دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

برف، برف!

I
هوا سرده، آسمونِ سفيدِ ابري قصدِ باريدن نداره، خشکيِ سرما زندگيِ روزمره‌ي مردم رُ کرخت کرده، حرکتِ مردم کند شده، و انگار زمان ميلي به گذشتن نداره. پسر در چهار متري دختر ايستاده، بدون هيچ حرفي، فقط چهار متر اون‌ورتر، و هر کدام به سمتي خيره شدن، انگار که از حضور همديگه بي‌خبر باشن، حتا زماني که آشفته به سمتِ هم مي‌چرخن، باز سوي نگاه‌شون به دوردست‌هاست، به جايي که نيازي به يک لبخندِ کوچک يا سلامِ مؤدبانه‌ي رسمي نيست. چشمانِ پسر به جايي -نامعلوم شايد- خيره شده، بدونِ تحرک، که شانه‌هاش در هم مي‌شکنن، و بعد زانوهاش. حالا پسر روبه‌روي چشمانِ دختر در حالِ ناز خريدن و گفتنِ حرف‌هايي هست که مستقيماً از اعماق قلب‌ش فوران مي‌کنن، و بدونِ نياز به فکر، سانسور يا در نظر گرفتن موقعيت خاصي، هر چه که هست رُ به زبان مي‌آره.

II
دختر به دوردست‌ها خيره شده، شايد در انتظار کسي -چه بي‌پايان!-؛ دوستي يا غريبه‌اي. بادِ خشک در حال وزيدنه. پسر لحظه‌اي شک مي‌کنه، بعد، با بوسيدنِ چشم‌ها شروع مي‌کنه، و به ياد مي‌آره نفريني رُ که در تمام عمر حمل مي‌کرده، هنوز سنگيني ترس‌آوري رُ بر شانه‌هاش حس مي‌کنه، و دستانش رُ بر شانه‌ي دختر مي‌ذاره، اما هيچ چيز تغيير نمي‌کنه، چشم‌هاش به تيرگي مي‌رسن، لحظه‌اي دست پس مي‌کشه، دختر همچنان بدونِ احساسِ خاصي به دوردست‌ها خيره شده، پسر مصمم‌تر، از چشم‌هاي دختر فرو مي‌ريزه، لابه مي‌کنه، گذشته‌ش رُ به ياد مي‌آره و از همه چيز توبه مي‌کنه، اما سرماي تنِ دختر با اين هواي داغ و نفس‌هاي دم‌دار حل شدني نيست.

III
چند ثانيه بعد، صداي باد که در سپيدارهاي اطراف مي‌پيچه، آسمونِ ابري رعدي مي‌زنه، ولي نمي‌باره. کرختيِ هوا دنيا رُ محو کرده. دختر بعد از کمي مکث، همچنان منتظر، به سمتي حرکت مي‌کنه، و پسري که سرش رُ ميانِ دستانش گرفته، در گوشه‌اي خاموش فرياد مي‌کشه. خوب مي‌دونه اين بار شانسي نداره، پس فکر دکترِ و اورژانس رُ از سرش بيرون مي‌کنه، و سعي مي‌کنه به ياد بياره دستانِ گرم دختري رُ که، دختري رُ که... اما ديگه هيچ چيز به يادش نمي‌اد، مگر دردِ تنهايي لحظه‌ی مرگ‌ش رُ.

IIII
البته، کمتر پيش مي‌اد روحي که دير با دنياي جديدش خو بگيره.