شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۳

فرندز

پريشب فهميدم God.com و God.org وجود ندارن.. فقط God.net هست که يه سايت تبليغاتي مسيحيه..
يه زماني (دو سال پيش تقريباً) بخشي بود تو شفا به اسم گفتگو با خدا.. و البته چند تا مسيج اونجا مال من بود ! و باز هم البته در مورد من نبود ! و باز هم البته پريشب منو برد به خيلي وقت پيشا.. سه سال پيش.. ..... با همه ي اينا، مهم اينه که آدم خوشحال باشه، راضي باشه؛ و من هستم. مطمئن باشين هستم؛ حتا اگه خودم هم ندونم..

فرندز..
اگه چيزي از «فرندز»‌ نمي دونين بقيه ي پست رُ بيخيال بشين، اين بيشترين توضيحي بود که مي تونستم بدم !! ؛ فرندز يه سري تلويزيوني بود که ده سال پيش ساخته شد، اما حتا پارسال هم پربيننده ترين سريال شناخته شد ! پلات (درون مايه) ي داستان ش زندگي، عشق و خنده هاي شش تا دوست هستن که در منهتن با هم زندگي مي کنن. به جز سايت هاي زير که فقط در همين رابطه هستن، اين جا هم اطلاعات سايت imdb رُ مي تونين بخونين.
کلي اخبار و عکس و همه چيز، حتا تا الان (سال 2004) و.. .
اينم يه سايت کامل ديگه ! :)
جايزه هايي که بردن !
بيوگرافي هر کدوم از بازيگرا.
Episode List !
Friends TV Show Season Guide !!
باز راهنماي هر اپيزود.
يه راي گيري در همين مورد !
اگه آيکون، عکس بک گراند يا فونت مخصوص فرندز رُ مي خواين؛ اين جا ست !!
اين سايت هم نهايتِ Episode List و Episode Guide هست !
و يه فوريوم نسبتاً کامل و اين هم دوستداران متخصص فرندز !
خُب ديگه فقط مي مونه اون آهنگ موندگار: ليريک / دانلود: WAV, AU, mp3, Ram.

شنبه صبح: خيلي خوشحال شدم وقتي ديدم چند صفحه پرينت شده (رنگي!) از مهدي اچ اي دست يکي از بچه ها، تو دانشکده بود.. البته امتحان سخت تر (يا مسخره تر) از ايني بود که اون تکست به درد بخوره، اما صِرفِ ديدنِ اون چند برگه ي پرينت شده، واسه م يه جورايي هيجان انگيز بود :)
بازم شنبه صبح: يه قرار ملاقات رُ لغو کردم، نکته ي جالب اين بود که من به يه دليل ديگه گفتم نه، اما بعداً موردي پيش اومد که عملاً هم نمي تونستم حاضر باشم..
شنبه شب: نگرفتم ش ! يه چيزي رُ مي تونستم بخرم، و خُب خيلي جالب ميشد اگه مي خريدم. واسه من حدود صد تومن خرج بر مي داشت اما الآن اگه بخوام بخرم بالاي سيصد بايد بدم.. يه اکازيون توپ! پول ش رُ هم داشتم.. اما نخريدم، چون استفاده اي ندارم..
نمي دونم، شايد هم اشتباه کردم.. حداکثر فکر کردم واسه کس ديگه اي بخرم، اما گور باباي کس ديگه ! در ضمن مي دونم که «اين چيز» ديگه توليد نميشه، و اين مال آخري سري ش بود، و هنوز هم در نوع خودش بهترينه..
بايد پشيمون باشم؟ نمي دونم! هيچ حسي ندارم..
بازم شنبه شب: کلي زير بارون وايسادم (البته اجباري!) .. از عصر داره بارون مياد، اما نم نم.. هوا خيلي تميز شده اين چند روزه..

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۳

روزه ي سکوت

چند وقت پيشا به خودم قول دادم از يه چيزي ديگه هيچ وقت حرف نزنم، خيلي وقت پيشا در واقع.. فقط يه نفر بايد مي دونست که مي دونستم مي دونه. و کافي بود.
ديشب دوباره ديدم ش، و صحبت کرديم.. از چيزايي که گفتن ش بر من ممنوع بود.
اما قول ميدم بار آخرم بوده باشه، ديگه هيچ وقت «اسم ش رُ نيار» رُ نگم. هرگز. و به هيچ کس ديگه، معمولاً به کسي چيزي قول نميدم، اما اين بار خودم هستم و خودم. ايت ويل نور هپن اگن، آي پراميس؛ فور نو وان. جاست ايت.. آي پراميس..

تو يه دنياي ساده (و نه پيچيده) اگه خدا عاشق يه بنده ي مرتدش بشه، چه اتفاق هايي مي تونه بيفته؟ نمي تونه قانون رُ زير پا بذاره و اونو ببخشه؛ چون حتا آفرينش اون بنده هم تحت همين قانون بوده. و.. عملاً هيچ کاري نمي تونه بکنه: مگه فکر کنه به اين که مجبوره اون رُ بسوزونه؛ اون وقت قانون رعايت شده، اما خودش چي؟ ...

دستور رژيم لاغري روسي

* در طول هفته هر روز سوپ خورده مي شود.
مواد لازم:
دو عدد پياز بزرگ
دو بسته سوپ پياز
چهار عدد هويج بزرگ
هشت عدد گوجه فرنگي بزرگ و آبدار
يک دسته کرفس
نصف يک کلم سفيد متوسط
دو عدد فلفل دلمه اي بزرگ
مقداري ادويه و فلفل (اگر مايل باشيد)
// اين سوپ را هر قدر که بخواهد مي توانيد ميل کنيد.

روز اول: هر قدر که مي خواهيد مي توانيد ميوه بخوريد (به غير از موز!)
تا مي توانيد هندوانه و طالبي بخوريد (سوپ فراموش نشود)
روز دوم: فقط سبزيجات خام يا پخته ! از خوردنِ ذرت و لوبيا خودداري کنيد. (سوپ)
روز سوم: فقط ميوه و سبزي بخوريد. سيب زميني و موز نخوريد! (سوپ)
روز چهارم: فقط موز و شير ! حداکثر هشت عدد موز و حداکثر هشت ليوان شير کم چرب (سوپ فراموش نشود)
روز پنجم: فقط گوشت و گوجه فرنگي! حداکثر هشت عدد گوجه فرنگي و دوازده اونس گوشت بي چربي + هشت تا ده ليوان آب (سوپ..!)
روز ششم: تا دلتان مي خواهد گوشت و سبزي ميل کنيد. از خوزدن سيب زميني خودداري کنيد! (سوپ)
روز هفتم: برنج قهوه اي (نه دم سياه!!) و سبزي و هر نوع آب ميوه ! قهوه و چاي بدون قند (سوپ)

اين رژيمه رُ هر کي لازم داره بگيره، نتيجه ش رُ هم خودش شديداً مي بينه ! فقط بايد کاملاً کاملاً کاملاً کاملاً فقط هميني باشه که ميگه، و نه حتا يه ذره کمتر يا بيشتر !

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳

مينيمال

چند روز پيش يه ايميل خبري بهم رسيد، که يه قسمت هايي ش خيلي جالب بود:
بيل گيتس روزانه چهار ميليون هرزنامه دريافت مى کند!
...به گفته مديرعامل مايکروسافت ، استيو بالمر، يک بخش کامل وظيقه دارد تا به صورت نرم افزارى جلوى ورود نامه هاى ناخواسته را به صنوق پستى الکترونيکى بيل گيتز بگيرد.
به گفته بالمر، با وجود اين نرم افزار که مخصوص بيل گيتز طراحى شده است و در حالى که خود وى نيز جزو کسانى است که هرزنامه هاى زيادى دريافت مى کند، تنها چيزى در حدود ده هرزنامه در هر روز به صندوق پستى وى مى رسند.
...آخرين آمارها حکايت از آن دارد که چيزى در حدود هشتاد درصد نامه هاى فعلى که بين کاربران رد و بدل مى‌شود هرزنامه هستند.
بيل گيتز يک سال پيش در داووس سوئيس وعده داده که تا يک سال ديگر هرزنامه ها به زانو در مى‌آيند.

مم... بذارين از اول اولش شروع کنم! تصميم گرفتم واسه امسال براي روز تولدم، جاي آب با آبجو رُ با هم عوض کنم.. و باقي ماجرا !
// و باقي لينک ها !

از آرشيو مينيماليده:
* ... رو زمين دنبال آسمون ميگردي ؟... اون فقط يه چاله آبه ...
* ... خداييش خيلي باحاله ... اين سانسور و ميگم . کلي فکر آدم و باز ميکنه !
* ميگه ... تجربه مثل مسواکه ... هر کي بايد مال خودش رو داشته باشه ...
* جانمي بالاخره يکي مثل خودم پيدا کردم ... اونم از کوتوله هاي کچل لنگ چپ و چوله اس ...
* جاده ، ماشين ، هواپيما ،مترو ، تلفن ، موبايل ، ميل ، چت ، وب كم ..... فراق ؟!
* Fess N. John همتاي امريكايي فسنجان جان ...!
*? ... چيزي يادم نمياد ... فک کنم هک شدم !
* ?... احساس دهقان فداکاري رو دارم که قطار از روش رد شده ....
* هميشه يه چيز ضدحالي هست ...مثلا تا مياي آواز بخوني ، كف ميره تو حلقت ...
* ... و در آن روز فمينيست ها را مي بيني که گروه گروه دماغ خود را عمل ميکنند ...
*? امشب براي اولين بار در زندگي با پاشنه پاي راستم enter زدم ... ميتونين يه تصور موجه ازش داشته باشين ؟‌
* ... چطور به اين چشم بهتون نگاه نکنم خانم ... همه وجودتون يه فلشه به اونجايي که نبايد ...
* ... يه screen saver تازه گذاشتم رو عينكم ... گاهي پلک هم ميزنه ...شرمنده اگه نديدمتون ...
* ... امروز بالاخره آمبولانسه زيرم کرد ... شانس آوردم ...‌ اين ور خيابون save كرده بودم ...
* ... تو را ميبينم و mail‏‏َم زيادت مي شود هردم .
* ... آخرش يه آمبولانس بهم ميزنه و فرار ميکنه ..
* ... خدا جون ! قبلا از همکاريت مرسي .
* ... و تو چه داني كه در اين هوا سيگاره بيشتر ميچسبه يا آدامس بعد از آن ... ...!
* ... کم کم دارم کور ميشم ... ... ديشبم خواب نديدم ...
* ... يه فکري به سرم زد ... يکي از عکسا رو از زير طلق کيف پولم درآوردم و گذاشتم زير طلق رو بروييش ... درست روبروي اون يکي ... حالا هر وقت کيف و ببندم ........ !!!!! :))

يادتونه چند وقت پيش از داستان جديد پايولو کوئليو گفتم و به فلش انگليسي ش لينک دادم؟ بروبچز کاروان متن نوشته ش رُ ترجمه کردن، و الآن مي تونين فلش فارسي ش رُ هم ببينين !!

دوشنبه صبح: امتحان آسون بود! هوا باروني بود! کلاس تعطيل بود ! => خوش گذشت !
دوشنبه عصر: همچنان بارون.. البته نه شديد، اما به مدت نيم ساعت يا يک ساعت..
دوشنبه شب: خيلي بارون !! به حدي که من ساعت 3:30 صبح بود رفتم دوش گرفتم، بعد که اومدم تو اتاق فقط کردم شير رُ باز گذاشتم !! صداي يه بارون شديد + يه هواي تميز و بوي بارون و کوه... ديگه چي بايد بخوام؟
سه شنبه صبح: همچنان بارون... کلاس تعطيل، خواب...! ساعت ده بيدار شدم، ديدم بارون مياد. از تو تخت خواب زنگ زدم به يکي از بچه ها «کلاس تعطيله؟» «آره ديگه!» «پس شب به خير» و دوباره لالا..! ظهر با يه تلفن خيلي خوب از خواب بيدار شدم، فقط يک نفر هست که.. هيچي. قرار گذاشتم خيلي حرفا رُ ديگه نگم. ربي به اين جا نداره، حتا به خودم هم نميگم ديگه.. چه ميشه کرد، زندگيه ديگه!
سه شنبه عصر: خيس خيس خيس خيس خيس خيس خيس خيس شدم! وقتي از خونه مي رفتم اصلاً بارون نميومد (وگرنه اصلاً بارونيه رُ مي پوشيدم) اما بعد، به مدت بيست دقيقه تو بارون شديدددددددددد!! راه مي رفتم :) هيچ جايي م نبود که خيس نشده باشه! مرطوب نه آآ ! خيسس!! کيف و کتاب و غيره هم !!
يک بار ديگه تو دانشگاه چهره ي بخش شدم! تا رفتم تو همه زدن زير خنده !! :))? :))
سه شنبه شب: يه کم ملکوت رُ درست کردم.. آرشيو و عکس ها و غيره..
چهارشنبه: فيلم روستا رُ مثلاً رفتيم ببينيم.. سالن ش انقدر افتضح (اما باحال!) بود که وسط ش پاشديم رفتيم بيرون !!
پنج شنبه: فيلم امروز (woman killers؟) قشنگ بود :)

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳

خلاصه ي داستان «The Pearl»

بروبچز زبان: من خودم که حوصله ي خوندنِ full textش رُ ندارم، و فقط ساده شده ش رُ خوندم که اصلاً vocab نداره. و خلاصه ي خلاصه ي خلاصه ش ميشه اين!
اميدوارم امتحان شنبه همه خوب بشه ؛)
اونايي که عضو گروپ هستن، سام تا فردا صبح قراره همه ي vocab هاي full text رُ تايپ کنه و بذاره تو گروپ.

مرواريد - جان شتاين بک
اينا رُ بدونين: Kino يه سرخپوست مال امريکاي جنوبي هست، فقيره. زنش Juana و پسر نوزادش Coyotito هست. در محله ي فقيرنشين زندگي مي کنن و همه ي همسايه ها هم فقيرن.. برادرش Juan Tomas هست که از خودش بزرگتره و يه جوراي نصيحت ش مي کنه و Kino قبل از انجام هر کاري از اون مشورت مي خواد. زن برادرش هم Apolonia هست که يه زن چاقه !
فرق شون اينه:
محله ي پولدارا: (در اصل ميشه شهر و اون يکي روستا مثلاً) خونه ها سنگي و معمولاً با حياط / دور خونه ها حصار هست / مردم سفيدپوست / کليسا هم شهر داره.
سه شخصيت تو داستان از شهر هستن: دکتر، خريدار (مرواريد) و ردياب (آدمي که دنبال جاي پاي (مثلاً) فراري ميگرده تا اونو پيدا کنه) و تو اين داستان همه ي شهرنشينا، شخصيت هاي بد داستان هستن..
فقيرا: خونه چوبي / چراغ ندارن (عصر آتيش روشن مي کنن و شب هم هيچي) / همه فضول و هر چيزي ميشه همه جمع ميشن / در عين حال يه جورايي هواي همديگه رُ دارن. محله ي فقرا بعد از شهر هست، يعني از جاده که مياي بايد شهر رُ رد کني و بعد مي رسي به خونه هاي چوبي! مردم: سرخپوست ها.
محله فقرا نزديک ساحل (دريا) هست و شغل اکثر فقرا اينه که ميرن به دريا تا مرواريد جمع کنن و بيارن شهر بفروشن. در کل زندگي يه مرد رو قايق ش ميچرخه و «مردي که قايق داره مي تونه هميشه واسه همسرش غذا ببره خونه»

يک) يه صبح خوب. Kino تو خونه از خواب بيدار ميشه و Juana صبحانه درست ميکنه، اما يه دفعه مي بينن يه عقرب داره از طناب گهواره Coyotito مياد پايين (گهوراه که نداشتن! بچه تو يه جعبه بوده و جعبه رُ با طناب آويزون کرده بودن؛ يه چيزي مثل تخت هاي بچه هست که تو ماشين مي بندن..) Juana دعا مي خونه، Kino ميره عقرب رُ بگيره، اما Coyotito مي خنده و عقرب ميوفته روش و نيشش ميزنه !
همه مي دونن که م عقرب شايد يه بزرگسال رُ فلج يا مريض کنه، اما بچه رُ مي کشه! Juana سعي مي کنه جاي عقرب زدگي رُ مک بزنه و سم رُ بيرون بکشه.. فرياد ميزنه و کمک مي خواد: دکتر! اما همه ميگن دکتر تو محله ي فقير نشين نمياد. Juana ميگه پس ما ميريم پيشش..

دو) ميرن پيش دکتر، مستخدم دکتر دم در مي پرسه پول دارين؟ Kino چند تا مرواريد کوچيک رُ ميده.. مستخدم وقتي بر ميگرده، مرواريدها رُ بر مي گردونه و ميگه دکتر رفته بيرون!

سه) Kino ميره دنبال مرواريد.. Juana دعا مي کنه يه مرواريد بزرگ گيرش بياد تا بتونن خرج دوا و درمون Coyotito رُ بدن.. و بزرگترين مرواريد رُ صيد مي کنه.... در عين حال جاي زخم Coyotito از بين ميره: مثل اين Juana تونسه سم رُ از بدنش در بياره..

چهار) خبرا خيلي زود همه جا مي پيچه ! و همه ي شهر فهميدن قضيه رُ ... Kino واسه خودش خيال بافي مي کنه که با پولش اول ازدواج مي کنن (و تو کليسا خودش و Juana لباس نو پوشيدن و Coyotito هم يونيفرم پوشيده) و بعد واسه خانومش لباس نو مي خره (و واسه خودش) و يه تفنگ هم مي خره، و بچه ش رُ مي فرسته مدرسه و نهايتاً بچه ش باسواد ميشه و واسه خودش کسي ميشه..
اول همه خوشحال ميشن: گداها فکر مي کنن کمکشون ميکنه، کشيشه فکر مي کنه با کمک اون ميتونه يه کم تعميرات و بازسازي کنه و... اما بعد همه ناراحت ميشن: نکنه Kino عوض بشه؟ نکنه مرواريد رُ بدزدن؟ نکنه خريدارا سرش رُ کلاه بذارن؟
تا شب همه ي همسايه ها (فقرا) تو خونه Kino بودن و مرواريد رُ نگاه مي کردن و به روياهايي که «Kino ي پولدار» تو سرش داشت گوش مي دادن. شب کشيش مياد پاچه خواري و ميگه تو بايد هميشه به فکر خدا باشي که بهت اين شانس رُ داده و ازش بخواي که در آينده هم بهت کمک کنه و اونو شکر بگي و... نمي خواي پول بدي به کليسا؟ Kino ميگه چرا، در اولين فرصت مي خوايم عروسي کنيم و تو بايد خطبه رُ بخوني.. کشيشه نه خيلي خوشحال، بر مي گرده. Kino از کشيش بدش نميومده، اما اون سفيدپوست بود: و سفيدپوستا نسل هاي متوالي با سرخ پوستا جنگيده بودن و اونا رُ کشته بودنت...

پنج) دکتر وقتي ميشنوه Kino پولدار شده، از شهر پا ميشه مياد پاچه خواري.. با اين که Coyotito حالش خوب بوده اما ميگه «اين يه دوره ي گذراست و تا يک ساعت ديگه اون حالش بدتر ميشه و مي ميره.. اما من بلدم خوبش کنم» و يه قرص ميده به Coyotito. چون Kino و Juana سواد نداشتن مجبورن قبول کنن اما Kino فکر مي کنه دکتر عمداً يه چيزي به Coyotito داده تا يک ساعت ديگه حالش بد بشه...
يک ساعت ديگه Coyotito حالش بد ميشه، دکتر دوباره مياد و يه قرص ديگه ميده و ميگه «خوب شد! شانس آوردين من اينا رُ بلدم.. حالا کي صرتحساب منو ميدين؟» ميگن فردا، وقتي مرواريد رُ پول کرديم! (دکتره فقط به پول فکر مي کنه و جو آدم بداست)
قبل از اين که بره مي پرسه «مرواريد جاش امنه؟ نميخواي بدي من نگه ش دارم؟» و خوب رو چهره ي Kino دقيق ميشه تا ببينه کجا رُ نگاه مي کنه.. Kino اون جايي که مرواريد رُ قايم کرده بوده، يه پانيه نگاه مي کنه و ميگه آره.. يه جورايي حالش از قيافه ي دکتره به هم مي خوره Kino هميشه!
شب تو تاريکي Kino حس ميکنه يکي تو خونه شه.. با چاقوش بهش حمله مي کنه و ميتونه پيرهنش رُ پاره کنه و يه کم زخمي ش کنه. خودش هم يه ضربه ميخوره و بي هوش ميشه، اما چون تاريک بوده نمي تونه بفهمه کي بوده که مي خواسته مرواريد رُ بدزده..
اينجا Kino مي ترسه و Juana ميگه اين مرواريده شومه، بيا بندازيمش تو دريا.. اما Kino نميخواد تنها شانس زندگش رُ از دست بده و ميگه فردا ميريم مي فروشيمش..

شش) فردا ميره تو شهر پپيش «خريدارها ي مرواريد» که بفروشتش... خريدارا از قبل خبر پيدا شدن بزرگ ترين مرواريد رُ شنيده بودن و با هم توافق مي کنن که بزنن تو سر مال و ارزون بخرن ش... وقتي Kino وارد ميشه، خريدار ميگه سنگينه و به درد نمي خوره.. هزار تومن مي خرمش، اما Kino ميگه پنجاه هزار تومن مي ارزه و کمتر نمي فروشم! واسه سياه بازي سه تا خريدار ديگه ميان و ميگن اين قلابيه و اصلاً نمي ارزه و حداکثر پونصد تومن ! Kino هم ميگه به شما نمي فروشم و مي برم پايتخت! خريدار اولي که مي بينن داره از دستش ميره ميگه تا پونزده هزارتومن هم مي خرم.. پونزده هزارتومن واسه Kino خيلي بوده، اما چون ميبينه دارن سرش رُ کلاه مي ذارن ميگه نه! به شما نمي فروشم!

هفت) Kino بر ميگره خونه و عصر به Juan Tomas (برادرش) ميگه مي خوام برم پايتخت.. Juan Tomas ميگه از کجا معلوم اون جا سرت رُ کلاه نذارن؟ از کجا معلوم تو راه ازت ندزدن؟ تو تا به حال از اين شهر خارج نشدي و درثاني، اين جا همه دوستت هستن، اما تو شهر همه دشمن ت هستن (همه سفيدپوستن)... Kino ميگه مي خوام برم! ‌شانس م رُ امتحان کنم! و نهايتاً Juan Tomas ميگه خدا به همراهت!
شب دوباره يکي سعي مي کنه مرواريد رُ بدزده.. Kino ضربه مي خوره و نقش بر زمين ميشه و باز هم نمي فهمه کي بوده چون هوا تاريک بوده! Juana (زنش) دوباره ميگه اين مرواريد شومه و بذار بندازيمش دوباره تو دريا... و Kino ميگه نه! (از لحظه اي که Kino نمي فروشه، نحسي مرواريد ميگيرتش!) شب که مي خوان بخوابن، Juana يواشکي مرواريد رُ بر ميداره و ميره به طرف دريا تا بندازتش تو آب اما Kino بيدار ميشه، تعقيب ش ميکنه و بهش يه سيلي ميزنه و مرواريد رُ ميگيره.. تو راه برگشت به خونه، دوباره يه ادم به Kino حمله مي کنه (که مرواريد رُ بدزده) و Kino در دفاع از خودش اونو ميکشه! هوا تاريکه و اصلاً پيدا نيست کي بوده.. Juana ميگه اگه بريم شهر هيچ کس حرف تو رُ باور نمي کنه و تو قاتلي و مي گيرنت.. Kino ميگه برو خونه، Coyotito و يه کم غذا و پول بردار تا با قايق فرار کنيم و بريم به طرف شمال، شنيدم اون جاها شهر هست!
Kino ميره قايق رُ آماده کنه، ميبينه سوارخ ش کردن (واسه اين که نتونه بره پايتخت) و خُب قايق واسه اون از همه چيز عزيزتر بوده، و همه ي زندگي ش رو اون قايق مي گذشته.. ميره طرف خونه، از دور مي بينه خونش داره مي سوزه تو آتيش.. Juana دون دوون (Coyotito به بغل) بهش ميرسه مي ميگه دو نفر تو خونه بودن و دنبال مرواريد مي گشتن، بعد هم خونه رُ آتيش زدن!

نه) Kino ميگه الآن که صبح شده و همه جا روشنه، بريم خونه ي داداش من قايم شيم، شب فرا مي کنيم از اين جا ! طي اون روز Juan Tomas براشون يه کم وسيله مي خره از جمله يه چاقوي بلند تيز و سنگين! و Apolonia هم يه کم غذا درست مي کنه و شب ميده بهشون و اونا هم راه مي افتن.. طي راه Kino ردشون رُ پاک مي کنه..
فرار مي کنن و فرار مي کنن و فرار مي کنن .... شب تو راه مي خوابن.

ده) صبح Kino از دور ردياب ها (Tracker رُ چي ترمه مي کنين؟ دنبال کننده.. پي گير.. آدمي که دنبال جاي پاي (حيوون زخمي يا مثلاً) فراري ميگرده تا اونو پيدا کنه.. من ميگم ردياب! ) .. صبح Kino مي بينه نزديک شون چند تا ردياب دارن همه جا رُ مي گردن.. ميگه ساکت باشين.. و از رو خوش شانسي ردياب ها از يه جهت ديگه ميرن.. اما Kino ميدونسته که شغل اينا اينه که دنبال چيزي بگردن و دير يا زود پيداشون ميشه دوباره.. در نتيجه پا مي ذارن به فرار و چون عجله داشتن ديگه ردپاهاشون رُ تميز نمي کنه.. ميرن به طرف کوهستان.. بعدازظهر ميرسن به يه دره که يه درياچه هم بوده و غيره.. از اون جا ردياب ها رُ مي بينن که خيلي دورتر هستن و احتمالاً تا عصر بايد به دره برسن.. واسه اين که تو ديد نباشن، ميرن تو يه غار مي خوابن و Kino يه کم رد اشتباهي از خودش مي ذاره تا اگه ردياب ها اومدن گيج بشن..


يازده) ردياب ها ميان و کنار درياچه اطراق (اتراق؟) مي کنن... نصفه شب Kino به Juana ميگه الآن دوتاشون خوابيدن و فقط اوني که بيداره تفنگ داره، من مي خوام برم اوني که تفنگ داره رُ بکشم، تو فقط بچه رُ ساکت نگه دار..
يواش يواش تو تاريکي پيش ميره و وقتي مي خوا حمله کنه صداي بچه از تو غار بلند ميشه.. ردياب ها بيدار ميشن و مي پرسن صداي چيه؟ يکي شون ميگه احتمالاً يه سگ وحشيه با بچه هاش.. من شنيدم صداي گريه توله سگ مثل نوزد آدمه.. اوني که تفنگ داشته هم ميگه اگه سگ باشه پس الآن خفه ش مي کنم، و به سمت غار شليک مي کنه.. Kino سريع حمله مي کنه و اوني که تفنگ داشته رو ميکشه، بعد يکي ديگه رُ.. سومي داشته فرار مي کرده که Kino بهش شليک مي کنه..
Kino بر ميگرده به سمت غار.. و يک صداي گريه و ناله ي آشنا به گوشش مي خوره.. Juana داره گريه مي کنه..

دوزاده) Kino و Juana بر ميگردن شهر.. و البته جسد خوني Coyotito هم همراهشون بوده، و مرواريد هم ! مستقيم ميرن به طرف ساحل و به هيچ چيز نگاه نمي کنن (نه خونه ي سوختشون، نه قايق سوراخ شون و نه حتا به Juan Tomas که واسه شون دست تکون ميده) و Kino با تمام قدرت مرواريد رُ پرت مي کنه تو دريا..

بايد بدونين: تو اين جريان Kino همه چيزش رُ از دست ميده: قايق، خونه، پسر.
دقيق ذکر نشده اما دزد اولي احتمالاً دکتر (يا يه کسي از طرف اون) هست و دومي ها (که اول ميان دزدي.. بعد بهش حمله مي کنن و Kino يکي شون رُ مي کشه و در آخر هم خونه ش رُ آتيش مي زنن) خريدارا (و يا کسايي از طرف اونا) هستن احتمالاً.

ترجمه ي سه پاراگراف اول «The Immortals»

جورج لوئيس برگز (1) - جاودانه ها

نگاه کنيد، ديري نپاييد که با چشم هامان کور شديم.
«روپرت بروک» (2)

هر کسي که مي توانست، پيش بيني مي کرد که در راهِ بازگشت، در آن تابستانِ معصوم سالِ 1923 رمانِ «موردِ انتخاب شده» نوشته ي «کاميلو ن. هورگو» (3) توسطِ خودِ نويسنده به من اعطا شود؛ آن هم با دست نوشته اش در صفحه ي آغازين کتاب (هرچند به رسم ادب مجبور شدم آن را قبل از پيشنهاد دادنِ کتاب، به طور متوالي به خريدارانِ کتاب، پاره کنم) ؛ حقايقي پيامبرگونه، نهفته در زير جلاي ظريفي از تخيل. عکس «هورگو» در قابي بيضي شکل، جلدِ کتاب را آراسته است. هر بار به آن نگاه مي کنم، انگار در حالِ سرفه کردن است؛ قرباني آن بيماري ريوي اي که در دوره اي اميدبخش جوانه مي زند. مرض سِل در کوتاه مدتي او را از شادي تصديق کردنِ نامه اي که در زمانِ يکي از انفجاراتِ گشاده دستي ام به او نوشتم، محروم کرد.
نوشته ي آغازين اين مقاله ي انديشمندانه، از رمان مذکور گرفته شده است. من از دکتر «مُنتِگرو» (4) -از فرهنگستان- درخواست کردم تا آن را به اسپانيايي ترجمه کند، اما نتيجه منفي بود. براي رساندنِ اين مهم به خواننده اي بدونِ آمادگي قبلي، اکنون بايد پيش نويسي به طور خلاصه از شکل اجمالي داستانِ «هورگو» به شرح زير آماده کنم.
راوي داستان، در مکاني دور از جنوب «چوبوت» (5) از چوپاني -لرد گولرمو بلک (6)- ديدن مي کند. کسي که انرژي اش را نه تنها به پروراندنِ گوسفند، بلکه به گفته هاي افلاطونِ مشهور و هم چنين به آخرين و عجيب ترين ِ آزمايش ها در علم جراحي اختصاص داد. بر اساس مطالعاتِ او، «لرد گولرمو» نتيجه گرفت که پنج حس مانع يا مزاحم درکِ حقيقت هستند. اگر بتوانيم خود را از وجودشان آزاد کنيم، مي توانيم جهان را آن گونه که هست ببينيم: بدونِ پايان و بدونِ زمان. او به اين فکر رسيد که در اعماقِ روح، مثال هايي ابدي از هر چيز وجود دارد و هم چنين عضوهاي مربوط به درکِ آگاهي که «آفرينده» به ما اعطا کرده است، مانع [درکِ حقيقت] هستند. آن ها مانندِ مناظر تاريکي هستند که ما را براي ديدنِ آن چه که در محيطِ خارج وجود دارد، نابينا مي کنند و در آنِ واحد توجه ما را از شکوه و جلالي که در خودمان داريم منحرف مي سازند.(7)



1- Jorge Luis Borges
2- Rupert Brooke
3- Camilo N. Huergo
4- Dr. Montenegro
5- Chubut
6- don Guillermo Blake

7- بر اساس نظريه ي مُثُل افلاطون، حقيقت به دو بخش تقسيم مي شود: عالم محسوسات (که شناختِ ما از آن توسطِ حواس پنجگانه صورت مي گيرد و ناقص و تقريبي است.) و عالم مثال (که نسبت به آن با کاربردِ عقل مي توان شناخت پيدا کرد.) در عالم مثال، الگوهاي جاودان و تغييرناپذيري از آن چه در جهانِ مادي است وجود دارد. در نهايت افلاطون براي تشريح نظريه اش «افسانه ي غار» را در کتاب «مکالمه ي جمهوري خواهان» مطرح مي سازد. بر اساس «افسانه ي غار» گروهي در غاري زير زمين، همه پشت به دهانه ي غار نشسته اند و دست ها و پاهاشان به گونه اي بسته است که جز ديوار عقب غار، جايي را نمي بينند. از پشتِ سر آن ها موجوداتي آدم گونه رد مي شوند و پيکره هايي از اشکال گوناگون را با خود حمل مي کنند. آتشي هم در پشتِ اين پيکره ها شعله ور است و سايه هاي لرزانِ آن ها بر ديوار عقب غار مي افتد. پس تنها چيزي که غارنشينان مي توانند ببينند، همين بازي سايه هاست. اين جماعت از روزي که به دنيا آمده اند بدين حالت نشسته بودند، از اينرو گمان مي کنند چيزي جز اين سايه ها وجود ندارد.


پ.ن. اين ترجمه يکي از hwهامون بود (هست) و چهار نمره داره.. من چند مي گيرم؟
پ.پ.ن. از بر و بچز خودمون، حق استفاده از اين متن رُ دارين اما حتماً يه کم عوض ش کنين وگرنه خودتون تابلو مي شين و اگه جايي ش هم اشکال داشت به خودم هم بگين لطفاً حتماً‌ ! فکر کنم تاريخ تحويل نهايي ش اگه يادش نره (که رفته!) هفته ي ديگه ست.

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳

آشپزي

خودم رُ مي کشم جمله ي «when the stars threw down their spears» رُ واسه ش توضيح ميدم که: قسمتِ spears در اصل metaphor ميشه واسه اشعه ي نور stars و threw down هم personification ميشه که stars رُ مي کنه soldiers.
ميگه نه !
تنها دليل ش هم اينه که «من از کجا بايد اينا رُ‌ بدونم» ....... عجب گيري کرديماآ !

چند جور ميشه با تخم مرغ غذا درست کرد؛ املتِ قارچ، نيمرو، خاگينه، آب پز و.. اما يه مدلش هست که کشف جديد (الآن قديمي شده البته) ي خودمه و خوشمزه هم ميشه.
وسايل لازم: دو تا تخم مرغ، دو قاشق سس مايونز، يه کم نمک، و حداکثر يه رول نون باگت!
اول دو تا تخم مرغ رُ کاملاً آب پز مي کنين: ده دقيقه مثلاً.. بعد مي ذارين تو پياله و با کارد ريز ريزش مي کنين، تقريباً به اندازه ي عدس مثلاً.. ريز ! بعد دو قاشق سس مايونز و يه کم نمک ميريزين و با چنگال به هم مي زنين.. اين کار رُ انقدر ادامه بدين تا زرده ي تخم مرغ و سس کاملاً مخلوط بشه.. بعد با يه قاشق مي خورينش ! اگه لازم باشه ميشه برش هايي از نون باگت رُ هم همراه ش خورد !
امتحان کنين، خوشمزه ميشه ؛)

قمارباز: از طريق اين سايت ايميل بفرستيد و در آينده دريافت کنيد حتي با مشخص کردن تاريخ دريافت ايميل ، البته اين سايت نياز به ثبت نام نداره و پس ايميل هاتون بايگاني نخواهد شد و شما اکونتي نخواهيد بود ولي اگر بدنبال چنين سيستمي هستيد پيشنهاد ميکنم از اين سايت استفاده کنيد ، فکر کنم تنها فاينده اين سيستم فرستادن وصيت نامه پس از مرگتون از طريق ايميل براي نزديکان باشه ، واقعا غافلگير کننده و البته هيجان انگيزه ها !!

هميشه وقتي miss call داشته باشم، اگه شماره رُ‌ نشناسم، اول دفتر تلفن م رُ چک مي کنم، اگه بازم پيدا نشد؛ برنامه ي 118.. امروز اومدم يه دونه ميس کال داشتم، چک کردم: واحد تعزيرات گندم وارد نان !!!!!!!!! آدرس: خ زند، استانداري فارس !!!
چه کارم داشتن يعني؟ :)))

* آهنگ هاي جديد مجتبا کبيري: نفرين - ليلي و مجنون - زندگاني - و اين !

شنبه صبح: چه قدر سخته صبح پاشدن.. يادم رفته اصلاً ساعت چند بود کلاسا.. کاشکي برم بخوابم! ديشب يک ساعت و نيم خوابيدم همه ش.
شنبه عصر: پاييز.. امروز به تمام معنا پاييز بود.. همه جا کلي برگ درختا ريخته بود، هوا ابري بود (اما دريغ از يه قطره بارون. شيراز داره ميشه جزو مناطق کويري.. بايد بهش عادت کنم ظاهراً) همه ش احساس پاييز رُ داشتم..
يک شنبه: يکي از دخترا عطرش بود عود ميده !! من دو روزه خودم رُ دارم مي کشم که اين بوي عود از کجاست.. !! lol !!
يک شنبه عصر: صبح يکي بهم گفت وي.تاگ ! يعني مطمئن نيستم، يه چيزي گفت و رفت، من حدس زدم گفته باشه وي.تاگ.. از استادمون پرسيدم. اصلاً همچين کلمه اي وجود نداره.. يا م.تاگ بايد بگه يا گوتن تاگ ! اين دوفعه دوباره خواست بهم سلام کنه دقت مي کنم !
امروز همه ش هوا ابري (خفن) بود، اما فقط يک بار در حد چند قطره بارون اومد، حتا زمين هم خيس نشد ! من شديداً دارم رو اين مسئله حساس ميشم..!

و مي رود
که بازتابي روشن
بر آسمان داشته باشد
هنگامي که من
پيش مي روم
و صدا بر مي آورم..
// يه آواز قديمي بوميه، از شامان (شمن) هاي اجيب وي (Ojibway shamans)

چند روز پيش يه آفلاين داشتم بدون توضيح.. يه عکس ! يه کم خيلي عجيب بود، عکس رو هاستِ ايسنا بود، پس نمي تونسته مثلاً ساختگي باشه.. و از آدرسش ميشد فهميد مالِ تاريخ بهمن 1382 بوده.. خودِ کسي که آف گذاشته بود هم گفت نمي دونم، واسه من هم آف گذاشته بودن ! ..
و نهايتاً با يه ايميل و سه تا آفلاين فهميدم که عکس از بازديد آقاي خاتمي از موزه ي عبرت ايران (موزه ي اوين؟) هست و اوني که آويزونه و اوني که کراوات زده، مجسمه هستن فقط ! جالب بود!! فکر کنم اين موزه هه يه فيلم ترسناک توپ باشه، و برم حتماً !!

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۳

در هفته اي که گذشت..

نوشته هاي زير کاملاً به همديگه هيچ ربطي ندارن.. اين يک هفته همه ش تو خونه بودم تقريباً به جز کلاس آلماني و نمايش فيلم master and commander ! اين هم از دانشگاه جدي ما !!

شجاعي: هفته قبل windows 2000 رو روي کامپيوترم نصب کردم ولي هر دفعه که به اينترنت متصل مي شدم سرعت خيلي کند بود و پس از مدتي اصلا page نمي اومد.norton anti virus هيچ ويروسي پيدا نمي کرد و براي همين کلي الاف شدم.netstat کلي اتصالات با حالت syn_sent رو روي پورت 135 نشون مي dداد که از طريق اين اتصالات ، بسته هايي به تمام کامپيوترهاي شبکه ارسال مي شد. امروز norton personal firewall رو نصب کردم و بالاخره گيرش انداختم.يک فايل با نام wxtrui.exe در مسير c:\winnt\system32 قرار داشت که خودشو در registry ، جاي برنامه update ويندوز جا زده بود و در هر بار بالا آمدن ويندوز اجرا مي شد...
من: اين اتفاق واسه من زياد افتاده.. آخريش هم همين چند روز پيش.. The Cleaner (يه آنتي ويروس قوي که شديداً رجيستري رُ کنترل مي کنه فقط) بهم پيغام داد که رجيستري ت عوض شده.. (خودش ميگه کجاش عوض شده و مثلاً چي شده چي!) من هم ديدم يه برنامه الکي مي خواد آپ ديت بشه، خيلي راحت با IBS Startup Editor (يه برنامه که Startup ويندوز رُ چک مي کنه شديداً) اونو disable کردم :)

اعداد سحرآميز مبين
جمشيد مبين - انتشارات جامعه - قيمت: 700 تومن.
در مورد کتاب نمي خوام بحث کنم، کل کتاب در مورد اعدد و تأثيرات اعداد هست، و تا اون جايي که من تونستم از مقدمه ي مبهم ش بفهمم، آقاي جمشيد مبين، به وسيله ي دخترشون (مديوم؟) تونستن با کسي به اسم چانلينگ ارتباط برقرار کنن و خُب اين کتاب حرف(؟) هايي هست که اين روح(؟) گفته.
صفحه ي صد و شش کتاب: ..اعدادي که داراي صوت هاي سنگين و ارتعاشات بالا و هماهنگ و هم چنين انرژي هاي بيکران مي باشند، عبارتند از: 3، 7، 9 و 40 که هر يک از اين اعداد به نوبه خود با زندگي بشر و انسان هاي زميني وابسته گشته و آميخته است.
بنابراين هنگامي که گفته مي شود روز سوم فوت يک فرد، به اين علت است که فردي که از جسم خويش خارج گرديده، ارتعاشات او تا روز سوم پس از مرگ، هنوز ارتعاشات زميني است و در اطراف ارتعاشات بدن وي مي باشد.
وضعيت ارتعاشات بدن فرد فوت شده در روز هفتم مرگ وي به اين صورت است که در اين روز، ارتعاشات اطراف هاله ي جسد خارج گرديده و ديگر آن جسد داراي ارتعاشات نيست. روح نيزبه طور کامل از بدن فرد جدا مي گردد و ديگر هيچ گونه وابستگي ارتعاشي به بدن و جسد خويش نخواهد داشت.
.... هنگامي که چهل روز از فوت يک فرد مي گذرد، زماني است که فرد از چهل حلقه ي جهانِ اولِ ارتعاش گذشته و وارد تونل مي گردد که در آن جهان، همان جهان اثيري است که باعث مي گردد افراد هنوز به زندگي مادي خويش وابسته باشند. در طي اين چهل روز ارتعاشاتِ فرد فوت شده به طور کامل از زمين و يا کره ي مربوطه ساقط گشته و تا هنگامي که به راهنمايي ديگران، منصوب نگردد، نمي تواند بر روي کره ي مربوطه آمده و يا ارتباط بگيرد.....
// البته تو اين کتاب روش محاسبه ي عدد ستاره اي، عدد انرژي، عدد کيهاني، عدد مادي، عدد ستاره اي کيهاني، عدد کليدي ارتعاشي، عدد ارتعاش جدولي (و رسم جدول ارتعاشي) و اعداد فرد و مرکب (کد حرفي و کد عددي) + توضيح خلاصه ي ويژگي هاي هر کدوم اومده.
// عدد ستاره اي کيهاني 27
اين عدد در کهکشان «اِسکو» به وجود مي آيد. اين کهکشان اغلب مربوط به ستارگان استادان حق، نمايندگان آن ها، نايبان نمايندگان آنان، پيامبران، امامان و.. مي باشد. روزهاي موافق افراد اين گروه، روزهاي 9، 18 و 27 هر ماه است....

اين لينک ها به درد کسي مي خوره؟


not sweet as ur lips
not hot as ur hands
she is just another girl
like 3 other billions.


يه ايميل بامزه باز هم ضدبوش:
The Gold Urinal ...
Before the 2001 inauguration of George Bush, he was invited to a get acquainted tour of the White House. After drinking several glasses of iced tea, he asked Bill Clinton if he could use his personal bathroom. When he entered Clinton's private toilet, he was astonished to see that President Clinton had a solid gold urinal. That afternoon, George told his wife, Laura, about the urinal. "Just think," he said, "when I am President, I could have a gold urinal too, but I wouldn't do something that self indulging!" Later, when Laura had lunch with Hillary at her tour of the White House, she told Hillary how impressed George had been at his discovery of the fact, that in the President's private bathroom, the President had a golden urinal. That evening, when Bill and Hillary were getting ready for bed, Hillary smiled, and said to Bill, "I found out who pissed in your saxophone."


تا به حال hang man بازي کردين؟ احتمالاً فارسي ش رُ وقتي بچه بودين؛ تو دبستان... چند تا جاي خالي هست که بايد حدس بزنين هر حرف ش رُ تا اون کلمه ساخته بشه و اگه اشتباه بکين به ترتيب سر و بدن و قسمت هاي ديگه ي اون man کشيده ميشه تا نهايتاً hang man ميشه و شما مي بازين !! اين هم يه فايل فلش که همين بازيه، به انگليسي.. براي تقويت سپلينگ و حتا يادگرفتنِ وکب خوبه ؛)

: Hi
- Hi
: (Do you) like wind?
- So what?
: Look out of the window.
- So what?
: And it was sun yesterday.
- So what?
: Why are you saying the same?
- I'm answering machine, that's why....

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۳

ناتينگ بات اوري تينگ!

زماني هست که اگه هزار ساعت هم تايپ کني فايده نداره.. نه خدا در کلمه ست نه خاطره موندگاره.. روزهايي که فقط ميتوني فکر کني؛ به گذشته، به خودت.. و بفهمي که اين همه وقت، فقط بازنده بودي.. گفتنش سخته (البته نوشتن ش آسونه).
ماه مي خواد پنهون بشه، آخر ماه شده مگه؟
I'll paint it on the walls
'Cause I'm the one at fault
I'll never fight again
And this is how it ends ...
lyric - mp3

تست روانشناسي

يه تست (فايل فلش) بود خيلي وقت پيش که جواب داده بودم، مشابه ش رُ تو وبلاگ Maryam, me & myself ديدم، هر چند در مورد من جواب نداد اما جالبه! اوني هم که قبلاً گفتم ديدم و يه کم فرق داره هم در مورد من جواب نداد ! در هر حال ؛)
جالب اينه که سوال ها مشترکه اگه جواب ها کاملاً‌متفاوت، امتحان کنين دوتاش رُ !
يک) ميري توي يه جنگل و روي زمين، يه کليد مي بيني. چي کار مي کني؟ مثلاً مي توني بگي اصلاً بهش دست نمي زنم... يا برمي دارم نگاه مي کنم، بعد دوباره مي ذارم سرجاش... يا برمي دارم مي برم با خودم...
دو) بعد مي رسي به يه رودخونه. برام توصيفش کن... چه رنگيه... سنگ داره؟ سنگاش چه طورين؟ ميشه ازش رد شد؟ چيزي رو که به ذهنت رسيده بگو. دستکاريش نکن.
سه) بعد مي رسي به يه ديوار... ديواره چطوريه؟ قديميه يا جديده؟ ارتفاعش؟ ميشه ازش رد شد؟
چهار) ميخواي بري ديدن کسي که خيلي دوستش داري، دوستت، نامزدت، هر کي؛ بيست تا شاخه رز مي خواي ببري. سفيد و قرمز مي توني انتخاب کني. از هر کدوم چند تا برمي داري؟ براي رفتن هم دو تا راه داري: راه دور و راه نزديک. از کدوم راه ميري؟
پنج) وقتي رسيدي، دوست داري خودت در بزني يا يکي برات اين کار رو انجام بده؟ حالا رفتي، دوست داري طرف بيدار باشه يا خواب؟ اگه اصلاً نباشه، دسته گلت رو کنار پنجره ميذاري يا روي تخت؟
شش) حالا داري برمي گردي.از راه نزديک برمي گردي يا راه دور؟

...........
.....
...........

جواب هاش:
اول کليد؛کليد در واقع، دوستيه. کسي که تا کليد رو ببينه، سريع برش مي داره آدميه که خيلي زود با ديگران ارتباط برقرار مي کنه و باهاشون دوست ميشه اما کسي که به کليد فقط نگاه مي کنه ولي برش نميداره، آدميه که دوستهاي کمي داره. ممکنه طرف آشنا زياد داشته باشه و با خيلي ها هم سلام عليک کنه در روز ولي دوست کم داره.

رودخونه... معنيش ميشه زندگي. کسي که رود رو پرتلاطم و مواج و تيره مي بينه با سنگ هاي بزرگ و فکر مي کنه نميشه با اين راحتي ها ازش رد شد، آدميه که زندگي رو خيلي سخت مي گيره و خودشو مي پيچونه تو همه کارها. در واقع، سنگ هاي بزرگ، مشکلات بزرگ هستند و سنگ هاي کوچيک، مشکلات کوچيک. اگه تعداد سنگ هاي کوچيک بيشتر باشه يعني زندگي رو خيلي سخت نمي گيري و اگه تعداد سنگ هاي بزرگ بيشتر باشه، برعکس!

ديوار... نگاه فرد به ازدواجه. اگه ديواري که مي بيني قديمي باشه و اينا، يعني به ازدواج با ديد سنتي نگاه مي کني -با نگاه متحجرانه فرق داره- و اگه جديد باشه برعکسش با يه مدل جديد بهش نگاه مي کني. مثلاً اصلاً اين مدلي فکر نمي کني که حالا من هم بايد ازدواج کنم چون همه همين کارو انجام ميدن. بلند بودن ديوار، نشونه اينه که ازدواج رو يه امر مشکلي مي دوني و کوتاه بودنش يعني خيلي هم گنده ش نمي کني واسه خودت.

گل ها:اگه تعداد رزهاي سفيد بيشتر باشه معنيش اينه که آدمي هستي که عشقت پايداره و هر روز هي عاشق و فارغ نميشي و اگه قرمزها بيشتر باشه يعني زود از کسي خوشت مياد و فکر مي کني عاشق شدي. زور هم فراموش مي کني.

اگه از راه دور بري يعني دير عاشق کسي ميشي و اگه از راه نزديک بري، زود عاشق ميشي.

اگه دوست داشته باشي خودت در بزني يعني اينکه اگه از کسي خوشت بياد -حالا نه حتماً عشق- خودت ميري جلو. اگه دوست داشته باشي کسي برات در بزنه يعني بهتر مي دوني يه آدم ديگه به جات بره جلو و حرف بزنه در اين مورد.

اگه دوست داشته باشي وقتي ميري، دوستت بيدار باشه يعني دلت ميخواد اونم همه ش به تو فکر کنه و اگه دوست داشته باشي خواب باشه، يعني حالا هي بهت فکر هم نکنه، زياد مهم نيست برات.

حالا اگه اصلاً طرف نباشه، گل ها رو کجا ميذاري؟ اينجا رو طرف واسه مون خالي بست.تخت در واقع، نشون دهنده ميل جنسيه ولي اون بهمون گفت اگه گل ها رو دم پنجره بذاري يعني اينکه وقتي بياي بيرون، ديگه بهش فکر نمي کني زياد ولي اگه روي تخت بذاري يعني توي راه، همه ش هي بهش فکر مي کني!

اما معناي راه دور و نزديکه! در واقع اگه از راه نزديک برگردي زياد درگير اين جريان نمي کني ذهنت رو و بي خيال ميشي ولي اگه از راه دور برگردي، يعني هي بهش فکر مي کني. خلاصه که اينطوري... !

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۳

رقص روي ليوان ها

BBC: در روزهاي هيجدهم و نوزدهم اکتبر، گروه نمايشي "مهر" که از شيراز آمده بودند، نمايش "رقص روي ليوانها" را در مرکز فرهنگي شهرک "کرتي" در حاشيه پاريس به صحنه آوردند و بر تماشاگران فرانسوي و ايراني خود تأثير بسيار گذاشتند.
نمايش، ماجراي روابط بين يک معلم رقص به نام "فرود" است و دختر جواني به نام "شيوا" که شاگرد اوست.
آنها به دو دنياي متفاوت تعلق دارند و هيچکدام را راهي به دنياي يکديگر نيست. نمايش بيانگر فاصله اي است که ميان انسان هاست و آنچه که آنها را از يکديگر جدا مي کند.

صحنه آرائي نمايش نيز به خوبي چنين فضائي را خلق کرده است. ميز بلندي وسط صحنه است که معلم و شاگرد بر دو سر آن نشسته اند و تماشاچيان با فاصله کمي در دو طرف آن، مثل تماشاچيان يک بازي "پينگ پونگ" و گفتگوي دو شخصيت نمايش مدام از اين سوي ميز به آن سو مي رود و مي آيد.

نظمي را که "فرود" مي خواهد به کار آموزشش بدهد القاگر نوعي ديکتاتوري است که در حال فروريختن است و انتخاب اسم "فرود" براي او شايد اشاره به همين فروريزي داشته باشد. و واکنش "شيوا" دختري که از خانه فرار کرده است و حوصله ياد گرفتن رقص را ندارد و ترجيح مي دهد کار ساده اي با دستمزدي هر چند اندک داشته باشد، بيانگر نوعي آزادگي و آزادي طلبي دور از دسترسي است که به ويرانگري مي انجامد.
اسم "شيوا" نيز دوگانگي شخصيت او را بيشتر نشان مي دهد: اسم خداي رقص هندوها بر دختري که نمي خواهد رقص ياد بگيرد!

در طول نمايش در مي يابيم که هر دو نفر به شدت شيفته يکديگرند اما هيچ کدام گويي قدرت بيان اين عشق و اين نياز را ندارند.
در فضاي گاه کابوس وار نمايش، آنها دائما با يکديگر درگير مي شوند و با سخنان و رفتار خود بر اين بيزاري دامن مي زنند همان گونه که عنوان نمايش بيانگر روابط هر لحظه شکننده آنهاست.
پيچيدگي داستان به اجراي آن هم راه يافته است بطوريکه زمان دائما مي شکند و گذشته و آينده و حال در هم مي آميزد....




دو سال پيش بود که اين نمايش تو شيراز اجرا شد.. مرداد و شهريور هشتاد و يک.. تالار استا محي الدين لايق.. به مدتِ دو ماه؛ و شديداً هم پر طرفدار، حتا روز آخر به ما بليت نرسيد و تمديد کردن ش باز هم..
اون موقع يه متني نوشتم که خيلي عادي بود، اما بعداً خودم ازش خوشم اومد. پابليش کردن ش اين جا هيچ دليل خاصي نداره، همين جوري دوست دارم کپي / پيست ش کنم:

آيا دوباره زنگِ در مرا به سوي انتظار صدا خواهد برد؟ امروز رفتيم "رقص روي ليوان ها".. خوب بود.. نمايش حول ميز انجام مي شد.. تنها چيزي که واضح بود درخشش چشم ها بود اون هم فقط وقتي نور مي نداختن (همه جا تاريک مطلق)..

عدد شانس تو چيه؟ عدد شانس.. هر کي يه عدد شانس داره.. کافيه از يک تا صد بشمري.. هميشه سر يه عددي اشتباه مي شه.. هر چه قدر که بشمري اون عدد واي مي سه.. از صد تا يک بشمر! به عدد که برسي همين اتفاق مي افته..
جات راحته..؟! يه جاي راحت بشين، چراغ ها رُ خاموش کن.. آره! اون چراغ مطالعه رُ هم خاموش کن.. حالا چشماتُ ببند.. من برات مي شمرم.. يک.. دو.. ... سه.. چهار.. فکر کن تنهاي تنها هستي.. پنج.. شيش.. تو يه باغي.. يه باغ پائيزي رُ واسه خودت متصور شو.. هفت.. ... هشت.. نه.. ... ... ده.. يازده.. ... دوازده.. سيزده.. چهارده.. تو آزادي.. پونزده.. جلوت يه مرداب مي بيني.. آب و لجن.. شونزده..دنبال يه چيزي مي گردي.. مي ري تو آب.. هيوده.. شاخه، برگ.. برگ ها رُ مي زني کنار.. جلوت همه ش شاخه و برگ هاي شکسته ست.. شاخه.. برگ.. شاخه.. برگ.. شاخه.. برگ.. يه کنده ي درخت.. شاخه.. برگ.. شاخه.. برگ.. يه کنده ي ديگه.. شاخه.. يه چيزي اون جلُو ـه.. مي ري جلوتر.. يه کنده.. نه! شاخه ها رُ کنار مي زني.. پيکر متلاشي شده ي شيوا ست که کرم ها مغزش رُ خوردن.. خون و کثيفي.. لِه شده..

نمايش جالبي بود.. همه جا تاريک.. اون قدر که حتا خودت رُ هم نمي ديدي.. همه جا ساکت.. و رقص اون نوجوانِ هندي..
شيوا رُ مي شناسي؟ شيوا خداي سوم هندوها ست.. بعد از برهما که جهان رُ آفريد و.. اون خداي رقصه.. يه چيزي مثِ صوراسرافيل واسه ما.. وقتي آخر زمون بشه اون موسيقي ش رُ پخش مي کنه و با رقص همه رُ از قبر بيرون مي کنه.. اون شب فکر کردم يکي زير تخت م ـه.. چراغ رُ روشن کردم اما هيشکي نبود.. يه صدايي از پائين مي يومد.. اما کسي نبود.. ديدمش که از تو حياط رد شد..

واسه کلاس رقص ميومد پيش م.. شيوا رُ مي گم.. دوستم.. اولا حشيش مي کشيد.. آره! اين جا.. آخه خونه دايي اينا بهش گير مي دادن.. از خونه فرار کرده بود که با هم آشنا شديم.. من هم بهش چيزي نمي گفتم.. مي خواستم راحت باشه.. اون جا اذيتش مي کردن.. خُب نمي تونستم بيارمش اين جا.. مامان اينا گير مي دادن شب بمونه.. اما سعي خودم رُ مي کردم کمکش کنم.. اون روز حسابي نئشه بود..

- نئشه نبودم
: پس چرا چشات قرمز بود؟
- گريه کرده بودم..
: يعني من فرق نئشه و گريه رُ نمي دونم؟
- عالِم دهر.. ؟!
: باور کنم؟
- ................
: حالا واسه چي گريه کرده بودي؟
- پام درد مي کرد.. واسه اين که از صبح پياده رفتم.. پول نداشتم
: چي شد؟ بازم انداختنت بيرون؟
- نه.. ازم عذرخواهي کرد.. آخه مهمون داشتن از شهرستان 3 بود ما رُ مي ديد..
, من و ژيلا (دوستِ شيوا) اومديم بيرون.. تا ظهر که شيوا برگشت..
: من اينو مي شناسم.. دوباره دوستْ دخترش رُ خواسته بياره..
- ..................
: تو رُ تنها گذاشت؟ نبايد با هم مي رفتين..؟!
- نه! ژيلا از قبل مي شناختش.. من نمي تونستم برم..
: اون کثافت بايد تو رُ -يه دختر تنها رُ- تو خيابون بدونِ پول ول مي کرد..؟!
- تمومش کن.. آشغال..
: از ظهر کجا بودي؟
- کجا؟ تو پارک ديگه..
: قول مي دي از اين به بعد اگه چيزي بود به خودم بگي..؟!
- نه..
: با تو ام؟
- نه!

من ديدمش.. همون جوون هندي رُ.. يه بار هم ديدم زير چراغ برق وايساده و داره مي رقصه.. شيوا ي خدا در قالب ِ اون بر من ظاهر شد..

ببين شيوا! اين ها همه ش اتفاقي نيست که من 10 سال پيش برم رقص ياد بگيرم و حالا بخوام به تو ياد بدم.. اين که تو اينجايي و من تو رُ پيدا کردم.. اين که بخوايم آهنگ گوش کنيم.. اين که با هم تمرين کنيم.. و حالا من سعي کنم که انرژي مثبتي رُ که تو تنفس مون هست به تو انتقال بدم..
- نه! ببين فريد! من هيچي از حرف هاي تو نمي فهمم.. همه ي اين کارها.. تمرين تنفس و تمرکز و فعاليت و انرژي مثبت و روح بي معنيه.. من فقط واسه اين اومدم که رقص رُ دوست داشتم و حالا هم مي خوام برم.. مگه خودت نگفتي بايد اعتقاد داشته باشي وگرنه ليوان ها زير پات مي شکنه؟ سُر مي خوري..؟! نه! من اعتقاد ندارم.. از کارهاي تو هم هيچي نمي فهمم.. همه ش واسه م بي معنيه.. بذار آخرش خوب تموم شه.. من ميرم سرِ زندگي م و تو هم بهتره اين همه وقت و انرژي ت رُ بذاري رو يکي ديگه.. هر کي بود بيشتر ياد مي گرفت تا من.. خدا رُ چه ديدي، شايد يه روز برگشتم تا دوباره بهم ياد بدي.. آخه واقعاً دوست دارم..

شيوا! هنوز حرفم تموم نشده.. دستت رُ از جلو صورتت بردار.. دارم با تو حرف مي زنم.. سيگارُ بذار زمين.. ... گوش کن.. وقتي يه نفر مي ميره، روحش مدت ها سرگردان مي شه تا يه قالب واسه خودش پيدا کنه.. تو شيوايي.. تو داري قالب شيوا رُ حمل مي کني و بايد بياي اينجا.. پيش من.. من هم کمکت کنم.. ما فقط داريم قالب هاي "شيول" و "فريد" رُ حمل مي کنيم و اجازه نداريم هيچ کار ديگه يي بکنيم.. تو بايد باشي و من کمکت کنم.. بيا پيش من باش، ما مي ريم جلو.. يه دقيقه رُ هم تلف نمي کنيم.. ما دوتا..
..........................................

شيوا رفت و مُرد.. از دستِ من کاري بر نمي يومد.. اون ديگه نمي تونست زنده باشه.. ديگه نمي تونست زندگي کنه.. ديگه نمي شد کمکي کرد.. بايد زجر مي کشيد تا رستگار بشه، و بعد هم مُرد.. بعد ار اون بود که دوباره اومد پيشم.. اين بار در قالب ِ يه گربه.. با دوتا توله.. شيوا بود.. و اون دوتا توله هم بچه هاي من..
حالا هم مي خوام با شيوا و بچه هام زندگي کنم..

پايان..

در اين تأتر، شما تماشاگران هم جزو طراحي صحنه هستيد.. هر وقت خسته شدين به صورت هاي رو به روتون نگاه کنين و ببينين چه قدر از هم فاصله گرفتين.. پدر و مادر.. خواهر و برادر.. دوست و همسر..

آيا دوباره زنگِ در مرا به سوي انتظار صدا خواهد برد؟
آيا دوباره گيسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آيا دوباره باغچه را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعداني ها را، در آسمان، پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد؟

رقص روي ليوان ها
کاري از گروه تأتر مهر
نويسنده و کارگردان: امير رضا کوهستاني
بازيگران: شراره منصورآبادي، علي معيني
موسيقي به ترتيب پخش:
"Host of Serphim" by: Dead Can Dance
"Orion" by: Metallica
"Thousand Years" by: Sting

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳

عيد فطر

دلم شديداً بارون مي خواد..
امسال هنوز شيراز يه بار هم بارون نميومده.
نه اين که ديگه «بارون» واسه م مهم باشه. شايد هنوز هم باشه، نمي دونم.
اما دلم بارون مي خواد !!

دو تا کتاب خيلي باحال هست که شديداً توصيه مي کنم بخونين. يا حداقل يکي دو صفحه ش رُ تو کتاب فروشي بخونين و اگه خوشتون اومد بخرين.
اولي ش « لودينگراي سومري » هست، نوشته ي معزز علميه چيع و ترجمه ي سوزان حبيب (انتشارات کاروان - 4000 تومن)
و دومي ش « افسانه ي خدايان » ، گردآوري و ترجمه ي شجاع الدين شفا. (نشر دنياي نو - 1700 تومن) خصوصاً اين دوميه که خيلي کتاب توپي هست.. خدايان اسطوره اي رُ نوشته دونه دونه و شرح زندگي و غيره.. مثل اين کتاب مقاله هاي مختلفي هست اما اين يکي خيلي تقريباً سانسور نداره، يا حداقل نسبت به بقيه شون ! کتاب باحاليه خلاصه..

چند وقته زدم تو خط تست هاي اينترنتي.. (+)

.c اينو انجام بدين خيلي باحاله: چه پسوندي هستين؟ دو صفحه تست انگليسي اما بامزه هست و نهايتاً ميشه شما چه جور فايلي هستين‌! من شدم دات سي! اين هم همه ي حالت هاي موجود !

debian Linux تست بعدي هم اين که، شما چه سيستم عاملي هستين؟ باز هم دو صفحه تست خيلي بي ربط! هست و آخر شخصيت شما رُ ميگه.. من شدم debian Linux ! اين هم همه ي جواب هاي ممکن ش !

«تأخير بر خطا ترجيح دارد.»
// توماس جفرسون
امروز رفتيم دانشکده و تا يک هفته کلاس ها رُ تعطيل کرديم :)
کلي کار عقب افتاده دارم واسه انجام دادن، اگه وقت بشه..

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۳

آلماني !!!

اول از همه: يکي دور روز بود اين جا به روز نشد و احتمالاً اگه ايميلي هم بوده برگشت خورده.. مشکل حل شد، اگه بوده، لطفاً دوباره بفرستين !! ؛)

چند وقت پيش يه لينك تو لينكس دادم (از سر.گردون) به عنوان ديكشنري هاي عجيب و غريب (Strange & Unusual Dictionaries) . يكي دو روز پيش يادم افتاد خودم برم ببينم چيه! خيلي چيز باحالي بود..
در کل سايت سه قسمتِ يکي عنوان کتاب هايي که تو آمازون هست (پولي) و دو تا هم منابع آنلاينِ خودمون و ديگران. اگه به هر دليلي با ديکشنري ها سر و کار دارين، ببينين بد نيست !

شديداً‌ بهم ثابت شد به کامپيوتر معتاد شدم.. حتا اگه نت هم قطع باشه، اگه حوصله ي مرتب کردنِ دسکتاپ يا جواب دادن به ايميل ها رُ هم نداشته باشم، حداقل کاري که بهم آرامش ميده بازي کردنِ Spider Solitaire مي تونه باشه!

من هر جور شده آلماني ياد مي گيرم !!
دو تا کتاب ديگه خريدم که البته شايد خيلي هم به درد نخوره.. ديگه؟ نوار همين کتابي که تو کلاس کار مي کنه رُ گرفتم (البته هنوز نگرفتم! اوني که گرفتم کاست دوم ش بود و درس هاي اول توش نيست، حالا بايد برم اولي ش رُ هم بگيرم) و چهار تا کاست ممنت.مال ... و يه سي.دي. آموزشي بود که الآن دارم روش کار مي کنم و بهتر از بقيه ش هست (حداقل به انگليسي درس ميده!) و دو تا کتاب بودن به فارسي که يکي ش مالِ نه سالِ پيشه، اون يکي هم چهار / پنج سال فکر کنم.. همه ي اينا رُ گرفتم! تو خونه هم يه ديکشنري انگليسي <-> آلماني و چند تا short story و يه کتاب آموزش آلماني (که مالِ زبان دوم تو دبيرستان ها هست) رُ پيدا کردم. و رو نت هم آموزش هاي سايت راديو دويچه وله رُ دارم دانلود مي کنم.
با همه ي اينا اگه قراره باز هم ياد نگيرم، يا نتيجه مي گيرم که من مشکل دارم، يا واقعاً اين آلمانيه غيرقابل يادگيريه !! ...!

کتاب راهنماي رزم آور نور:
// هر رزم آور نور، پيش از اين؛ از ورود به نبرد ترسيده
خيانت و دروغ ديده
ايمانش را به آينده از دست داده
به راهي گام گذاشته که راهِ او نبوده
به خاطر مسايل بي اهميت رنج کشيده
شک کرده که رزم آور نور نيست
در اجراي تعهداتِ روح خويش شکس خورده
گفته آري، گرچه مقصودِ وي نه بوده
کسي را که دوستش داشته رنجانده،
براي همين رزم آور نور است!
همه ي اين ها را تاب آورده، اما اميدش را به بهروزي از دست نداده..
// بالاخره اين کتاب هم با ترجمه ي آرش حجازي منتشر شده (نشر کاروان - 156 صفحه - قيمت 2900 تومن..
// از سري کتاب هاي پائولو که سرمقاله ي روزنامه بوده و بعداً شده کتاب، اينو بيشتر از همه دوست دارم. البته من N سال پيش (به همين غليظي!) و با ترجمه ي دل آرا قهرمان خوندمش.. مبارز راه روشنايي.. يه زماني عضو سايت ش هم بودم، اما آدرس ايميل م که عوض شد ديگه نرفتم دنبالش.. شايد دوباره عضو شم!

چند وقته يه جورايي دارم با اين ويروس ماي.دووم بمبارون ميشم.. روزانه اگه سي تا ايميل داشته باشم، ده تاش حداقل ويروسه! جالب تر از همه ايميل هايي هست که از طرف خودم فرستاده ميشه يا از طرف سايت به من !
من نمي دونم اين داره خودش رُ چه جوري منتشر مي کنه، اما اگه ايميلي از آدرس من داشتين که انگليسي بود و اتچمنت داشت، من نيستم! اصلاً من هيچ وقت ايميل انگليسي نمي نويسم (يا فارسي يا پينگليش) ..البته يه آنتي ويروس عادي هم مي تونه ماي.دووم. رُ بگيره.. خودِ آنتي ويروس ياهو هم همين طور !

Dahi: And God created the world in seven days...
God.Login();
God.SessionTimeOut = 7d;
for (int day=1; day<=7; day++) {
God.Eat("McDonalds");
God.Shit();
}
God.Logout();


دوشنبه: علافي! (الافي؟) چيز ديگه اي نميشه اسم ش رُ گذاشت.. صبح ساعت هفت و ربع از خونه اومدم بيرون و عصر پنج و نيم برگشتم... در حالي که امروز کمتر از سه ساعت و نيم کلاس داشتم !! اما در کل خيلي زود گذشت به نظرم.. بعضي روزا دانشگاه خوش مي گذره؛ و کاملاً هم بدون دليل! هيچ اتفاق خاصي نيوفتاد (شايد چون درسي نداشتيم). اما خوب بود، فقط خسته هستم يه کم!
~~
سه شنبه: ديشب خيلي زود خوابيدم. عصر هم کلاس آلماني.. بهتر از جلسه هاي قبل بود. حداقل مي فهميدم چي ميگه! واسه اين هفته پنج تا فيلم هست که احتمالاً سه تاش رُ‌ ميرم.. شرک.دو رُ پارسال ديدم. افسانه ي پاييزي هم جالب نيست! اما کيل.بيلِ يک و دو و من، روبات رُ بايد ديد، حتماً ! .. خصوصاً که DVD و با زيرنويس انگليسي.. نکته ي جالب اينه که قراره سيستم دالبي سوراند هم بخرن (واسه تالار اميرکبير) که ميشه اوليش تو شيراز و سه، چهارميش تو ايران.
~~
چهارشنبه: چرا نميشه يه روز رٌ الكي خوش بود؟ اين همه روز گذشته، اين هم روش!
Don't give your heart . . .
Don't give your heart
to a strange bird
b'coz one day
surely they will
fly away to a far
and far away
LAND
and u will be alone
living but
dying thousands of times . . .
// Gaya

~~
پنج شنبه: آخر هفته تعطيلم خُب، ظهر از خواب پا ميشم.. تا آماده شم و اينا ميشه 3 /4 .. بعد هم که نمايش فيلم هست. بعدش هم يا با بچه ها شام، بيرون يا ميام خونه و شب هم فرندز و يه کم آنلاين و دوباره لالا تا فردا... حيف کسي اين فيلم ها رُ از دست بده!
~~
جمعه صبح: بعد از مدت ها پياده روي و چمران و خيابون گردي و... و البته روز قدس!! اين چند روزه جلو بخش معارف يه پرچم اسرائيل چسبوندن رو زمين که وقتي بخواي (از در) وارد بشي مجبور باشي پات رُ بذاري روش.. من ابتدايي بودم از اين کارا مي کرديم تو مدرسه !
يه جاي جالب جديداً کشف شد.. وسطاي چمران (رو به روي اون سازه هه که يه زماني گلخونه بود، بعد قرار شد بشه درياچه و آخر هم هيچي نشد!) يه باغي رُ درست کردن. تقريباً در ادامه ي پارک حاشيه اي هست، اما ميره تو باغ و جاي دنج و جالبيه. سنگ هاش خصوصاً فرم جالبي داره، يه قسمت هايي ش رُ تراشيدن صيقليه.. در کا جاي خوبيه!
مم... ديگه؟ جاهاي تکراري مثل باغ جهان نما و غيره !
~~
جمعه عصر: آي روبوت هم بد بود، يه کم خسته کننده بود. اصلاً هيجان نداشت که بتونه واسه سکانس بعدي تو سالن نگه ت داره !!
فردا دوباره دانشگاه؟! حوصله ش رُ ندارم اصلاً... اين سه روز اول هفته اگه نبود خيلي خوب بود !! اما خُب ميشه به [فيلم هاي] آخر هفته فکر کرد..!! اين هفته کنسرتِ خاطراتِ جاودان (يا يه همچين چيزي) هست، تو تالار احسان..

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳

روز نوشت

امروز صندوق پستي رُ چک کردم.. همون طور که انتظار داشتم شماره ي جديد ماهنامه ي «جشن کتاب» رسيده بود.. مثل هميشه جلدش رُ‌تو راه خوندم و وقتي رسيدم خونه شروع کردم سرتيترها رُ خوندن (تا بعداً سر فرصت همه ش رُ بخونم)
..صفحه ي 64 ديدم يه چيزي آشناست.. نوشته بود «دوست عزيزمان آقاي مهدي اچ اي» !!! lol تو تابستون که يه کم بيکار بودم، غلط هاي ويرايشي کتاب «سوپ بهشتي؛ گزيده داستان هاي انگليسي» رُ نوشتم و واسه شون پست کردم.. ظاهراً حالا به دست شون رسيده :) «خواهش مي کنم!»
ديگه.. مجله ي Le Nouvel Observateur هم که گفتم در مورد من نوشته (نمي دونم اصلاً شايد اسمي هم از من نبرده باشه.. چند تا سوال بود که جواب دادم، حتا عکس م هم دير به دست شون رسيد و سرمقاله هه چاپ شده بود!!) خلاصه گفتن اون شماره ي مجله رُ واسه م مي فرستن :) مرسي!
ديگه؟ آهان! کتاب يازده دقيقه به انگليسي (و احتمالاً بدون سانسور) چاپ شده تو ايران.. قيمت ش اگه گفتين چند تومن؟ دقيقاً 5000 تومن ! البته يه جورايي حساب کني مي ارزه. من که شخصاً ميخرمش..
امروز رفتم يه کتاب آلماني گرفتم اون هم 5200 بود قيمتش. دفعه ي ديگه يازده دقيقه !!
اين آلمانيه هم داره ميشه دردسر... شديداً از رو لجبازي هم شده بايد ياد بگيرم ش..

برق رفتگي !
چه قدر افتضاحه برق بره.. هيچ کاري نميشه کرد، نه کامپيوتر، نه ضبط صوت، نه تلويزيون و نه حتا تلفن !! (البته اين يکي ش جديداً ديگه نه ! الآن دو تا تلفن دارم که يکي ش بدون برق هم کار مي کنه!) اما در کل..
ديروز عصر اومدم خونه، برق نبود. خُب عملاً هيچ کاري هم نميشد کرد. رفتيم بيرون قدم بزنيم.. تا شب ديگه مياد حتماً.. جالبه که اينا کلي برق اظطراري دارن و حياط و راه پله و حتا آسانسور و اينا کار مي کنه، اما عملاً (به جز به حالِ نگهبان ها) چه فرقي مي کنه که مثلاً چراغ هاي حياط و خيابون روشن باشن يا نه؟
چند هفته پيش بود که بيگ فيش رُ ديدم. جالب نبود خيلي.. اين بار هم رفتيم Village که به خاطر هم زماني با شب قدر، مجوز پخشش رُ لغو کرده بودن و به جاش «بي خوابي» (رابين ويليامز، آل پاچينو) رُ گذاشتن.. ديشب حتا استخر دانشگاه هم تعطيل بود! پيدا کنيد رابطه ي استخر با فيلم ترسناک با شب قدر رُ !!

جديداً از Clark Anne خوشم اومده! البته دو تا آهنگ ش رُ بيشتر نشنيدم، اما تلفظ ش خيلي خوشگله..
Wallies: Against the power of their misguidance
We must learn to fight
To be just what we want to be
Morning, noon and night
Night is for the hunters
And the hunted are you and me
Hunted for just having
Some from of identity...
// Clark Anne


شنبه صبح: فردا تعطيليم !! از اونجايي که امشب احياست، فردا همه ي کلاس ها رُ تعطيل کرديم !!!
~~
شنبه شب: حافظيه و باغ جهان نما.. دومي ش بار دوم بود مي رفتم (و البته تو شب خيلي خيلي خوشگل تر بود! خيلي هم ساکت و خوب..) فکر کنم رو دست حافظيه بلند شه، حداقل از نظر «ميعادگاه عشاق» بود ش!
حافظيه هم خيلي خيلي وقت بود نرفته بودم.. يه زماني زياد مي رفتم. بعد از اون هم يه مدتي مي رفتم: اما هميشه فقط تو همون قسمت اول باغ مي موندم (رو صندلي ها) و اصلاً از پله ها بالا نمي رفتم.. يا حداکثر چايي خونه ش.. اما ديشب رفتيم تو يکي از دالوون (؟) هاي کنار مقبره ي حافظ نشستيم.. هر دفعه عبارت «زيارتگه عشاق» رُ رو بليت ش مي بينم خنده م ميگيره.. انگار اين بليت ها تو ج. ا. چاپ نشده!
~~
يک شنبه عصر: گم شد! مداد نوکي م گم شد..!! البته پيدا ميشه احتمالاً، تو ماشين يکي از بچه ها افتاده..
~~
يک شنبه شب: خيلي چند وقته مي خوام به يکي تلفن کنم يا ايميل بنويسم.. يه بار هم نوشتم، اما نشد ادامه ش بدم.. بالاخره تصميم گرفتم ننويسم !!! فکر کنم اين جوري راحت تره اون. خيلي جالبه: هر دو سه ماه يک دفعه من اين جريان رُ با خودم دارم و هر دفعه به يه طريقي موکول ش مي کنم به بعد.. عملاً راه پيش که ندارم، پس هم نه! و اين است روزگار ما..

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۳

شب قدر

There's nothing better, than a good lie . . .

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۳

ماه !!!!!!!!

ميشه مثل ماه باشي..
تک و تنها، ميونِ ابرا ! خيلي از شبا بشي چراغ راهنماي گمشده ها.. بعضي شبا بشي مهتاب و به همه بتابي.. و خُب شبايي هم هست که مجبوري تنها باشي: هيچ کس نبينتت..
هميشه فکر مي کرد «ماه» چه انگيزه اي واسه بودن ش داره؟
شايد غرورش بزرگترين انگيزه ش باشه.. اون بالا، تک و تنها...

God loves 2 c in me,
not his servant,
but himself who sarves all
// Tagore


خدا دوست مي دارد در وجود من
نه بنده ي خود را
بلکه خود را ببيند که به همگان خدمت مي کند..
// رابيندرانات تاگور



نابغه (تاثير پذير، درون گرا، آرمان گرا، متفکر) !
تو يک تيپ "نابغه" هستي. تو مي تواني ساکت و کم حرف باشي اما پشت ماسک خاموش و کم حرف تو، يک ذهن فعّال وجود دارد که به تو اجازه مي دهد که همه موقعيّتها را تجزيه و تحليل کني و در پايان، راه حل هاي خلّاقانه و دور از ذهني را انتخاب کني! مردم عادي اين تحليلهاي ذهني تو را نمي فهمند و فکر مي کنند که پنهاني مشغول دوز و کلک چيدن هستي! به هر حال، سليقه و اصالت، نقاط قوّت تو هستند و مردم وقتي که تو را بشناسند، به قضاوتها و تصميماتت احترام مي گذارند. و اگر ياد بگيري که فقط يک کم خوش برخورد تر باشي، مي تواني رهبر بسيار خوبي باشي. تو مطمئنّاً چنين تصوّري را در همه ايجاد مي کني. فقط مطمئن شو که همه نقشه ها و دسيسه هايي که پشت پرده مشغول کار کردن روي آنها هستي، بي خطر باشند!
// اين نتيجه ي تست شخصيت شناسي م بود! نمي دونم چند جور جواب وجود داره، شايد واسه همه همين رُ جواب بده؛ اما من همه س سوال هاش رُ درست جواب دادم (به جز يکي که نفهميدم منظورشو) و خُب.. ميشه گفت جواب ش درسته تقريباً..
ديگه اين که براي بار دوم اين آي. کي. تست رُ زدم، بار اول که ميشد چند ماه پيش يادمه 114 تا شد IQم. اين بار گفتم دوباره حل کنم شايد بيشتر بشه.. به نظرم همه ش رُ درست حل کردم، حتا 8 دقيقه هم زودتر تموم کردم.. نتيجه شد 108 !!

Numb: من از بودن آنچه كه تو ميخواهي من باشم خسته هستم
احساس بي ثباتي ميكنم و انگار در ظاهر خودم گم شده ام
من نمي‌دانم تو چه چيزي كه از من انتظار داري
وقتي در موقعيت تو خودم رو ميذارم احساس فشار ميكنم
در زير آب گرفتار شدم،فقط در زير آب گرفتار شده‌ام
هر قدمي كه بر ميدارم اشتباهي ديگر است
در زير آب گرفتار شدم،فقط در زير آب گرفتار شده‌ام..
من بسيار بي‌حس شده‌ام، من تو را آنجا نمي‌توانم احساس بكنم
من خيلي خسته شده‌ام، خيلي بيشتر آگاه
با اين اتفاقات چيزي را كه من ميخواهم انجام بدم
اين هستش كه بيشتر شبيه خودم باشم و كمتر مثل تو
آيا نمي‌توني ببيني داري منو خفه مي‌كني؟
خيلي سفت گرفتي و هراسان از اين كه كنترل رو از دست بدي
به خاطر اين كه اون چيزي كه فكر ميكردي كه من هستم
درست جلوي خودت خراب شده
در زير آب گرفتار شدم، فقط در زير آب گرفتار شده‌ام
هر قدمي كه بر ميدارم اشتباهي ديگر است
در زير آب گرفتار شدم، فقط در زير آب گرفتار شده‌ام
و هر ثانيه اي را كه تباه ميكنم بيشتر از اون چيزي است كه تحمل ميكنم!
و من ميدونم كه ممكن است كه حسم رو از دست بدم
اما من مي‌دونم تو درست مثل من بودي وقتي كه كسي از تو نااميد شد . . .

چند روز پيش سر کلاس ليترچر بحث داستان «The Picture of Dorian Gray» شد. داستاني که حداقل واسه من کلي جريان و خاطره داره.. هر چند هيچ وقت فيلم ش گيرم نيومد .............. خيلي واسه م جالب بود که تونستم خيلي زود کل داستان رُ به صورت مجاني پيدا کنم رو نت. در هر حال، هر کدوم از اين سه تا لينک، داستانِ کامل هستن. يک | دو | سه !
پ.ن. چه قدر زود مي گذره.. تابستون هشتاد و يک بود که اسم اين کتاب / فيلم رُ شنيدم واسه اولين بار.. و اون آدماي دو رو.. و شکسته شدنِ آينه براي حداقل يک نفر.
چند نفر از ما دقيقاً هموني هستيم که هستيم؟
+ اگه خواستين اين آهنگ رُ گوش کنين: beMineToNight .

کتابدار: كتاب خانه ماسه و مه دوبار به فارسي برگردانده شده. بار اول با ترجمه آقاي مهدي قراچه داغي و دوم با ترجمه آقاي غبرايي.
من هر دو ترجمه را تهيه كردم. براي توصيف ترجمه آقاي قراچه داغي ميتواند لغت بسيار بد را به كار برد. ايشان حتي فصل مربوط به مشاوره راونشناس را به كل حذف كرده اند. بعضي كلمات و اسامي را هم غلط ترجمه كرده اند. متاسفانه چاپ دوم كتاب ايشان تازگي منتشر شد.
ترجمه آقاي غبرايي بوي شتابزدگي ميدهد (‌البته براي كتابي كه چندان ارزش ادبي ندارد ميتوان اغماض كرد اما حالا يه سري به صحراي كربلا بزنم و بگويم ايشان ترجمه شتابزده بسيار بدي از كتاب ساعات ارائه داده اند كه پدر مرا درآورد تا تمامش كردم. كتاب بسيار سخت خوان شده است و ايرادات چاپي و ترجمه كتاب سر به آسمان ميزند.) پخش كتاب آقاي غبرايي توسط نشر علم و با نام خانه روي آب انجام گرفته است.

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳

رنگ ها...

يه متني بود چند روز به عنوان يکي از مثال هاي پاراگراف نويسي خونديم ش..
در مورد رنگ ها و امريکايي ها ! خيلي بامزه ست، خودتون بخونين:
Colors r interesting. 4 many americans, Blue is a color that means sadness or coldness; an idiom says "she's feeling blue" (or he's in blue) when s.o. is sad. most americans think that Yellow is a bright, cheerful color, so yellow is often used 2 decorate kitcchens in houses. Red represents anger 4 s. ppl; an american idiom states that ppl "see red" when they r furious. however, red is also the symbolic color of christmas celebration. Green is another color that can have 2 meanings. some ppl think it is a calming color, n so many schools n hospitals paint their walls light green. but 4 other ppl, green represents jealousy: "she's green with envy" is a common idiom ;)


شرق: رنگ ها و بينايى
رنگ ها در نور به وجود مى آيند. نور خورشيد بى رنگ است و رنگين كمان نشان مى دهد كه تمام رنگ هاى نور در نور سفيد وجود دارند. نور از خورشيد مى آيد و به اشيا برخورد مى كند و از شى به چشم و بعد از آن به مغز مى رسد. تمام رنگ هاى نامريى نور خورشيد به شى مى رسد.
مراحلى كه براى ديدن يك شى (مثلاً سيب) طى مى شود، بدين ترتيب است كه؛ ۱ _ تمام رنگ هاى نامريى نور خورشيد به سيب مى تابد. ۲ _ پوست قرمز سيب تمام اشعه هاى رنگى به جز قرمز را جذب مى كند و قرمز را به چشم بازمى تاباند. ۳ _ چشم نور قرمز منعكس شده را دريافت مى كند و يك پيغام به مغز مى فرستد.
دقيق ترين تعريف علمى رنگ اين است: رنگ يك انعكاس مريى است كه در اثر عبور يا انتشار يا بازتاب تركيب رنگ ها توسط اشيا به وجود مى آيد.
چشم انسان هفت ميليون رنگ را مى تواند ببيند. بعضى از آنها دلچسب نيستند. بعضى رنگ هاى به خصوص و يا تركيب بعضى رنگ ها با هم مى توانند باعث تحريك چشم، سردرد و يا مشكلى در بينايى شوند. تعداد ديگرى از رنگ ها يا تركيبات آنها آرامش بخش هستند. استفاده صحيح از رنگ ها مى تواند كارآيى را به حداكثر رسانده و خستگى چشم را به حداقل برساند. اين كار مى تواند باعث آرامش تمام بدن شود.

كدام رنگ از بقيه آزاردهنده تر است
زرد ليمويى روشن خسته كننده ترين رنگ است. چرا؟ علم فيزيك و نورشناسى به اين سئوال پاسخ داده و ثابت كرده كه اين رنگ همانند ساير رنگ هاى روشن درصد بيشترى از نور را منعكس مى كند و در نتيجه باعث برانگيختگى زياد چشم مى شود.
بچه ها در اتاق هاى زرد بيشتر گريه مى كنند، زن و شوهرها در خانه هاى زرد بيشتر دعوا مى كنند، خوانندگان اپرا در تالارهاى زرد بيشتر عصبى مى شوند. مراقب باشيد چگونه آن را استفاده مى كنيد!
در رنگ آميزى ديوار محيط هايى كه وظايف بحرانى در آنجا انجام مى گيرد، از رنگ زرد استفاده نكنيد. همچنين از زيردستى و كاغذهاى زرد استفاده نكنيد، به رغم آنكه زرد مى تواند تكانى موقت به شما داده و مغزتان را موقتاً بيدار كند. در ضمن، زرد را به عنوان رنگ پس زمينه كامپيوترتان انتخاب نكنيد.
زردرنگ چشمگيرترى نسبت به ساير رنگ هاست و اولين رنگى است كه به چشم انسان مى آيد. زرد مى تواند براى جلب توجه بيشتر مورد استفاده قرار گيرد، مثلاً يك نشانه زرد در پس زمينه مشكى به عنوان نشانه اى از تاكيد. آيا در بعضى شهرها ماشين آتش نشانى زرد ديده ايد؟
از سويى زرد رنگى شگفت انگيز است و بشاش ترين و باروح ترين رنگ طيف نور به شمار مى رود. اين رنگ در برخى مذاهب نشانه اى از الوهيت است. براى اينكه تجربه اى در اين زمينه داشته باشيد، به تفاوت بين زرد پررنگ و كم رنگ توجه كنيد. وسعت محدوده اى كه هر رنگ اشغال مى كند هم در بروز اثرات رنگ، نقش موثرى ايفا مى كند. براى دستيابى به بهترين نتيجه، از رنگ هاى بسيار ملايم استفاده كنيد.

قرمز را ببينيد
شايد شما اين اصطلاح را براى بيان عصبانيت تان استفاده كنيد (در زبان انگليسى See red به معناى عصبانى بودن است)، اما ما مى خواهيم واقعاً به رنگ قرمز نگاه كنيد.
در اينجا آزمونى داريم كه با اجراى آن مى فهميم كه آيا واقعاً رنگ قرمز را مى بينيم؟ اين آزمون تا حدى جادويى است چرا كه شما چيزهاى نامريى را مى بينيد. روى صفحه اى به اندازه نصف صفحه روزنامه دو مستطيل هم اندازه بكشيد. يكى از مستطيل ها قرمز و ديگرى سفيد باشد. وسط هر دو مستطيل (محل تقاطع قطرها) يك نقطه سياه بكشيد. از فاصله ۳۰ سانتى مترى به مستطيل قرمز نگاه كنيد. ابتدا ۳۰ ثانيه روى نقطه سياه تمركز كنيد، والا آزمون جواب نمى دهد. بعد از ۳۰ ثانيه، نقطه تمركز خود را به نقطه سياه مستطيل سفيد منتقل كنيد. اين كار را بايد درست انجام دهيد تا به نتيجه برسيد. آيا رنگ قرمز را ديديد؟ چه چيزى ديديد؟ شما دچار توهم نشده ايد. شما يك «بعد از تصوير» ديده ايد و توضيحى كاملاً علمى براى آن وجود دارد. چشم شما شامل ۲۵۰۰۰۰ مخروط رنگى است. ۸۳۰۰۰ مخروطى كه براى تشخيص قرمز استفاده مى شوند، خسته مى شوند و وقتى روى مستطيل قرمز تمركز مى كنيد، به شدت خسته مى شوند.در نتيجه، مخروط هاى تحريك شده به مخالفت مى پردازند. بنابراين شما وقتى به مستطيل سفيد نگاه مى كنيد، ممكن است آبى يا سبز مايل به آبى يا نور آبى شفاف ببينيد. (اگر چيزى نديديد، دوباره دستورالعمل را بخوانيد و آزمون را مجدداً انجام دهيد)
كار چشم به ميزان زيادى ماهيچه اى است و فعاليت افراطى آن را خسته مى كند. مثال هاى عملى زير تاكيدى بر اين مطلب است.
فرض كنيد كه شما در يك خط مونتاژ كار مى كنيد و ۸ ساعت در روز قطعه هاى قرمز را مرتب مى كنيد. اگر سطحى كه روى آن كار مى كنيد سفيد باشد، چشم تان را خسته مى كند و شما يك «بعد از تصوير» مى بينيد. اين پديده با هر رنگى اتفاق مى افتد؟

شركتى كه لنزهاى قرمز براى مرغ ها فروخت
تحقيقات پزشكى نشان داده، رفتار مرغ هايى كه لنز قرمز دارند، با بقيه فرق دارد. آنها كمتر مى خورند، بيشتر توليد مى كنند و زياد با هم دعوا نمى كنند. شايد به اين دليل است كه همه چيز قرمز است و آنها بين چپر و تاج خروس و خون هيچ تفاوتى قائل نمى شوند. اين باعث مى شود تمايلات تهاجمى آنها كاهش يافته و كمتر به هم نوك بزنند. برخى تحقيقات نشان داده كه اين لنزها مى توانند توليد تخم مرغ را تا ۶۰۰ ميليون دلار افزايش دهند.حال به آزمون ديگرى مى پردازيم. اين بار در صفحه اى به اندازه قبل، دو مربع بكشيد. يك مربع سياه رنگ كه منطقه اى ستاره اى شكل و سفيد درون آن قرار دارد و وسط آن يك نقطه سياه است. مربع ديگر سفيد است و نقطه سياهى وسط آن قرار دارد. به اين تصوير از فاصله ۳۰-۲۰ سانتى مترى نگاه كنيد. با ۳۰ ثانيه نگاه به نقطه سياه وسط ستاره سفيد شروع كنيد. روى نقطه سياه تمركز كنيد تا آزمون جواب دهد. بعد از ۳۰ ثانيه، نقطه تمركز خود را به نقطه سياه وسط مربع سفيد منتقل كنيد. بايستى دقيق عمل كنيد. چه چيزى ديديد؟
اين بار رنگ تخفيف يافته اى مى بينيد. تفاوت بين سياه و سفيد باعث فعاليت بيش از حد ماهيچه چشم مى شود و چشم خسته مى شود. مشابه همين وقتى اتفاق مى افتد كه شما سعى مى كنيد برگه هاى سفيد را روى ميز سياه يا تيره ببينيد. شما بايد يك ستاره خاكسترى روى مربع سفيد ببينيد. اگر نديديد دوباره دستورالعمل را بخوانيد و آزمون را تكرار كنيد.توضيح علمى اين پديده اين است: سطوح سفيد۸۰ درصد نور را منعكس مى كنند و سطوح سياه ۵ درصد. ما اين دو درصد را مى گيريم. با تقسيم ۸۰ به ،۵ نسبت نور منعكس شده اى كه ما مى گيريم ۱۶ تقسيم بر يك است. در حالى كه نسبت پيشنهاد شده توسط موسسات تحقيقاتى براى محيط هاى مجاور هم، سه تقسيم بر يك است.
اگر شما در موقعيت هاى تجارى هستيد، طراح داخلى حرفه اى اى را استخدام كنيد كه هم روى ارگونوميك و هم زيباشناسى تاكيد داشته باشد. در اين صورت محيطى بسيار كارآمد و مثبت خلق مى شود.