پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۳

عطر

متن زير داستاني هست از سايت 4MinutesPerDay.com، ترجمه ي مهدي اچ اي. حق کپي رايت محفوظ.
پ.ن. من متأسفانه اين روزا وقتم محدوده، داستان رُ مي خونم و همزمان ترجمه مي کنم. اگه اشکال تايپي داره به بزرگي خودتون ببخشيد، چون واقعاً به بازبيني ش نميرسم.

همون طور که در همون روزاي اول مدرسه، جلوي کلاس پنجم ايستاد، به بچه ها خلاف واقعيت رُ گفت. مثل همه ي معلم هاي ديگه به شاگردانش نگاه کرد و گفت همه شون رُ مثل هم دوست داره. اگرچه اين غيرممکن بود، چون در رديف اول کسي که در صندلي فرو رفته بود پسر بچه اي بود به اسم تدي ستودارد.

خانوم تامپسون، تدي رُ سال پيش ديده بود و متوجه شده بود که اون خيلي با بچه هاي ديگه بازي نمي کنه و لباس هاش هميشه کثيف هستن و هميشه به حمام احتياج داره! به علاوه تدي مي تونست ناخوشايند باشه.

اين به نقطه اي رسيد که خانوم تامپسون در علامت زدن برگه ش با يه خودکار قرمز پهن، نوشتن يه X پر رنگ (خط زدن صفحه) و قرار دادن يه F بزرگ در بالاي صفحه (مخفف False = غلط، اشتباه) احساس لذت مي کرد. در مدرسه جايي که خانوم تامپسوت تدريس مي کرد، ازش خواسته شد که يادداشت هاي قديمي هر دانش آموز رُ مورد بازبيني قرار بده و مالِ تدي رُ عقب انداخت، تا آخرين ش. اگرچه وقتي پرونده ش رُ خوند، شگفت زده شد.

معلم کلاس اول تدي نوشته بود: تدي يه بچه ي باهوشه که هميشه لبخند رو لبشه. کارها (تکاليف) ش رُ خيلي تميز انجام ميده و رفتار خيلي خوبي داره. بودن ش باعث شادي و مسرته.

معلم کلاس دوم ش نوشته بود که تدي يه دانش آموز ممتازه، با همکلاسي هاش خوب ارتباط برقرار مي کنه، اما آزار ميبينه چون مادرش در دوره ي نهايي يک بيماري هست و زندگي در خونه بايد با کشمکش همراه باشه.

معلم کلاس سوم ش نوشته بود: مرگ مادر تدي براش سخت بود. اون سعي مي کنه بهترين کار رُ انجام بده اما پدرش خيلي علاقه نشون نميده و زندگي خونه به طودي روش تأثير مي ذاره اگه واسه ش قدم هايي برداشته نشه.

معلم کلاس چهارم ش نوشته بود: تدي عقب نشيني کرده و علاقه ي چنداني به مدرسه نشون نميده. دوستان زيادي نداره و گاهي اوقات سر کلاس خوابش ميبره.

در اين موقع بود که خانوم تامپسون مشکل رُ درک کرد و از خودش شرمنده شد. حتا احساس خيلي بدتري داشت زماني که دانش آموزانش براش هديه ي کريسمس، کادو شده با روبان هاي روشن و کاغذ آوردن، به جز هديه ي تدي. هديه ي اون بدترکيب بود و با کاغذ قهوه اي زمختي کادو گرفته شده بود که مال بسته بندي اجناس بقالي هست. خانوم تامپسون رنجد کشيد از اينکه اون رُ بين باقي هديه ها باز کنه.

بعضي از بچه ها شروع کردن به خنديدن وقتي چيزي که ديدن يه دستبند سنگ مصنوعي بود که چند تا سنگش گم شده بود و يه شيشه عطر که فقط يک چهارمش پر بود. اما خانوم تامپسوت خنده ي بچه ها رُ خاموش کرد وقتي با تعجب فرياد زد چه دستبند قشنگي، اونو دستش کرد و مقداري عطر به مچ دستش زد. تدي ستودارد اون روز به اندازه اي بعد از مدرسه موند که بگه «خانوم تامپسون، امروز شما بويي رُ مي دادين که مادرم ميداد». وقتي دانش آموزها رفتن، خانوم تامپسون مدت طولاني گريه کرد.

در همون روزهاي اول، خانوم تامپسون، آموزش خوندن، نوشتن و حساب رُ ترک کرد. به جاش شروع کرد به بچه ها چيزهايي رُ ياد بده. خانوم تامپسون توجه مخصوصي به تدي داشت. با کار کردن با هم، به نظر ميرسيد ذهن تدي داره دوباره زنده ميشه. هر چي بيشتر تشويق و دلگرم ش ميکرد، سريع تر جواب ميداد. تا پايان سال، تدي شده بود يکي از باهوش ترين بچه هاي کلاس. و برخلاف دروغ ش که همه ي بچه ها رُ به يک اندازه دوست داره، تدي سوگلي ش شده بود.

يک سال بعد، يادداشتي رُ زير در از تدي پيدا کرد که مي گفت هنوز بهترين معلمي بوده که تو عمرش داشته.

شش سال گذشت تا نامه ي ديگه اي از تدي دريافت کنه. نوشته بود، در اون زمان، که دبيرستان رُ تموم کرده - نفر سوم تو کلاس شون. و هنوز خانوم تامپسون بهترين معلمي هست که در سرتاسر عمرش داشته.

چهار سال بعد که يه يادداشت ديگه ازش رسيد ميگفت، با اينکه که همه چيز سخت تر شده، هنوز در حال تحصيله، و به اين کار چسبيده و به زودي با بالاترين امتياز فارغ التحصيل ميشه. به خانوم تامپسون بازم اطمينان داده بود که اون همچنان بهترين و مورد علاقه ترين معلمي بوده که در کل زندگي ش داشته.

چهار سال ديگه هم گذشت، و باز يه نامه رسيد. در اين موقع توضيح داده بود که بعد از گرفتن مدرک ليسانس ش، دوست داره يه کم بيشتر بره جلو. نامه توضيح داده بود که همچنان خانوم تامپسون بهترين و محبوب ترين معلمي بوده که تو کل عمرش داشته. اما اين بار اسم يه کم طولاني تر شده بود.. نامه امضا شده بود: تئودور ف. ستودارد، فوق ليسانس.

داستان اينجا تموم نميشه. يه نامه ي ديگه اون سال بهار رسيد. تدي گفته بود با دختري ملاقات کرده که قراره با هم ازدواج کنن.
توضيح داده بود که پدرش سالها پيش مرده و خواهش کرده بود اگه خانوم تامپسون موافق باشه، در عروسي، در جايي که معمولا براي مادر داماد در نظر ميگيرن بشينه.

البته که خانوم تامپسون اين کار رُ انجام داد. و حدس بزن چي.. دستبندي رُ دست کرد که چند تا سنگش گم شده بود. بيشتر از اون، يادش بود که عطري رُ بزنه که مادر تدي زده بود، در آخرين کريسمسي که با هم بودن.

اونا همديگه رُ بغل کردن و دکتر ستودارد در گوش خانوم تامپسون گفت: مرسي خانوم تامپسون براي اين که منو باور کردي. خيلي ممنون براي اين که منو آدم مهمي کردي (منو واسه خودم کسي کردي) و بهم نشون دادي که مي تونم کار متفاوتي کنم.

خانوم تامپسون با اشک در چشمانش جواب داد: تدي، اشتباه مي کني. تو بودي کسي که به من ياد داد مي تونم کار متفاوتي کنم. من بلد نبودم چه جوري تدريس کنم، تا تو رُ ديدم.

ميتونه تدي کسي باشه که در جلوي شما ايستاده، و شما هنوز متوجه نشدين . . .

امروز پشت کسي رُ گرم کن و اين نوشته رُ رد کن (تا اون هم بخونه). من اين داستان رُ خيلي دوست دارم. هر وقت مي خونمش گريه مي کنم. فقط سعي کن کار متفاوتي کني در زندگي کسي، امروز، فردا.. فقط اين کار رُ انجام بده. مهربوني هاي تصادفي، فکر کنم اسمش همينه..


The Perfume . . .
As she stood in front of her 5th grade class on the very first day of the school, she told the children an untruth. Like most teachers she looked at her students and said she loved them all the same. However that was impossible, because there in the front row, slumped in the seat was a little boy named Teddy Stoddard.

Mrs. Thompson had watched Teddy the year before and noticed that he did not play well with the other children, that his clothes were messy, and that he constantly needed a bath. In addition, Teddy could be unpleasant.

It got to the point where Mrs. Thompson would actually take delight in marking his papers with a broad red pen, making bold X's and then putting a big "F" at the top of his papers. At the school where Mrs. Thompson taught, she was required to review each student past records and she put Teddy's off until the last. However when she reviewed his file, she was in for a surprise.

Teddy's first grade teacher wrote, "Teddy is a bright child with a ready laugh. He does his work neatly and has good manners. He is a joy to be around."

His second grade teacher wrote Teddy is an excellent student, well liked by his classmates, but he is troubled because his mother has a terminal illness and life at home must be a struggle."

His third grade teacher wrote, "Teddy's mother's death has been hard on him. He tries to do his best, but his father doesn't show much interest and his home life will soon affect him if some steps are not taken."

His fourth grade teacher wrote, "Teddy is withdrawn and doesn't show much interest in school. He doesn't have many friends and he sometimes sleeps in class."

By now Mrs. Thompson realized the problem and she was ashamed of herself. She felt even worse when her students brought her Christmas presents, wrapped beautifully in bright ribbons and paper, except for Teddy's, whose present was clumsy and wrapped in heavy brown paper, the he would have got from a grocery bag. Mrs. Thompson took pains to open it in the middle of the other presents.

Some of the children started to laugh when she found the rhinestone bracelet with some of the stones missing and a bottle of perfume that was only one quarter full. But she stifled the children's laughter when she exclaimed how pretty the bracelet was, putting it on, and dabbing some of the perfume on her wrist. Teddy Stoddard stayed on after school that day just long to say, " Mrs. Thompson, today you smelled just like my mom used to." After the children left, she cried for at long time

On that very day, she quit teaching reading, writing, and arithmetic. Instead she began to teach children. Mrs. Thompson paid particular attention to Teddy. As she worked with him, his mind seemed to come alive. The more she encouraged him, the faster he responded. By the end of the year, Teddy had become one of the smartest children in class. And, despite her lie that she loved all the children the same, Teddy became one of her "pets".

A year later, she found a note under her door, from Teddy, telling her that she was still the best teacher he had ever had in his life.

Six years went by before she got another letter from Teddy. He then wrote that he had finished high school, third in his class, and she was still the best teacher he ever had in is whole life.

Four years after that she received another note saying that while things had been tough at times, he still stayed in school, had stuck with it, and would soon graduate with the highest honors. He assured Mrs. Thompson that she was still the best and most favorite teacher he ever had in his whole life.

Then four more years passed and yet another letter came. This time he explained that after he got his bachelor's degree, he decided to go a little further. The letter explained that she was still the best and\ most favourite teacher he ever had in his whole life. But now the name was little longer ... the letter was signed, Theodore F. Stoddard, MD.

The story does not end here. There was yet another letter that spring. Teddy said the he met this girl who was going to marry.

He explained that his father had died a couple of years ago and he was wondering if Mrs. Thompson would agree to sit at the wedding in the place that was usually reserved for the mother of the groom.

Of course, Mrs. Thompson did. And guess what, she wore that bracelet - the one with several rhinestones missing. Moreover, she also remembered to wear the perfume that Teddy's mother wore on the last Christmas they spent together.

They hugged each other, and Dr. Stoddard whispered in Mrs. Thompson's ear, "Thank you Mrs. Thompson for believing in me. Thank you so much for making me feel important and showing me that I could make a difference."

Mrs. Thompson, with tears in her eyes, whispered back, "Teddy, you have it all wrong. You were the one who taught me that I could make a difference. I didn't know how to teach till I met you."

You could have a Teddy standing in front of you and yet not realize it . . .

Warm someone's heart today. Pass this along. I love this story so much. I cry every time I read it. Just try to make a difference in someone's life today, tomorrow.. Just do it. Random acts of kindness I think they call it . . .

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

زبان بدن و علامت هاي دست

تعبيرهاي فرهنگي و معني هاي ضمني سه نوع از علائم رايج دست:
علامت حلقه (علامت OK) - سر انگشتان شست و اشاره به هم ميرسه و سه انگشت ديگه در حالت طبيعي نيمه باز قرار داره: در اوايل قرن نوزده، اين علامت در امريکا و ظاهرا توسط روزنامه نگاراني که در آن زمان استفاده از حروف اول هر کلمه را براي مختصر کردن عبارات معمولي مد نمودند، رواج پيدا کرد. به نظر مي رسد که علامت حلقه نمايانگر حرف «O» از «OK» باشد.
استفاده از اين عبارت در همه ي کشورهاي انگليسي زبان رايج است. هرچند با وجود گسترش سريع آن به کشورهاي اروپايي و آسيايي، در بعضي جاها معاني وختلفي دارد. به عنوان مثال در فرانسه به معني «صفر» و «پوچ» نيز هست و در ژاپن مي تواند به معني «پول» باشد. در برخي کشورهاي ميدترانه اي، علامت ماتحت است و اغلب براي فهماندن اينکه مردي همجنس بار است به کار مي رود.

علامت شست دست - شست کشيده به سمتِ بالا، چهار انگشت ديگه جمع شده با حالت مشت: در کشورهاي بريتانيايي و استارليا و زلاندنو، داراي سه معني است:
1) براي متوقف کردن اتومبيل ها براي سواري مفتي (اتو زدن)
2) يه عنوان علامت «ok» و به معني «همه چيز رو به راهه»
3) به عنوان يک علامت توهين آميز (بيلاخ)
در بعضي کشورها مانند يونان، معني اصلي آن «برو پي کارت» است، بنابراين مي توان تصور کرد هنگامي که يک توريست استراليايي از اين علامت براي نگه داشتن اتومبيل ها در يونان استفاده مي کند، در چه وضع ناجوري قرار مي گيرد.
زماني که ايتاليايي ها اقدام به شمارش يک تا پنج مي کنند، اين علامت را به معني «يک» و انگشت سبابه را براي «دو» به کار مي برند. در حاي که اکثر استراليايي ها و امريکايي ها و انگليسي ها، از انگشت سبابه براي شماره ي «يک» و از انگشت وسطي براي شماره ي «دو» استفاده مي کند. در اين صورت انگشت شست اشاره به «پنج» دارد. همچنين انگشت شست در ترکيب با ساير اشارات مي تواند به عنوان برتري و قدرت استفاده شود.

علامت «V» - کفِ دست به طرف خودتون، پشت دست به طرف مخاطب؛ همه ي انگشت ها بسته به جز انگشت اشاره (سبابه) و انگشت وسطي: اين علامت در سراسر ايتاليا و زلاندنو و بريتانياي کبير شهرت و تعبير توهين آميزي دارد. وينستون چرچيل البته علامتِ «V» را براي «Victory» به معني پيروزي در طول مدت جنگ جهاني دوم استفاده و رايج نمود، اما در مدل مورد استفاده ي وي، کف دست کاملاً آشکار بود. در تعبير توهين آمير، کف دست رو به خودِ سخنگو مي باشد.
البته در اکثر نقاط اروپا، حتا در صورتي که کف دست رو به سخنگو باشد، هنوز معني پيروزي مي دهد. بنابراين وقتي يک انگليسي از آن براي توهين کردن به يک اروپايي استفاده مي کند، حيرت وي را در اينکه به کدام پيروزس اشاره مي کند، بر مي انگيزد. اين علامت در خيلي از نقاط اروپا به معني شماره ي دو نيز مي باشد، و اگر اروپايي اي که به او توهين شده متصدي بار باشد، عکس العمل او در مقابل انگليسي يا استراليايي ارائه ي دو ليوان آبجو خواهد بود.




قلمروها و حريم ها:
هر کشور يک قلمرو است که مالکيت آن توسط مرزهاي کاملاً مشخص، تعيين مي شود و گاهي توسط نگهبانانِ مسلح محافظت مي شود. در داخل هر کشور، معمولاً قلمروهاي کوچکتري به شکل استان (ايالت) وجود دارد. داخل اينها، قلمروهاي کوچکتري به نام شهر و داخل شهرها، روستاها وجود دارند که داخل هر يک تعداد زيادي خيابان ديده مي شود که خود نشانگر يک محدوده ي بسته براي افرادي ست که ساکن آنجا هستند..

يک قلمرو، منطقه يا فضايي است که انسان از آنِ خود يا به مثابه ي امتدادي از بدنش مي داند..
حريم: اکثر حيوانات فضاي خاصي از پيرامون بدن خود را فضاي شخصي و حريم خصوصي خود مي پندارند. دسعتِ اين فضا عمدتاً بستگي به تراکم محيطي که حيوان در آن رشد کرده دارد. شيري که در نقاطه اي دور افتاده در افريقا بزرگ شده، احتمالا حريمي به شعاع پنجاه کيلومتر يا بيشتر دارد (که بسته به تراکم جمعيتِ شيرها در آن منطقه است) - و حريم خود را با ادرار يا مدفوعش علامتگذاري مي کند. اما شيري که با شيرهاي ديگر در اسارت بزرگ شده، شايد حريمي چندين متري داشته باشد که محصول تأثير مستقيم شرايط متراکم است.

همانند ساير حيوانات، انسان فضاي شخصي و متحرک خود را دارد. به عبارت ديگر «حباب هوايي» را با خود حمل مي کند و اندازه ي آن بستگي به تراکم جمعيت محلي دارد که در آن بزرگ شده است. بنابراين اين حريم شخصي وابسته به عوامل فرهنگي است. در حالي که در بعضي فرهنگ ها مانند ژاپني ها، عادت به ازدحام دارند، غربي ها فضاي باز وسيع را ترجيح مي دهند.

محدوده ي حريم: شعاع حباب هوايي که پيرامون افراد وجود دارد:
يک) حريم صميمي يا خصوصي: (بين 15 تا 45 سانتيمتر) در ميان تمام حريم ها، اين حريم از اهمين خاصي برخوردار است. زيرا انسان شديدا آن را شخصي و متعلق به خود مي داند. و از آن دفاع مي کند. تنها، شاخاصي که از نظر عاطفي بسيار نزديک به آدم هستند اجازه ي ورود به اين محدوده را دارند که شامل عشاق، والدين، همسر، کودکان، دوستان و اقوام بسيار نزديک مي شود.
در اينجا زير محدوده اي نيز وجود دارد که شعاع آن 15 سانتي متر از بدن است و فقط در تماس فيزيکي قابل دسترس است. اين محدوده حريم بسته ي خصوصي و محدود به خاص ترين و صميمي ترين افراد است.

دو) حريم شخصي: (بين 46 سانتيمتر تا 1.2 متر) اين فاصله اي است که در مهماني ها و محافل اجتماعي و همايش هاي دوستانه حفظ مي کنيم.
سه) حريم اجتماعي (بين 1.2 تا 3.6 متر) در مقابل اشخاص غريبه؛ لوله کش يا نجاري که در خانه مشغول تعميرات است، پوستچي، فروشنده ي محل، کارمند جديد در محل کار و اشخاصي که آشنايي کمتري با آنها داريم، چنين فاصله اي را حفظ مي کنيم.
چهار) حريم عمومي (بيش از 3.6 متر) هنگامي که مخاطب ما گروه بزرگي است، اين فاصله اي است که براي راحت بودن، انتخاب و حفظ مي کنيم.

بهره گيري عملي از اندازه ي حريم ها: يک شخص معمولاً به يکي از اين دو صورت وارد حريم خصوصي (يا صميمي) ما مي شود. صورت اول اين که يک خويشاوند يا دوست نزديک است يا ما را دعوت به رابطه ي جنسي مي کند. دوم اينکه، متجاوز، شخصي غير از دوستان است و احتمالاً منظوري خصمانه دارد و يا درصدد حمله به ماست. با اين که ما معمولاً افراد غريبه اي که وارد حريم اجتماعي يا شخصي ما مي شوند را تحمل مي کنيم، اما ورود يک غريبه به داخل حريم خصوصي (صميمي) ما موجب تغييراتِ فيزيولوژي در بدن ما مي گردد. تپش قلب ما سرعت مي گيرد، آدرنالين به سمت خون سرازير مي شود و جريان خون داخل مغز و عضلات شدت مي گيرد تا از نظر جسمي ما را آماده ي مبارزه يا فرار کند.

اين بدان معني ست که وقتي دست خود را دوستانه بر دور يا روي بدن شخصي که تازه با او آشنا شديد قرار مي دهيد، شايد منجر به پديد آمدن يک احساس منفي در آن شخص شويد. اگر مايليد مردم در حضور شما احساس راحتي کنند، قانون طلايي «حفظ فاصله» را رعايت کنيد. هر قدر که ارتباط ما با ساير مردم صميمي تر باشد، اجازه ي نزديکتر شدن به حريم آنها را خواهيم داشت.

به عنوان مثال يک کارمند جديد شايد در ابتدا احساس کند که ساير کارمندان رفتار سردي نسبت به او دارند. اما در واقع آنها او را در حريم اجتماعي خود نگه مي دارند تا آشنايي بيشتري کسب کنند، با حصول اين آشنايي فاصله ي بين اون و آنها کمتر مي شود تا بالاخره به او اجازه ي ورود به حريم شخصي و در بعضي موارد، حريم صميمي نيز داده ميشود.

فاصله ي بين کمر دو نفر در حين بوسيدن يکديگر، ميزان ارتباط آنها را نشان مي دهد. عشاق بدن خود را محکم به هم مي چسبانند و به محدوده ي بسيار صميمي يکديگر گام مي گذارند. اين متفاوت با بوسه اي است که يک غريبه در شب سال نو به شما مي دهد؛ طرف مقابل، کمر خود را حداقل 15 سانتيمتر دورتر از شما نگه مي دارد. (مگه اين که منظور خاصي داشته باشه!!)

يکي از استثناها در قانونِ فاصله/صميميت، زماني است که فاصله ي فيزيکي بر اساس موقعيت اجتماعي يک فرد تعيين شده باشد. حضور در اماکن پرازدحام مانند کنسرت ها، سينماها، آسانسور، مترو يا اتوبوس موجب تجاوز اجتناب ناپذير به حريم صميمي سايرين مي شود. و البته مشاهده ي عکس العمل مردم نسبت به اين تجاوز جالب است!
فهرستي از قوانين غيرمکتوب وجود دارد که غربي ها هنگام رويارويي با شرايط پرازدحام مانند آسانسور شلوغ يا وسايل نقليه، اکيدا از آن پيروي مي کنند. که شامل موارد زير مي شود:
1) اجازه ي صحبت کردن با کسي را نداريد و اين شامل دوستان و آشنايان نيز مي شود.
2) در تمام مدت، از خيره شدن در چشم ديگران (و به ديگران) بايد اجتناب کنيد
3) بايد چهره ي خود را ثابت نگه داريد و هيچ احساسي نبايد نمايان شود.
4) چنانچه کتاب يا روزنامه اي پيش رو داريد، بايد به ظاهر عميقا مجذوب آن شويد.
5) هرچه ازدحام بيشتر باشد، ميزان حرکات بدن شما بايد کمتر باشد.
6) در آسانسورها، ناگزير به تماشا کردن شماره هاي طبقات در بالاي سر خود هستيد.

// مطلب بالا خيلي بيشتر از اينا ادامه داره. واسه ادامه ش کتاب «زبان بدن؛ راهنماي تعبير حرکات بدن» نوشته ي آلن پيز و ترجمه ي سعيده زنگنه رُ بخونين.




مي دونين اگه حرف هاي کلمه هاي زير رُ جا به جا کنين چي ميشه؟
دوباره مرتب شده ي کلمه ي DORMITORY ميشه DIRTY ROOM
دوباره مرتب شده ي کلمه ي PRESBYTERIAN ميشه BEST IN PRAYER
دوباره مرتب شده ي کلمه ي ASTRONOMER ميشه MOON STARER
دوباره مرتب شده ي کلمه ي DESPERATION ميشه A ROPE ENDS IT
دوباره مرتب شده ي کلمه ي THE EYES ميشه THEY SEE
دوباره مرتب شده ي کلمه ي GEORGE BUSH ميشه HE BUGS GORE
دوباره مرتب شده ي کلمه ي THE MORSE CODE ميشه HERE COME DOTS
دوباره مرتب شده ي کلمه ي SLOT MACHINES ميشه CASH LOST IN ME
دوباره مرتب شده ي کلمه ي ANIMOSITY ميشه IS NO AMITY
دوباره مرتب شده ي کلمه ي ELECTION RESULTS ميشه LIES - LET'S RECOUNT
دوباره مرتب شده ي کلمه ي MOTHER-IN-LAW ميشه WOMAN HITLER
دوباره مرتب شده ي کلمه ي SNOOZE ALARMS ميشه ALAS! NO MORE Z 'S
دوباره مرتب شده ي کلمه ي A DECIMAL POINT ميشه IM A DOT IN PLACE
دوباره مرتب شده ي کلمه ي THE EARTHQUAKES ميشه THAT QUEER SHAKE
دوباره مرتب شده ي کلمه ي ELEVEN PLUS TWO ميشه TWELVE PLUS ONE
و به عنوان آخرين کلمه، دوباره مرتب شده ي کلمه ي PRESIDENT CLINTON OF THE USA ميشه TO COPULATE HE FINDS INTERNS

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۳

از ديگران

آلبوم دوم گروه Rainbow (رنگين کمان) به اسم Don't Give Up (تسليم نشو) به بازار اومد ! البته بازار که نه.. رو نت !
لينک مستقيم واسه دانلود: طرح روي جلد - پشت جلد.
آهنگ اول: Ensani Ma Binsak از D.Karazon
آهنگ دوم: I'm With You از Avril Lavigne
آهنگ سوم: Don't Give Up از P.Gabril و K.Bush
آهنگ چهارم: You از Evanescence
آهنگ پنجم: Veras -You'll See از Madonna
آهنگ ششم: Anak از Freddie Aguilar
آهنگ هفتم: From A Distanse از Bette Midler
آهنگ هشتم: Angel از Sarah McLachlan
آهنگ نهم: Unbreak My Heart -Spanish Version از Tony Braxton
آهنگ دهم: May It Be از Enya
لينک هاي مرتبط:
آلبوم اول گروه رنگين کمان.
مصاحبه با گروه rainbow.




فقط وقتي از بالا به کسي نگاه کنيم که بخواهيم از زمين بلندش کنيم
کاري انجام ندهيد که آرامش ذهن و قلبتان را برآشوبد، زندگي روزانه را چنان منظم کنيد که آرامش درونتان تقويت گردد و آنرا از ميان نبرد. از افراط و تفريط در کارها بپرهيزيد، شتاب مانع از بروز چنين حالتي خواهد شد. کارها را با ملايمت و جديت انجام دهيد و مطمئن باشيد زندگي به شما لبخند خواهد زد.

زماني خود را شجاع بدانيد كه بعد از هر شكستي لبخند بزنيد
بيشتر ما ، اگر هم اهل گوش دادن باشيم، بد گوش ميدهيم چه بسيار بداقباليها و دردها که ناشي از سوءتفاهمهايي است که بدليل عادتهاي بد در گوش دادن عارض شده اند پس خوب گوش کنيد.

بهتر زندگي کنيم
شايد اکنون زندگي ما کمي تيره و تار مي نمايد. اما ديري نميگذرد که همه چيز بهتر خواهد شد فراموش نکنيم که تا باران نباشد، رنگين کمان نيست. تا تلخي نباشد، شيريني نيست و گاه همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومندتر و شايسته تر مي سازد. با کمي تامل خواهيم ديد که خورشيد بار ديگر درخشيدن اغاز خواهد کرد فقط بايد کمي صبور بود و بعد اينکه ستاره بخت هيچ كس شوم نيست، اين ما هستيم كه آسمان را بد تعبير ميكنيم

انسان بودن مسئوليت سنگيني بر دوش ما مي گذارد. هستي به انسان اعتماد کرده. انسان اميد است و هر انسان سهمي در اجراي اين«دارم بزرگ» يعني زندگي دارد و بزرگترين مصيبت وارده اين است که انسان فراموش کند انسان بودن خويش را .............


جشن سده - جشن آتش (ده بهمن)
جشن سده از جشن هاي باستاني ايرانيان است که به هنگام زمستان و در بزرگداشت آتش که نابود کننده نيروهاي اهريمني ، تاريکي و سرماست بر پا ميشود در دهم بهمن ماه در اکثر مناطق کشورمان اين جشن برگزار ميشود . حفظ و نگهباني آتش را به هوشنگ شاه نسبت ميدهند و حکيم سخنور فردوسي بزرگ در کتاب شاهنامه آنرا چنين نقل ميکند

که روزي هوشنگ شاه با گروهي از شکار بر ميگشت بر سر راهش ماري سياه با چشماني سرخ و آتشين پديدار شد، هوشنگ شاه تير سنگي خود را به سوي مار پرتاب کرد . تير بر سنگ ديگري فرود آمد و از اين برخورد جرقه اي روشن گشت و فروغي پديدار شد . هوشنگ شاه بار ديگر سنگ بر سنگ سائيد و آتشي افروخت و آن را پاسداري نمود و آن روز خجسته را سده ناميد.

در روزگار ساسانيان قبل از غروب آفتاب در مکاني گشوده آتشي بزرگ بر پا ميشد . آتش را در آتشکده و يا در کنار معبد مهر «ميترا» که خداي آتش و آفتاب بود مي افروختند. بر پاس آتش به معناي بازگشت دوباره خورشيد و گرما و روشني تابستان و دور کردن نيروهاي پليد و يخ و سرما بود که آب را به سنگ بدل ميکردند و ريشه هاي گياهان را در عمق خاک مي کشتند. افروختن آتش همواره با اجراي مراسمي ويژه همراه بود. روحانيان دعاي مخصوص آتش نيانش را مي خواندند و براي رفتگان آمرزش طلب ميکردند.

بر طبق رواياتي که از روزگار مرد آويخ زياري ، حاکم وقت اصفهان در دست است او و خاندان آل زيار براي پاسداري از آيين هاي کهن، تلاشي فراوان کرده اند. در آن روزگار ، هنگام برگزاري اين جشن ، در دو سوي زاينده رود ، توده هاي عظيم آتش را در ظروف فلزي که به اين منظور تهيه شده بود مي افروختند و هزاران پرنده را که بر پايشان گوي هاي آتشين بسته بودند ، در آسمان رها ميکردند . آتش بازي و رقص و پايکوبي و موسيقي و حضور دلقکان و طنزگويان و هنرمندان موسيقي در تمام طول شب مايه سرگرمي همگان بود ، و از مردم با بره هاي بريان کباب و جوجه کباب و خوراکهاي لذيذ ديگر پذيرايي ميشد.

آيين جمع آوري چوب نيز از روزگاران کهن در مراسم جشن سده وجود داشته، امروز هنوز اين آيين در ميان گروه اندکي از زرتشتيان اجرا ميشود. طبق اين سنت يک روز قبل از جشن پسران نوجوان همراه با مردان راهنما و پدران براي جمع آوري «خار شتر» که در ايران فراوان يافت ميشود، به کوه هاي اطراف محل اقامت خويش ميروند. بسياري از اين نوجوانان براي اولين بار از خانه و خانواده دور ميشوند و اين آيين به معناي عبور از مرز نوجواني و پا نهادن به دوران بلوغ و مردانگي است. چوب هاي گرد آورده را در آتشگاه قرار ميدهند و براي نوجواناني که براي نخستين بار در اين آيين شرکت کرده بودند جشن ميگيرند.

دانشمنـد معروف ابوريحان بيروني در کتاب خود آداب و دلايل اين جشن را بدقت شرح داده است. آتش در تمام طول شب پاسداري شده و ميسوزد . سحرگاه، زنان هر خانه به سراغ آتش ميروند و اندکي از آن را با خود به خانه خويش مي برند و با آن آتشي تازه مي افروزند و بدين گونه آتش مقدس را در همه خانه ها روشن ميدارند.
اين جشن به مدت سه شبانه روز ادامه دارد. جوانان به در خانه ها رفته و چوب و خاشاک طلب ميکنند و سرود ميخوانند، هرکس يک شاخه بدهد خدا آرزويش را برآورده ميسازد و هر کسي يک شاخه ندهد خدا آرزوهايش را برآورده نميسازد. هرشب براي ارواح مقدس و براي آمرزش رفتگان دعا خوانده ميشود و خانواده هاي توانگر به مستمندان غذا و ضيافت ميدهند. (منبع:يوکابد)


مرشد درونی خود باشيد
وقتی چيزی مثل راهنمايی و هدايت از درون شما سرچشمه میگيرد، حس آن از ناحيه شکم و ناف بالا میآيد. در اين حالت حس کردن گرما و جريان از اين قسمت براحتی ممکن است. وقتی موضوع در حد ذهن باشد انگار که کاملاً سطحی است. در اين حالت حس آن فقط در ناحيه سر دريافت میشود و بعد از اينجاست که به پايين حرکت میکند. وقتی ذهن شما برای موضوعی تصميم میگيرد، بايد برای به تحقق در آمدن آن زور بزنيد و انرژی را به پايين بفرستيد تا اتفاقی بيفتد. اما وقتی مرشد درونی شماست که تصميم میگيرد، در اين حالت چيزی از درونتان میجوشد و بيرون میزند. در اين حالت هدايت به صورت موجی از دورن به سوی مغزتان حرکت میکند. ذهن فقط پيام را دريافت میکند اما پيام از خود ذهن صادر نشده است. پيام از جايی که ماوراء ذهن است آمده. برای همين است که در بسياری از موارد ذهن از آن ترس دارد.

بنابراين وقتی با مشکلی مواجه هستيد، و برای تصميم گيری دچار ترديد شدهايد، به موضوع فکر نکنيد. فکر کردن چيزی را حل نمیکند. بهتر است خود را در حالت بی فکری قرار دهيد و اجازه بدهيد تا مرشد درونی شما را هدايت کند. اوايل کار ممکن است نوعی حس ناامنی و ترس در وجودتان هويدا شود. اما آرام آرام وقتی هربار به نتيجه درست و صحيح دست پيدا کرديد، میتوانيد اميد و عزم لازم برای دريافت پاسخ و هدايت را کسب کنيد. به ياد داشته باشيد که دليل آوردن برای هرموضوعی نوعی غرور ذهنی است. دليل آوردن باور کردن کم و کاستیهای درون خودتان است. لحظهای که عميق به درون خود سفر میکنيد اجزاء هستی و آگاهی کيهانی در وجودتان سير و شما را هدايت میکند. وقتی با هدايت درونی خود همراه شويد، همه چيز ساده میشود، وقتی با فکرتان به جلو میرويد، فقط موضوعات را پيچيدهتر میکنيد و خودتان هم درست نمیدانيد که چکار میکنيد. ممکن است خودتان را خيلی هوشمند و فهميده فرض کنيد ولی باور کنيد با افکار مغشوش و بهم ريخته اصلاً چنين نيست.

به ياد داشته باشيد که بصيرت قوی از قلب سرچشمه میگيرد نه از ذهن. در مواقع گير کردن در مشکلات ذهن را کنار بزنيد. بی ذهن و بی سَر شويد. حتی اگر مرشد درونی شما را به سوی خطر ببرد به همان طرف حرکت کنيد چون اين خطر راه رشد شما است و شما در آن به بلوغ میرسيد. فقط با قدرت به جلو برويد.
// اوشو- کتاب رازها

بی وزنی را تجربه کنيد
مقدمه: نشستن درست يکی از ارکان مراقبه است. در اين دستور اوشو راهی را برای نشستن صحيح به ما ياد می دهد.
اين تکنيک يکی از روشهايی است که بودا مورد استفاده قرار می داد و آن را Siddhasan می نامند و راهی برای تجربه بی وزنی در هنگام نشستن است. در اين تمرين لحظه ای می رسد که در آن احساس بی وزنی می کنيد. و هدف از اين حس بی وزنی اين است که بدانيد شما فقط بدن فيزيکی خود نيستيد. در اين هنگام از هيپنوتيزم خارج می شويد. برای شما احساس وزن و احساس اينکه وجود شما همين بدن فيزيکی است نوعی هيپنوتيزم شدن است. خروج از اين حالت کمک می کند تا به محدوده ماورای ذهن خود برسيد.

برای انجام اين تمرين روی زمين بنشينيد. ستون فقرات را صاف نگهداريد. با صاف نشستن، نيروی جاذبه کمترين تاثير را روی بدن شما بوجود می آورد. سپس با چشمان بسته بدن خود را کاملاً روی زمين بالانس کنيد. قدری به سمت راست خم شويد و نيروی جاذبه را بخوبی احساس کنيد. بعد قدری به سمت چپ خم شويد و جاذبه را در اين سمت حس کنيد. بعد به جلو و بعد به عقب خم شويد تا تجربه جاذبه را در تمام جهات داشته باشيد. سپس با تنظيم بدن خود جايی را پيدا کنيد که کمترين وزن را حس کنيد. بعد از اين قسمت بتدريج به خود اجازه دهيد تا احساس بی وزنی داشته باشيد. در اين تمرين بعد از مدتی، لحظه ای می رسد که کاملاً حس بی وزنی پيدا می کنيد. بعد از اين قسمت است که به دنيای کاملاً متفاوتی قدم خواهيد گذاشت. دنيايی که در آن از بدن خود درس می گيريد. در اين دنيا می توان از سد و محدوده ذهن عبور کرد. اين تکنيک يکی از روشهای بسيار پايه ای برای تجربه ذهن آزاد و روان است.
// اوشو: کتاب رازها

تلگرافی باشيد
موقع حرف زدن فقط چيزی را که لازم است بيان کنيد. درست مثل اينکه می خواهيد يک تلگراف بزنيد. فقط اجازه داريد ده کلمه را استفاده کنيد.
به حرف زدن مردم دقت کنيد. حتما تعجب می کنيد. سوء تفاهم همه جا ديده می شود. شما يک چيز می گوييد، بقيه چيز ديگری می فهمند. اگر مردم فقط پنج درصد مقدار فعلی حرف می زدند، دنيا محلی بسيار ساکت تر و صلح آميزتر می شد. باور کنيد فقط پنج درصد از آنچه می گوييد برای بيان خواسته ها و منظورتان کفايت می کند.
وقتی تلگرافی حرف می زنيد بياد داشته باشيد در بيان و استفاده از کلمات محدوديت داريد. اين مراقبه را انجام دهيد و با کمال تعجب مشاهده می کنيد که در طول روز چقدر به حرف زدن کمی احتياج داريد.
// اوشو: کتاب آينده طلايی- فصل هفتم

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۳

نوزادي که اومد بمونه

مرغزار سبز بود، آسمان آبي
ما دو مي نشستيم، بر چمنزار روشن.
بلبلکان اند، هان! که دوباره مي نوازند
کاکلي ها، مگر مي خوانند، از هواي تفته؟
نغمه ها را مي شنوم، دور، بي تو
بهار دوباره آمده است، اما نه براي من..
// يوزف فرايهر فون آيشندورف.


متن زير، داستان The baby who came to stay اثر Danny Seifer و ترجمه آزاد مهدي اچ اي هست. حق کپي رايت محفوظ!

وقتي ما دو تا پسرمون، آندره -نه ساله- و مارک -شش ساله- رُ با برادر نوزادشون آشنا کرديم، اونا بلافاصله افسون ش شدن. از اونجايي که ما والدين امروزي بوديم، در مورد حسادت خواهر و برادرها خيلي خونده بوديم، واسه همين به نظرمون اين واکنش بچه ها غيرطبيعي اومد. نبايد از برادر يا خواهر بزرگتر توقع داشت يه نوزاد جديد رُ با آغوش باز بپذيرن. در هر حال، اون گريه مي کنه و توجه و وقت والدين ش رُ به زور براي خودش مي خواد، و اينو خودش و وسايل ش ثابت مي کنه. طبيعتاً فرزندان بزرگتر احساس عدم اطمينان مي کنن، خيلي تند از بچه مي رنجن. اما در مورد ما بعد از هفته ها رفتار غيرمزاحمت آميز، همچنان مارک براي بچه صدا در مي آورد و رفتار محبت آميزي داشت.
به خانم م با دلواپسي گفتم: «شايد مارک يه احساس پايه اي غيرقابل تزلزل از امنيت داره». «اوه نه» گفت: «اين فقط يه نقاب دورغين هست. اون به يه تضمين احتياج داره»

ماکسين هم مثل من کتاب آموزشي مربوط به نقاب هاي دروغين رُ خورده بود! بعضي از فرزندان از ترس از دست دادن عشق والدين شون، حسادت شون رُ به بچه ي جديد نشون نميدن. با مخفي کردن اندوه شون، شايد حتا وانمود کنن اين هيولاي جديد رُ دوست دارن. والدين بايد به اين جور موارد حساس باشن، چنين بچه اي به مقدار زيادي دلگرمي احتياج داره.

ماکسين رفت پيش مارک: «عزيزم، بابا و من مي خوايم که تو بدوني ما تو رُ مثل هميشه دوست داريم و هيچ چيز نمي تونه اينو عوض کنه.» مارک با بي صبري در حالي که خودش رُ از شر بوس هاي ماکسين رها مي کرد گفت «مي دونم مي دونم!» «مامان لطفاً ! مي خوام با جف بازي کنم»
ماکسين پيش من برگشت، با يه ظاهر جرحه دار در صورتش. «چي از اين مي فهمي؟» گفت: «تا به حال هيچ وقت منو پس نزده بود». «نگران نباش عزيزم» بهش تسلي دادم که «بچه فقط چند هفته ش هست. هنوز مارک کلي وقت داره تا رفتار ماحمت آميزش رُ گسترش بده»

چند روز بعد فرصتي داشتم تا به آندره يادآوري کنم که اگرچه اون فرزند بزرگ خانواده هست، هنوز يک بچه است. تابلو بود که رنجيد، شونه ش رُ از زير دست من آزاد کرد و گفت: «چه طور از من توقع دارين واسه جف يه برادر بزرگ باشم در حالي که فکر مي کنين من هم بچه هستم؟»

با گذشت زمان موقعيت بدتر شد. جف همچنان آزار نديد و حتا توجه برادرهاش رُ هم به خودش جلب کرد. اونا به ما هي گفتن که پوشک ش رُ عوض کنيم يا بهش غذا بديم، در حالي که خودش فقط گريه مي کرد.
اونا در مورد بزرگ شدن ش بحث مي کردن و ما رُ از جديدترين صدا يا رمزش مطلع مي کردن. و ناراحتي ش رُ خبر مي دادن و سرزنش مون مي کردن زماني که ما -حتا يک دقيقه- در توجه بهش کوتاهي مي کرديم.

يه روز مارک پيشنهاد داد که من و ماکسين براي مدتي ازشون دور بشيم: آندره و اون از بچه مراقبت مي کنن. اين ديگه نهايت اشکال بود. ما پسرها رُ خيلي وظيفه شناس کرده بوديم در پذيرش بچه. اين زماني بود واسه شون تا با واقعيت آشنا بشن. براشون توضيح خواهم داد که اين براي ما طبيعيه که جف رُ همون قدر دوست دشاته باشيم که اونا رُ و والدين به اندازه ي کافي عشق دارن تا اونو تقسيم کنن و باز هم طبيعيه براي بچه هاي بزرگتر که حسادت بکنن به بچه ي جديد، و ما اينو درک مي کنيم.

پسرا رُ صدا زدم: «بشين آندره، تو همين همين طور مارک. من و مامان بايد چيزي رُ بهتون بگيم.» آندره يه نگاه عاقل اندر سفيه کرد و مارک هم در جوابش سرش رُ تکون داد. بعد آندره گفت: «ببين بابا، ما مي دونيم ما رُ واسه چي ميخواي، پس بذار اول ما حرف بزنيم. شما و مامان نمي خواين ما انقدر با جف باشيم چون حسودين!»
«چي؟ چرا..» به ماکسين نگاه کردم تا ببينم اون هم نااميدانه تسليم شده. «مشکلي نيست» آندره ادامه داد: «توقع دارم شما فکر کنين ما ديگه دوستتون نداريم، اما داريم. مگه نه مارک؟». «شرط مي بندم» مارک گفت: «کي بهمون غذا ميده؟» بعد من و ماکسين غرق کلي بوس سخاوتمندانه شديم در حالي که آندره آخرين حرف رُ ميزد: «جف رُ اذيت نکنين. اون فقط پسرا رُ بيشتر از آدم بزرگا دوست داره»

// نکته ي جالب تو اين داستان طرز فکر قديمي والدينه و بچه ها که اصلاً جور ديگه اي فکر مي کنن و البته اين که نويسنده يه موضوع جديد جالب از خودش داره و اين نوشته يه داستان پاورقي تکراري نيست.

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

اسکار و تمشک طلايي !

نتايج اسکار 2005 (2005 Oscar Winners)
بهترين نقش مرد ----------> جيمي فاکس (Jamie Foxx) براي فيلم Ray
بهترين نقش زن ----------> هيلاري سوانک (Hilary Swank) براي فيلم Million Dollar Baby
نقش دوم مرد ----------> مورگان فريمن (Morgan Freeman) براي فيلم Million Dollar Baby
نقش دوم زن ----------> کيت بلانچت (Cate Blanchett) براي فيلم The Aviator
بهترين انيميشن ----------> باور نکردني ها (The Incredibles)
کارگرداني هنري ----------> هوانورد (The Aviator)
فيلمبرداري ----------> هوانورد
طراحي لباس ----------> هوانورد
کارگرداني ----------> محبوب يک مليون دلاري (کلينت ايستوود - Clint Eastwood)
فيلم مستند ويژه ----------> متولد فاحشه خانه ها (Born into Brothels)
فيلم کوتاه ----------> اوقات اقتدار:‌ راهپيمايي کودکان (Mighty Times: The Children’s March)
تدوين ----------> هوانورد
فيلم خارجي ----------> درياي درون (The Sea Inside) - از اسپانيا
گريم ----------> Lemony Snicket’s A Series of Unfortunate Events
موسيقي متن فيلم ----------> فيلم پيدا کردنِ ناکجاآباد (Finding Neverland) از Jan A.P. Kaczmarek
موسيقي فيلم (آواز) ----------> فيلم Al Otro Lado Del Río - موسيقي و ترانه از Jorge Drexler
فيلم کوتاه انيميشن ----------> ريان (Ryan)
تدوين صدا ----------> باورنکردنيها (The Incredibles)
ميکس صدا ----------> راي (Ray)
جلوه هاي تصويري ----------> مرد عنکبوتي دو (Spider-Man 2)
فيلم نامه (اقتباسي) ----------> Sideways
فيلم نامه (اصلي) ----------> تابش بدي ذهن بي لکه (Eternal Sunshine of the Spotless Mind)
فيلم سال (بهترين فيلم سال) ----------> محبوب يک ميليون دلاري (Million Dollar Baby)

و اما گزارش شرق از اسکار:
اسكار ميليون دلارى
هفتاد و هفتمين دوره جايزه آكادمى اسكار، يكشنبه شب گذشته برگزار شد و «كلينت ايستوود» كارگردان ۷۴ ساله آمريكايى دومين مجسمه طلايى اسكار را به خاطر كارگردانى «دختر ميليون دلارى» برد. پيش از اين گروهى از منتقدان و كارشناسان سينمايى در ارزيابى هاى اوليه خود پيش بينى كرده بودند كه آكادمى، به قصد دلجويى از «مارتين اسكورسيزى» مجسمه طلايى بهترين فيلم و بهترين كارگردان را به او مى دهند. با اين همه آن ارزيابى نتيجه نداد و نتيجه همان چيزى بود كه مخاطبان عادى سينما حدس مى زدند. ايستوود كه پيش از اين نيز به خاطر فيلم وسترن «نابخشوده» جايزه اسكار را گرفته بود، توانست بار ديگر نظر داوران اسكار را جلب كند و صاحب يكى ديگر از اسكارهاى طلايى شود. ايستوود كه بعد از نابخشوده فيلم هاى چندان خوبى نساخته بود و با «آزمايش خون» كاملاً از چشم منتقدان افتاده بود، با فيلم «رود ميستيك» (با بازى هاى درخشان شان پن و تيم رابينز كه هر دو اسكار سال گذشته را گرفتند) دوران تازه سينمايش را شروع كرد و با فيلم تازه اش تيكه ميليون دلارى جايگاهش را رسماً تثبيت كرد. حالا ايستوود آن كارگردانى نيست كه سابقه بازى هاى درخشانش بر وجه كارگردانى اش مى چربد. او پيرمردى است پا به سن گذاشته كه تجربه زندگى به كارش آمده و درخشان ترين لحظه هايى را كه مى شود، به تصوير مى كشد.

فيلم تازه ايستوود داستان دخترى است به نام «مگى» كه مى خواهد بوكس ياد بگيرد و براى همين پيش «فرانك دان» مى رود و از او خواهش مى كند سرپرستى و مربيگرى او را به عهده بگيرد اما فرانك جواب خوبى به او نمى دهد: «من به دخترا بوكس ياد نمى دم. اگه هم ياد بدم، واسه يه همچو كارى الان خيلى پير شدم.» مگى مى فهمد كه فرانك علاقه اى به اين كار ندارد. بنابراين ادى قراضه را پيدا مى كند و از او راهنمايى مى خواهد. كم كم فرانك كه مى بيند موقعيت كارى اش به خطر افتاده، مسئوليت مگى را قبول مى كند و ديرى نمى گذرد كه مگى آماده مسابقات قهرمانى مى شود. آنچه فيلم را ديدنى مى كند، اين است كه مگى به بوكس روى آورده، چرا كه مى خواهد از گذشته اش فرار كند. نسبت او و مربى اش، بوكسورى حرفه اى كه اوقات فراغتش را صرف آموختن اسكاتلندى و خواندن شعرهاى ويليام باتلر ييتس مى كند، چنان ديدنى و جذاب از آب درآمده كه هيچ جورى نمى توان آن را يك «فيلم بوكسورى» دانست. يك منتقد سينما موقع اكران فيلم، گفته بود كه ايستوود در اين فيلم هيكلى استخوانى و لاغر دارد، بى آنكه اثرى از اضافه وزن در او ديده شود و اين دقيقاً همان چيزى است كه در فيلمش هم به چشم مى آيد.

اجراى اسكار ۲۰۰۵ را كريس راك به عهده داشت. يك كمدين سياهپوست آمريكايى كه شوخى هاى جذابش گاهى آن قدر اوج مى گرفت كه گروهى از حاضران در تالار حرف هايش را برنمى تافتند. درست از همان روزى كه اعلام شد راك برنامه را اجرا مى كند، يادداشت هاى ريز و درشت روزنامه نگارها شروع شد: چرا يك سياه پوست؟ حتى يكى از روزنامه نگارها، انتخاب راك براى اجراى برنامه را در ادامه سياست هاى كاخ سفيد دانسته بود. هرچند واضح است كه اين توضيحات را هم بايد در حد همان شوخى هاى شب اسكار دانست. موقعى كه نام ايستوود به عنوان بهترين كارگردان اعلام شد، بازيگر كهنه كار آمريكا درباره فيلمش گفت: «تجربه جالبى بود، اين كه ۳۷ روزه فيلمى را بسازى، درست مثل ماشينى بود كه كاملاً روغن كارى شده باشد و اين ماشين روغن كارى شده را فقط عوامل فيلم هستند كه مى سازند و البته بازيگرانش، كه اغلب آنها را مى شناسيد.» و حق با ايستوود بود چون دو بار نام بازيگران اصلى فيلمش به عنوان برنده هاى اسكار ۲۰۰۵ اعلام شد.

«هيلارى سوآنك» كه چندسالى قبل تر (سال ۱۹۹۹) به خاطر بازى درخشانش در «پسرها گريه نمى كنند» اسكار گرفته بود، در طول سال هاى بعد نتوانست چيزى در حد آن بازى را ارائه دهد و ايستوود با هدايت دقيق و درست او در اين فيلم، سبب ساز اسكارى ديگر براى او شد. درست است كه «آنت بنينگ» (جوليا بودن)، «ايملدا استاونتن» (ويرا دريك) و «كيت وينسلت» هم جزء نامزدهاى بهترين بازيگر زن بودند، اما تقريباً همه مطمئن بودند كه مجسمه طلايى به سوآنك مى رسد. نكته اى كه بيشتر منتقدان درباره بازى او گفته بودند، اين بود كه سوآنك اصلاً سعى نكرده از ايستوود يا مورگان فريمن جلو بزند، بلكه سعى كرده دقيق ترين (و بهترين) واكنش ها را از خود بروز بدهد. هيلارى سوآنك موقعى كه روى صحنه رفت، گفت: «نمى دانم در اين زندگى چه كارى انجام داده ام كه سزاوار چنين پاداشى هستم. من فقط نقش دخترى را داشتم كه رويايى در سر داشته. هيچ وقت فكر نمى كردم اين اتفاق بيفتد و براى يك همچنين چيزى نامزد شوم. از آكادمى سپاسگزارم، سپاسگزارم به خاطر اين افتخار بزرگ. به علاوه، بايد از نامزدهاى ديگر هم تشكر كنم: از آنت، ايملدا، كيت و كاتالينا. كارى كه آكادمى براى من انجام داده، در كلمات نمى گنجد. همه اين آدم هايى كه دور و ور من بودند، از من حمايت كردند و به كار من اعتقاد داشتند و باعث شدند كه من حالا در اينجا حضور داشته باشم... از كلينت ايستوود هم متشكرم كه به من اجازه داد در اين سفر همراهش باشم. ازت متشكرم كه مرا قبول داشتى.»

«مورگان فريمن» نيز توانست جلوتر از رقباى خودش بايستد. چهار نامزد ديگر هم به گفته منتقدان و كارشناسان، بازى هاى خوبى داشته اند. «آلن آلدا» در «هوانورد»، «تامس هدن چرچ» در «راه هاى فرعى»، «جيمى فاكس» در «هم دست» و «كلايو اوون» در «صميمى تر.» اما لابد داوران چيزى ديگر در بازى فريمن ديده بودند كه او را ترجيح دادند. مردى كه ديگران لقب «قراضه» را به او بخشيده اند. با اين همه، داوران يك ترجيح ديگر هم داشتند: اين كه جيمى فاكس را بهترين بازيگر اصلى معرفى كنند، آن هم به خاطر بازى در نقش يك انسان معاصر، يك موسيقيدان سرشناس و البته نابينا. «رى چارلز» قطعاً مشهورتر از آن است كه نيازى به معرفى اش باشد. احتمالاً همه آنهايى كه تازه ترين دوره جايزه «گِرَمى» را ديده اند، يا از نتايجش خبر دارند، مى دانند كه مجموعه دوئت هاى او نيز جزء برنده ها بوده است.

در بخشى از پشت صحنه فيلم، مى توان جيمى فاكس را ديد كه در كنار رى چارلز حقيقى نشسته و به دقت رفتار او را زير نظر دارد و سعى مى كند ريزترين حركت هاى او را نيز به ياد بسپارد. درست است كه خود ايستوود در فيلمش بازى درخشانى ارائه داده، و «لئوناردو دى كاپريو» در نقش «هوارد هيوز» پريشان حال و عاشق پيشه خوش درخشيده است، و «جانى دپ» در «يافتن ناكجاآباد» يكى از خوب ترين بازى هايش را به نمايش گذاشته، اما از خيلى وقت پيش از همان روزى كه اسامى نامزدها اعلام شد، جاى ترديد نبود كه فاكس اين جايزه را مى برد.

در بخش بهترين بازيگران مكمل زن «كيت بلنچت» برنده شد. نقش بلنچت در «هوانورد» هم مثل نقشى ويژه بود: او بايد در نقش «كاترين هپبرن» افسانه اى ظاهر مى شد. بازيگرى مغرور و سركش كه يكى از نقطه هاى اوج سينماى كلاسيك آمريكا است و بلنچت براى آن كه مثل او بازى كند، بازى او را روى پرده سينما تماشا كرد. هوانورد، كار آخر مارتين اسكورسيزى هرچند كه بيشترين سهم را در ميان نامزدها داشت، اما سهم چندانى در ميان برنده ها نداشت. فيلم اسكورسيزى كه روايتى از سال هاى طلايى سينما است و مجموعه اى از بازيگران سرشناس در آن بازى مى كنند، برنده بهترين كارگردانى هنرى، بهترين طراحى صحنه و لباس، بهترين تدوين و بهترين فيلمبردارى شد. حالا كه نتيجه اسكار امسال نيز اعلام شده، مى شود با لحنى بدبينانه به همه داوران پشت پرده و مسئولان آكادمى نگاه كرد و ترديد نكرد كه لابد، كاسه اى زير نيم كاسه است، وگرنه دست كم يك بار بايد به اسكورسيزى اسكار مى دادند و چه كسى هست كه نداند دانشِ او در كارگردانى، بسيار بيشتر از كارگردان هاى ديگر آمريكايى است.

اسكار بهترين فيلمنامه، به«چارلى كافمن»، «ميشل گوندرى» و «پى ير بيس موث» رسيد. كافمن اين جايزه را به خاطر «آفتاب ابدى يك ذهن بى لك» گرفت. فيلمنامه اى با روايتى درخشان و سيال ذهن. «الخاندرو آمه نابارِ» اسپانيايى هم برنده بهترين فيلم خارجى شد و در كارنامه «درياى درون» اين جايزه را هم ثبت كرد. در بخش فيلم هاى انيميشن نيز رقابتى سخت جريان داشت: هم «شِرِك ۲» حضور داشت، هم «داستان كوسه» و هم «خانواده اينكرديبل.» خيلى ها حدس زده بودند كه داستان كوسه، برنده از ميدان بيرون مى آيد. اما برنده، خانواده اينكرديبل شد. خانواده اى شگفت انگيز و باورنكردنى.

مراسم اسكار به رغم همه حرف و حديث ها هنوز مهم ترين «بازى» سينمايى است كه هر سال در قلب هاليوود برگزار مى شود. هنوز كارگردان ها و بازيگرها دوست دارند فيلم هاى آمريكايى بسازند، يا بازى كنند و نامشان در ميان نامزدها اعلام شود و كارگردان هايى كه فيلم هاى غيرانگليسى زبان مى سازند، همه آرزويشان راه رفتن روى فرش قرمز است. بازى ها هميشه سرگرم كننده هستند، سرگرم كننده و جذاب. اما همه كه نمى توانند در زمين بازى كنند، گاهى هم آدم مجبور است بيرون زمين به تماشا بنشيند. چه مى شود كرد؟ لذت ما از اين بازى در همين حد است و چه كسى هست كه از اين بازى ها لذت نبرد؟

جورج بوش بدترين بازيگر سال شد
«جورج بوش» رئيس جمهور ايالات متحده آمريكا، شنبه گذشته، به عنوان بدترين بازيگر سال انتخاب شد و «تمشك طلايى» را از آن خود كرد. بوش، جايزه تمشك طلايى را به خاطر «بازى» بدش در فيلم «فارنهايت ۱۱/۹» گرفت. مايكل مور، مستندساز معروف آمريكايى كه به خاطر اين فيلم برنده نخل طلاى جشنواره كن شد، در فارنهايت ... به نقد سياست هاى بوش و برخورد دوگانه او در قبال حمله القاعده به آمريكا پرداخته و عمده فيلم خود را براساس تصويرهاى آرشيوى ساخته است. در صحنه اى از اين فيلم، بوش درست در زمانى كه هواپيماها به برج هاى دوقلو حمله كرده اند، مشغول كتاب خواندن براى كودكان است. جز اين، بوش به دليل آن كه نيمى از سال را در كنار رايس، وزير خارجه خود بوده، مستحق ترين نامزد تمشك طلايى بوده است. «هالى برى» كه سال ۲۰۰۲ برنده اسكار شد نيز به خاطر بازى در فيلم «زن گربه اى» ساخته پيتوف، يكى از برندگان تمشك طلايى بود و هرچند كسى گمان نمى كرد برى براى دريافت جايزه اش حاضر شود، در مراسم رسمى حضور پيدا كرد و گفت من به اين جايزه احتياج داشتم. دونالد رامسفلد وزير دفاع آمريكا به عنوان بدترين بازيگر مرد مكمل، و بريتنى اسپيرز، خواننده معروف آمريكايى، هم به عنوان بدترين بازيگر زن مكمل انتخاب شده اند. هر دوى آنها اين جايزه تحقيرآميز را به خاطر حضور در فيلم فارنهايت ... دريافت كرده اند. برگزاركنندگان جايزه تمشك طلايى، در يك اقدام ويژه، آرنولد شوارتزنگر، بازيگر سابق هاليوود و فرماندار فعلى و البته جمهوريخواه كاليفرنيا را كه در طول ۲۵ سال گذشته، هشت بار نامزد تمشك بوده و هربار به دليلى به آن نرسيده، به عنوان بدترين بازنده معرفى كرده اند. لازم به ذكر است كه فيلم حماسى «اسكندر» ساخته اوليور استون، كارگردان سرشناس آمريكايى، هم نامزد شش تمشك طلايى بود، با اين همه مستحق دريافت هيچ تمشكى شناخته نشد.

تمشك اسكار براى جورج بوش:
جورج بوش رئيس جمهور آمريكا و دونالد رامسفلد وزير دفاع اين كشور به خاطر حضور در فيلم «فارنهايت ۱۱/۹» برنده تمشك طلايى بدترين بازيگران سال ۲۰۰۴ شدند.
آقاى بوش براى فيلم «فارنهايت ۱۱/۹» دو تمشك طلايى را ناخواسته به خود اختصاص داد: بدترين بازيگر مرد و بدترين زوج صحنه يا در كنار كاندوليزا رايس وزير خارجه كنونى آمريكا و يا همراه بز دست آموز خود. به گزارش بى بى سى تصاوير اولين واكنش آقاى بوش به خبر يازده سپتامبر را مايكل مور در مستند «فارنهايت ۱۱/۹» به كار گرفته بود. همچنين به دونالد رامسفلد وزير دفاع آمريكا (بدترين بازيگر مرد نقش دوم) و بريتنى اسپيرز خواننده آمريكايى (بدترين بازيگر زن نقش دوم) به خاطر حضورشان در اين فيلم تمشك طلايى اعطا شد.
آرنولد شوارتزنگر كه هاليوود را رها كرد تا فرماندار كاليفرنيا شود، به عنوان بدترين بازنده تمشك طلايى در ۲۵ سال گذشته برگزيده شد. وى ۸ بار نامزد اين جايزه شده بود، ولى هرگز تمشك طلايى را نبرده بود. وى اين دفعه براى فيلم «دور دنيا در ۸۰ روز» نامزد شده بود، ولى آقاى رامسفلد جايزه اش را «ربود.» فيلم حماسى «اسكندر» ساخته اوليور استون نامزد شش تمشك طلايى بود، اما مستحق دريافت هيچ كدام شناخته نشد.
تمشك طلايى بدترين بازيگر زن امسال نيز نصيب هلى برى شد.

لينک مرتبط:
خواندني هاي هاليوود (پيش از اسکار 2005)