چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

دليل زنده بودن

متن انگليسي اين رُ تقريباً يک سال پيش تو همينجا نوشتم؛ الآن هم ترجمه ش:

بعد از يازده سپتامبر، شرکتي بازماندگاه ي اعضاي شرکت هاي ديگه اي رُ که به خاطر حمله به برج هاي دوقلو کلي تلفات داده بودن، دعوت کرد تا اون مقدار فضاي موجود از دفترهاشون رُ با هم قسمت کنن. در نشست صيح، رئيس گروه امنيتي داستاني رُ گفت که چرا اين افراد الآن زنده هستن.. و داستان فقط اين بود: «يه چيز کوچولو»!

از اونجايي که شايد بدونين، رئيس شرکت اون روز دير رسيده بود چون بچه ش تازه داشت ميرفت کودکستان... يکي ديگه از کساني که زنده مونده بود، تنها دليلش اين بود که اون روز نوبتِ اون بوده بره شيريني بخره بياره... خانم ديگه اي تأخير کرده بود چون ساعتش به موقع زنگ نزده بود... يکي ديگه دير رسيده بود چون به خاطر يه تصادف، تو خيابون NJ گير کرده بود... و يکي ديگه به اتوبوس ش نرسيده بود... يکي هم رو لباسش غذا ريخته بود و مجبور شده بود وقت بذاره تا عوض ش کنه... و ماشين يکي ديگه روشن نميشد... يکي برگشته بود تا جواب تلفن رُ بده... يکي ديگه بچه اي داشت که لفت داده بود و سر موقع حاضر نشده بود... يکي هم منتظر تاکسي وايساده بود و تاکسي گيرش نيومده بود...
يکي شون که خيلي منو تکون داد؛ مردي بود که اون روز يه کفش نو پوشيده بود و با خودش چيزاي مختلفي رُ برداشته بود تا ببره سر کار، ولي قبل از اين که برسه، ديده بود پاش تاول زده و وسط راه وايساده بود تا يه چسب زخم از داروخانه بخره. و اين تنها دليلي زنده بودنشه الآن..

حالا اگه من تو ترافيک گير کنم، اگه به آسانسور نرسم، دم در، برگردم تا جواب تلفن رُ بدم.. و تمام چيزاي کوچيکي که هميشه آزام ميدن؛ پيش خودم فکر مي کنم، اين دقيقاً جايي هست که در اين لحظه بايد باشم.

دفعه ي ديگه که صبح ديدن انگار هيچ چيز سر جاش نيست، بچه ها واسه لباس پوشيدن کلي معطل تون کردن، کليد ماشين رُ نتونستين پيدا کنين؛ عصبي نشين، ناراحت هم نشين؛ يکي داره از بالا نگاه تون مي کنه. شايد يکي داره با اين چيزاي آزاردهنده ي کوچولو، به شما چيزي رُ ارزوني مي کنه، و شايد شما به ياد بيارين دليل هاي احتمالي اين کار رُ..

ديروز به تاريخ پيوسته. فردا هم ناشناخته ست. امروز يک عطيه ست؛ به همين دليله که «present»* ناميده ميشه..

* present هم به معني زمانِ حال هست هم هديه.





شماره ي 101 از مجله ي آنلاين مبارز راه روشنايي (توضيح بيشتر؟) اختصاص داره به خاطره هاي پائولو کوئليو از زماني که داشته دور دنيا مي گشته.. قسمتي هايي ش رُ با هم مي خونيم:

يکي از مراکش مياد
يکي از مراکش مياد و داستان عجيبي برام تعريف مي کنه از اين که بعضي از قبيله ها چه برداشتي از original sin دارن. (original sin؛ گناه اوليه؛ جريان خورده شدنِ ميوه ي ممنوعه توسط آدم و حوا که منجر به اخراجشون از بهشت شد.)
حوا داشت تو بهشت قدم ميزد که ابليس به سمت ش خزيد (serpent؛ مار بزرگ / در مسيحيت شيطان خودش رُ به شکل مار در مياره و وارد بهشت ميشه تا حوا رُ گول بزنه!)
ابليس گفت: «سيب رُ بخور»
حوا که توسط خداوند آموزش ديده بود سر باز زد.
ابليس پافشاري کرد؛ «سيب رُ بخور، براي اين که بايد براي مردت زيباتر از ايني که هستي باشي.»
حوا جواب داد: «بايدي وجود نداره. براي اين که اون زن ديگه اي رُ به جز من نداره.»
ابليس خنديد: «البته که داره!»
و چون حوا باور نکرد، اونو برد بالاي تپه اي که در اونجا چشمه اي بود.
: «اون زن تو غاره.آدم اون پايين قايم ش کرده.»
حوا خم شد و چهره ي زن زيبايي رُ در آب چشمه ديد. در جا، سيبي که ابليس داده بود رُ خورد.
بر اساس عقيده ي اين قبيله ي مراکشي؛ کساني که بتونن خودشون رُ در بازتاب آب چشمه بشناسن، و از اين چهره نترسن، به بهشت برمي‌گردن.

من در نيويورکم
در نيويورک هستم، از قرار ملاقاتي خواب موندم و وقتي ميام طبقه پايين، مي فهمم که پليس ماشين م رُ برده. دير رسيدم. ناهار بيشتر از معمول طول ميکشه، فوراً ميرم راهنمايي رانندگي تا جريمه اي که برام خيلي سنگين هست رُ بپردازم.
و به ياد يک دلاري مي افتم که ديروز رو زمين پيداش کردم. و رابطه اي به ظاهر احمقانه بين هر اتفاقي که امروز افتاده و اون يک دلاري براي خودم مجسم مي کنم.
شايد من اونو قبل از «کسي که بايد» برداشته بودم.
شايد من اونو از مسير کسي که بهش احتياج داشته برداشته بودم.
شايد با اين کار در چيزي که از قبل نوشته شده بود، دخالت کرده بودم.
هر چي که بود، بايد از شرش خلاص ميشدم. ديدم گدايي کنار پياده‌رو نشسته و پول رُ بهش دادم. به نظر ميرسيد دارم همه چيز رُ به وضع قبل بر مي گردونم.
«ببخشيد، يه لحظه!» گدا گفت: «من از شما پول نخواستم، من شاعرم.» و بهم ليستي از عنوان اشعارش رُ داد تا يکي رُ انتخاب کنم؛ «لطفاً کوتاه ترينش چون عجله دارم.»
گدا به سمت من برگشت و گفت: «اين شعر از من نيست، اما خيلي زيباست: يک راه برات هست که بفهمي آيا ماموريت ت رُ رو زمين انجام دادي يا نه: اگه هنوز زنده اي، براي اينه که هنوز مامويتت رُ به پايان نرسوندي.»

فقط يه شب ديگه
ميلتون اريکسون (Milton Ericksson) در سن دوازده سالگي فلج اطفال ميگيره. ده ماه بعد بيماري رُ از خودش دور کرده بود که حرف هاي دکتر به پدر و مادرش رُ مي شنوه: «پسر شما تا صبح زنده نمي مونه.»
اريکسون گريه ي مادرش رُ مي شنوه. با خودش فکر مي کنه: «اگه امشب دووم بيارم شايد کمتر عذاب بکشه» و تصميم ميگيره تا طلوع آفتاب نخوابه. صبح فرياد ميزنه: «هي مامان! من هنوز زنده م!»
اون روز انقدر خونه غرق شادي بود که تصميم ميگيره از اون به بعد، هميشه يه شب ديگه هم استقامت کنه تا ناراحتي والدينش رُ به تأخير بندازه.
اريکسون در سال 1990، در 75 سالگي از دنيا ميره و يه سري کتاب هاي مهم درباره ي ظرفيت عظيمي که هر کسي داره تا بر محدويت هاش چيره بشه از خودش به يادگار ميزاره.

Warrior of the Light Online / Coelho

Someone arrives from Morocco
Someone arrives from Morocco and tells me a strange story about how certain tribes see original sin.
Eve was walking through the Garden of Eden when the serpent crawled up to her.
“Eat this apple,” said the serpent.
Eve (very well instructed by God) refused.
“Eat this apple,” insis­ted the serpent, “because you have to be more beautiful for your man.”
“I don’t have to,” answered Eve. “Because he’s got no other woman besides me.”
The serpent laughed:
“Of course he has.”
And since Eve did not believe him, he took her to the top of a hill where there was a well.
“She’s inside this cave. Adam hid her down there.”
Eve leaned over and saw a beautiful woman reflected in the water of the well. Right there and then she ate the apple that the serpent offered her.
According to this same Moroccan tribe, those who recognize themselves in the reflection of the well and are no longer afraid of themselves return to Paradise.

I am in New York
I am in New York, wake up late for a meeting, and when I go downstairs I find out that the police have towed away my car. I arrive late, lunch goes on longer than it should, I rush to the Traffic Department to pay a fine that is going to cost me a fortune.
I remember the one-dollar bill that I found on the ground yesterday and contrive an apparently crazy relationship between that dollar bill and everything that happened in the morning:
Maybe I picked up the money before the right person could find it.
Maybe I removed that dollar from the path of someone who needed it.
Maybe I interfered with what is written.
I need to get rid of it. I see a beggar sitting on the sidewalk and give him the money – I seem to have managed to put things back in balance.
“Just a moment,” says the beggar.” “I’m not asking for money, I’m a poet.”
And he hands me a list of titles for me to pick a poem.
“The shortest one, because I’m in a hurry.”
The beggar turns towards me and says:
“It’s not one of mine, but it’s very beautiful. It goes like this: “There is one way for you to know whether you have fulfilled your mission on Earth: if you’re still alive it’s because you haven’t fulfilled it yet.”

Getting through just one night
At the age of twelve, Milton Ericksson was a victim of polio. Ten months after he contracted the disease, he heard a doctor tell his parents: “your son won’t live through the night.”
Ericksson heard his mother crying. “Maybe she won’t suffer so much if I get through tonight,” he thought to himself. And he decided not to sleep till dawn.
In the morning he shouted out: “Hey mother! I’m still alive!”
There was so much joy in the house that from then on he resolved to resist always one more night in order to postpone his parents’ suffering.
He died in 1990 at the age of 75, leaving behind a series of important books on the enormous capacity that man has to overcome his own limitations.