شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

بابانوئل واقعي

يه روز بابانوئل از پسر بچه‌اي پرسيد «دنياي واقعي چه مزه‌اي داره؟» ...زمستون سردي بود، بابانوئل تمام هديه‌ها رُ داده بود و سهم اونايي که نبودن رُ در جوراب درختِ خونه‌شون گذاشته بود. هر سال روال کار همين بود، اما هميشه جديد. اصلاً تکراري نمي‌شد؛ انگار سال قبل‌تري نبود؛ يه سري کادو، يه سري آرزو، تبريکات سال نو و آدمايي که منتظر بودن؛ همه‌شون جديد! اون سال هم همين شد، اما آرزوها کمتر بود، هديه‌ها از هر سال کمتر بود و تونست زودتر کار رُ تموم کنه. بارش آهسته‌ي برف تازه شروع شده بود. کنار بوتيکي، تنها، منتظر لحظه‌ي سال نو بود تا برش گردونن به دنياي بالا، که پسر بچه‌اي رُ ديد؛ کمي گرد و خاکي، با لباس‌هاي نه چندان مرتب، که با شيطوني در خاکِ پاي درخت‌هاي کنار خيابون، با تکه چوبي، جاده مي‌کشيد و با سنگريزه‌ها بازي مي‌کرد، سخت مشغول بود؛ انگار وظيفه‌ي مهمي بهش داده شده! هميشه بچه‌ها و بزرگ‌ترها بابانوئل رُ دوست داشتن. پسرک نزديک‌ش شد، به هم لبخند زدن، دستي بر سرش کشيد، بهش تبريک سال نو گفت و از آب‌نبات‌هاي خودش بهش داد. پسرک خوشحال شد.

با اشتياق ازش پرسيد بازم داره؟ و در حين خوردن باقي آب‌نبات‌ها، با کنجکاوي معصومانه‌ش سوال‌هايي رُ مي‌پرسيد در مورد گوزن مخصوص بابانوئل، خونه‌ش، برآورده کردن آرزوها و سوال‌هاي اين‌چنيني. هنوز بيست دقيقه نگذشته بود که با هم صميمي شدن. بابانوئل براي خداحافظي، بهش گوشزد کرد که لحظه‌ي سال نو نزديکه و هر کدوم بايد برن خونه‌شون، اما پسرک خونه‌‌اي نداشت. ساعت يازده و خورده‌اي بود؛ تصميم گرفتن با هم باشن، بابانوئل بهش آب‌نبات مي‌داد، هر دو خوشحال بودن و زير نور چراغ‌هاي خيابون، زير دونه‌هاي نقره‌اي برف و در جهت مخالف باد قدم مي‌زدن.

هوا سرد شده بود، تمام شهر چراغوني و چراغ‌هاي رنگي مغازه‌ها روشن بود. بارها و کافي‌شاپ‌ها شلوغ بود. بعد از مدتي، پسر خيلي غير منتظره وايساد و پرسيد: «چرا آرزوهاي مردم رُ برآورده مي‌کني؟» بابانوئل جوابي نداشت. سال‌هاي سال بود که خودش رُ واسه اين کار پير مي‌ديد، اما کار ديگه‌اي نميشد کرد. توضيح داد براي همه چيز ميشه «چرا» آورد، اما اين فقط بازي با کلماته. اگه اون ديگه آرزوها رُ برآورده نکنه، باز يکي پيدا ميشه که بپرسه چرا نه؟ هيچ وقت دليلي واسه «چراها» و «چرا‌ نه‌ها» وجود نداره. به هر حال کار يا انجام ميشه يا نميشه. پسر پرسيد: «پس چرا فقط سال نو؟ باقي سال کجا هستين؟»

مرد هر چه فکر کرد به خاطرش نيومد به جز اين کار، لحظه‌هاي ديگه‌ي عمرش، چه جوري گذشته يا کجا بوده. هر سال همين زمان، با يه کالسکه و چندين کيسه اضافه، پر از هديه ميومد؛ خيلي موقع‌ها کارش فقط جابه‌جا کردن چيزها بود، يا تغيير دادن بعضي از مسيرهاي زندگي، برخي اوقات هم به هديه‌هاي کوچيک شخصي احتياج بود؛ مثل يه بارش کوتاه برف، يا تشديد روشنايي نور ماه.. خلاصه هر کسي خواسته‌اي داشت!

Happy New Year


اصرار پسر، اون رُ به خودش آورد. گفت: «من بابانوئل‌م. مثل شما نيستم. واسه همين مثل شما هم زندگي نمي‌کنم. من هر سال همين موقع هستم، همه جا هستم، به همه سر مي‌زنم، و بعدش ديگه نيستم. تعريف‌ش به همين سادگيه، فقط با شما فرق دارم وگرنه مورد خاصي نيست.» فکر کرد شايد حق انتخاب هم نداشته / شايد هم داشته، اما به هر حال اون بابانوئل شده. از رسم و رسوم انسان‌هاي عادي خيلي چيزها بلد بود، معني خيلي از برخوردها رُ مي‌فهميد، اما هيچ وقت نخواسته بود مثل اونا بشه. از پسرک خواست اون حرف بزنه؛ «از دنياي خودت بگو..»

«زندگي ما که معني خاصي نداره. اتفاق زياد ميوفته، مردم زياد تجربه مي‌کنن، اما اکثراً شبيه به هم هستن. يه سري قانون مي‌ذارن، يه سري هم مجبورن به زور عمل کنن. يه سري به ستاره‌ها نگاه مي‌کنن، يه سري به نور چراغ‌ها. هستن گروهي که با خودشون حرف مي‌زنن، و همين طور آدمايي که اصلاً حرف نمي‌زنن. البته جامعه قانون داره، از بيرون نظم و ترتيب داره، همه چيز رو حساب و کتابه، اما زندگي چيز سخت و پيچيده‌اي هم نيست؛ هر کسي هر کاري بخواد انجام ميده، اولش توسري مي‌خورن، بعد به بقيه توسري مي‌زنن. قانون جنگله. فقط به جاي حيوون‌ها آدماي مختلف هستن. يه جاي دنيا کشورها به جون همديگه ميوفتن، يه جاي ديگه فاميل و همسايه‌ها با هم دشمني دارن.

«همه چيز هست، رنگ، زندگي، شادي، آرامش، اما در عمل خيلي نيست. انسان‌ها خوب خودشون رُ با همه چيز وفق دادن. بالاخره اين همه آدم، بايد به کاري مشغول باشن. همه سرگرم شدن؛ مهم نيست چي، فقط سرگرم شدن. دو طبقه هستن که اجازه نداريم در موردش حرف بزنيم: يکي گرسنه‌ها، اون يکي هم رئيس دزدها، باقي از مردم عادي محسوب ميشن؛ هر چيزي بخواي ميشه درموردشون گفت؛ دروغ، شايعه، افترا و غيبت ساده‌ترين‌ش هست.

«ولي اگه خواستي مثل ما بشي اصلاً نگران نباش، تو دو سه روز همه‌ش رُ ياد مي‌گيري. بعد از يه مدت همه چيز رُ مي‌شناسي و البته به چيزي هم دل خوش نمي‌کني. بعد به ياد مي‌آري هر سال همين موقع‌ها، پيرمردي با لباس قرمز و ريش‌هاي سفيد مياد، به ما ميگه هديه آوردم، به بزرگ‌ترها وعده‌ي صلح و آرامش رُ ميده. اما همه‌ي اينا، از فردا صبح‌ش که پيرمرد ميره، مثل آدم برفي، کم‌کم زير نور آفتاب آب ميشه، نيست ميشه. و دوباره همون زندگي و همون اتفاق‌ها..»

بابانوئل هيچ وقت انقدر فکر نکرده بود، تازه فهميد چرا پسرک هيچ آرزويي نداشت. خيلي به سال نو نمونده بود و باد خبر از نزديک شدن کالسکه مي‌داد؛ وقت رفتن فرارسيده بود. قبل از خداحافظي، چوب جادويي رُ به پسرک داد تا با اون در خاکِ پاي درخت‌هاي کنار خيابون به سنگ بازي‌ش ادامه بده، و تصميم گرفت ديگه هيچ وقت به اين صورت به زمين برنگرده. از اون روزه که هر سال، در اين روز، بعضي از مردم اداي بابانوئل رُ در ميارن، اما هيچ کس ديگه بابانوئل رُ نديد...

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

ماجراي گوجه‌فرنگي‌ها! و چند ترجمه کوتاه..

ماجراي گوجه‌فرنگي‌ها !
مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه‌ش کرد و تميز کردن زمين‌ش رُ -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل‌تون رُ بدين تا فرم‌هاي مربوطه رُ واسه‌تون بفرستم تا پر کنين و همين‌طور تاريخي که بايد کار رُ شروع کنين..»

مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»

رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي‌تونه داشته باشه.»

مرد در کمال نوميدي اونجا رُ ترک کرد. نمي‌دونست با تنها 10 دلاري که در جيب‌ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رُ فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه‌ش رُ دو برابر کنه. اين عمل رُ سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رُ بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول‌ش هر روز دو يا سه برابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رُ در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت.

5 سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده‌فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رُ انتخاب کرد. وقتي صحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده‌ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فکر کنين به کجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.»

نتيجه‌هاي اخلاقي:
ن1. اينترنت چاره‌ساز زندگي نيست.
ن2. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.
ن3. اگه اين نوشته رُ از طريق ايميل دريافت کردي، تو هم نزديکي به اين که بخواي آبدارچي بشي، به جاي ميليونر..

روز عالي داشته باشين!

پ.ن. در جواب اين نوشته به من ميل نزنين، من دارم ايميل‌م رُ مي‌بندم تا برم گوجه‌فرنگي بفروشم!

The story of tomatoes
A jobless man applied for the position of "office boy" at Microsoft.The HR manager interviewed him then watched him cleaning the floor as a test. "You are employed" he said. "Give me your e-mail address and I'll send you the application to fill in, as well as date when you may start.

The man replied "But I don't have a computer, neither an email".

"I'm sorry", said the HR manager. If you don't have an email, that means you do not exist. And who doesn't exist, cannot have the job."

The man left with no hope at all. He didn't know what to do, with only $10 in his pocket. He then decided to go to the supermarket and buy a 10Kg tomato crate. He then sold the tomatoes in a door to door round. In less than two hours, he succeeded to double his capital. He repeated the operation three times, and returned home with $60. The man realized that he can survive by this way, and started to go everyday earlier, and return late. Thus, his money doubled or tripled every day. Shortly, he bought a cart, then a truck, and then he had his own fleet of delivery vehicles.

5 years later, the man is one of the biggest food retailers in the US. He started to plan his family's future, and decided to have a life insurance. He called an insurance broker, and chose a protection plan. When the conversation was concluded the broker asked him his email. The man replied, "I don't have an email."

The broker answered curiously,"You don't have an email, and yet have succeeded to build an empire. Can you imagine what you could have been if you had an e mail?!!" The man thought for a while and replied, "Yes, I'd be an office boy at Microsoft!"

Moral of the story :
M1 - Internet is not the solution to your life.
M2 - If you don't have internet, and work hard, you can be a millionaire.
M3 - If you received this message by email, you are closer to being an office boy/girl, than a millionaire...

Have a great day!!!

P.S. - Do not forward this email back to me, I am closing my email & going to sell tomatoes!!!!





وقتي امروز خدا پنجره را باز کرد . . .
خدا وقتي امروز پنجره‌ي رو به بهشت را باز کرد، مرا ديد و پرسيد: «فرزندم، بزرگ‌ترين آرزوت براي امروز چيه؟» پاسخ گفتم: «خدايا، لطفاً مواظب کسي که داره اين نوشته رُ مي‌خونه باش، و همين‌طور خانواده‌ش، و دوستانِ خوب‌شون. شايستگي‌ش رُ دارن و من هم خيلي دوست‌شون دارم.» عشق خداوند مانند اقيانوسي‌ست؛ آغازش پيداست و پايانش ناپيدا.

اين نوشته در طولِ روزي که به دست‌تون رسيده جواب ميده. بذارين ببينيم درسته يا نه. فرشته‌ها وجود دارن، اما بعضي وقت‌ها چون بال ندارن، ما بهشون مي‌گيم دوست. اين نوشته رُ براي دوستان‌تون بفرستين. بعضي موقع‌ها معجزه در ساعت 11:11ي عصر اتفاق ميوفته؛ چيزي که منتظر شنيدن‌ش بودين. اين جُک نيست: کسي به شما زنگ مي‌زنه يا به نحوي با شما در مورد چيزي که منتظر شنيدن‌ش بودين صحبت مي‌کنه.
آرزوي امروز صبح رُ از بين نبرين: اين نوشته رُ براي حداقل 5 نفر بفرستين.

This morning when the Lord opened a window...
This morning when the Lord opened a window to Heaven, He saw me and He asked: "My child, what is your greatest wish for today?" I responded: "Lord, please take care of the person who is reading this message, their family and their special friends. They deserve it and I love them very much" The love of God is like the ocean; you can see its beginning, but not its end.

This message works on the day you receive it. Let us see if it is true. ANGELS EXIST but some times, since they don't all have wings, we call them FRIENDS. Pass this on to your true friends. Something good will happen to you at 11:11 in the evening; something that you have been waiting to hear. This is not a joke; someone will call you by phone or will speak to you about something that you were waiting to hear.
Do not break this prayer; send it to a minimum of 5 people.





سيزده جمله
«اگه مي‌توني حرف بزني، پس مي‌توني آواز بخوني. اگه مي‌توني راه بري، پس مي‌توني برقصي....»

1. زندگي عادلانه نيست، سعي کن بهش عادت کني.
2. خوب بخور. متناسب بمون. هر جور خواستي بمير.
3. مردها از زمين گرفته شدن. زن‌ها از زمين گرفته شدن. با اين موضوع کنار بيا.
4. ميان‌سالي زمانيه که پهناي سطح عقل و باريکي کمر جاشون رُ با هم عوض مي‌کنن.
5. فرصت‌ها وقتي از دست ميرن بيشتر به نظر ميان تا وقتي به طرف ما ميان.
6. آت و آشغال چيزيه که سال‌هاست نگه‌ش داشتي، و دقيقاً سه هفته قبل از اين که بهش احتياج پيدا کني مي‌ندازي‌ش دور.
7. هميشه يه احمق، بيشتر از اوني هست که حساب کردي.
8. تجربه چيز جالبيه. بهت اين توانايي رُ ميده تا وقتي دوباره انجام‌ش ميدي، اشتباهي رُ تشخيص بدي.
9. زماني که مي‌خواي به پايان نزديک شي، ازت فرار مي‌کنه.
10. نبايد سنگين‌تر از يخچال‌ت باشي.
11. کسي که منطقي فکر مي‌کنه، تضاد جالبي رُ با دنياي واقعي مي‌بينه.
12. خوشبخت اونايي‌ن که مي‌تونن به خودشون بخندن، چون هيچ وقت موضوع کم نميارن.
13. پيروزي‌هاي زندگي با داشتنِ کارت‌هاي خوب به دست نمياد، بلکه با بازي کردنِ کارت‌هاي بد به دست مياد.

"If you can talk, you can sing, if you can walk, you can dance...."

1. Life is not fair; get used to it.
2. Eat well, stay fit, die anyway.
3.Men are from earth. Women are from earth. Deal with it.
4. Middle age is when broadness of the mind and narrowness of the waist change places.
5. Opportunities always look bigger going than coming.
6. Junk is something you`ve kept for years and throw away three weeks before you need it.
7. There is always one more imbecile than you counted on.
8. Experience is a wonderful thing. It enables you to recognize a mistake when you make it again.
9. By the time you can make ends meet, they move the ends.
10. Thou shalt not weigh more than thy refrigerator.
11. Someone who thinks logically provides a nice contrast to the real world.
12. Blessed are they who can laugh at themselves for they shall never run out of material.
13. Success in life comes not from having the right cards, but from playing bad ones properly.


پي‌نوشت: متن‌هاي انگليسي بالا رُ تو خونه‌تکوني دسکتاپ پيدا کردم و هيچ کدوم منبع نداره، اگرچه مي‌تونم حدس بزنم اولي شايد از 4minutesperday باشه، دومي ايميل فورواردي گزگ و سومي هم از writersmugs.