سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

بزرگان سينماي ايران در کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز

گزارش: کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز در همايش کانون هاي فرهنگي سراسر کشور در تهران، از طرف وزارت علوم، تحقيقات و فن آوري به عنوان فعال ترين کانون فيلم و عکس دانشگاه هاي کشور انتخاب شد. در همين نشست «علي مسعودي» نماينده ي کانون با کسب بالاترين راي در انتخابات مجمع عمومي به عضويت شوراي مرکزي مجمع کانون هاي فيلم و عکس سراسر کشور در آمد. کانون از دو سال پيش تاکنون پذيراي بزرگان سينماي ايران بوده است که اميدواريم اين امر به مساعدت مسئولين دانشگاه همچنان ادامه داشته ياشد.

دعوت هاي زنجيره اي از بزرگان سينماي ايران توسط کانون، از مهرماه 82 با برگزاري «اولين همايش بزرگ سينمايي دانشگاه شيراز» آغاز شد. اين برنامه ي سه روزه در روز اول، «سينما و زن» نام داشت که همراه بود با حضور «آنتونيا شرکا» بانوي منتقد سينماي ايران. روز دوم، روز بزرگداشتِ کارگردان مطرح کشورمان بود که پس از بازگشت دوباره ي خود به ايران، در بعد از انقلاب، با ساخت دو فيلم «بوي کافور، عطر ياس» و «خانه اي روي آب» برنده ي بهترين فيلم جشنواره ي فجر شده بود؛ و او کسي نبود جز «بهمن فرمان آرا»! اما روز سوم «سينما و جامعه» بود که با حضور جواد طوسي (منتقد) برگزار شد.

نيمسال دوم 82 با نشستِ موسيقي متن در فيلم؛ با حضور «احمد پژمان» آغاز شد. کسي که آهنگسازي فيلم هاي مطرحي از جمله «بوي کافور عطر ياس»، «خانه اي روي آب»، «رنگ خدا»، «بيد مجنون» و بسياري از فيلم هاي مطرح سينماي ايران را بر عهده داشته است و افتخار کسب سيمرغ بلورين بهترين موسيقي متن از جشنواره ي فجر را نيز داراست. «احمد پژمان» که فردي ست پا به سن گذاشته، در روزي به ياد ماندني، برنامه ش را به طور ايستاده بر روي سن تالار فجر، بدون مجري، به مدت سه ساعت برگزار کرد.

همچنين کانون به بهانه ي پخش فيلم «رقص در غبار»، «اصغر فرهادي» (کارگردان) و «باران کوثري» (بازيگر و دختر کارگردان مشهور سينما؛ رخشان بني اعتماد) را به دانشگاه شيراز آورد. در همان سال فيلم «شهر زيبا» ي «اصغر فرهادي» نامزد يازده سيمرغ بلورين جشنواره ي فجر شده بود.

کانون درآغاز سال تحصيلي گذشته، در راستاي برگزاري نشست هاي تخصصي با حضور بزرگان سينماي ايران، تصميم به دعوت از «کمال تبريزي» سازنده ي «مارمولک» و خالق يک انقلاب فرهنگي - اجتماعي در سينماي ايران گرفت و «کمال تبريزي» هم به دعوت کانون فيلم و عکس جواب مثبت داد تا دانشگاه شيراز پذيراي کارگردان مردمي سينماي ايران باشد.

در اردي بهشت ماه، کانون برنامه ي «يک روز، يک فيلمساز» را با حضور «رسول ملاقلي پور» کارگردان سينماي دفاع مقدس برگزار کرد. اين برنامه همراه بود با پخش فيلم «مزرعه ي پدري» که اولين فيلم ايراني با صداي دالبي سوراند است. (همراه با تجهيز موقت تالار فجر به سيستم دالبي توسط کانون فيلم که اميدواريم با عنايتِ مسئولين محترم دانشگاه و مسئولين فرهنگي استان، اين امر براي هميشه محقق شود.)

اما کانون نشان داد که بي جهت شايسته ي دريافتِ مقام فعال ترين کانون فيلم و عکس دانشگاه هاي کشور نبوده است. کانون، تابستان امسال در گرماي مرداد، پذيراي استاد برجسته ي تئاتر اي سرزمين بود؛ کسي که در فرانسه با بزرگان سينماي جهان از جمله گدار، تروفو، شابرول، بريالب، ويلسون و.. همکاري داشته است. کارگردان فيلم «ماهي ها عاشق مي شوند». دکتر «علي رفيعي»! در اين برنامه «گلشيفته فراهاني» بازيگر جوان و باآتيه ي کشورمان نيز حضور داشت. اين برنامه در بزرگترين و مجهزترين تالار شيراز (تالار حافظ با گنجايش 950 نفر) برگزار شد. به دليل استقبال باور نکردني مردم شيراز، بسياري بر روي پله هاي تالار و برخي نيز ايستاده نظاره گر اين برنامه بودند که همراه بود با پخش فيلم «ماهي ها عاشق مي شوند» (همزمان با اکران در تهران).

و کانون در آخرين هفته ي شهريور باز هم نشان داد خستگي برايش هيچ معنايي ندارد و تصميم به دعوت از «فريدون جيراني» استاد فيلمنامه نويسي و کارگردان برجسته ي کشور به همراه «محمدرضا شريفي نيا» بازيگر و استاد بازيگري پرداخت تا با پخش فيلم «سالاد فصل» و نقد و بررسي اين فيلم و ديگر آثار«فريدون جيراني» برگ زرين ديگري به افتخارات خود اضافه کند.

و اين ها همه در کنار فعاليت هاي فراوان کانون بود، از جمله:
- جلسات هفتگي پخش فيلم (هر هفته دو فيلم)
- برگزاري فستيول مروري بر آثار داستين هافمن.
- برگزاري جشنواره ي سينماي کمدي با نگاهي به آثار به ياد ماندني کلاسيک و نوين تاريخ سينما.
- جشنواره ي بزرگداشت رابرت دونيرو.

- انجام اکران هاي خيرخواهانه براي کمک به افراد نيازمند از جمله اکران فيلم هاي «شهر زيبا» و «معجزه گر» به نفع کودکان نيازمند (با همکاري کانون هاي آفتاب و فانوس)
- ايجاد زمينه ي نمايش، نقد و بررسي فيلم هاي کوتاه ساخته شده توسط دانشجويان دانشگاه آزاد و سراسري از جمله پخش فيلم «سراب» ساخته ي دانشجويان دانشگاه آزاد شيراز.

- اکران هاي ويژه ي سينما و اقتباس ادبي همراه با نقد و بررسي (فيلم هاي «خوشه هاي خشم»، «گاو» و..)
- برگزاري مسابقات متعدد عکاسي همراه با نمايشگاه هاي مختلف عکس.
- ساخت چهار فيلم کوتاه «از جنس مخمل»، «سبز به رنگ سبز»، «سيب سرخ نيوتن» و «قرارمون يادت نره» توسط کانون و با زحمات کارشناس کانون (علي اکبر جهانگيري). که از اين ميان فيلم «سبز به رنگ سبز» به جشنواره ي فيلم پاکدشت راه يافت و به عنوان پنج فيلم برتر اين جشنواره انتخاب شد، «سيب سرخ نيوتن» نيز در همايش کارشناسان فرهنگي سراسر کشور در دانشگاه تهران مقام برتر را کسب کرد.

- برگزاري کلاس هاي آموزش فيلم نامه نويسي و عکاسي.
- تهيه ي نزديم به سي بولتن براي اکران هاي مختلف. تهيه ي تيزرهاي تبليغاتي و کليپ هاي مختلف براي کانون فيلم و ديگر کانون هاي دانشگاه از جمله کانون موسيقي، کانون تئاتر، کانون شعر و ادب و..
- چاپ سه شماره نشريه ي تخصصي فيلم و عکس؛ سرگيجه.
- برگزاري اختتاميه ي دومين جشنواره ي سراسري صنايع دستي در شيراز با حضور استاندار فارس و معاون وزير.
و بسياري برنامه هاي ديگر که مجالي براي ذکر آنها نيست.

کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز در آخرين فعاليت بزرگ خود، برگزارکننده ي پنجمين مجمع تشکيلاتي کانون هاي فيلم و عکس دانشجويان کشور در شيراز بود؛ نشستي که با حضور نمايندگان کانون هاي فيلم و عکس دانشگاه هاي کشور (از تاريخ 23 لغايت 25 شهريور) به منظور بحث و تبادل نظر پيرامون مسائل و مشکلاتِ کانون ها در شيراز برگزار شد که درکنار آن کارگاه هاي فيلمنامه نويسي و بازيگري توسط اساتيد برجسته ي کشور (فريدون جيراني و محمدرضا شريفي نيا) هم بود.

اما کانون قصد دارد قوي تر از گذشته به فعاليت هاي خود ادامه دهد. شما هم مي توانيد عضوي فعال در کانون فيلم و عکس دانشگاه شيراز باشيد و ما را در زمينه هاي چاپ نشريه، بولتن، ساخت تيزر، کارهاي گرافيکي و.. ياري رسانيد.

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه

We make a living by what we get;
we make a life by what we give.
// President Ronald Reagan 1911-2004


ايميل فورواردي

يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياک ش می کوبيد که بره خونه، زن مسنی رُ ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدس زن پنچر بود. می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برف ها ايستاده.

بهش گفت: من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم.
زن گفت: من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می ‌شدم. بايستی صد تا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن و اين واقعاً لطف شما بود.

وقتی که جو لاستيک رُ عوض کرد و در صندوق عقب رُ بست و آماده شد که بره، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟ و او به زن چنين گفت:

«شما هيچ بدهی اي به من نداريد. من هم در يک چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من امروز به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می‌خواهی که بدهيت رُ به من بپردازی بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!»

چند مايل جلوتر، زن کافه ي کوچکی ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخندِ شيرينِ زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه حامله باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.

وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلارشو بياره، زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی دستمال سفره اين يادداشت رُ باقی گذاشت؛ اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رُ می‌خوند:

«شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می خواهی که بدهي ت رُ به من بپردازی، بايد اين کار رُ بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!»

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سر کار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.
وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:
«همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

قنديل (هفت داستان کوتاه)

توضيح بدم که قنديل اسم پيشنهادي مسئول صفحه ي ادبي بود (که بالاخره بين «قنديل» و «متن واره»، سردبير اولي رُ انتخاب کرد.) و استعاره اي هست از سخني موجز و کوتاه اما کافي، خلاصه اما کامل. سه تا داستان اول (چون دو ستون خالي بيشتر نداشتم که يکي ش ادبي بود که اين سه تا رُ نوشتم، يکي هم متفرقه بود که شد گزيده اشعار تاگور به انگليسي با لغت نامه زيرش!) تو شماره ي اين ماهِ ماهنامه ي نگاه فردا چاپ شده.


خونسرد
تو فرودگاه، وقتي براي بازرسي همه رُ معطل کردن، اِد اولين کسي بود که اعتراض کرد و همه رُ با خودش متحد کرد. انقدر خوب رهبري کرد که شد سخنگوي مسافرا !
يک ساعت بعد وقتي خلبان اعلام ميکرد مسافرين آروم باشن چون به دليل هواپيماربايي مجبورن به کشور همسايه برن ولي به زودي به مسير خودشون بر ميگردن، اِد داشت جملاتش رُ به خلبان ديکته ميکرد.


زبان
معتقد بود در آغاز فقط يک زبان بوده که منشا الهي داشته. براي همين چند سال از دانشگاه مرخصي گرفت و مشغول تحقيق شد. کم کم واژه هاي حقيقي رُ کشف ميکرد و براي اينکه فراموش نکنه در زندگي خودش به کار ميبرد. چندين سال رو اين زبان جديد کار کرد و نتيجه ش شد صدها صفحه مقاله ي دست نويس که بعد از مرگش پيدا کردن. ولي متأسفانه هيچ کس نتونست حتا يک کلمه از وصيت نامه ش رُ بخونه چه برسه به مقالات علمي ش.


زندگي
پنج بار زندگي کرد؛ بار اول به جرم و جنايت پرداخت؛ خوب بود اما بي فايده. بار دوم به نيکي و کمک؛ و باز هم بي نتيحه. بار سوم خداپرست شد؛ نميشد بگي خوب يا بد، اين هم گذشت. و بار چهارم فرديت خودش رُ به رسميت شناخت و تو حرفه ش کلي پيشرفت کرد. بار پنجم با برنامه جلو رفت و با مرور زندگي هاي قبلي تصميم خودش رُ گرفت؛ خودکشي!
پ.ن. اي شيوا! همين يک‌ بار که به جهان آمدم، مرا بس. چون مرا بميراني، بر من منت گذار و ديگر باره به اين جهانم باز مگردان. «کاليداس»


دنياي وارونه
بعد از دستگيري، خانم مارپل اعتراف کرد که در چندين مورد قتل دست داشته. گفت که اوايل با دستيارش که يک افسر پليس بود کار مي کرد؛ وقتي هيچ سوژه اي براي کار نداشتن، و بيشتر با انگيزه هاي شخصي به قتل و غارت ميپرداختن و کس ديگه اي رُ مقصر معرفي ميکردن. متأسفانه به دليل اعتبار و شهرت خانم مارپل، کسي تا اون روز به حرف هاي يک قاتل زنجيري ديوانه گوش نداده بود. خانم مارپل همين طور اعتراف کرد که اين اواخر، همکارش که به جاسوسي در اداره ي پليس ميپرداخت، داشته شاکي ميشده و با نقشه اي سر اون رُ هم زير آب کرده. دادستاني در گزارشش آورده که دادگاه خانم مارپل هفته ي آينده تشکيل ميشه و براي تکميل پرونده از صدا و سيما خواسته تا تمام حلقه هاي سريال خانم مارپل رُ در اختيار پليس قرار بدن.


تخت خواب
ما دو نفريم که با هم قرار گذاشتيم هر شب سر ساعت خاصي بخوابيم. واسه همين هر وقت شبا خوابم نميبره فکر مي کنم شايد هنوز اون نيومده بخوابه؛ و منتظرش ميمونم تا بياد با هم بخوابيم!


راه زندگي
خدا را فراموش کرد؛ به سطل آشغال انداخت. سخت بود اما به زندگي ادامه داد؛ پشت کار داشت و عشق به يک روسبي. سي سال بعد، در بستر واپسين خوابيده بود و به حوادث گوناگوني فکر مي کرد که از سر گذرانده بود، و زن هاي متوالي. پيش از آخرين بازدم بر کاغذي نوشت: «اگرچه به همه چيز رسيدم، اما به هيچ نرسيدم. يادم باشد بار ديگر، راهِ نرفته را برگزينم.» و چشم فرو بست.


در هتل
نبايد برميگشتم؛ از آقاي مسئولِ پذيرش کليدِ اتاق رُ ميگيرم. متنفرم از اين که بدون نگاه کردم تو چشم هام، کليد رُ بذاره رو پيشخوان م مجبور باشم بردارم. پيش خودم ميگم کاشکي به بهونه اي کليد رُ پس بدم. دلم نمي خواد وارد اتاق بشم؛ آقا اين کليد مالِ من نيست. آقا قفل خرابه اصلاً ! آقا اين کليد چيه ديگه؟ آقا چرا من تنها بايد برم تو؟ آقا اين اتاق من نيست! آقا اين دو نفر تو اتاق من چي کار ميکننن؟ اين آقاهه تو اتاق من با اين خانومه داره چي کار ميکنه؟ چرا اصلاً محل من نميذارن؟ آقا نکنه من مُردم؟

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

جملات قصار و 22 داستان خيلي کوتاه

به حرف ديگرون گوش نکن! اونا همه شون يه مشت احمقن؛ کار خودت رُ بکن! فقط همين!

جملات زير از ايميل هاي چند روز اخير سايت My Daily Insights گرفته شده:

«مقدار موفقيت شما با ميزانِ باورهاتون معين ميشه»
اين هشت کلمه مسير زندگي منو در اکتبر 1997 عوض کرد. از زماني که ماشينم رُ از دست داده بودم و از خونه بيرونم انداخته بودن، تا وقتي که بخوام زندگي اي رُ بگذرونم که تو روياهام مي ديدم، راهِ طولاني رُ طي کردم از وقتي که ياد گرفتم چه جوري از قدرتِ باورم استفاده کنم.
اين کار سه دقيقه و پنجاه و دو ثانيه (3:52) از وقت شما رُ ميگيره براي اين که بفهمين قدرتِ باورهاتون ميتونه زندگي تون رُ عوض کنه.

کسي که بالاي تپه با دهان باز مي‌ايسته، بايد زمان خيلي طولاني منتظر بمونه تا يه اردک بريون بيوفته پايين.
/ کانفيوشِس (کنفوسيوس؛ فيلسوف چيني 551 سال قبل از ميلاد)

آدم موفق کسيه که بتونه شالوده ي شرکت ش رُ با آجرهايي که ديگرون بهش پرت مي کنن بسازه.
/ ديويد برينکلِي

هر چيزي که تو تو زندگي ت بخواي، آدم هاي ديگه هم همون رُ خواهند خواست. به اندازه ي کافي به خودت ايمان داشته باش تا بپذيري انديشه اي رُ که تو هم همون قدر درباره ش حق داري.
/ ديان ساير

"The size of your success is determined by the size of your belief."
Those 13 words changed my life in October 1997. From being evicted from my home and losing my automobile, to living the life of my dreams, I've come a long way since I learned how to use the power of belief.
It will take you three minutes and fifty-two seconds (3:52) to find out if the power of belief can change your life.

"Man who stand on hill with mouth open will wait long time for roast duck to drop in."
/ Confucious

A successful man is one who can build a firm foundation with the bricks that others throw at him.
/ David Brinkley

Whatever you want in life, other people are going to want it too. Believe in yourself enough to accept the idea that you have an equal right to it.
/ Diane Sawyer







چيزي داريم به اسم داستان کوتاه يا short story که مشخصات خاص خودش رُ داره؛ ساده ترين، و شايد بشه گفت بي اهميت ترين خصوصيت ش اينه که بايد کوتاه (short) باشه؛ اما اين عملاً اصلاً اهميت خاصي نداره. فرق اصلي يک داستان کوتاه با ناول يا رمان تو ساختارهاشون هست؛ از شخصيت پردازي گرفته تا پيرنگ (plot) و غيره..
و در عين حال چيزي داريم به اسم مينيمال يا داستان هاي خيلي کوتاه (very short story) که نتيجه ي هنر مدرن و آخرين پرده از ادبيات هست. قبلاً يه کم درموردش گفته بودم؛ مينيمال ها، داستان هاي خيلي خيلي کوتاه هستن؛ در حد چند جمله حداکثر. در اصل مينيمال شامل همه ي حرف هاي ضروري ميشه و هيچ کلمه ي زائدي نبايد توش باشه. شايد بهتر باشه هر نوشته در يک کتاب چاپ بشه، بعد از خونده شدن، هفته ها بهش فکر بشه و بعد از دريافتِ کل جريان، نوشته ي بعدي خونده بشه. مثلاً در نوشته ي «به آرومي ماشه رُِ با شست ش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.» صحنه ي خودکشي توصيف شده (چکاندن ماشه با انگشت شست) و انساني که خالي از هر نوع هراس و اميدي هست و شهري گرفته که خارج دنياي فرد قرار داره و تنها صدايي رُ پخش ميکنه که تا چند لحظه ي ديگه اون هم از بين ميره.. اصولاً معمولاً ميشه از يک مينيمال خوي يه ناول نوشت!

در زير بيست و دو داستان خيلي کوتاه از مت هُنان رُ ميارم. هر داستان با ستاره (*) شروع ميشه. در پايان هم مثل هميشه اصل متن.. ولي قبلش، لينک هاي مربوط به اين پست: سايت مت هنان | وبلاگش | و اصل داستان ها.

* وقتي چيزهاش رُ بسته بندي کرد تا به فلوريدا اسباب کشي کنه، مايکل از عکسش؛ زماني که بچه اي بود در آغوش پدرش، بيرون اومد و نياز به گريه کردن رُ فرو نشاند.

* وان با اولين اشاره ي نور بيدار شد و به روز طولاني که در کشتزارهاي مارچوبه، در مقابلش قرار داشت فکر کرد.

* وقتي داشت باک ماشين ش رُ پر مي کرد، اِما مي خواست بدونه مردي که در اون وسيله ي نقليه ي ورزشي سبز رنگ هست مجرده يه نه؟ و نگران بود که خودش هميشه تنها بمونه..

* «آقا، آقا، مي تونين لطفاً کمک کنين مامانم رُ پيدا کنم؟»

* پائول صفحه (سرنوشت) رُ برگردوند.

* براي اين که موقر به نظر برسه، مِليندا دامن ش رُ پاره کرد و شد مثل يه احمقِ لوده.

* موتور ماشين، با بي اعتنايي بين ريل هاي راه آهن پرتاب شد، همراه با باري از ذغال سنگ که با احترامي جابرانه به عقب مي لرزيدند.

* وقتي در حمام ِ بخار آرام گرفت، سْتيو فکر کرد «خُب، اين چيزيه که ديگه هيچ وقت امتحانش نمي کنم.»

* پائولا ساعدش رُ با دست گرفت و رضايتي صامت رُ به مردي که مي دونست هيچ وقت نمي تونه ازش بگذره پيشکش کرد.

* فيليپ تا ديروقت به خوندن ادامه داد، در حالي که با اشتياق زير عبارت هاي مهمي از اون کتاب کوچيک قرمز خط مي کشيد.

* به آرومي ماشه رُِ با شست ش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.

* سمانتا براي روزها مي گريست.

* لِستر عرق رُ از پشت گردنش پاک کرد، آچار فرانسه رُ به کنارش پرت کرد، به خورشيد خيره شد و کلمه ي «کثافت» رُ به آرومي زير لبش گفت.

* «تو کي هستي که بخواي به من بگي چه جوري بايد زندگي م رُ بگذرونم؟»

* لَو بر عرشه ي کشتي ايستاد و از بين امواج، به سرزميني خيره شد که دوستش داشت و دلش انقدر براش تنگ ميشد که بهش احساس تهوع آوري دست داد تا به نبودن ش فکر کنه.

* در ناميدي، سْيد دونه هاي به جا مونده از خوشه چيني رُ از رو زمين جمع کرد و يکي يکي قورت داد.

* کارل متعجب ميشد اگه اظهارنظرهاي عوام فريبانه ي ميگل درباره ي لَو آن خواهشي محرمانه رُ در برخي چيزها نشون نمي داد.

* همه با دلاوري مُردند، اگر پوچ و بيهوده ست، يک بار امتحان ش کن.

* به بالا نگاه کرد، هواپيمايي ديد که نزديک ميشد. در شگفت موند که چه کسي مي تونه باشه.

* شارلوت براي هميشه موجب دردسر شهر شد، که دوشنبه صبحي در اونجا مست کرد.

* زماني که زنگ به صدا در اومد تا آغاز يه روز جديد رُ نشون بده، دانْستِن يواشکي به پشتِ سر و موهاي دم اسبي دي با شيفتگي نگاه کرد و با اشتياقي بي پاسخ درد کشيد.

* گلوريا به پسرش نگاه کرد -اين بيگانه ي موهوم که از آنِ مردي بود- و همه چيز او را بخشيد.


22 Very Short Stories by Mat Honan

* As he boxed up his belongings for the move to Florida, Michael came across a picture of himself as a boy in his father's lap, and suppressed the urge to cry.

* Juan woke at first light, and thought of the long day in the asparagus field that lay ahead of him.

* While filling up her car at the gas station, Emma wondered if the man in the green SUV was single, and worried that she would always be alone.

* "Mister, mister, can you please help me find my mommy?"

* Paul turned the page.

* In her attempt to seem demure, Melinda tore her skirt and looked quite the fool.

* The engine car hurtled recklessly along the rails with its load of coal shaking behind in violent respect.

* As he eased into the steaming bath, Steve thought "well, that's something I'll never try again."

* Paula fingered her forearm and offered mute acquiescence to the man she knew she could never deny.

* Phillipe read long into the night, fervently underlining significant passages in the little red book.

* He slowly pulled back the hammer with his thumb until the revolver made a click that could be heard for miles in the still, cold Minnesota night

* Samantha wept for days.

* Lester wiped the sweat from the back of his neck, dropped the wrench by his side, stared up at the sun, and whispered the word "shit."

* "Who are you to tell me how I should live my life?"

* Lao stood at the ship's bow, and peered across the waves at the land that he loved and already missed so much that it gave him a nauseous feeling in his stomach to contemplate his absence.

* In desperation, Sid scooped the gleanings from the floor, and swallowed them one by one.

* Carl wondered if Miguel's snide remarks about Lou Ann did not in some way indicate a secret desire.

* Everybody died in a valiant, if futile, attempt.

* Looking up, he saw a plane approaching, and wondered who it could be.

* Charlotte was always a hell of a town to get drunk in on a Monday morning.

* As the bell rang to indicate the start of a new day, Dunstan made secret eyes at the back of Dee's ponytailed head, and ached with an unrequited longing.

* Gloria looked at her son -- this virtual stranger of a man -- and forgave him everything.

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

جمعه 18 شهريور 1384

ادنا


































































بوس :x

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

سيا

رئيس سيا بايد سه تا جاسوس جديد رُ امتحان مي کرد. يکي شون 25 ساله، ديگري 35 و نفر آخر 45 سالش بود. خانم هاي هر کدوم رُ در اتاق هاي جداگونه اي ميذاره، به مردِ 25 ساله تفنگي ميده و ميگه: «برو تو اتاق و خانم ت رُ بکش!» 25 ساله هه ميگه: «نمي تونم اين کار رُ انجام بدم. من خيلي دوستش دارم.» رئيس، تفنگ رُ به مرد 35 ساله ميده و ميگه: «برو تو اتاق و همسرت رُ بکش!» مرد 35 ساله ميره تو اتاق، بعد از پنج دقيقه مياد بيرون و ميگه: «نمي تونم اين کار رُ انجام بدم.»

رئيس، تفنگ رُ به مرد 45 ساله ميده و ميگه: «برو تو اتاق و همسرت رُ بکش!» مرد 45 ساله ميره تو اتاق، صداي سه تا شليک مياد و بعد صداي دعوا و زد و خورد. رئيس ميپره ميره تو اتاق، و ميبينه زنش مُرده، رو زمين افتاده. ميپرسه: «چه اتفاقي افتاده؟» مرد 45 ساله ميگه: «احمق ها تير مشقي (تيري که فقط صدا داره و گلوله نداره) تو تفنگ گذاشته بودن؛ مجبور شدم خفه ش کنم تا بميره!»

The CIA
The director of the CIA has to test three new agents, a 25-year-old, a 35-year-old, and a 45-year-old. He puts each of their wives in a different room. He hands the 25-year-old a gun and says, "Go into the room and kill your wife." The 25-year-old says, "I can't do it. I love her too much." The director hands the gun to the 35-year-old and says, "Go into the room and kill your wife." The 35-year-old goes into the room, comes out after five minutes, and says, "I can't do it."

The director hands the gun to the 45-year-old and says, "Go into the room and kill your wife." The 45-year-old goes into the room. Three shots ring out, and then there's the sound of scuffling and fighting. The director runs into the room and sees the wife dead on the floor. He says, "What happened?" The 45-year-old says, "Some idiot put blanks in the gun, so I had to choke her to death!"




جوک هاي انگليسي معمولاً يخ هستن. اندر اونا همه چيزشون فرمال و رو حساب و کتابه که مثلاً از يه کار مسخره (که واسه ما عاديه) کلي مي خندن. در هر حال اين هم يه جوک جالب بدون ترجمه:
Rum and Coke-Choices
A Priest was seated next to a Queenslander on a flight to Canberra . After the plane was airborne, drink orders were taken. The Queenslander asked for a Bundy rum and Coke, which was brought and placed before him. The flight attendant then asked the priest if he would like a drink. He replied in disgust I'd rather be savagely raped by a dozen whores than let liquor touch my lips. The Queenslander then handed his drink back to the attendant and said Me too. I didn't know we had a choice.