه‌جا کردن چيزها بود، يا تغيير دادن بعضي از مسيرهاي زندگي، برخي اوقات هم به هديه‌هاي کوچيک شخصي احتياج بود؛ مثل يه بارش کوتاه برف، يا تشديد روشنايي نور ماه.. خلاصه هر کسي خواسته‌اي داشت!

Happy New Year


اصرار پسر، اون رُ به خودش آورد. گفت: «من بابانوئل‌م. مثل شما نيستم. واسه همين مثل شما هم زندگي نمي‌کنم. من هر سال همين موقع هستم، همه جا هستم، به همه سر مي‌زنم، و بعدش ديگه نيستم. تعريف‌ش به همين سادگيه، فقط با شما فرق دارم وگرنه مورد خاصي نيست.» فکر کرد شايد حق انتخاب هم نداشته / شايد هم داشته، اما به هر حال اون بابانوئل شده. از رسم و رسوم انسان‌هاي عادي خيلي چيزها بلد بود، معني خيلي از برخوردها رُ مي‌فهميد، اما هيچ وقت نخواسته بود مثل اونا بشه. از پسرک خواست اون حرف بزنه؛ «از دنياي خودت بگو..»

«زندگي ما که معني خاصي نداره. اتفاق زياد ميوفته، مردم زياد تجربه مي‌کنن، اما اکثراً شبيه به هم هستن. يه سري قانون مي‌ذارن، يه سري هم مجبورن به زور عمل کنن. يه سري به ستاره‌ها نگاه مي‌کنن، يه سري به نور چراغ‌ها. هستن گروهي که با خودشون حرف مي‌زنن، و همين طور آدمايي که اصلاً حرف نمي‌زنن. البته جامعه قانون داره، از بيرون نظم و ترتيب داره، همه چيز رو حساب و کتابه، اما زندگي چيز سخت و پيچيده‌اي هم نيست؛ هر کسي هر کاري بخواد انجام ميده، اولش توسري مي‌خورن، بعد به بقيه توسري مي‌زنن. قانون جنگله. فقط به جاي حيوون‌ها آدماي مختلف هستن. يه جاي دنيا کشورها به جون همديگه ميوفتن، يه جاي ديگه فاميل و همسايه‌ها با هم دشمني دارن.

«همه چيز هست، رنگ، زندگي، شادي، آرامش، اما در عمل خيلي نيست. انسان‌ها خوب خودشون رُ با همه چيز وفق دادن. بالاخره اين همه آدم، بايد به کاري مشغول باشن. همه سرگرم شدن؛ مهم نيست چي، فقط سرگرم شدن. دو طبقه هستن که اجازه نداريم در موردش حرف بزنيم: يکي گرسنه‌ها، اون يکي هم رئيس دزدها، باقي از مردم عادي محسوب ميشن؛ هر چيزي بخواي ميشه درموردشون گفت؛ دروغ، شايعه، افترا و غيبت ساده‌ترين‌ش هست.

«ولي اگه خواستي مثل ما بشي اصلاً نگران نباش، تو دو سه روز همه‌ش رُ ياد مي‌گيري. بعد از يه مدت همه چيز رُ مي‌شناسي و البته به چيزي هم دل خوش نمي‌کني. بعد به ياد مي‌آري هر سال همين موقع‌ها، پيرمردي با لباس قرمز و ريش‌هاي سفيد مياد، به ما ميگه هديه آوردم، به بزرگ‌ترها وعده‌ي صلح و آرامش رُ ميده. اما همه‌ي اينا، از فردا صبح‌ش که پيرمرد ميره، مثل آدم برفي، کم‌کم زير نور آفتاب آب ميشه، نيست ميشه. و دوباره همون زندگي و همون اتفاق‌ها..»

بابانوئل هيچ وقت انقدر فکر نکرده بود، تازه فهميد چرا پسرک هيچ آرزويي نداشت. خيلي به سال نو نمونده بود و باد خبر از نزديک شدن کالسکه مي‌داد؛ وقت رفتن فرارسيده بود. قبل از خداحافظي، چوب جادويي رُ به پسرک داد تا با اون در خاکِ پاي درخت‌هاي کنار خيابون به سنگ بازي‌ش ادامه بده، و تصميم گرفت ديگه هيچ وقت به اين صورت به زمين برنگرده. از اون روزه که هر سال، در اين روز، بعضي از مردم اداي بابانوئل رُ در ميارن، اما هيچ کس ديگه بابانوئل رُ نديد...

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

ماجراي گوجه‌فرنگي‌ها! و چند ترجمه کوتاه..

ماجراي گوجه‌فرنگي‌ها !
مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه‌ش کرد و تميز کردن زمين‌ش رُ -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل‌تون رُ بدين تا فرم‌هاي مربوطه رُ واسه‌تون بفرستم تا پر کنين و همين‌طور تاريخي که بايد کار رُ شروع کنين..»

مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»

رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي‌تونه داشته باشه.»

مرد در کمال نوميدي اونجا رُ ترک کرد. نمي‌دونست با تنها 10 دلاري که در جيب‌ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رُ فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه‌ش رُ دو برابر کنه. اين عمل رُ سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رُ بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول‌ش هر روز دو يا سه برابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رُ در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت.

5 سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده‌فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رُ انتخاب کرد. وقتي صحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده‌ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فکر کنين به کجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.»

نتيجه‌هاي اخلاقي:
ن1. اينترنت چاره‌ساز زندگي نيست.
ن2. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.
ن3. اگه اين نوشته رُ از طريق ايميل دريافت کردي، تو هم نزديکي به اين که بخواي آبدارچي بشي، به جاي ميليونر..

روز عالي داشته باشين!

پ.ن. در جواب اين نوشته به من ميل نزنين، من دارم ايميل‌م رُ مي‌بندم تا برم گوجه‌فرنگي بفروشم!

The story of tomatoes
A jobless man applied for the position of "office boy" at Microsoft.The HR manager interviewed him then watched him cleaning the floor as a test. "You are employed" he said. "Give me your e-mail address and I'll send you the application to fill in, as well as date when you may start.

The man replied "But I don't have a computer, neither an email".

"I'm sorry", said the HR manager. If you don't have an email, that means you do not exist. And who doesn't exist, cannot have the job."

The man left with no hope at all. He didn't know what to do, with only $10 in his pocket. He then decided to go to the supermarket and buy a 10Kg tomato crate. He then sold the tomatoes in a door to door round. In less than two hours, he succeeded to double his capital. He repeated the operation three times, and returned home with $60. The man realized that he can survive by this way, and started to go everyday earlier, and return late. Thus, his money doubled or tripled every day. Shortly, he bought a cart, then a truck, and then he had his own fleet of delivery vehicles.

5 years later, the man is one of the biggest food retailers in the US. He started to plan his family's future, and decided to have a life insurance. He called an insurance broker, and chose a protection plan. When the conversation was concluded the broker asked him his email. The man replied, "I don't have an email."

The broker answered curiously,"You don't have an email, and yet have succeeded to build an empire. Can you imagine what you could have been if you had an e mail?!!" The man thought for a while and replied, "Yes, I'd be an office boy at Microsoft!"

Moral of the story :
M1 - Internet is not the solution to your life.
M2 - If you don't have internet, and work hard, you can be a millionaire.
M3 - If you received this message by email, you are closer to being an office boy/girl, than a millionaire...

Have a great day!!!

P.S. - Do not forward this email back to me, I am closing my email & going to sell tomatoes!!!!





وقتي امروز خدا پنجره را باز کرد . . .
خدا وقتي امروز پنجره‌ي رو به بهشت را باز کرد، مرا ديد و پرسيد: «فرزندم، بزرگ‌ترين آرزوت براي امروز چيه؟» پاسخ گفتم: «خدايا، لطفاً مواظب کسي که داره اين نوشته رُ مي‌خونه باش، و همين‌طور خانواده‌ش، و دوستانِ خوب‌شون. شايستگي‌ش رُ دارن و من هم خيلي دوست‌شون دارم.» عشق خداوند مانند اقيانوسي‌ست؛ آغازش پيداست و پايانش ناپيدا.

اين نوشته در طولِ روزي که به دست‌تون رسيده جواب ميده. بذارين ببينيم درسته يا نه. فرشته‌ها وجود دارن، اما بعضي وقت‌ها چون بال ندارن، ما بهشون مي‌گيم دوست. اين نوشته رُ براي دوستان‌تون بفرستين. بعضي موقع‌ها معجزه در ساعت 11:11ي عصر اتفاق ميوفته؛ چيزي که منتظر شنيدن‌ش بودين. اين جُک نيست: کسي به شما زنگ مي‌زنه يا به نحوي با شما در مورد چيزي که منتظر شنيدن‌ش بودين صحبت مي‌کنه.
آرزوي امروز صبح رُ از بين نبرين: اين نوشته رُ براي حداقل 5 نفر بفرستين.

This morning when the Lord opened a window...
This morning when the Lord opened a window to Heaven, He saw me and He asked: "My child, what is your greatest wish for today?" I responded: "Lord, please take care of the person who is reading this message, their family and their special friends. They deserve it and I love them very much" The love of God is like the ocean; you can see its beginning, but not its end.

This message works on the day you receive it. Let us see if it is true. ANGELS EXIST but some times, since they don't all have wings, we call them FRIENDS. Pass this on to your true friends. Something good will happen to you at 11:11 in the evening; something that you have been waiting to hear. This is not a joke; someone will call you by phone or will speak to you about something that you were waiting to hear.
Do not break this prayer; send it to a minimum of 5 people.





سيزده جمله
«اگه مي‌توني حرف بزني، پس مي‌توني آواز بخوني. اگه مي‌توني راه بري، پس مي‌توني برقصي....»

1. زندگي عادلانه نيست، سعي کن بهش عادت کني.
2. خوب بخور. متناسب بمون. هر جور خواستي بمير.
3. مردها از زمين گرفته شدن. زن‌ها از زمين گرفته شدن. با اين موضوع کنار بيا.
4. ميان‌سالي زمانيه که پهناي سطح عقل و باريکي کمر جاشون رُ با هم عوض مي‌کنن.
5. فرصت‌ها وقتي از دست ميرن بيشتر به نظر ميان تا وقتي به طرف ما ميان.
6. آت و آشغال چيزيه که سال‌هاست نگه‌ش داشتي، و دقيقاً سه هفته قبل از اين که بهش احتياج پيدا کني مي‌ندازي‌ش دور.
7. هميشه يه احمق، بيشتر از اوني هست که حساب کردي.
8. تجربه چيز جالبيه. بهت اين توانايي رُ ميده تا وقتي دوباره انجام‌ش ميدي، اشتباهي رُ تشخيص بدي.
9. زماني که مي‌خواي به پايان نزديک شي، ازت فرار مي‌کنه.
10. نبايد سنگين‌تر از يخچال‌ت باشي.
11. کسي که منطقي فکر مي‌کنه، تضاد جالبي رُ با دنياي واقعي مي‌بينه.
12. خوشبخت اونايي‌ن که مي‌تونن به خودشون بخندن، چون هيچ وقت موضوع کم نميارن.
13. پيروزي‌هاي زندگي با داشتنِ کارت‌هاي خوب به دست نمياد، بلکه با بازي کردنِ کارت‌هاي بد به دست مياد.

"If you can talk, you can sing, if you can walk, you can dance...."

1. Life is not fair; get used to it.
2. Eat well, stay fit, die anyway.
3.Men are from earth. Women are from earth. Deal with it.
4. Middle age is when broadness of the mind and narrowness of the waist change places.
5. Opportunities always look bigger going than coming.
6. Junk is something you`ve kept for years and throw away three weeks before you need it.
7. There is always one more imbecile than you counted on.
8. Experience is a wonderful thing. It enables you to recognize a mistake when you make it again.
9. By the time you can make ends meet, they move the ends.
10. Thou shalt not weigh more than thy refrigerator.
11. Someone who thinks logically provides a nice contrast to the real world.
12. Blessed are they who can laugh at themselves for they shall never run out of material.
13. Success in life comes not from having the right cards, but from playing bad ones properly.


پي‌نوشت: متن‌هاي انگليسي بالا رُ تو خونه‌تکوني دسکتاپ پيدا کردم و هيچ کدوم منبع نداره، اگرچه مي‌تونم حدس بزنم اولي شايد از 4minutesperday باشه، دومي ايميل فورواردي گزگ و سومي هم از writersmugs.

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

انتي‌گ‌ني

Antigone اسم تراژدي اي ارسطويي ست که توسط سوفوکل (Sophocles) در سال 440 قبل از ميلاد نوشته شده، و در اصل ادامه اي هست بر تراژدي قبلي ش «اوديپ» (Oedipus Rex) که ده سال قبل تر نوشته بود..

«اين زندگي آدمي از آغاز خلقت تا پايان آن به پشيزي نمي ارزد. کيست در اين جهان که اگر به درستي بنگرد، نيکبختي خود را جز خواب و خيالي نبيند. اين است اوديپ، عبرتي از بي اعتباري جهان، مثالي از پوچ بودنِ شادکامي فرزندان آدمي..»
// سوفوکل


مقدمه يک:
در قرن هشت پيش از ميلاد، يونان پايتخت فلسفه ي دنيا بوده و يکي از بزرگترين هنرها، سرودن شعر بوده.. در اون زمان مردم خدايان و الهه گان (ايزدان و ايزدبانوان) رُ ستايش مي کردن. يکي از اين خدايان ديونيز (Dionysus) بود؛ خداي شراب و باروري.. ديونيز در يونان باستان، خدايي رنج ديده ست که خودش مرگ و رستاخيز رُ تجربه کرده و در گرفتاري ها، به مردم کمک مي کنه. آيين پرستش ديونيز به هفتصد سال قبل از ميلاد بر مي گرده؛ هر ساله در سالروز تولدش، پايان ماه مارس تا اول ماه آوريل، جشني مي گرفتن و در اون، 50 نفر همخوان در لباس بز (بز نمادِ ديونيز هست) گرداگرد محراب اون (که بهش ارکسترا Orchestra مي گفتن) جمع ميشدن و قصيده هاي آهنگين (Choral Ode) مي خوندن. اين جشن پنج روز ادامه داشت و به اون سرود، تراژديا (Tragedia) به معني نغمه ي بزمي مي گفتن.

در سال 534 پيش از ميلاد مسيح، نمايش تراژدي کاملاً رسمي و بخشي از آيين هاي سالانه ي ملي يونان ميشه که در تماشاخانه ها نمايش داده ميشد و کاملاً همگاني بوده. در نخستين روز جشن ميلادِ ديونيز راه پيمايي و جشن و سرور بوده، روز دوم، ده سرود آهنگين خونده ميشده و در هر روز از سه روز ديگه، سه تراژدي، يک نمايشنامه ي نيمه خدايان (Satyr Play) و يک کمدي به نمايش گذاشته ميشده..

در ضمن مضمون همه ي اينا، بيشتر ستايش خدايان و دادن درس هاي اخلاقي و اجتماعي به مردم بوده، و در پايان هم به بهترين نمايشنامه ي اون سال جايزه مي دادن.. در اون زمان، آشيل (Aeschylus) از برترين نمايشنامه نويس ها بوده که تونسته بود دوازده بار جايزه ي نخست رُ کسب کنه..


مقدمه دو:
سوفوکل (Sophocles) در کل يکي از خوشبخت ترين انسان هاي زمان خودش بوده. در سال 496 در کولونوس (Colonus)، در يونان به دنيا مياد. نزديک نود سال در شهرت و محبوبيت و شادکامي زندگي مي کنه و بعد از مرگ هم -تا به امروز- شهرت ش رُ حفظ کرده. از ابتدا در يه خانواده ي ثروتمند به دنيا مياد، زير نظر عالي ترين مربيان و معلمان درس ياد مي گيره. در بيست سالگي به دليل «اندام برازنده و سيماي جذابش» به عنوان مظهر آراستگي و زيبايي و جذابيتِ يک مرد يوناني شناخته ميشه و مجسمه هاي مرمرين اي که از پيکرش مي سازن در تمام يونان طرفدار پيدا مي کنه.. بعد به عنوان يک سلحشور يوناني، لباس رزم تنش مي کنه و به ميدان جنگ ميره (باز هم افتخاراتي کسب مي کنه) و بعدتر به سياست رو مياره و در نهايت به هنر.

زماني که سوفوکل تصميم مي گيره از سپهسالاري کنار بکشه و نمايش نامه بنويسه، کسي به اسم آشيل، قلب تمام يوناني ها رُ تسخير کرده بود.. سوفوکل به مصاف ش ميره و با اولين اثرش که غم نامه اي بود به نام «تريپتولموس» (Triptolemus) تونست برنده ي جايزه ي اول بشه و آشيل رُ شکست بده. در کل سوفوکل بيش از يکصد و بيست نمايشنامه مي نويسه (اگرچه فقط هفت تاش به جا مونده) و بيست بار جايزه ي نخست ادب زمان رُ از آنِ خودش مي کنه.


انتي‌گ‌ني (Antigone) :
يکي از معروف ترين نوشته هاي سوفوکل. قبل از خوندنِ ماجرا يه مقدمه ي کوچيک لازمه: اکثر تراژدي و نمايشنامه هاي يونان باستان بر اساس اسطوره هاي اون زمان سروده شده، يعني در اون زمان، شخصي به اسم انتي‌گ‌ني وجود داشته، يا شخصي به اسم اوديپ. البته بنا بر چيزي که گفتن، آنتی‌گ‌ني وجود داشته؛ اما به عنوان يک آدم معمولي؛ اين که دختر اوديپ و جوکستا (شاه و ملکه ي شهر تبس) بوده. و سوفوکل اون رُ به قهرمان تبديل کرده..

بر اساس اسطوره، اوديپ کسي هست که مورد خشم خدايان قرار گرفته، همسرش (که مادر واقعي ش هم بوده) ؛ جوکستا، خودش رُ از سقف اتاق حلق آويز مي کنه، اوديپ خودش رُ با سنجاق لباس جوکستا کور مي کنه و از شهر تبس (Thebes) خارج ميشه.. در اين حال چهار فرزند ازش مي مونه؛ دو دختر و دو پسر.

در انتي‌گ‌ني، دو پسر بر سر تصاحب قدرت و جانشيني مي جنگن.. پولي‌ني‌سيز در نبرد اوليه شکست مي خوره و ميره از ايالت هاي همسايه، لشکر جمع مي کنه و به تبس حمله مي کنه تا برادر خودش -اتيک‌ليز- رُ شکست بده. البته در اين جنگ هر دو کشته ميشن و لشکر همسايه، به کشور خودشون بر مي گرده..

ک‌ريان، به پادشاهي انتخاب ميشه و به عنوان اوليت حکم حکومتي، دستور ميده جسد پولي‌ني‌سيز خاک نشه و در صحرا بمونه تا غذاي حيوون ها بشه. در اون زمان -بر اساس دين و اسطوره شون- مرده ها بايد آبرومندانه خاک مي شدن و اگه اين اتفاق نمي افتاد، روح اون مرده تا مدت ها در اين دنيا سرگردان ميموند و همين باعث زجرش ميشد. ک‌ريان عملاً با اين حکم، خواسته نشون بده پولي‌ني‌سيز (که برادرزاده ش هم هست) به دليل اين که به کشور خيانت کرده (و از ايالت هاي همسايه بر ضد کشور لشکرکشي کرده) بايد مجازات بشه (تا درس عبرتي شود براي ديگران..!) و براي همين اتيک‌ليز رُ طي مراسم باشکوهي به عنوان يک جنگجوي مبارز که در راه دفاع از کشور کشته شد، به خاک مي سپارن، اما ک‌ريان دستور ميده هر کس پولي‌ني‌سيز رُ بخواد به خاک بسپاره يا براش گريه کنه يا دعا بخونه، بايد سنگسار بشه..

داستان انتي‌گ‌ني از اينجا شروع ميشه..
دو پسر باقي مونده از اوديپ که به همراه طلسم شومي که خدايان بر اوديپ قرار دادن، از بين ميرن و ميمونه دو دختر؛ آنتی‌گ‌ني و ايس‌مني. بعد از اين که ک‌ريان اون دستور رُ ميده، آنتی‌گ‌ني ميگه بايد برم پولي‌ني‌سيز رُ به خاک بسپارم، اولاً که اون برادرشه و دوماً دستور ک‌ريان خلاف دستور خدايان (به خاک سپاري مردگان) هست. اول از ايس‌مني کمک مي خواد اما ايس‌مني ميگه ما زن هستيم و قدرتي نداريم و در همه حال بايد از قوانين پيروي کنيم، پس نبايد اين کار رُ انجام بديم..

انتي‌گ‌ني در نهايت پولي‌ني‌سيز رُ به خاک مي سپاره.. ک‌ريان دستور ميده بايد کسي رُ که از دستور سرپيچي کرده رُ پيدا و مجازات کنن.. آنتی‌گ‌ني دستگير ميشه و به زندان ميوفته تا در اولين فرصت سنگسار بشه.. از اونجايي که انتي‌گ‌ني برادر زاده ي ک‌ريان هست و همين طور در اثر هشدار درباريان، سنگسار لغو ميشه اما آنتی‌گ‌ني رُ در غار (سياه چاله اي) همراه با مقداري غذا تنها مي ذارن تا خودش از بين بره و خوراکِ جانوران بشه..

پسر کريان، هيمن که عاشق (و در حدِ نامزدِ) انتي‌گ‌ني هست، پدر رُ نصيحت مي کنه که کارش درست نيست و اگه بخواد به لجبازي خودش ادامه بده، باعث از دست دادن پسرش ميشه. اما ک‌ريان خيلي خشمگينه (چرا که در آخرين ديدار هم آنتي‌گ‌ني از کار خودش دفاع مي کنه و بر ضد ک‌ريان و دستورش حرف مي زنه).. هر دو عصباني ميشن، پسر فحش و بد و بيراه ميگه و از قصر خارج ميشه..

در اين مرحله تايري‌سياس، کاهن بزرگ شهر که نقش پيامبر رُ در تراژدي هاي يوناني بازي مي کنه (... روزي آتينا (الهه ي خرد رُ در حال آب تني کردن ميبينه، به عنوان مجازات کو ميشه اما چشم درونش روشن ميشه و مي تونسته آينده رُ پيش بيني کنه و واسطه ي خدايان و مردم باشه)، ک‌ريان رُ (از طرف خدايان) آگاه مي کنه و بهش هشدار ميده که علائم و شواهد نشون دهنده ي بروز يک مصيبت بزرگه؛ خدايان به خاطر اين فرمان بر ک‌ريان خشم گرفتن و صلاح ش در اينه که از کيفر دختر بي گناه (انتي‌گ‌ني) بگذره، بعد خودش به سمت تپه بره و شخصاً جنازه ي پولي‌ني‌سيز رُ به خاک بسپاره..

ک‌ريان يه دفعه به خودش مياد. هر دو دستور قبلي خودش رُ نقض مي کنه. به سمت غار دهشتناکي ميره که دختر رُ در اون زنداني کرده بودن، و از بيرون صداي ناله هايي رُ مي شنوه. وقتي وارد ميشه با صحنه ي وحشتناکي رو به رو ميشه:

هيمن، با دست خودش، معشوقه ش رُ کشته تا کمتر زجر بکشه و زودتر به آرامش برسه و بر جنازه ش در حال اشک ريختنه.. وقتي پدر رُ مي بينه، دشنه اي که همراه داشت رُ در سينه ش فرو مي کنه و در کنار دلداده ش ميميره..

در همين حال به زنِ کريان خبر کشته شدنِ آنتي‌گ‌ني رُ ميدن و اين که هيمن در نظر داره پدرش رُ بکشه و بعد خودش رُ از بين ببره.. وقتي کريان به شهر بر مي گرده، ميبينه زنش که طاقت اندوه فرزند از دست رفته ش رُ نداشته خودکشي کرده.. ک‌ريان زماني به اشتباه خودش پي مي بره که ديگه راه بازگشتي نيست و تنها و درمانده شده..

تراژدي آنتيگاني يا آنتيگن يا آنتيگني ، درباره ي فريفتگي يک پادشاه هست. تنش و برخورد ميان ک‌ريان و انتي‌گ‌ني، گوياي برخورد ميان فخرفروشي ک‌ريان و دين داري انتيگنيه. ک‌ريان قهرماني ارسطويي ست: او فردي بلند پايه ست، نه بدکردار و نه بيگناه که دچار اشتباهي تراژيک ميشه. و خودش و نزديکانش رُ به نابودي مي کشونه..

// سيري در بزرگترين کتاب هاي جهان - حسن شهبار
// تاريخ ادبيات انگليس - دکتر امرالله ابجديان

لينک هاي مربوطه:
» مانکي نوتز : نقد و توضيح همه چيز !
» لينک مقالات و کتاب هاي نوشته شده در اين مورد
» نقد و توضيح انتي‌گ‌ني (و اوديپ) در کليفز نوتز
» نقد و توضیح در کلاسیک پيجز (تمامش در يک صفحه ست)
» راهنماي انتي‌گ‌ني (تمامش در يک صفحه ست)
» نقد و خللاصه در بوک رگز
» مقاله اي از لوک سمارت
» جملات معروف نمايشنامه (براي امتحان شايد لازم باشه)
» نقد و خلاصه در کلاسيک نوتز
» لينک سايت هاي ادبي، براي جست و جوي بيشر..

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

پرنس

اول:
خُب شما Prince رُ چي ترجمه مي کنين؟ شاهزاده؟ وليعهد؟ يا پرينس؟ اون وقت princess چي؟! بازم شاهزاده ي بانو و وليعهدِ زن؟ يا پرينسس؟! خُب من کار دوم رُ کردم، فقط لفظ فارسي ترش (پرنس) رُ آوردم..

پرنس..

روزي روزگاري، پرنسي بود که يدون هيچ گناهي، تحت سحر يک جادوگر بدجنس دراومده بود. طلسم اين بود که پرنس فقط مي تونست يک کلمه در سال صحبت کنه. اگر چه مي تونست اينو ذخيره کنه، بنابراين اگه براي يک سال تمام صحبت نمي کرد، اون وقت در سال بعد اجازه داشت دو کلمه رُ به زبون بياره. (اين جريان مالِ قبل از اختراع زبان نوشتاري يا زبان نشانه ها بود.)

يه روز پرنسس خيلي زيبايي رُِ ميبينه (با لباني به سرخي لعل، گيسوان طلايي وچشماني به زيبايي ساقوت کبود)، و به طور ديوانه واري عاشق ميشه. به هر سختي که بود خودش رُ نگه داشت تا به مدت دو سال حرف نزنه، اون وقت ميتونست بهش نگاه کنه و بگه «عزيز من». اما در پايانِ دو سال، آرزو کرد بتونه بهش بگه که دوستش داره.

براي همين، سه سال ديگه هم بدون هيچ صحبتي صبر کرد (تا مجموع سال هاي سکوتش به پنج برسه). اما در پايان اين پنج سال، فهميد بايد از پرنسس بخواد که باهاش ازدواج کنه، پس چهار سال ديگه هم صبر کرد و هيچي نگفت.

نهايتاً وقتي نه سال (!) سکوت به پايان رسيد، خوشحالي ش مرزي نمي شناخت؛ پرنسس دوست داشتني رُ به خلوت ترين و رومانتيک ترين قسمت از باغ زيباي شاهنشاهي هدايت کرد، صدها رز قرمز رُ بر دامن ش ريخت، جلوش زانو زد و در حالي که دستش رُ در دستش گرفته بود، با تمام وجود گفت: «عزيز من، خيلي دوستت دارم! با من ازدواج مي کني؟»
پرنسس دسته اي از موهاي طلايي ش رُ در پشت گوش ظريفش جمع کرد، چشمان به رنگ ياقوت کبودش رُ از تعجب باز کرد، لب هاي لعل گون ش رُ از هم باز کرد، و گفت:

.

.

برو پايين . . .

.

.

.

.

.

خُب، حدس بزن چي گفت . . .

.

.

.

.

.

هِي! حدس بزن چي مي تونسته گفته باشه . . .

.

.

.

.

.

.

گفت . . . . . .

.

.

.

.

.

.

«چي گفتي؟!...»






The Prince . . .

Once upon a time there was a Prince who, through no fault of his own was cast under a spell by an evil witch. The curse was that the Prince could speak only one word each year. However, he could save up the words so that if he did not speak for a whole year, then the following year he was allowed to speak two words. (This was before the time of letter writing or signlanguage.)

One day he met abeautiful princess (ruby lips, golden hair, sapphire eyes,) and fell madly in love. With the greatest difficulty he decided to refrain from speakingfor two whole years so that he could look at her and say "my darling". But at the end of the two years he wished to tell her that he loved her.

Because of this he waited three more years without speaking (bringing the total number of silent years to 5).But at the end of these five years he realized that he had to ask her to marry him. So he waited ANOTHER four years without speaking.

Finally as the ninth year of ! silence ended, his joy knew no bounds. Leading the lovely princess to the most secluded and romantic place in that beautiful royal garden the prince heaped a hundred red roses on her lap, knelt before her, and taking her hand in his, said huskily, "My darling,I love you! Will you marry me?"
And the princess tucked a strand of golden hair behind a dainty ear, opened her sapphire eyes in wonder, and parting her ruby lips, said:

.

.

.

.

scroll down . . . . ..

.

.

.

.

.

.

...... Well, guess what she said . . . . . .

.

.

.

.

.

.

.

...... come on, guess what could she have

.

.

.

.

.

said . . . . . . .

.

.

.

.

.

.

.

"Pardon . . . ?"

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴

پنج روش براي کشتن انسان

من هفته ي ديگه ميدترم آلماني دارم و بعيده برسم اينجا رُ آپ ديت کنم، اما واسه خالي نبودن عريضه اين پايين، شعري از «ادوين براک»؛ شاعر انگليسي، با عنوان «پنج روش براي کشتن انسان» رُ مينويسم که ترجمه ي آقاي بهرامي (شعر عصيان / نشر ني) هست.

پنج روش براي کشتن انسان

براي کشتن انسان روش هاي دست و پا گير زيادي است:
ميتوانيد يک تخته الوار روي شانه ش بگذاريد و
وادارش کنيد از يک تپه بالا برود و آن گاه همان جا، به همان الوار
ميخکوب ش کنيد.
براي انجام درست اين کار به يک جمع آدم صندل به پا نياز داريد،
به خروسي که بخواند،
به ردايي که چند پاره ش کنيد، به يک تکه اسفنج، مقداري سرکه،
و به مردي که ميخ ها را درست سر جاي خود بکوبد.

يا آن که مقداري فولاد برداريد
آن را به شيوه ي سنتي شکل بدهيد و پرداخت کنيد
و تلاش کنيد آن را در قفس فلزي اي که مرد به تن دارد فرو کنيد.
اما براي اين کار به چند اسب سفيد نياز داريد
به چند درخت انگليسي، به جمعي تير و کمان به دست،
و دست کم به دو پرچم، يک شاهزاده
و کاخي که در آن ضيافت برپا کنيد.

خواسته باشيد بزرگواري کنيد، ميتوانيد،
چنانچه باد اجازه دهد، به سوي او گاز بوزانيد.
اما براي اين کار به يکي دو کيلومتر گِل و شُل احتياج داريد
که از ميان آن سنگر بريده باشند؛
و از ان گذشته به تعدادي چکمه ي سياه، چند گودال انفجار بمب
مقدار ديگري گِل و شل، به هجوم طاعوني موش هاي بزرگ،
به ده دوازده ترانه،
و به چند کلاه دوره دارِ گرد از جنس فولاد.

در عصر هواپيما، ميتوانيد چند کيلومتر
از بالاي سر قرباني خود پرواز کنيد و با زدن تنها يک دکمه ي کوچک
کار او را بسازيد. در اين صورت تنها به يک اقيانوس
احتياج داريد که بين شما و قرباني حايل باشد.
به دو نظام حکومتي، به يک ملت دانشمند،
به چند کارخانه، به يک بيمار رواني،
و به سرزميني که تا چند سال کسي به آن نيازي نداشته باشد.

همان طور که گفتم براي کشتن انسان
اين روش ها همه دست و پا گيرند. روش مستقيم، ساده تر
و پاکيزه تر آن است که او را جايي در قرن بيستم
به زندگي واداريد و همان جا او را به حال خود رها کنيد.

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۸۴

آداب و قوانين ايميل

اينترنت و هر چيز مربوطه (و حتا قبلترش، کامپيوتر) بدون هيچ فرهنگ سازي وارد جامعه ما شده و تو سال هاي گذشته هم هيچ کار مهمي در اين مورد انجام نشده. در هر حال بحث من اين نيست که «چه جوري از اينترنت استفاده کنيم» يا «فرهنگ استفاده از ايميل چيه». شما ميتونين هر استفاده اي که دوست داشتين ازش بکنين! بلکه بحث من رو مورادي هست که عموماً شما نميدونين (يا به هر دليلي رعايت نميکنين) ولي کسي که ضرر ميکنه مخاطب تون هست نه شما.

در اين که ايميل ساده ترين روش ارتباطي دنياي امروزه شکي نيست. فقط چند مورد هست که عموماً اکثر ايراني ها رعايت نميکنن، که بايد رعايت بشه. بعضي هاش منجر به تجاوز به حقوق شخصي طرف مقابل ميشه، بعضي هاش بدخواني و برداشت اشتباه و بعضي هاي ديگه، منجر به به زحمت افتادن مخاطب ميشه. اميدوارم بعد از خوندنش حداقل از اين به بعد رعايت کنين اين موارد رُ:

* اکثراً ايميل رُ پينگليش مينويسن، يعني جملات فارسي با الفباي انگليسي. توجه کنين که در اين صورت حتماً بايد بين هر کلمه فاصله بذارين و اگه کلمه ي مرکبي هست از خط تيره - استفاده کنين (نه فاصله! فاصله يعني دو کلمه ي مجزا). براي متمايز کردن صداي اَ (مثلاً شهين) با آ (شاهين) دو کار ميشه کرد، يا الف رُ با aa نشون بدين و مصوتِ اَ رُ با a. يا اين که الف رُ به صورت بزرگ A بنويسين. در اين صورت شاهين ميشه shaahin يا shAhin. که البته روش اول معمول تره.

* اگه ايميل رُ به فارسي مينويسين، حتماً يا به انگليسي (پينگليش) يا با گذاشتنِ يک فايل تصويري، به مخاطب بگين که بايد ايميل رُ چه جوري به Arabic-western يا UTF-8 (که براي نوشته هاي فارسي هست) encoding کنه.

پ.ن. در نظر داشته باشين Gmail و خيلي از سرويس هاي ايميل غيرمعروف، هنوز براي encoding کردن مشکل دارن و ايميل ها قابل encoding شدن نيست.

پ.پ.ن. اگه ايميل فارسي رُ با برنامه هايي مثل Microsoft Outlook ميفرستين، گزينه ي encoding رُ تنظيم کنين تا ايميل به شکل صحيح به دست گيرنده برسه.

* اگه به هر دليل فايلي رُ ضميمه (attache) ميکنين، بايد توضيح کامل رُ در متن ايميل بدين. از اونجايي که گيرنده (حتا اگه شما رُ هم بشناسه باز اين شک هست که يکي شما رُ هک کرده، و از طريق آدرس شما داره واسه بقيه تروجان ميفرسته) به هيچ عنوان فايل ها مشکوک رُ نگاه نميکنه، پس بدون توضيح، ايميل خودتون رُ delete شده فرض کنين.

* اگه عکسي رُ ضميمه ميکنين، از فرمت هاي معمول و حجم هاي معقول استفاده کنين. هيچ کس عکس با فرمتِ bmp (فايل bitmap) ضميمه نميکنه. قبل از ارسال، عکس تون رُ تبديل کنين به jpg / jpeg يا gif.

پ.ن. در نظر داشته باشين که خيلي از سرويس هاي ايميل، از فرم نوشتاري ساده (plain text) براي ايميل ها استفاده ميکنن (و نه HTML) و شما قادر نيستين عکسي رُ در متنِ ايميل قرار بدين.

* شديداً لطفاً درک کنين که ايميل يه چيز خصوصيه. همون طور که شما اجازه ندارين شماره تلفن خونه ي دوستتون رُ به هر کسي بدين، ايميل اون رُ هم فقط بايد پيش خودتون نگه دارين. در عين حال بيشتر توجه کنين که مطالب گفته شده در ايميل خيلي بيشتر جنبه ي خصوصي داره. شما به هبچ عنوان مجاز نيستين (در وب يا برخورد با ديگرون) به ذکر مطالب گفته شده در ايميل بپردازين. و فوروارد کردنِ ايميل دوستتون ( به هر دليلي) براي شخص ديگه اي، بزرگترين خيانته.

* شما مسئول حفظ ايميل ها هستين. اگه آدم قابل اعتمادي نيستين، اگه از کافي نت چک ميل ميکنين، اگه خطر هک شدن آدرس ايميل تون وجود داره؛ در اولين فرصت بعد از خوندنِ ايميل، اون رُ کاملاً پاک (delete) کنين. نگه داشتن آرشيو ايميل هاي يک دوست تنها فايده اي که داره؛ ايجاد دردسر در آينده ست. اگه حرفي زده شده مربوط به اون زمان خاص بوده و شما هم خوندينش؛ پس آرشيو سند و مدرک جمع نکنين.

پ.ن. بعضي از ايميل ها ليبل «کاملاً خصوصي» دارن، از اون جمله ست: عکس هاي تولد يا هر عکش شخصي که براتون ميل ميشه. حرف هايي که شديداً خاص و سري هست و مطلقاً نبايد کسي بو ببيره، و نوشته هايي که در صورت انتشارش براي نويسنده ش (يا شما) باعث دردسر ميشه. اين ميل ها (عکس ها) رُ بعد از خوندن، در صورت لزوم رو هارد save کنين و حتماً از رو وب delete کنين.

* به هيچ عنوان اجازه ندارين آدرس ايميل کسي رُ منتشر کنين. سواستفاده ي اول از طريق افراد هست، و سواستفاده ي دوم از طريق کرمهايي که صفحاتِ وب رُ ميگردن و با پيدا کردن آدرس هاي ايميل، اون آدرس رُ به ليست سپمر شون اضافه ميکنن. اگه لازمه ايميلي رُِ براي چند نفر بفرستين (دقيقاً کاري که اکثر افراد انجام ميدن؛ يه ليست کوچيک از دوستانشون دارن و ايميل هاي جالب يا مفيد رُ واسه همه ميفرستن) حتماً از BCC استفاده کنين. در قسمتِ To هم از آدرس خودتون يا يه آدرس الکي استفاده کنين. شما به هيچ عنوان اجازه ندارين ادرس ديگرون رُ در وب پخش کنين.

پ.ن. در BCC اگه آدرسي رُ بنويسين، هيچ کس اون آدرس رُ نميبينه اما ايميل براي همه ي افراد فرستاده ميشه. در قسمتِ To و CC اما اگه اسم / آدرسي رُ بنويسين، اين اسم و آدرس براي همه قابل مشاهده ست.

پ.پ.ن. تنها کاربرد CC زمانيه که مطلبي رُ براي کسي فرستادين، و ميخواين همه بدونن که يه رونوشت واسه نفر دومي هم فرستاده شده، در اون صورت اسم و آدرس نفر دوم رُ در CC بنويسين.

* از اونجايي که امکان داره ناخواسته آدرسي رُ منتشر کنين. در مرحله ي اول شديداً پيشنهاد ميشه آدرس ايميل ها رُ در «دفترچه تلفن» save نکنين تا مجبور باشين با هر آدرس، يک اسم و مشخصات هم وارد کنين. و اگه حافظه تون ياري نميکنه، به جاي اسم خودِ آدرس (يا ID - قسمتِ اول آدرس) رُ وارد کنين. بيشترين پيشروي شما ميتونه وارد کردن اسم جعلي (nick name) يا اسم کوچيک طرف باشه. به هيچ عنوان اجازه ندارين اسم و فاميل طرف رُ به طور کامل رو آدرس ايميل بذارين.

اين خيلي مهمه. هميشه ايميل هاي فورواردي هست که شامل ده ها اسم و ادرس ايميله؛ حتا مثلاً در جايي نوشته شده بچه هاي بخش شيمي دانشگاه فلان، و همه به ترتيب اسم و فاميل و آدرس ايميل...

* از فرستادن ايميل هاي سپم وار، تبليغاتي و عضو کردن به زور افراد در گروه هاي ياهو خودداري کنين. حتا اگه در پايين ايميل نوشته باشين «براي عدم عضويت کافيه اينجا رُ کليک کنين.» باز هم نود درصد افراد، ترجيح ميدن در اون لحظه به سيستم antispam اعتماد کنين (و شما رُ spam معرفي کنن) تا بخوان براي بار دوم به شما که يک بار مزاحم شدين رو کنن!

* به دليل وجود ايميل هاي سپم و مزاحم، ويروس ها و تروجان ها، که اکثراً subject شون به زبان انگليسي هست، حتماً (خصوصاً اگه براي بار اول به آدرسي ايميل ميزنين) قسمت subject رُ به پينگليشي بنويسين. و اگه خيلي براتون مهمه ايميل خونده بشه (و اشتباه، سپم فرض نشه و نخونده delete نشده) از واژه هاي آشنا مثل salaam در ابتداي سابجکت استفاده کنين.

* و نکته ي آخر اينکه آدما دو دسته هستن. اگه شما در دسته ي اول قرار ميگيرين، بايد آدرس / شماره تماس و.. تون هميشه ثابت باشه. در صورتي که به هر دليل بايد آدرس ايميل تون رُ عوض کنين؛ اولاً به دوستاني که اون آدرس رُ دارن خبر بدين، دوماً يه اعلام بذارين تا هر کسي به آدرس قبلي ميل زد، بفهمه آدرس عوض شده. در غير اين صورت خُب فرق شما با يک نفر که ديگه تو اين دنيا نيست چه؟

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

نظريه ي «بودن يا نبودن» در پنج پرده

يک

هشت سالش بود. يه شيريني جايزه گرفت. اين عالي بود! تو عمرش شيريني به اين خوشگلي و احتمالاً خوشمزگي نديده بود. يه کم نگاه ش کرد؛ خوردش؛ طمع ش عالي بود.. اما.. تموم شد!

اين شروعي بود که تا آخر عمر ميشه بسط ش داد. در واقع شيريني مجاز از هر اتفاق خوب (دلخواه) هست که پيش مياد. هر شخصي که دوستش داري و مياد تو زندگي ميشه يه شيريني. هر موقعيتي که دنبالشي و بهش ميرسي ميشه يه شيريني. هر لحظه ي خوبي که آرزوش رُ داري و اتفاق ميوفته ميشه يه شيريني که روزگار بهت ميده ... و خوب ميدوني که همه ي اينا تموم ميشن. بدترين حالتش اين بود که شيريني از دست بچه ميوفتاد. شايد بهترين حالتش هم خورده شدن ش باشه. اما حتا اگه شيريني رُ تو يخچال هم ميذاشت بعد از يه مدت فاسد ميشد؛ خراب ميشد و بايد مينداختش دور. تحت هيچ شرايطي اون شيريني پايدار نيست. از لحظه اي که به دست پسرک ميرسه شمارش معکوس زندگي ش شروع شده. هر اتفاق يا حضور خوب در زندگي شما هم همين طوره.

ميشه يه کم کلي تر نگاه کرد: اون شيريني از لحظه ي اولي که به وجود مياد داره به مرگ خودش نزديک ميشه، تماس هر ملکول هوا باهاش (که ميلياردها بار در اين ثانيه رخ ميده) فقط خبر از نزديک تر شدنِ فساد و مرگِ اون تکه شيريني ميده. و خُب شايد بشه گفت بهترين اتفاقي که واسه ش ميتونه بيوفته اينه که در «موقع مناسب» به دست پسرکي برسه و توسط اون خورده بشه. جالبه که مهمترين اتفاق زندگي اين شيريني يا خورده شدنش (که ميتونه هدفِ وجودِ اون شيريني هم باشه) در وسطِ مدت زمان حضورش (تا نابودي ش) وجود داره!


دو

پروانه ها يک روز عمر دارن. تو اون يه روز به دنيا ميان، غذا ميخورن، بزرگ ميشن، عشق بازي ميکنن، جفت پيدا ميکنن، تخم گذاري ميکنن و البته ميميرن.
فقط يک روز، اما اون يک روز رُ زندگي ميکنن..


سه

از کجا شروع کنم؟ احتمالاً از آخرش. ميگن آدمايي که (به هر طريقي) ميفهمن زياد زنده نيستن، چند مرحله ي مشخص رُ ميگذرونن. اول عصبانيت؛ مسلماً به بالاترين حد ممکن، و خُب چون راه فراري هم نداره؛ شايد باعث بشه بخوان به فردي که اين خبر رُ بهشون داده آسيب برسونن. البته در عين حال چون وقت شون کمه زود بايد از «بقيه» ببُرن و به فکر «خود»شون بيوفتن. مرحله ي بعد مرور زندگي شونه که باز هم اوني نيست که ميخوان و عصبانيت و اين بار با خواهش و تمنا واسه زياد کردن مهلت. مهم نيست چه قدر، فقط بيشتر! چون فکر ميکنن اگه اين زمان بيشتر باشه ميتونن جبران کنن. مرحله هاي بعدي رُ شايد هر کسي بهشون نرسه؛ اما مرحله ي سوم مشخص شدنِ تکليف طرف با خداست. بالاخره تا چند وقت ديگه از اين دنيا ميره؛ بايد تصميم بگيره خدا رُ قبول داره يا نه؟ اون دنيا رُ قبول داره يا نه؟ و موارد اين چنيني.. و مرحله ي آخر مشخص کردن «هدف زندگي» شونه. (که کاملاً در ادامه ي مرحله قبله)

اين که خُب اصلاً چرا بايد باشن که حالا يک ماه هم روش؟ چه کارهايي دوست داشتن انجام بدن يا حالا که مهلت شون داره تموم ميشه؛ چه چيزي رُ بيشتر از همه از دست ميدن؟ فردا چه چيزي هست که بيشتر از همه دوست داشتن انجام بدن و وقت ش رُ نداشتن؟


چهار

خيلي ساده بگم: زيادي درگير زندگي شديم. هميشه «مشغولي» و «مشغوليات» از در و ديوار واسه مون ميباره. خيلي وقت داشته باشيم، چند ساعت در هفته اوني باشيم که خودمون ميخوايم؛ تازه باز هم خودمون رُ سانسور ميکنيم. «خواست» هامون رُ با موقعيت هاي بيرون مون تطبيق ميديم. در حالي که بايد برعکش باشه! زندگي، يعني اين که ما چيزي ميخوايم، اونو بسازيم (به دست بياريم) و بعد اونو زندگي کنيم. اصلاً اگه همين الآن بخواين با خودتون رک باشين؛ چند درصد از زندگي تون اوني هست که «ميخواستين»؟ و چند درصد از گذشته تون اوني هست که «ميخواستين باشه»؟

اگه قرار باشه داستاني بنويسين؛ شخصيتي که خلق ميکنين، چه قدر امکان داره مسير زندگي شما رُ پيش بگيره؟ خودتون قضاوت کنين؛ چه مقدار از اين همه روزها و سال هاي گذشته رُ جوري گذروندين که بايد ميگذروندين؟ که خودتون مي خواستين اون جوري باشه؟ ..و اگه يک هفته بيشتر به پايان زندگي تون نمونده باشه؛ آيا همچنان روال الآن زندگي تون رُ پيش ميگيرين يا فکر ميکنين خيلي کارهاي مهم تر واسه انجام دادن هست که در تمام اين سال ها پشت گوش افتادن..؟!

پنج

يه نتيجه گيري ساده. به چيزي احتياج داريم که اين «وقت تلف شده» رُ ازمون بگيره. که اين وقت رُ بهمون نده تا هِي ما تلف ش کنيم. فيلم «بازي» رُ يادتونه؟ يه چنين چيزي! اما اين بار بازي نه، «زندگي»!! مثلاً فرض کنين شما ميرين دکتر، بهتون ميگن که يه جور سرطان دارين و مثلاً ده ماه / يک سال بيشتر زنده نيستين.. اين عالي نيست؟! اين که بدونين «فقط» ده ماه وقت دارين؟ بعد قشنگ مثل آدم ميشينين برنامه ريزي ميکنين و «زندگي ميکنين»؛ اون وقت شما هستين که اين ده ماه رُ جوري ميگذرونن که ميخواين؛ نه اين که همه ي عمر بذارين زندگي جريان داشته باشه، و شما نقش هايي که بهتون ميده رُ بازي کنين. و خُب فکر ميکنم چنين تجربه اي خيلي بيشتر از يه زندگي کامل معني داشته باشه؛ شايد واقعاً طرف بيشتر از اين مقدار زمان لازم نداشته باشه. اما وقتي اينو ندوني، مثل وارد شدن به يه اتاق خيلي شلوغ درهم و برهم ميمونه، هيچ کار مفيدي نميتوني انجام بدي.

خُب همون شرکتي که اين «بازي» رُ سرتون در مياره، بايد کلي حرفه اي باشه؛ بدونه دقيقاً چند ماه لازم دارين. بعدش هم اضافه ميکنن که مثلاً از ده ماه ديگه دورانِ بدِ مريضي تون شروع ميشه و اگه بخواين ما ميتونيم قال قضيه رُ واسه تون بکنيم (تا اون موقع به اين قتل هاي پزشکي ديگه نميگن قتل!) و بعد زندگي شما رُ زير ذره بين دارن ديگه؛ اگه لازم باشه مثل «ورونيکا» شما باز هم فرصت دارين؛ شما به زندگي برميگردين (ولي مسلمه بعد از اون تجربه، يه جور ديگه زندگي ميکنين!) و اگه لازم نباشه، خُب اونا کار خودشون رُ بلدن.

اصلاً هم دلسوزي نداره. از دور نگاه کردن بهش يه کم مسخره ست، اما منطقي باشين، اگه شرکتي بود که اين کارها رُ ميکرد، شما نميرفتين پيششون؟! (فکر کنم لازمه ي فهميدن جمله هام اين باشه که فيلم «بازي» رُ ديده باشين.. من هم البته سادم نيست زياد چي بود! سه چهار سال پيش ديدمش؛ اما خُب اين نظريه خيلي به اون شبيهه!)

بدون اينا هم ميشه خودمون، خودمون رُ زندگي کنيم؛ اما خيلي خيلي سخته؛ همه ش شديم فيلم. همه ش شديم فيلم بقيه. لازمه يه چنين اتفاقي (به همين جدي اي) بيوفته تا ببينيم فقط خودمون هستيم که مهميم. تا فقط ما هستيم که «فلان قدر» بيشتر وقت نداريم.

از بينش اسلامي دبيرستان يادمه: دليلي که ما نميدونيم چه قدر قراره زنده باشيم اينه که اگه بدونيم غيراسلامي زندگي ميکنيم!!! در حالي که برعکش؛ دليل همه ي اين سال هاي سال وقت تلف کردن اينه که نميدونيم. اگه بدونيم مثل آدم «بهترين ها» رُ زندگي ميکنيم. اگه هنوز حرفم رُ قبول ندارين؛ يک سال گذشته ي خودتون رُ مرور کنين؛ چه کارهاي مهمي کردين؟ ليست کنين.. اگه چند روز هم وقت بذارين و کلي ليست بنويسين؛ همه ي اون کارها رُ ميشه تو چند ماه حداکثر انجام داد.. شما يک سال حروم کردين، يک سال تلف کردين تا به چند تا چيز ساده برسين؟ باقي عمرتون چي؟ از ده سالگي به اين ور.. چند سال تلف کردين؟ چه قدر استفاده بردين؟

آينده چي؟ چه قدر ميخواين تلف کنين..

ولي اگه به شما گفته بودن که مثلاً هفت ماه بيشتر وقت ندارين؛ خيلي بيشتر تکليف خودتون رُ با کارهايي که «ارزش» ش رُ دارن مشخص ميکردين و شايد اصلاً اينجا رُ نميخوندين ديگه!

..جمله ي آخرم شوخي بود، اما باقي متن جديه. فکر ميکنم شديداً به چنين چيزي احتياج داريم؛ نه فقط ما؛ خيلي ها، همه جاي دنيا، فرقي هم نداره چه جور کشوري؛ همه زيادي درگير زندگي شديم. انقدر که شديم قسمتي از بازي. انقدر که به جاي تماشا کردن ش، ما عروسک هايي هستيم که روزگار داره زندگي مون رُ ميسازه. (بازي مون ميده.) و اين اشتباهه!

چرا اصلاً آدم بايد از مرگ ادما ناراحت بشه؟ خُب اين خيلي هم خوبه. حالا اگه به دين و خدا و اون دنيا و اين حرفا معتقد باشي که ديگه بيشتر خوبه. چرا همه انقدر ميخوان اين مدت رُ دراز کنن؟! کميت نه تنها اصلاً مهم نيست، بلکه فکر ميکنم همينش هم زياديه. البته اصلاً توقع ندارم از مردم احمقي که از روزهاي عمر فقط غذا خوردن ش واسه شون مهمه، بخوان چيزي از اين نوشته بفهمن...

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

اولين شانس رُ از دست نده، و چند ترجمه کوتاه

هيچ وقت اولين شانس رُ از دست نده . .

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رُ يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دُم هر کدوم از اين سه گاو رُ بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رُ ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.

براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رُ دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رُ بچسب!

Never miss first opportunity . .

A young man wished to marry the farmer's beautiful daughter. He went to the farmer to ask his permission. The farmer looked him over and said, "Son, go stand out in that field. I'm going to release three bulls, one at a time. If you can catch the tail of any one of the three bulls, you can marry my daughter."

The young man stood in the pasture awaiting the first bull. The barn door opened and out ran the biggest, meanest-looking bull he had ever seen. He decided that one of the next bulls had to be a better choice than this one, so he ran over to the side and let the bull pass through the pasture out the back gate. The barn door opened again. Unbelievable. He had never seen anything so big and fierce in his life. It stood pawing the ground, grunting, slinging slobber as it eyed him. Whatever the next bull was like, it had to be a better choice than this one. He ran to the fence and let the bull pass through the pasture, out the back gate.

The door opened a third time. A smile came across his face. This was the weakest, scrawniest little bull he had ever seen. This one was his bull. As the bull came running by, he positioned himself just right and jumped at just the exact moment. He grabbed... but the bull had no tail!

Life is full of opportunities. Some will be easy to take advantage of, some will be difficult. But once we let them pass (often in hopes of something better), those opportunities may never again be available. So always grab the first opportunity . . .





18 قانون براي زندگي

1- اهداف دست يافتني رُ دنبال کن.
2- هميشه لبخند بزن.
3- با ديگران تقسيم کن.
4- به همسايه ت کمک کن.
5- روح ت رُ جوان و شاداب نگه دار.
6- با آدم پولدار، فقير، زيبا و زشت بساز.
7- در زير بار فشارهاي زندگي آرام باش.
8- با شوخي جو رُ بار (راحت؛ متضادِ گرفته و خفه) کن
9- آزر ديگران رُ فراموش کن.
10- دوستاني داشته باش.
11- همکاري کن تا نتيجه ي بهتري بگيري.
12- تک تک لحظه هاي بودن با عزيزانت رُ گرامي بدار.
13- اعتماد به نفس زيادي داشته باش.
14- اوضاع نامساعد رُ محترم بشمار.
15- هر از گاهي به خودت استراحت بده (جشن بگير!)
16- با آسودگي وب گردي کن.
17- خطر (ريسک) هاي حساب شده بکن.
18- بفهم که «پول همه چيز نيست.»

18 Rules for Life . .

1. Pursue Achievable Goals
2. Keep a Genuine Smile
3. Share with Others
4. Help Thy Neighbors
5. Maintain a Youthful Spirit
6. Get Along with the Rich, the Poor, the Beautiful, & the Ugly
7. Keep Cool under Pressure
8. Lighten the Atmosphere with Humor
9. Forgive the Annoyance of Others
10. Have a Few Pals
11. Cooperate and Reap Greater Rewards
12. Treasure Every Moment with Your Loved Ones
13. Have High Confidence in Yourself
14. Respect the Disadvantaged
15. Indulge Yourself Occasionally
16. Surf the Net at Leisure
17. Take Calculated Risks
18. Understand "Money Isn't Everything . . ."





رازهاي زيبايي ..

براي اين که لب هاي جذابي داشته باشي، واژه هاي مهرباني رُ بيان کن.
براي داشتن چشمان زيبا، خوبي ها رُ در مردم بجو.
براي داشتن اندامي متناسب، غذات رُ با گرسنه ها تقسيم کن.
براي داشتن موهاي زيبا، اجازه بده يک بار در روز، کودکي انگشتانش رُ در اونها فرو ببره.
براي حفظ وقار، با اين آگاهي راه برو که هيچ وقت تنهايي راه نميري.

انسان ها، حتا بيشتر از اشيا، لازمه تعمير شن، دوباره تازه و زنده بشن، اصلاح و بازخريد بشن. هيچ وقت کسي رُ دور ننداز.

بياد داشته باش که هر کار دستِ کمکي خواستي، يکي در انتهاي بازوت پيدا ميکني. همين طور که بزرگتر ميشي، خواهي فهميد که دو دست داري؛ يکي براي کمک به خودت، يکي براي کمک به ديگران.

زيبايي يک زن در لباسي که ميپوشه نيست، در حالتي که به خودش ميگيره و طرز شونه کردن موهاش نيست، زيبايي يک زن بايد در چشمانش ديده بشه. چرا که آن راهرويي ست به قلبش؛ جايي که عشق سکنا داره. زيبايي يک زن در خال صورت ش نيست، اما زيبايي واقعي ش در روح و روانش بازتاب پيدا ميکنه. به اهميتي هست که عاشقانه ابراز ميکنه، احساسي که نشون ميده. و زيبايي يک زن تنها با گذشت سال هاست که رشد ميکنه.

Beauty Tips . . .

For attractive lips, Speak words of kindness.
For lovely eyes, Seek out the good in people.
For a slim figure, Share your food with the hungry.
For beautiful hair, Let a child run his or her fingers through it once a day.
For poise, Walk with the knowledge you'll never walk alone.

People, even more than things, have to be restored, renewed, revived, reclaimed, and redeemed; Never throw out anybody.

Remember, If you ever need a helping hand, you'll find one at the end of your arm. As you grow older, you will discover that you have two hands, one for helping yourself, the other for helping others.

The beauty of a woman is not in the clothes she wears, The figure that she carries, or the way she combs her hair. The beauty of a woman must be seen from in her eyes, because that is the doorway to her heart, the place where love resides. The beauty of a woman is not in a facial mole, but true beauty in a woman is reflected in her soul. It is the caring that she lovingly gives, the passion that she shows, And the beauty of a woman with passing years-only grows . . .

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

بزرگان سينماي ايران در کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز

گزارش: کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز در همايش کانون هاي فرهنگي سراسر کشور در تهران، از طرف وزارت علوم، تحقيقات و فن آوري به عنوان فعال ترين کانون فيلم و عکس دانشگاه هاي کشور انتخاب شد. در همين نشست «علي مسعودي» نماينده ي کانون با کسب بالاترين راي در انتخابات مجمع عمومي به عضويت شوراي مرکزي مجمع کانون هاي فيلم و عکس سراسر کشور در آمد. کانون از دو سال پيش تاکنون پذيراي بزرگان سينماي ايران بوده است که اميدواريم اين امر به مساعدت مسئولين دانشگاه همچنان ادامه داشته ياشد.

دعوت هاي زنجيره اي از بزرگان سينماي ايران توسط کانون، از مهرماه 82 با برگزاري «اولين همايش بزرگ سينمايي دانشگاه شيراز» آغاز شد. اين برنامه ي سه روزه در روز اول، «سينما و زن» نام داشت که همراه بود با حضور «آنتونيا شرکا» بانوي منتقد سينماي ايران. روز دوم، روز بزرگداشتِ کارگردان مطرح کشورمان بود که پس از بازگشت دوباره ي خود به ايران، در بعد از انقلاب، با ساخت دو فيلم «بوي کافور، عطر ياس» و «خانه اي روي آب» برنده ي بهترين فيلم جشنواره ي فجر شده بود؛ و او کسي نبود جز «بهمن فرمان آرا»! اما روز سوم «سينما و جامعه» بود که با حضور جواد طوسي (منتقد) برگزار شد.

نيمسال دوم 82 با نشستِ موسيقي متن در فيلم؛ با حضور «احمد پژمان» آغاز شد. کسي که آهنگسازي فيلم هاي مطرحي از جمله «بوي کافور عطر ياس»، «خانه اي روي آب»، «رنگ خدا»، «بيد مجنون» و بسياري از فيلم هاي مطرح سينماي ايران را بر عهده داشته است و افتخار کسب سيمرغ بلورين بهترين موسيقي متن از جشنواره ي فجر را نيز داراست. «احمد پژمان» که فردي ست پا به سن گذاشته، در روزي به ياد ماندني، برنامه ش را به طور ايستاده بر روي سن تالار فجر، بدون مجري، به مدت سه ساعت برگزار کرد.

همچنين کانون به بهانه ي پخش فيلم «رقص در غبار»، «اصغر فرهادي» (کارگردان) و «باران کوثري» (بازيگر و دختر کارگردان مشهور سينما؛ رخشان بني اعتماد) را به دانشگاه شيراز آورد. در همان سال فيلم «شهر زيبا» ي «اصغر فرهادي» نامزد يازده سيمرغ بلورين جشنواره ي فجر شده بود.

کانون درآغاز سال تحصيلي گذشته، در راستاي برگزاري نشست هاي تخصصي با حضور بزرگان سينماي ايران، تصميم به دعوت از «کمال تبريزي» سازنده ي «مارمولک» و خالق يک انقلاب فرهنگي - اجتماعي در سينماي ايران گرفت و «کمال تبريزي» هم به دعوت کانون فيلم و عکس جواب مثبت داد تا دانشگاه شيراز پذيراي کارگردان مردمي سينماي ايران باشد.

در اردي بهشت ماه، کانون برنامه ي «يک روز، يک فيلمساز» را با حضور «رسول ملاقلي پور» کارگردان سينماي دفاع مقدس برگزار کرد. اين برنامه همراه بود با پخش فيلم «مزرعه ي پدري» که اولين فيلم ايراني با صداي دالبي سوراند است. (همراه با تجهيز موقت تالار فجر به سيستم دالبي توسط کانون فيلم که اميدواريم با عنايتِ مسئولين محترم دانشگاه و مسئولين فرهنگي استان، اين امر براي هميشه محقق شود.)

اما کانون نشان داد که بي جهت شايسته ي دريافتِ مقام فعال ترين کانون فيلم و عکس دانشگاه هاي کشور نبوده است. کانون، تابستان امسال در گرماي مرداد، پذيراي استاد برجسته ي تئاتر اي سرزمين بود؛ کسي که در فرانسه با بزرگان سينماي جهان از جمله گدار، تروفو، شابرول، بريالب، ويلسون و.. همکاري داشته است. کارگردان فيلم «ماهي ها عاشق مي شوند». دکتر «علي رفيعي»! در اين برنامه «گلشيفته فراهاني» بازيگر جوان و باآتيه ي کشورمان نيز حضور داشت. اين برنامه در بزرگترين و مجهزترين تالار شيراز (تالار حافظ با گنجايش 950 نفر) برگزار شد. به دليل استقبال باور نکردني مردم شيراز، بسياري بر روي پله هاي تالار و برخي نيز ايستاده نظاره گر اين برنامه بودند که همراه بود با پخش فيلم «ماهي ها عاشق مي شوند» (همزمان با اکران در تهران).

و کانون در آخرين هفته ي شهريور باز هم نشان داد خستگي برايش هيچ معنايي ندارد و تصميم به دعوت از «فريدون جيراني» استاد فيلمنامه نويسي و کارگردان برجسته ي کشور به همراه «محمدرضا شريفي نيا» بازيگر و استاد بازيگري پرداخت تا با پخش فيلم «سالاد فصل» و نقد و بررسي اين فيلم و ديگر آثار«فريدون جيراني» برگ زرين ديگري به افتخارات خود اضافه کند.

و اين ها همه در کنار فعاليت هاي فراوان کانون بود، از جمله:
- جلسات هفتگي پخش فيلم (هر هفته دو فيلم)
- برگزاري فستيول مروري بر آثار داستين هافمن.
- برگزاري جشنواره ي سينماي کمدي با نگاهي به آثار به ياد ماندني کلاسيک و نوين تاريخ سينما.
- جشنواره ي بزرگداشت رابرت دونيرو.

- انجام اکران هاي خيرخواهانه براي کمک به افراد نيازمند از جمله اکران فيلم هاي «شهر زيبا» و «معجزه گر» به نفع کودکان نيازمند (با همکاري کانون هاي آفتاب و فانوس)
- ايجاد زمينه ي نمايش، نقد و بررسي فيلم هاي کوتاه ساخته شده توسط دانشجويان دانشگاه آزاد و سراسري از جمله پخش فيلم «سراب» ساخته ي دانشجويان دانشگاه آزاد شيراز.

- اکران هاي ويژه ي سينما و اقتباس ادبي همراه با نقد و بررسي (فيلم هاي «خوشه هاي خشم»، «گاو» و..)
- برگزاري مسابقات متعدد عکاسي همراه با نمايشگاه هاي مختلف عکس.
- ساخت چهار فيلم کوتاه «از جنس مخمل»، «سبز به رنگ سبز»، «سيب سرخ نيوتن» و «قرارمون يادت نره» توسط کانون و با زحمات کارشناس کانون (علي اکبر جهانگيري). که از اين ميان فيلم «سبز به رنگ سبز» به جشنواره ي فيلم پاکدشت راه يافت و به عنوان پنج فيلم برتر اين جشنواره انتخاب شد، «سيب سرخ نيوتن» نيز در همايش کارشناسان فرهنگي سراسر کشور در دانشگاه تهران مقام برتر را کسب کرد.

- برگزاري کلاس هاي آموزش فيلم نامه نويسي و عکاسي.
- تهيه ي نزديم به سي بولتن براي اکران هاي مختلف. تهيه ي تيزرهاي تبليغاتي و کليپ هاي مختلف براي کانون فيلم و ديگر کانون هاي دانشگاه از جمله کانون موسيقي، کانون تئاتر، کانون شعر و ادب و..
- چاپ سه شماره نشريه ي تخصصي فيلم و عکس؛ سرگيجه.
- برگزاري اختتاميه ي دومين جشنواره ي سراسري صنايع دستي در شيراز با حضور استاندار فارس و معاون وزير.
و بسياري برنامه هاي ديگر که مجالي براي ذکر آنها نيست.

کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز در آخرين فعاليت بزرگ خود، برگزارکننده ي پنجمين مجمع تشکيلاتي کانون هاي فيلم و عکس دانشجويان کشور در شيراز بود؛ نشستي که با حضور نمايندگان کانون هاي فيلم و عکس دانشگاه هاي کشور (از تاريخ 23 لغايت 25 شهريور) به منظور بحث و تبادل نظر پيرامون مسائل و مشکلاتِ کانون ها در شيراز برگزار شد که درکنار آن کارگاه هاي فيلمنامه نويسي و بازيگري توسط اساتيد برجسته ي کشور (فريدون جيراني و محمدرضا شريفي نيا) هم بود.

اما کانون قصد دارد قوي تر از گذشته به فعاليت هاي خود ادامه دهد. شما هم مي توانيد عضوي فعال در کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز باشيد و ما را در زمينه هاي چاپ نشريه، بولتن، ساخت تيزر، کارهاي گرافيکي و.. ياري رسانيد.

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه

We make a living by what we get;
we make a life by what we give.
// President Ronald Reagan 1911-2004


ايميل فورواردي

يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياک ش می کوبيد که بره خونه، زن مسنی رُ ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدس زن پنچر بود. می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برف ها ايستاده.

بهش گفت: من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم.
زن گفت: من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می ‌شدم. بايستی صد تا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن و اين واقعاً لطف شما بود.

وقتی که جو لاستيک رُ عوض کرد و در صندوق عقب رُ بست و آماده شد که بره، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟ و او به زن چنين گفت:

«شما هيچ بدهی اي به من نداريد. من هم در يک چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من امروز به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می‌خواهی که بدهيت رُ به من بپردازی بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!»

چند مايل جلوتر، زن کافه ي کوچکی ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخندِ شيرينِ زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه حامله باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.

وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلارشو بياره، زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی دستمال سفره اين يادداشت رُ باقی گذاشت؛ اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رُ می‌خوند:

«شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می خواهی که بدهي ت رُ به من بپردازی، بايد اين کار رُ بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!»

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سر کار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.
وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:
«همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

قنديل (هفت داستان کوتاه)

توضيح بدم که قنديل اسم پيشنهادي مسئول صفحه ي ادبي بود (که بالاخره بين «قنديل» و «متن واره»، سردبير اولي رُ انتخاب کرد.) و استعاره اي هست از سخني موجز و کوتاه اما کافي، خلاصه اما کامل. سه تا داستان اول (چون دو ستون خالي بيشتر نداشتم که يکي ش ادبي بود که اين سه تا رُ نوشتم، يکي هم متفرقه بود که شد گزيده اشعار تاگور به انگليسي با لغت نامه زيرش!) تو شماره ي اين ماهِ ماهنامه ي نگاه فردا چاپ شده.


خونسرد
تو فرودگاه، وقتي براي بازرسي همه رُ معطل کردن، اِد اولين کسي بود که اعتراض کرد و همه رُ با خودش متحد کرد. انقدر خوب رهبري کرد که شد سخنگوي مسافرا !
يک ساعت بعد وقتي خلبان اعلام ميکرد مسافرين آروم باشن چون به دليل هواپيماربايي مجبورن به کشور همسايه برن ولي به زودي به مسير خودشون بر ميگردن، اِد داشت جملاتش رُ به خلبان ديکته ميکرد.


زبان
معتقد بود در آغاز فقط يک زبان بوده که منشا الهي داشته. براي همين چند سال از دانشگاه مرخصي گرفت و مشغول تحقيق شد. کم کم واژه هاي حقيقي رُ کشف ميکرد و براي اينکه فراموش نکنه در زندگي خودش به کار ميبرد. چندين سال رو اين زبان جديد کار کرد و نتيجه ش شد صدها صفحه مقاله ي دست نويس که بعد از مرگش پيدا کردن. ولي متأسفانه هيچ کس نتونست حتا يک کلمه از وصيت نامه ش رُ بخونه چه برسه به مقالات علمي ش.


زندگي
پنج بار زندگي کرد؛ بار اول به جرم و جنايت پرداخت؛ خوب بود اما بي فايده. بار دوم به نيکي و کمک؛ و باز هم بي نتيحه. بار سوم خداپرست شد؛ نميشد بگي خوب يا بد، اين هم گذشت. و بار چهارم فرديت خودش رُ به رسميت شناخت و تو حرفه ش کلي پيشرفت کرد. بار پنجم با برنامه جلو رفت و با مرور زندگي هاي قبلي تصميم خودش رُ گرفت؛ خودکشي!
پ.ن. اي شيوا! همين يک‌ بار که به جهان آمدم، مرا بس. چون مرا بميراني، بر من منت گذار و ديگر باره به اين جهانم باز مگردان. «کاليداس»


دنياي وارونه
بعد از دستگيري، خانم مارپل اعتراف کرد که در چندين مورد قتل دست داشته. گفت که اوايل با دستيارش که يک افسر پليس بود کار مي کرد؛ وقتي هيچ سوژه اي براي کار نداشتن، و بيشتر با انگيزه هاي شخصي به قتل و غارت ميپرداختن و کس ديگه اي رُ مقصر معرفي ميکردن. متأسفانه به دليل اعتبار و شهرت خانم مارپل، کسي تا اون روز به حرف هاي يک قاتل زنجيري ديوانه گوش نداده بود. خانم مارپل همين طور اعتراف کرد که اين اواخر، همکارش که به جاسوسي در اداره ي پليس ميپرداخت، داشته شاکي ميشده و با نقشه اي سر اون رُ هم زير آب کرده. دادستاني در گزارشش آورده که دادگاه خانم مارپل هفته ي آينده تشکيل ميشه و براي تکميل پرونده از صدا و سيما خواسته تا تمام حلقه هاي سريال خانم مارپل رُ در اختيار پليس قرار بدن.


تخت خواب
ما دو نفريم که با هم قرار گذاشتيم هر شب سر ساعت خاصي بخوابيم. واسه همين هر وقت شبا خوابم نميبره فکر مي کنم شايد هنوز اون نيومده بخوابه؛ و منتظرش ميمونم تا بياد با هم بخوابيم!


راه زندگي
خدا را فراموش کرد؛ به سطل آشغال انداخت. سخت بود اما به زندگي ادامه داد؛ پشت کار داشت و عشق به يک روسبي. سي سال بعد، در بستر واپسين خوابيده بود و به حوادث گوناگوني فکر مي کرد که از سر گذرانده بود، و زن هاي متوالي. پيش از آخرين بازدم بر کاغذي نوشت: «اگرچه به همه چيز رسيدم، اما به هيچ نرسيدم. يادم باشد بار ديگر، راهِ نرفته را برگزينم.» و چشم فرو بست.


در هتل
نبايد برميگشتم؛ از آقاي مسئولِ پذيرش کليدِ اتاق رُ ميگيرم. متنفرم از اين که بدون نگاه کردم تو چشم هام، کليد رُ بذاره رو پيشخوان م مجبور باشم بردارم. پيش خودم ميگم کاشکي به بهونه اي کليد رُ پس بدم. دلم نمي خواد وارد اتاق بشم؛ آقا اين کليد مالِ من نيست. آقا قفل خرابه اصلاً ! آقا اين کليد چيه ديگه؟ آقا چرا من تنها بايد برم تو؟ آقا اين اتاق من نيست! آقا اين دو نفر تو اتاق من چي کار ميکننن؟ اين آقاهه تو اتاق من با اين خانومه داره چي کار ميکنه؟ چرا اصلاً محل من نميذارن؟ آقا نکنه من مُردم؟

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

جملات قصار و 22 داستان خيلي کوتاه

به حرف ديگرون گوش نکن! اونا همه شون يه مشت احمقن؛ کار خودت رُ بکن! فقط همين!

جملات زير از ايميل هاي چند روز اخير سايت My Daily Insights گرفته شده:

«مقدار موفقيت شما با ميزانِ باورهاتون معين ميشه»
اين هشت کلمه مسير زندگي منو در اکتبر 1997 عوض کرد. از زماني که ماشينم رُ از دست داده بودم و از خونه بيرونم انداخته بودن، تا وقتي که بخوام زندگي اي رُ بگذرونم که تو روياهام مي ديدم، راهِ طولاني رُ طي کردم از وقتي که ياد گرفتم چه جوري از قدرتِ باورم استفاده کنم.
اين کار سه دقيقه و پنجاه و دو ثانيه (3:52) از وقت شما رُ ميگيره براي اين که بفهمين قدرتِ باورهاتون ميتونه زندگي تون رُ عوض کنه.

کسي که بالاي تپه با دهان باز مي‌ايسته، بايد زمان خيلي طولاني منتظر بمونه تا يه اردک بريون بيوفته پايين.
/ کانفيوشِس (کنفوسيوس؛ فيلسوف چيني 551 سال قبل از ميلاد)

آدم موفق کسيه که بتونه شالوده ي شرکت ش رُ با آجرهايي که ديگرون بهش پرت مي کنن بسازه.
/ ديويد برينکلِي

هر چيزي که تو تو زندگي ت بخواي، آدم هاي ديگه هم همون رُ خواهند خواست. به اندازه ي کافي به خودت ايمان داشته باش تا بپذيري انديشه اي رُ که تو هم همون قدر درباره ش حق داري.
/ ديان ساير

"The size of your success is determined by the size of your belief."
Those 13 words changed my life in October 1997. From being evicted from my home and losing my automobile, to living the life of my dreams, I've come a long way since I learned how to use the power of belief.
It will take you three minutes and fifty-two seconds (3:52) to find out if the power of belief can change your life.

"Man who stand on hill with mouth open will wait long time for roast duck to drop in."
/ Confucious

A successful man is one who can build a firm foundation with the bricks that others throw at him.
/ David Brinkley

Whatever you want in life, other people are going to want it too. Believe in yourself enough to accept the idea that you have an equal right to it.
/ Diane Sawyer







چيزي داريم به اسم داستان کوتاه يا short story که مشخصات خاص خودش رُ داره؛ ساده ترين، و شايد بشه گفت بي اهميت ترين خصوصيت ش اينه که بايد کوتاه (short) باشه؛ اما اين عملاً اصلاً اهميت خاصي نداره. فرق اصلي يک داستان کوتاه با ناول يا رمان تو ساختارهاشون هست؛ از شخصيت پردازي گرفته تا پيرنگ (plot) و غيره..
و در عين حال چيزي داريم به اسم مينيمال يا داستان هاي خيلي کوتاه (very short story) که نتيجه ي هنر مدرن و آخرين پرده از ادبيات هست. قبلاً يه کم درموردش گفته بودم؛ مينيمال ها، داستان هاي خيلي خيلي کوتاه هستن؛ در حد چند جمله حداکثر. در اصل مينيمال شامل همه ي حرف هاي ضروري ميشه و هيچ کلمه ي زائدي نبايد توش باشه. شايد بهتر باشه هر نوشته در يک کتاب چاپ بشه، بعد از خونده شدن، هفته ها بهش فکر بشه و بعد از دريافتِ کل جريان، نوشته ي بعدي خونده بشه. مثلاً در نوشته ي «به آرومي ماشه رُِ با شست ش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.» صحنه ي خودکشي توصيف شده (چکاندن ماشه با انگشت شست) و انساني که خالي از هر نوع هراس و اميدي هست و شهري گرفته که خارج دنياي فرد قرار داره و تنها صدايي رُ پخش ميکنه که تا چند لحظه ي ديگه اون هم از بين ميره.. اصولاً معمولاً ميشه از يک مينيمال خوي يه ناول نوشت!

در زير بيست و دو داستان خيلي کوتاه از مت هُنان رُ ميارم. هر داستان با ستاره (*) شروع ميشه. در پايان هم مثل هميشه اصل متن.. ولي قبلش، لينک هاي مربوط به اين پست: سايت مت هنان | وبلاگش | و اصل داستان ها.

* وقتي چيزهاش رُ بسته بندي کرد تا به فلوريدا اسباب کشي کنه، مايکل از عکسش؛ زماني که بچه اي بود در آغوش پدرش، بيرون اومد و نياز به گريه کردن رُ فرو نشاند.

* وان با اولين اشاره ي نور بيدار شد و به روز طولاني که در کشتزارهاي مارچوبه، در مقابلش قرار داشت فکر کرد.

* وقتي داشت باک ماشين ش رُ پر مي کرد، اِما مي خواست بدونه مردي که در اون وسيله ي نقليه ي ورزشي سبز رنگ هست مجرده يه نه؟ و نگران بود که خودش هميشه تنها بمونه..

* «آقا، آقا، مي تونين لطفاً کمک کنين مامانم رُ پيدا کنم؟»

* پائول صفحه (سرنوشت) رُ برگردوند.

* براي اين که موقر به نظر برسه، مِليندا دامن ش رُ پاره کرد و شد مثل يه احمقِ لوده.

* موتور ماشين، با بي اعتنايي بين ريل هاي راه آهن پرتاب شد، همراه با باري از ذغال سنگ که با احترامي جابرانه به عقب مي لرزيدند.

* وقتي در حمام ِ بخار آرام گرفت، سْتيو فکر کرد «خُب، اين چيزيه که ديگه هيچ وقت امتحانش نمي کنم.»

* پائولا ساعدش رُ با دست گرفت و رضايتي صامت رُ به مردي که مي دونست هيچ وقت نمي تونه ازش بگذره پيشکش کرد.

* فيليپ تا ديروقت به خوندن ادامه داد، در حالي که با اشتياق زير عبارت هاي مهمي از اون کتاب کوچيک قرمز خط مي کشيد.

* به آرومي ماشه رُِ با شست ش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.

* سمانتا براي روزها مي گريست.

* لِستر عرق رُ از پشت گردنش پاک کرد، آچار فرانسه رُ به کنارش پرت کرد، به خورشيد خيره شد و کلمه ي «کثافت» رُ به آرومي زير لبش گفت.

* «تو کي هستي که بخواي به من بگي چه جوري بايد زندگي م رُ بگذرونم؟»

* لَو بر عرشه ي کشتي ايستاد و از بين امواج، به سرزميني خيره شد که دوستش داشت و دلش انقدر براش تنگ ميشد که بهش احساس تهوع آوري دست داد تا به نبودن ش فکر کنه.

* در ناميدي، سْيد دونه هاي به جا مونده از خوشه چيني رُ از رو زمين جمع کرد و يکي يکي قورت داد.

* کارل متعجب ميشد اگه اظهارنظرهاي عوام فريبانه ي ميگل درباره ي لَو آن خواهشي محرمانه رُ در برخي چيزها نشون نمي داد.

* همه با دلاوري مُردند، اگر پوچ و بيهوده ست، يک بار امتحان ش کن.

* به بالا نگاه کرد، هواپيمايي ديد که نزديک ميشد. در شگفت موند که چه کسي مي تونه باشه.

* شارلوت براي هميشه موجب دردسر شهر شد، که دوشنبه صبحي در اونجا مست کرد.

* زماني که زنگ به صدا در اومد تا آغاز يه روز جديد رُ نشون بده، دانْستِن يواشکي به پشتِ سر و موهاي دم اسبي دي با شيفتگي نگاه کرد و با اشتياقي بي پاسخ درد کشيد.

* گلوريا به پسرش نگاه کرد -اين بيگانه ي موهوم که از آنِ مردي بود- و همه چيز او را بخشيد.


22 Very Short Stories by Mat Honan

* As he boxed up his belongings for the move to Florida, Michael came across a picture of himself as a boy in his father's lap, and suppressed the urge to cry.

* Juan woke at first light, and thought of the long day in the asparagus field that lay ahead of him.

* While filling up her car at the gas station, Emma wondered if the man in the green SUV was single, and worried that she would always be alone.

* "Mister, mister, can you please help me find my mommy?"

* Paul turned the page.

* In her attempt to seem demure, Melinda tore her skirt and looked quite the fool.

* The engine car hurtled recklessly along the rails with its load of coal shaking behind in violent respect.

* As he eased into the steaming bath, Steve thought "well, that's something I'll never try again."

* Paula fingered her forearm and offered mute acquiescence to the man she knew she could never deny.

* Phillipe read long into the night, fervently underlining significant passages in the little red book.

* He slowly pulled back the hammer with his thumb until the revolver made a click that could be heard for miles in the still, cold Minnesota night

* Samantha wept for days.

* Lester wiped the sweat from the back of his neck, dropped the wrench by his side, stared up at the sun, and whispered the word "shit."

* "Who are you to tell me how I should live my life?"

* Lao stood at the ship's bow, and peered across the waves at the land that he loved and already missed so much that it gave him a nauseous feeling in his stomach to contemplate his absence.

* In desperation, Sid scooped the gleanings from the floor, and swallowed them one by one.

* Carl wondered if Miguel's snide remarks about Lou Ann did not in some way indicate a secret desire.

* Everybody died in a valiant, if futile, attempt.

* Looking up, he saw a plane approaching, and wondered who it could be.

* Charlotte was always a hell of a town to get drunk in on a Monday morning.

* As the bell rang to indicate the start of a new day, Dunstan made secret eyes at the back of Dee's ponytailed head, and ached with an unrequited longing.

* Gloria looked at her son -- this virtual stranger of a man -- and forgave him everything.

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

جمعه 18 شهريور 1384

ادنا


































































بوس :x

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

سيا

رئيس سيا بايد سه تا جاسوس جديد رُ امتحان مي کرد. يکي شون 25 ساله، ديگري 35 و نفر آخر 45 سالش بود. خانم هاي هر کدوم رُ در اتاق هاي جداگونه اي ميذاره، به مردِ 25 ساله تفنگي ميده و ميگه: «برو تو اتاق و خانم ت رُ بکش!» 25 ساله هه ميگه: «نمي تونم اين کار رُ انجام بدم. من خيلي دوستش دارم.» رئيس، تفنگ رُ به مرد 35 ساله ميده و ميگه: «برو تو اتاق و همسرت رُ بکش!» مرد 35 ساله ميره تو اتاق، بعد از پنج دقيقه مياد بيرون و ميگه: «نمي تونم اين کار رُ انجام بدم.»

رئيس، تفنگ رُ به مرد 45 ساله ميده و ميگه: «برو تو اتاق و همسرت رُ بکش!» مرد 45 ساله ميره تو اتاق، صداي سه تا شليک مياد و بعد صداي دعوا و زد و خورد. رئيس ميپره ميره تو اتاق، و ميبينه زنش مُرده، رو زمين افتاده. ميپرسه: «چه اتفاقي افتاده؟» مرد 45 ساله ميگه: «احمق ها تير مشقي (تيري که فقط صدا داره و گلوله نداره) تو تفنگ گذاشته بودن؛ مجبور شدم خفه ش کنم تا بميره!»

The CIA
The director of the CIA has to test three new agents, a 25-year-old, a 35-year-old, and a 45-year-old. He puts each of their wives in a different room. He hands the 25-year-old a gun and says, "Go into the room and kill your wife." The 25-year-old says, "I can't do it. I love her too much." The director hands the gun to the 35-year-old and says, "Go into the room and kill your wife." The 35-year-old goes into the room, comes out after five minutes, and says, "I can't do it."

The director hands the gun to the 45-year-old and says, "Go into the room and kill your wife." The 45-year-old goes into the room. Three shots ring out, and then there's the sound of scuffling and fighting. The director runs into the room and sees the wife dead on the floor. He says, "What happened?" The 45-year-old says, "Some idiot put blanks in the gun, so I had to choke her to death!"




جوک هاي انگليسي معمولاً يخ هستن. اندر اونا همه چيزشون فرمال و رو حساب و کتابه که مثلاً از يه کار مسخره (که واسه ما عاديه) کلي مي خندن. در هر حال اين هم يه جوک جالب بدون ترجمه:
Rum and Coke-Choices
A Priest was seated next to a Queenslander on a flight to Canberra . After the plane was airborne, drink orders were taken. The Queenslander asked for a Bundy rum and Coke, which was brought and placed before him. The flight attendant then asked the priest if he would like a drink. He replied in disgust I'd rather be savagely raped by a dozen whores than let liquor touch my lips. The Queenslander then handed his drink back to the attendant and said Me too. I didn't know we had a choice.

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

درباره ي خودشکوفايي

اصل مطلب زير از بلاگ Uncertainty هست و من فقط ترجمه ش کردم، فقط اضافه کنم که اين نوشته در زيرمجموعه ي تئوري هاي روانشناسي طبقه بندي ميشه.

به اعتقاد مسلو (Maslow) بيشترين نياز بشريت، رسيدن به سطح خودشکوفايي هست. بر اساس تعريف هاي جانز و کرندال (Jones &.Crandall؛ روانشناس)، خودشکوفايي به معناي داشتن مشخصه هاي زيره:

1- اعتقاد به داشتن مأموريتي در زندگي که باعث برانگيختگي دلبستگي هاي خودخواهانه مون ميشه.
2- اعتقاد به اين که انسان ها ذاتاً خوب و قابل اعتماد هستن.
3- دوست داشتن ديگران حتا زمانيکه رفتارشون خوشايند نيست.
4- به اندازه ي کافي دليل براي زندگي کردن داشتن.
5- قادر بودن به پذيرش ضعف هاي شخصي.
6- وابسته نبودن به تصديق ديگران (ترجيح بدين خودتون باشين تا معروف).
7- قادر باشين احساسات تون رُ بيان کنين، حتا زمانيکه با خواسته ي ديگران مخالفه.
8- از احساسات و هيجانات تون خجالت نکشين؛ حتا از منفي هاش.
9- از شکست نترسين.

در ترتيب انگيزه ها، مسلو نشون ميده که اول بايد نيازهاي پست برآورده بشه، در غير اين صورت نيازهاي عالي هميشه در حالت کمون باقي ميمونه. به بيان ديگه، هيچ شخصي نگران نيازهاي عالي (برتر) ش نيست، تا زماني که نيازهاي پست ترش در هرم برآورده بشه. هرم رُ در اينجا ببينين.

اگرچه اين تئوري ميتونه تشريح کنه که چرا هنر، علم و فلسفه جهش هاي بزرگي مي کنه وقتي جامعه اي ميتونه به سطحي از موفقيت برسه، نمي تونه توضيحي بده که چرا کسي منافع آني يا لذتي رُ به خاطر ديگري قرباني مي کنه. همين طور نمي تونه تشريح کنه چه جوري کسي تلاش و بلندپروازي مي کنه تا به هدف هاي برتر برسه، وقتي هنوز نيازهاي اوليه ش برآورده نشده، براي اعتصاب غذايي هم توضيحي نداره.


متن زير هم نوشته ي آبراهام مسلو (Abraham Maslow) هست که در همين بلاگ اومده، با عنوانه: با خودت رو راست باش!

يک موسيقيدان بايد آهنگ بسازه، يک هنرمند بايد نقاشي کنه، يک شاعر بايد شعر بگه؛ تا با خودش در آرامش باشه. چيزي که يک نفر مي تونه باشه، بايد باشه!
انسان هاي خودشکوفا -بدون حتا يک استثنا- کساني هستن که درگير هدفي در خارج از گوشت و پوست، چيزي خارج از وجودشون هستن. خودشون رُ فدا مي کنن و بر موضوعي کار مي کنن که براشون خيلي اهميت داره؛ شايد کارها و سِمت هايي که مربوط بشه به مفاهيم قديمي يا درخور يک کشيش. انسان هاي خودشکوفا ظرفيت شگفت انگيزي دارن تا هميشه، از نو و از روي سادگي و بي تکلفي قدر بدونن خوشي هاي اصلي زندگي رُ ؛ تکريم، شادي، حيرت و حتا اکستاسي (وجد، خوشي زياد)، اگرچه به ابتذال کشوندن اين تجربه ها شايد کار هر آدم عادي اي باشه. براي افراد خودشکوفا، کاملاً ممکنه که خيلي زياد عاشق کسي بشن که خيلي جذابيت فيزيکي نداشته باشه. اين افراد هر چي بزرگتر ميشن، کمتر جذب خصوصياتي مثل زيبا، خوش قيافه بودن و خوب رقصيدن ميشن. و بيشتر از سازش، خوبي، نجابت، ملاحظه‌گري و يک همراهي خوب حرف مي زنن. آدم هاي خودشکوفا به طور کلي از زندگي لذت مي برند و به طور جزئي از تمام جنبه هاش. در حالي که بقيه ي آدم ها فقط از لحظات خاصي از موفقيت، پيروزي يا اوج تجربه شون تو زندگي لذت مي برن.
// آبراهام مسلو


و متن زير هم از صحبت هاي مارتين بوبر (Martin Buber) و ذکر شده در همون بلاگ هست، با عنوانه: آگاهي بسيط زندگي

هيچ فرمول قاطعي رُ براي زندگي نمي پذيرم. هيچ رمز از پيش تعيين شده اي نمي تونه اتفاق هايي رُ که در زندگي انسان پيش مياد در نظر بگيره. در طول زندگي، رشد مي کنيم و باورهامون عوض ميشه. بايد عوض بشه. فکر م کنم بايد با اين حقيقت پايدار زندگي کنيم (که بايد عوض بشه). بايد در برابر ماجراهايي که آگاهي جامع از زندگي بهمون ميده؛ راحت باشيم (نبايد با تنگ نظري بهش نگاه کنيم). بايد با تمام هستي مون براي خواست هامون بپاخيزيم؛ بکاويم و تجربه کسب کنيم.
// مارتين بوبر


Maslow believed that the highest human need was to reach self-actualization . Based on Jones &.Crandall, Self-actualization is the possession of the following characteristics :

1- Being dedicated to a mission in life that transcends our selfish interests.
2- Believing that people are essentially good and trustworthy.
3- Loving others even when we do not like their behavior.
4- Feeling adequate to deal with life.
5- Being able to accept your own weaknesses.
6- Not being dependent on the approval of others (preferring to be yourself than popular).
7- Being able to express your feelings even when they are unpopular.
8- Being unashamed of all of your emotions, even negative emotions.
9- Being unafraid of failure

In his hierarchy of motives, Maslow shows that lower needs have to be satisfied first, otherwise, higher needs will lie dormant. In other words, one will not care about higher motives, unless the lower ones in the pyramid are satisfied. Take a look at the pyramid here.

Although this theory can help explain why art , sciece and philosophy has had the greatest leaps when a nation could reach to some level of prosperity , it fails to expalin why someone may sacrifice his own immediate benefits or pleasures for the sake of others. It also cannot explain why someone aspires and strives for higher needs when the lower ones are not met yet, nor it can explain a hunger strike.


Be true to yourself

A musician must make music, an artist must paint, a poet must write, if he is to be ultimately at peace with himself. What a man can be, he must be.
Self-actualizing people are, without one single exception, involved in a cause outside their own skin, in something outside of themselves. They are devoted, working at something, something which is very precious to them - some calling or vocation in the old sense, the priestly sense. Self-actualized people have a wonderful capacity to appreciate again and again, freshly and naively, the basic goods of life with awe, pleasure, wonder, and even ecstasy, however stale these experiences may be for other people. It is easily possible for self-actualizing people to fall deeply in love with homely partners. ... The more mature they become, the less attracted they are by such characteristics as handsome, good looking, good dancer ... and the more they speak of compatibility, goodness, decency, good companionship, considerateness. Self-actualizing people enjoy life in general and in practically all its aspects, while most other people enjoy only stray moments of triumph, of achievement or of climax or peak experience.
// Abraham Maslow


Heightened awareness of living

"I do not accept any absolute formulas for living. No preconceived code can see ahead to everything that can happen in a man's life. As we live, we grow and our beliefs change. They must change. So I think we should live with this constant discovery. We should be open to this adventure in heightened awareness of living. We should stake our whole existence on our willingness to explore and experience."
// Martin Buber

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

خيلي از نوشته ها معني نداره

صدا از يکي از همسايه ها بود که باز نصفه شبي دچار نوستالوژي شده و ضبطش رُ بلند کرده و لابد داره از نعره هاي پينک فلوبد لذت ميبره؛ Can you feel me؟* کاملاً خواب از سرش پريد، رفت تا نوشته ي جديدي رُ که امروز صبح به دستش رسيده بود بخونه؛ پاکت رُ باز کرد. از بين دسته کاغذي که صحافي شده بود، کاغذي بيرون افتاد:

سلام استاد
قبل از ترک اينجا تصميم گرفتم آخرين نوشته رُ هم براتون بفرستم، بر اساس صحبت هايي که کرديم من همه چيز رُ به تصميم شما واگذار مي کنم. در ضمن خلاصه ي داستان رُ مي نويسم؛ احتمالاً در اين مورد بحث هايي در آينده ي نزديک خواهيم داشت.
با احترام
اد

داستان در مورد مرديه که از چيزايي که اطرافش مي گذشت، خوشش نميومد. مثل همه ي آدماي ديگه اول سعي کردم بقيه رُ عوض کنه، اما ديد نميشه؛ و بعد ديگه فقط به خودش تو دنيا فکر کرد. اما باز هم نميشد زندگي اجتماعي رُ ناديده گرفت. واسه همين سعي کرد دنياي خودش رُ خودش بازسازي کنه: تا همه چيز بشه همون جوري که بايد باشه (يا اون مي خواست باشه.) خونه و زندگي ش «خيلي عجيب» شده بود (حتا دوستي چيدمان اتاقش رُ به يه تونل وحشتِ رومانيک تشبيه مي کنه)؛ ولي خودش راضي بود. مرحله ي بعد اسم ها بودن؛ سعي کرد همه چيز رُ به اسمي که دوست داره صدا بزنه. اولين اسمي که عوض کرد «تلويزيون» بود و کم کم چون اسم کم مياورد، حتا کلمه هم اختراع کرد! البته خيلي قبل تر، ديگه اداره نمي رفت و کاملاً دنياي بيرون رُ به حال خودش گذاشته بود. روزها خوب ميگذشت؛ مجبور بود کلي اسم حفظ کنه. حتا گاهي اسم ها رُ رو کاغذ مي نوشت و چند بار از روش مي خوند که فراموش نکنه. کم کم به جاي اين که بگه «امروز هوا بارونيه» مي گفت «آب مجسمه فرشت». بعد از يک سال ديگه نمي فهميد مجري تلويزيون داره چي ميگه؛ البته هيچ کس هم نمي فهميد اون چي داره ميگه!
.. داستان ادامه داره تا بعد از چندين سال که طرف ميميره، و تو اتاقش چندين جلد کتاب پيدا مي کنن که همه به زبانِ من درآوري نوشته شده و قابل فهم نبود. فقط ميشد از طرز نوشته شدن شون حدس زد که بعضي هاش بايد شعر باشه اما در مورد اين که باقي نوشته ها، داستان هاي به دردنخور يا اکتشافات علمي هستن هيچ اظهارنظري نشد. اف بي آي شش ماه رو قضيه کار کرد اما چون نتونست به نتيجه برسه، پرونده رُ مختومه اعلام کرد و کتاب ها براي خانواده ي دور اون فرد که در کشور ديگه اي زندگي مي کردن فرستاده شد.

پي نوشت: من فردا آمستردام هستم و اميدوارم بتونم اصل نوشته ها رُ گير بيارم. در اولين فرصت باهاتون تماس مي گيرم.

------------------------------------------------------
* آهنگ Hey You از آلبوم ديوار The Wall:
هي تو، تويي که اونجا تو سرما وايسادي و هي داري پير و تنهاتر ميشي، مي توني منو بفهمي؟ هي تويي که تو راهرو وايسادي؛ پاهات داره ميخاره و لبخندت داره محو ميشه، مي توني منو بفهمي؟ هي! کمکشون نکن تا نور رُ دفن کنن. تسليم نشو بدونِ جنگ...

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

راهنماي سفر به شيراز

داشتم براي چند تا از بلاگرها که دارن ميان شيراز (و احتمالاً نيستم ببينم شون) يه راهنما مي نوشتم، فکر کردم -اگرچه شايد خيلي ناقص باشه- اما بد نيست بذارمش اينجا، شايد به درد کس ديگه اي هم بخوره. يادمه چند سال پيش که خواستم برم اصفهان فقط با سرچ تو اينترنت، اطلاعات و نقشه رُ گرفتم و همين جوري راه افتادم.. فقط لازمه از همين اول بگم که پايه ي نوشته ها همه ش نظر شخصيه. من فرض رُ بر اين مي ذارم که يکي از دوستان م (چه توريست خارجي يا يه کسي که تا به حال شيراز ر نديده) اومده و من قراره راهنماش باشم، شايد شما جاهاي ديگه اي طرف رُ ببرين که من اصلاً بلد نيستم. در هر حال من بر اساس نظر شخصي خودم مي نويسم. البته اگه اشکالي داره يا چيزي رُ بايد اضافه کنم بگين.
پي نوشت: يه کم مطالب ش رُ عوض کردم يا اضافه کردم. اميدوارم به درد بقيه هم بخوره. (پنج شهريور)

در همين رابطه:
نوشته هاي چند ماه پيش من در مورد شيراز؛
قسمت اول - قسمت دوم - قسمت سوم.
سايت شهرداري شيراز (که خيلي کامله)
و نقشه ي توريستي شهر شيراز !

خُب اول از همه بگم که بهترين فصل براي شيراز اومدن بهار و بهترين ماه ارديبهشته ! شيراز معروفه به شهر گل و بلبل و مسلماً خيلي از زيبايي هاش مختص فصل بهاره.. شيراز تابستون گرمي داره (شايد در حد تهران با يکي دو درجه کم و زياد) اما مسماً در تابستون خنک نيست! و البته هواش خشکه. و زمستون هاش هم متوسطه؛ سرده اما نه مثل اردبيل! بارون زياد نمياد، برف هم شايد دو سه بار در سال..

در تعطيلات نوروز خيلي امکانات رفاهي به توريست ها و مهمون ها ميدن؛ مثلاً جاهايي هست (مکان هايي براي استقرار مسافرين) -راستي! اگه عيد خواستين بياين حتماً از قبل هتل رزرو کنين که امکان نداره جاي خالي گيرتون بياد!- يا اگه نخواين اونجا بمونين، مي تونين چادر رايگان بگيرين و يه گوشه ي شهر چادر بزنين! ..ديگه؟ از کارهاي عيد ميشه پخش رايگان نقشه شهر و راهنمايي ها و نورافشاني کوه ها و.. رُ گفت.

در ضمن نقشه يادتون نره! البته شيراز خيلي بزرگ نيست و اگه اسم جاها رُ بلد باشين ميشه با تاکسي همه جا رفت. در هر حال اگه توضيحي لازم بود از مردم بپرسين؛ خيلي هم آدماي بدي نيستن! لازمه اضافه کنم که (تا الآن حداقل!) تاکسي تو شيراز کورسي حساب ميشه؛ هر چهار راه يا هر جا ماشين ميپچه و ميره تو يه خيابون ديگه ميشه يه کورس! و امسال کورسي پنجا تومنه. واسه همين «در بست گرفتن» اصلاً به صرفه نيست. شيراز تنها چيزي ش که از تهران ارزون تره تاکسيشه.
و.. بد نيست اضافه کنم که اتوبوس ها همه خصوصي هستن، بعني مثل تاکسي بايد پول بدين.. که قيمت شون فرق داره (رو اتوبوس نوشته) نفري سي يا چهل تومن.
(بي ربط: تلفن هاي عمومي هم تو شيراز مجاني هستن. البته اگه بخواين موبايل بگيرين يا هر کدي که صفر داشته باشه؛ بايد يا برين مرکز مخابرات يا تلفن کارتي!)

راستي اگه با ماشين شخصي مياين هميشه تو ذهن تون داشته باشين که «هيچ ناممکني نشدني نيست!» وضع رانندگي تو شيراز خيلي وحشتناکه! خيلي بيشتر از چيزي که فکر مي کنين مواظب باشين؛ هر آن امکان داره از جايي که فکرش رُ نمي کنين يه ماشين با سرعت صد و بيست تا ظاهر بشه! خلاصه گفته باشم..

راستي قبل از اين که بياين بگم که شيراز، جمعه ها شهر مرده هاست! همه جا تعطيله؛ مردم يا باغ هستن يا کنار خيابون نشستن !! در کل جمعه ها روز خانواده ست !! من پيشنهاد مي کنم جوري بياين که توش جمعه نباشه چون الکي روزتون حروم ميشه. اما حتماً يا جمعه بياين يا جمعه برين تا يه سري منظره هاي جالب ببينين. طبق برنامه اي که من نوشتم لازمه پنج روز شيراز باشين؛ البته روزهاي برنامه رُ ميشه جا به جا و کم و زياد کرد.

در هر حال اول از همه بايد جا داشته باشين. چند تا هتل بين الملل (پنج ستاره) هست به اسم هاي پارس، چمران، هما و.. و يا چهار ستاره و پايين تر، مثل: آريوبرزن، اطلس، رودکي، ارم، پارک انوري، ساسان، کوثر، پارسيان، صدرا، طوس، پاسارگاد، قانع، استقلال، اروندرود، سعدي، دريا، پيام و.. (اينا رُ از کتابچه ي توريست برداشتم!) واسه رزرو مي توين از طريق يه آژانس هواپيمايي (تو شهر خودتون) يا اينترنت و يا تلفن (خودتون مستقيماً) قدام کنين. تو فرودگاه هم جايي هست واسه رزور و خدمات توريستي. واسه تلفن فراموش نکنين که براي گرفتن 118 ي يه شهر ديگه بايد از 3 استفاده کنين، به اين طريق که کد اون شهر رُ بگيرين (واسه شيراز 0711) و بعد هفت يا هشت تا «سه» (بستگي داره به تعداد رقم شماره هاي تلفن اون شهرستان) بگيرين. يعني واسه شيراز ميشه 07113333333

خُب حالا شما جا دارين؛ فقط بايد برين بگردين ! اگه ظهر رسيده باشين، يه کم خسته هستين؛ بعد از ناهار و استراحت، مي تونين برين شهر رُ ببينين: معمولاً شب اول يا «ديدار اول» رُ به حافظ يا شاه چراغ اختصاص ميدن. بستگي به شما داره که طرز فکرتون چه جوري باشه.. همين جوري اول حافظيه رُ انتخاب مي کنم مثلاً:
شب مي تونين تاکسي بگيرين و برين «حافظيه»، اونجا مرقد حافظ هست. دم درش هم کلي از اين آدم هاي فال فروش هستن. (البته اکثراً ترجيح ميدن با خودشون يه کتاب حافظ بيارن و خوشون همونجا فال بگيرن.) وروديه هم اگه کارت دانشجويي داشته باشين نصف قيمت ميشه. پيشنهاد من اينه که عصر وقتي آفتاب داره غروب مي کنه از هتل بزنين بيرون؛ يه کم خيابون گردي کنين و آدما رُ ببينين و شب، وقتي هوا داره کم کم تاريک ميشه به سمت حافظيه برين.

اول «باغ جهان نما» رُ ببينين. فقط يه جاي قشنگه، همين! يه باغ کوچيک که ديدن سر تا ته ش نيم ساعت هم طول نمي کشه؛ و در ضمن به «حافظيه» هم نزديکه (کوچه ي کناري تالار حافظه). بعدش پياده از همون جا ميرين حافظيه.. الآن ديگه هوا داره کم کم تاريک ميشه؛ حافظيه شب ها خيلي خوشگل ميشه!! مي تونين برين سر مزارش و فاتحه بخونين؛ يه مغازه هم هست که هر چيزي مربوط به شيراز (نقشه، کتاب، مجسمه، کارت پستال و..) مي فروشه. يه قهوه خونه هم داره که کيفيت غذاش خيلي خوب نيست؛ بيشتر به درد خستگي در کردن و کشيدن سيگار يا قليون ميخوره. البته مي تونين برين يه ليوان چايي هم بخورين. بعد تو حياط جلويي حافظيه، چند تا صندلي هست که مي تونين تا آخرهاي شب بشينين و صحبت کنين و از موسيقي و هوا و منظره لذت ببرين! (خيلي ها اعتقاد دارن که «حافظ» يه جورايي مراد ميده؛ دو تا کار واسه گرفتن مراد مي تونين بکنين. اول اين که آرزويي کنين و سکه اي در حوض اونجا بندازين؛ دوم اين که با خودتون عهدي ببنيدن که مثلاً باز هم بياين اونجا.. چند وقت پيش دوستي بود که فقط يک شب اومد شيراز و رفت شاخه گلي گذاشت رو مزار حافظ و گفت عهدي بوده که باهاش بسته بوده!) شام هم اگه نخواين هتل باشين مي تونين برين «فلکه ي گاز» و از غذاي «سفير» يا «پيتزا پات» بخورين.
پ.ن. تو حافظيه معمولاً مي تونين يه دوريش ببينين که خيلي خوش برخورده و اگه بخواين واسه تون فال ميگيره و تفسير مي کنه و غيره. يکي ديگه هم هست که خودش رُ به اسم حافظ مي دونه و ميگه از نوادگان حافظه و براتون اگه بخواين صحبت مي کنه و پند ميده و فال ميگيره.

روز دوم، صبح رُ به بازار وکيل اختصاص بدين. البته اضافه کنم که تو شيراز معمولاً مغازه ها از ساعت نه و نيم صبح به بعد باز ميشه، البته بستگي داره کجاي شهر باشه؛ اما در کل ساعت نه از هتل بزنين بيرون خوبه! واسه بازار رفتن هم بايد برين «شهرداري» و باقي ش رُ پياده برين. همون جا «ارگ کريمخاني» هست که برين ببينين و البته «موزه ي پارس». بعد هم بازار؛ دو تا بازار هست که يکي ش معروفه؛ اگه از سمتِ «خيابون زند» برين، سمتِ راستي ميشه. آخر اين بازار (جايي که دوراهي ميشه؛ سمت چپ) بازار نقره فروش ها (سراي مشير) هست که حتماً برين. (در ضمن بازار شيراز به عنوان سه بازار سرپوشيده از نظر عماري هم معروفه) براي ناهار، در همون حوالي دو تا غذاخوري سنتي هست (شرزه و حمام وکيل) که قبلاً غذاش خوب بود ولي الآن نيست! (البته حمام وکيل يه مزيت داره اون هم اين که تو فضاي حمام مي شينين و شايد ديدنش جالب باشه) براي ناهار مي تونين به «ملل» (تو خيابون صورتگر) برين (مديريت قبلي رسوران حمام وکيل) که غذاشون خوبه! و اگه خواستين فست فود بخورين «صد و ده» تنها جايي در اون نزديکي هست که غذاش مطمئنه. در ضمن امام زاده «علي بن حمزه» هم خيلي دور دور نيست از بازار. (مورد ديگه اي که کتابچه ي راهنماي توريست معرفي کرده «کليساي شمعون غيور» هست.) اگه حس ش باشه «خيابون زند» مرکز فروش لباس و شلواره و از «خيابون داريوش» هم مي تونين وسايل صوتي تصويري بخرين.

روز دوم عصر رُ مي تونين به شاه چراغ (حرم موسي بن رضا؛ برادر امام رضا) اختصاص بدين. البته اگه امروز پنج شنبه باشه يا مراسم خاص دعاخوني باشه بدونين که خيلي شلوغ ميشه. در ضمن بايد چادر سرتون کنين. البته دم درش چادر ميدن به کسايي که ندارن؛ اما خب اگه خيلي تميز هستين شايد خوشتون نياد. (در ضمن تو حرم نمي تونين عکس بگيرين؛ مگه با موبايل و يواشکي!) همون نزديکي «مسجد سيد مير محمد» و «مدرسه ي خان» هم هست. (در کل بازار هم به اينجا نزديکه، اگه نخواستين مي تونين بازديد از بازارو حرم رُ تو يه روز بذارين) واسه شام هم اون طرف ها من جايي رُ بلد نيستم؛ مي تونين با تاکسي برين يه جايي که غذاش خوبه.

روز سوم صبح رو مي تونين برين «باغ ارم»؛ خيابون ارم رُ پياده برين. باغ ارم تو ارديبهشت محشره! در کل دو تا چيزش معروفه؛ يکي سرو ناز (که شهرت جهاني داره و انقدر معروفه که در ادبيات فارسي نماد قد بلند و رشيد و زيبا به حساب ميره) و گل رز.. انواع مختلف گلر رز رُ (خصوصاً اگه بهار باشه) مي تونين ببينين. در ضمن ساختموني هم که اون وسط هست خيلي معروفه؛ البته راتون نميدن توش! (بد نيست بدونين «باغ ارم» جزو ملک دانشگاه شيراز محسوب ميشه واسه همينه که بالاي ساختمون ش به جاي پرچم ايران، پرچم دانشگاه شيراز هست! تا سال ها قبل اون ساختمون محل تشکيل کلاس هاي حقوق بود، اما چند ساليه تو کوي دانشگاه ساختمان جديدي براي حقوق ساختن و همه رفتن اونجا) بعد هم بياين «ميدون نمازي» و ملاصدرا رُ پياده بياين. ملاصدرا از خيابون هايي هست که جوونا واسه ديده شدن ميرن! (پياده). البته اگه مي خواين آدم ببينين بايد عصر بياين؛ اما مغازه هاش چيزاي خوبي واسه خريد دارن. ناهار هم مي تونين برين فست فود «شانديز» (تو خيابون ملاصدرا) يا سفير دو (خيابون قصردشت) که البته سفير دو، دو قسمته؛ طبقه ي دومش کنتاکي هست.

روز سوم عصر برين اول «سعديه»! جاي قشنگيه؛ البته محيطش از نظر فرهنگي خيلي با حافظيه فرق مي کنه.. (پايين شهر حساب ميشه) دم درش (قبل از ورود) سازه اي هست که مثل پله مي تونين برين پايين و جويي که ميگذره ادامه ي «آب رکني» هست. (آب رکني که حافظ تو شعهاش گفته خارج از شهره و الآن ديگه جاي سرسبز خاصي نيست.) همين طور تو خودِ سعديه يه کافه تريا هست که در وسطش يه گودال (حوض؟) از آب رکني و پر ماهي قزل آلا ست. بعد از اين که آرزويي کردين؛ يه سکه تو اون حوض بندازين! جواب ميده!! لول) جاي ديدني ديگه؛ «دروازه قرآن» که دروازه ي ورودي شهر هست.. همون جا مرقد «خواجوي کرماني» هم هست. اون گنبدي که بالاي کوه رو به رويي مي بينين هم «گهواره ي ديد» هست؛ قديما ديدباني بوده. الآن هم کوه رُ تا اونجا پله گذاشتن (نزديک هفتصد پله) اگه حوصله داشتين مي تونين برين! شام هم مي تونين برين بام شيراز و در «شانديز» (شعبه ي کباب شانديز مشهد) بخورين.

روز چهارشنبه رُ مي تونين به «تخت جمشيد» و حوالي ش برين. واسه اين کار بايد يا برين يه تاکسي تلفني و باهاش شرط کنين (که چه قدر ميگيره) يا از سرويس هاي هتل استفاده کنين، يا اگه هتل نرفتين؛ برين يه آژانس هواپيمايي يا تورهاش رُ بهتون معرفي کنه. در هر حال بايد يه ماشين بگيرين که شما رُ ببره «تخت جمشيد» (پرسپوليس)، «نقش رستم»، «نقش رجب» و يه کم دورتر: «پاسارگاد». واسه اين کار معمولاً صبح نزديک ظهر راه ميوفتن و نزديک هاي عصر دوباره شيرازين؛ همه ي اين جاها عموماً زير آفتاب هستين؛ ضدآفتاب شديداً فراموش نشه؛ اگه چه مي تونين آب معدني و چيزاي ديگه بخرين اما مي تونين با خودتون هم چيزي واسه خوردن ببرين. و اگه کلاه لبه دار يا حصيري دارين فراموش نشه! تو تخت جمشيد يه موزه هم هست که به نظر من ديدن ش ارزشي نداره. در ضمن واسه راهنما؛ اگه از طرف هتل يا آژانس برين که به همونا بگين، اگه نه هم، دم در ورودي که مي خواين بليت بگيرين بايد بخواين. در حالت ديگه هم مي تونين برين کنار راهنماها که دارن واسه ديگرون حرف مي زنن و حرف هاشون رُ گوش کنين!! يا حالت کم خرج ترش اينه که کتابچه ي راهنماش رُ بخرين. البته هر جا برين رو زمين، يه توضيح کوچيک درباره ي هر قسمت نوشته شده؛ اما خُب راهنماي زنده چيز ديگه ست!
در ضمن حتماً قبل از رفتن سراغ برنامه ي «نور و صدا» رُ بگيرين. «نور و صدا» اسم برنامه اي هست که معمولاً جمعه شب ها تو تخت جمشيد برگزار ميشه و همه رو صندلي ها ميشين، بعد با موسيقي و شنيدن صداها و روشن شدن قسمت هاي مختلف تخت جمشيد (با نورهاي مختلف) اتفاق هاي تاريخي اون دوران تا به اتش کشيده شدن و از بين رفتن تخت جمشيد گفته ميشه. البته الآن ديگه خيلي چيز فوق العاده اي نيست. خيلي قبلتر ها چند ساعت بود اما الآن همه ي متن ش سانسور شده، در هر حال يادتون باشه تو تخت جمشيد هم خوب نگاه کنين: دفعه ي ديگه که بياين شايد اينا هم ديگه نباشن!

عصر احتمالاً خسته اين.. يه استراحتي بکنين و حدوداي ساعت هفت برين «باغ عفيف آباد»؛ تو باغ، «موزه ي اسلحه» هم هست. شب هم مي تونين برين غذاي سنتي بخورين؛ «صوفي» (شعبه ي «ستارخان» يا «عفيف آباد» ش) يا برين «سامر» (تو خيابون ستارخان) يا اصلاً هات داگِ تندِ «پامچال» (خ عفيف آباد) بخورين. همون حوالي «بازارچه ي حافظ» (تو خيابون عفيف آباد) هست و همينطور مي تونين بعدش قصردشت رُ پياده بياين (از چهار راه زرگري به سمتِ فلکه ي قصردشت؛ البته فقط اولش رُ .. و از هوا لذت ببرين!)

روز پنجم، صبح برين «نارنجستان قوام». همون حوالي «بنياد فارس شناسي» هست که هميشه يه نمايشگاهي توشه. باز هم اون طرف ها جاي خوبي واسه غذا نمي شناسم؛ مي تونين برين «ملل» (ظهر ها غذاش فرق مي کنه) يا هر جاي ديگه.

عصر هم فرض مي کنيم پنج شنبه ست.. يه کم برين آدم ببينين! اول ملاصدرا (پاساژ ملاصدرا، آناهيتا و..)، بعد زرگري (بازارچه سينا) و بعد «چمران». «چمران» خيابونيه که پنج شنبه عصر ها و يا جمعه ها صبح و عصرها (البته بستگي به هوا داره؛ مثلاً تابستونا هر شب شلوغه، و زمستون ها بيشتر جمعه صبح..) مردم ميان و گوشه ي خيابون پيک نيک مي کنن. اصولاً اولين چيزي که به ذهن يه غريبه ميرسه اينه که «مگه امروز سيزده به دره؟» تو تابستون از وقتي هوا خنک ميشه (مثلاً هشت) تا حدوداي دوازده، يکِ نصفه شب همچنان هستن.. منظره ي جالبيه! واسه شام هم کلي رستوران هست اما غذاي هيچ کدوم عالي نيست. «سارا» (رستورانِ هتل چمران) مخاطب هاي خاصي داره و بعدش «آفاق» خيلي طرفدار داره. اگه نخواستين از اونجا غذا بخورين؛ با تاکسي برين «پيتزا بازار»، «زيتون» (معالي آباد)، شعبه هاي هايدا، هايلار، و اگه سنتي مي خواين «تين» (فلکه ي اعلم؛ اول ساحلي غربي) رستورانِ هتل ها (هما، پارس و..)

همين ديگه! اگه جمعه شيراز موندين؛ صبحش (از ساعت هفت/ هشت تا ده / يازده) مي تونين بياين خيابون «چمران» پياده روي يا يه کوه کوچيک هست (کوه چمران)، برين اونجا.. اگه کنسرت خاصي بود يا فيلمي (يه چيز ديگه هنوز تو شيراز ارزون تر از تهرانه؛ بليت سينما!) برين ببينين. يا از رو بيکاري برين «پارک آزادي». يه کوه کوچيک ديگه هم هست به اسم «باباکوهي»؛ البته جو ش شايد مناسب نباشه. نزديکي هاي «باباکوهي» يه قلعه ي کريمخاني ديگه هم هست. اگه بار هم شيراز موندين شايد ديدن «موزه ي تاريخ طبيعي و تکنولوژي» براتون جالب باشه؛ و بعد هم -بستگي به سن تون داره!- اما شايد بازديد از فضاي دانشگاه ها هم خاطره انگيزناک باشه.

واسه خريدن سوغاتي خوردني مثل نقل، يوخه، کلوچه مسقطي (همون نون برنجي + يه چيزي به اسم مسقطي.. تو مايه هاي لوز هست؛ مخصوص شيرازي هاست ديگه!) و.. هم مي تونين به شيريني فروشي هاي «وصال»، و «برادران يزدي»، «گل ها» برين. شيريني فروشي خوب ديگه هم «شما»، «بلوط»، «کندو» و.. هستن.
خريد نقره و خاتم و.. هم بايد برين بازار ! در ضمن شيراز ادويه ش هم معروفه (و کتيراش؟) براي اون هم بازار وکيل بهترين جاست (يکي از عطاري هاش هست که معروفه.. از در اصلي -خيابون زند- که برين، قبل از دو راهي که به سمت سراي مشير ميره، سمت راست) و اگه از تو شهر خواستين بگيرين «سقراط» تو خيابون «بيست متري» ادويه ش خوبه.

فقط به عنوان آخرين نکته تو شيراز دو تا خيابون به اسم «زند» هست؛ اشتباه نشه. به «کريمخان زند» همون «زند» هم ميگن اما «لطفعلي خان زند» فقط لطفعلي خان زنده ! احتمالاً شما با اين دومي اصلاً کاري ندارين..
شيراز چند تا ترمينال داره که اگه اشتباه نکنم هر کدوم واسه يه قسمته؛ مثلاً يکي به سمت جنوب ايران، يکي مخصوص شهرهاي درون استان.. اوني که شما اگه احتمالاً با اتوبوس ازش مياين؛ «ترمينال کارانديش» هست.

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

دليل زنده بودن

متن انگليسي اين رُ تقريباً يک سال پيش تو همينجا نوشتم؛ الآن هم ترجمه ش:

بعد از يازده سپتامبر، شرکتي بازماندگاه ي اعضاي شرکت هاي ديگه اي رُ که به خاطر حمله به برج هاي دوقلو کلي تلفات داده بودن، دعوت کرد تا اون مقدار فضاي موجود از دفترهاشون رُ با هم قسمت کنن. در نشست صيح، رئيس گروه امنيتي داستاني رُ گفت که چرا اين افراد الآن زنده هستن.. و داستان فقط اين بود: «يه چيز کوچولو»!

از اونجايي که شايد بدونين، رئيس شرکت اون روز دير رسيده بود چون بچه ش تازه داشت ميرفت کودکستان... يکي ديگه از کساني که زنده مونده بود، تنها دليلش اين بود که اون روز نوبتِ اون بوده بره شيريني بخره بياره... خانم ديگه اي تأخير کرده بود چون ساعتش به موقع زنگ نزده بود... يکي ديگه دير رسيده بود چون به خاطر يه تصادف، تو خيابون NJ گير کرده بود... و يکي ديگه به اتوبوس ش نرسيده بود... يکي هم رو لباسش غذا ريخته بود و مجبور شده بود وقت بذاره تا عوض ش کنه... و ماشين يکي ديگه روشن نميشد... يکي برگشته بود تا جواب تلفن رُ بده... يکي ديگه بچه اي داشت که لفت داده بود و سر موقع حاضر نشده بود... يکي هم منتظر تاکسي وايساده بود و تاکسي گيرش نيومده بود...
يکي شون که خيلي منو تکون داد؛ مردي بود که اون روز يه کفش نو پوشيده بود و با خودش چيزاي مختلفي رُ برداشته بود تا ببره سر کار، ولي قبل از اين که برسه، ديده بود پاش تاول زده و وسط راه وايساده بود تا يه چسب زخم از داروخانه بخره. و اين تنها دليلي زنده بودنشه الآن..

حالا اگه من تو ترافيک گير کنم، اگه به آسانسور نرسم، دم در، برگردم تا جواب تلفن رُ بدم.. و تمام چيزاي کوچيکي که هميشه آزام ميدن؛ پيش خودم فکر مي کنم، اين دقيقاً جايي هست که در اين لحظه بايد باشم.

دفعه ي ديگه که صبح ديدن انگار هيچ چيز سر جاش نيست، بچه ها واسه لباس پوشيدن کلي معطل تون کردن، کليد ماشين رُ نتونستين پيدا کنين؛ عصبي نشين، ناراحت هم نشين؛ يکي داره از بالا نگاه تون مي کنه. شايد يکي داره با اين چيزاي آزاردهنده ي کوچولو، به شما چيزي رُ ارزوني مي کنه، و شايد شما به ياد بيارين دليل هاي احتمالي اين کار رُ..

ديروز به تاريخ پيوسته. فردا هم ناشناخته ست. امروز يک عطيه ست؛ به همين دليله که «present»* ناميده ميشه..

* present هم به معني زمانِ حال هست هم هديه.





شماره ي 101 از مجله ي آنلاين مبارز راه روشنايي (توضيح بيشتر؟) اختصاص داره به خاطره هاي پائولو کوئليو از زماني که داشته دور دنيا مي گشته.. قسمتي هايي ش رُ با هم مي خونيم:

يکي از مراکش مياد
يکي از مراکش مياد و داستان عجيبي برام تعريف مي کنه از اين که بعضي از قبيله ها چه برداشتي از original sin دارن. (original sin؛ گناه اوليه؛ جريان خورده شدنِ ميوه ي ممنوعه توسط آدم و حوا که منجر به اخراجشون از بهشت شد.)
حوا داشت تو بهشت قدم ميزد که ابليس به سمت ش خزيد (serpent؛ مار بزرگ / در مسيحيت شيطان خودش رُ به شکل مار در مياره و وارد بهشت ميشه تا حوا رُ گول بزنه!)
ابليس گفت: «سيب رُ بخور»
حوا که توسط خداوند آموزش ديده بود سر باز زد.
ابليس پافشاري کرد؛ «سيب رُ بخور، براي اين که بايد براي مردت زيباتر از ايني که هستي باشي.»
حوا جواب داد: «بايدي وجود نداره. براي اين که اون زن ديگه اي رُ به جز من نداره.»
ابليس خنديد: «البته که داره!»
و چون حوا باور نکرد، اونو برد بالاي تپه اي که در اونجا چشمه اي بود.
: «اون زن تو غاره.آدم اون پايين قايم ش کرده.»
حوا خم شد و چهره ي زن زيبايي رُ در آب چشمه ديد. در جا، سيبي که ابليس داده بود رُ خورد.
بر اساس عقيده ي اين قبيله ي مراکشي؛ کساني که بتونن خودشون رُ در بازتاب آب چشمه بشناسن، و از اين چهره نترسن، به بهشت برمي‌گردن.

من در نيويورکم
در نيويورک هستم، از قرار ملاقاتي خواب موندم و وقتي ميام طبقه پايين، مي فهمم که پليس ماشين م رُ برده. دير رسيدم. ناهار بيشتر از معمول طول ميکشه، فوراً ميرم راهنمايي رانندگي تا جريمه اي که برام خيلي سنگين هست رُ بپردازم.
و به ياد يک دلاري مي افتم که ديروز رو زمين پيداش کردم. و رابطه اي به ظاهر احمقانه بين هر اتفاقي که امروز افتاده و اون يک دلاري براي خودم مجسم مي کنم.
شايد من اونو قبل از «کسي که بايد» برداشته بودم.
شايد من اونو از مسير کسي که بهش احتياج داشته برداشته بودم.
شايد با اين کار در چيزي که از قبل نوشته شده بود، دخالت کرده بودم.
هر چي که بود، بايد از شرش خلاص ميشدم. ديدم گدايي کنار پياده‌رو نشسته و پول رُ بهش دادم. به نظر ميرسيد دارم همه چيز رُ به وضع قبل بر مي گردونم.
«ببخشيد، يه لحظه!» گدا گفت: «من از شما پول نخواستم، من شاعرم.» و بهم ليستي از عنوان اشعارش رُ داد تا يکي رُ انتخاب کنم؛ «لطفاً کوتاه ترينش چون عجله دارم.»
گدا به سمت من برگشت و گفت: «اين شعر از من نيست، اما خيلي زيباست: يک راه برات هست که بفهمي آيا ماموريت ت رُ رو زمين انجام دادي يا نه: اگه هنوز زنده اي، براي اينه که هنوز مامويتت رُ به پايان نرسوندي.»

فقط يه شب ديگه
ميلتون اريکسون (Milton Ericksson) در سن دوازده سالگي فلج اطفال ميگيره. ده ماه بعد بيماري رُ از خودش دور کرده بود که حرف هاي دکتر به پدر و مادرش رُ مي شنوه: «پسر شما تا صبح زنده نمي مونه.»
اريکسون گريه ي مادرش رُ مي شنوه. با خودش فکر مي کنه: «اگه امشب دووم بيارم شايد کمتر عذاب بکشه» و تصميم ميگيره تا طلوع آفتاب نخوابه. صبح فرياد ميزنه: «هي مامان! من هنوز زنده م!»
اون روز انقدر خونه غرق شادي بود که تصميم ميگيره از اون به بعد، هميشه يه شب ديگه هم استقامت کنه تا ناراحتي والدينش رُ به تأخير بندازه.
اريکسون در سال 1990، در 75 سالگي از دنيا ميره و يه سري کتاب هاي مهم درباره ي ظرفيت عظيمي که هر کسي داره تا بر محدويت هاش چيره بشه از خودش به يادگار ميزاره.

Warrior of the Light Online / Coelho

Someone arrives from Morocco
Someone arrives from Morocco and tells me a strange story about how certain tribes see original sin.
Eve was walking through the Garden of Eden when the serpent crawled up to her.
“Eat this apple,” said the serpent.
Eve (very well instructed by God) refused.
“Eat this apple,” insis­ted the serpent, “because you have to be more beautiful for your man.”
“I don’t have to,” answered Eve. “Because he’s got no other woman besides me.”
The serpent laughed:
“Of course he has.”
And since Eve did not believe him, he took her to the top of a hill where there was a well.
“She’s inside this cave. Adam hid her down there.”
Eve leaned over and saw a beautiful woman reflected in the water of the well. Right there and then she ate the apple that the serpent offered her.
According to this same Moroccan tribe, those who recognize themselves in the reflection of the well and are no longer afraid of themselves return to Paradise.

I am in New York
I am in New York, wake up late for a meeting, and when I go downstairs I find out that the police have towed away my car. I arrive late, lunch goes on longer than it should, I rush to the Traffic Department to pay a fine that is going to cost me a fortune.
I remember the one-dollar bill that I found on the ground yesterday and contrive an apparently crazy relationship between that dollar bill and everything that happened in the morning:
Maybe I picked up the money before the right person could find it.
Maybe I removed that dollar from the path of someone who needed it.
Maybe I interfered with what is written.
I need to get rid of it. I see a beggar sitting on the sidewalk and give him the money – I seem to have managed to put things back in balance.
“Just a moment,” says the beggar.” “I’m not asking for money, I’m a poet.”
And he hands me a list of titles for me to pick a poem.
“The shortest one, because I’m in a hurry.”
The beggar turns towards me and says:
“It’s not one of mine, but it’s very beautiful. It goes like this: “There is one way for you to know whether you have fulfilled your mission on Earth: if you’re still alive it’s because you haven’t fulfilled it yet.”

Getting through just one night
At the age of twelve, Milton Ericksson was a victim of polio. Ten months after he contracted the disease, he heard a doctor tell his parents: “your son won’t live through the night.”
Ericksson heard his mother crying. “Maybe she won’t suffer so much if I get through tonight,” he thought to himself. And he decided not to sleep till dawn.
In the morning he shouted out: “Hey mother! I’m still alive!”
There was so much joy in the house that from then on he resolved to resist always one more night in order to postpone his parents’ suffering.
He died in 1990 at the age of 75, leaving behind a series of important books on the enormous capacity that man has to overcome his own limitations.