شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

نورافکن - ويرجينيا وولف

زندگي‌نامه:
از وبلاگِ ویرجینیا ولف: ویرجنیا؛ دیوانه‌ی محبوب ما | بیوگرافی
مجله‌ي سمرقند: ويژه‌نامه‌ي ويرجينيا وولف - تمامي صفحات pdf
مجله‌ي خانه‌ي داستان: آشنايي با نويسندگان نامدار جهان: ويرجينيا وولف.
وي‌کي‌پديا: فارسي (کامل نيست) انگليسي (کامل!)



متن زير ترجمه‌ي داستانِ کوتاهِ «نورافکن | The Sreachlight»، نوشته‌ي خانم وولف Virginia Woolf، چاپ شده در کتاب «خانه‌ي اشباح و داستان‌هاي ديگر | A Haunted House, and other short stories»، در سال 1944 هست. در صورتي که دوست داشتين مي‌تونين بهش لينک بدين، و نه بازچاپ مطلب در بلاگ، سايت، ايميل، روزنامه، مجله و غيره.



نورافکن - ويرجينيا وولف | مهدي اچ اي

عمارتِ قرنِ هجدهِ کنت، در قرن بيستم به انجمني تبديل شده بود. به بالکن رفتن و نگاهي به پارک انداختن، پس از صرفِ نهار در اتاقِ بزرگِ پر از ستون و چلچراغي با روشنايي بسيار، احساس خوبي داشت. درختان از برگ پر بودند، و پيش‌تر ماه هم بود، و صورتي و کرِمِ نشان‌هاي روي درختانِ شاه‌بلوط به خوبي ديده مي‌شد. اما اکنون، بعد از يک روز خوب تابستان، شب خيلي گرم و بدونِ ماهي بود.

افرادِ حاضر در جشن خانم و آقاي آي‌ومي Ivimey، قهوه مي‌نوشيدند و در بالکن سيگار مي‌کشيدند. انگار براي خلاص شدن از نياز به صحبت کردن، يا مشغول شدن بدونِ نياز به زحمتِ انجام کاري بود که دنباله‌هاي نور در آسمان به چرخش درآمدند. صلح بود، نيروي هوايي مشغول تمرين بود، و در آسمان به دنبالِ هواپيماي دشمن مي‌گشت. پس از مکثي براي برانگيختن دشمنِ فرضي، نور چرخيد، مثل پره‌هاي يک آسياب بادي، يا.. دوياره مثل شاخک‌هاي حشره‌ي شگفت‌انگيزي، اينجا روي سنگِ مُرده‌اي روشن شد، آنجا درختِ شاه‌بلوطي با تمام شکوفه‌هاش، و ناگهان نور مستقيماً به بالکن برخورد و براي لحظه‌اي صفحه‌اي براق درخشيد، شايد آينه‌اي بود در کيف‌دستي زني.

خانم آي‌ومي با تعجب گفت: «ببينيد!» نور گذشت، و دوباره در تاريکي به سر بردند. اضافه کرد: «هرگز حدس بزنيد، آن نور چه نشان‌م داد!» طبيعتاً حدس‌هايي زدند. رد کرد: «نه، نه، نه.» هيچ کس نتوانست حدس بزند؛ فقط خودِ او مي‌دانست، فقط او مي‌توانست بداند، چرا که تنها او نوه‌ي نوه‌ي آن مرد بود، و او بود که ماجرا را برايش گفته بود. چه ماجرايي؟ اگر دوست داشتند، مي‌توانست بازگو کند. هنوز براي نمايش وقت بود.

فکر کرد: «اما از کجا شروع کنم؟ در سال 1820.. بايد همان حدودها بوده باشد که پدربزرگ‌م پسر جواني بود. من خودم هم ديگر جوان نيستم.» -نبود، اما زيبا بود، با ظاهري مرتب.- «و پيرمردي بود، زماني که من بچه بودم -زماني که ماجرايش را برايم گفت. پيرمردِ خوش‌قيافه‌اي، با گيس سفيد و چشمانِ آبي. حتماً پسر زيبايي بوده. اما عجيب... اگرچه طبيعي‌ست.» بيشتر توضيح داد: «به خاطر طرز زندگي‌شان. اسم‌شان کُمر (Comber) بود. به دنيا پاگذاشته بودند.مردمان شريفي بودند: زمين‌هايي در يورک‌شير (Yorkshire) داشتند، اما زماني که او پسر بود، تنها برجي باقي‌مانده بود. خانه چيزي بيشتر از يک خانه‌ي رعيتي نبود، که در وسطِ مزرعه قرار داشت. ده سال پيش بازديدش کرديم، مجبور بوديم از ماشين جدا شويم و عرض مزرعه را پياده طي کنيم. جاده‌اي به خانه نيست. تنها خانه است و علف‌ها که تا در ورودي روييده‌اند. مرغ‌هايي بودند که به زمين نوک مي‌زند و بين اتاق‌ها در حرکت بودند. همه چيز از بين رفته بود. يادم است که ناگهان سنگي از برج فروافتاد.» مکثي کرد، و ادامه داد: «آنجا زندگي مي‌کردند. پيرمرد، زن و پسر. زن، همسرِ مرد يا مادرِ پسر نبود، کارگر مزرعه‌اي بود که مرد پس از مرگِ همسرش، براي زيستن با خود انتخاب کرده بود. شايد دليلي ديگر که چرا هيچ کس به ملاقات‌شان نرفت - که همه چيز از بين رفته بود. اما به ياد دارم کُتي آويخته به در و کتاب‌ها را، کتاب‌هاي قديمي، تحليل رفته. به خودش هر آنچه را که در کتاب‌ها بود آموخته بود. مي‌خواند و مي‌خواند -به من گفته بود- کتاب‌هاي قديمي را، کتاب‌هايي با نقشه‌هايي آويزان از صفحات. همه‌ي آن‌ها را بالا، بالاي برج کشانده بود -هنوز طناب و پله‌هاي شکسته آنجاست-. هنوز يک صندلي در مقابل پنجره، بدونِ ته، آنجاست، قاب پنجره شکسته و پنجره، باز، آويزان است، و منظره‌ي کيلومترها دشت.»

مکثي کرد. انگار در بالاي برج، از پنجره‌ي بازِ آويزان نگاه مي‌کرد.

گفت: «اما نتوانستيم تلسکوپ را پيدا کنيم!» در پشتِ سر، در اتاق نهارخوري، صداي بر هم خوردنِ بشقاب‌ها بلندتر شد. اما خانم آي‌ومي، در بالکن، آشفته بود چرا که نتوانسته بود تلسکوپي پيدا کند.
کسي پرسيد: «حالا چرا تلسکوپ؟»
خنديد: «چرا؟ که اگر تلسکوپ نبود، اکنون اينجا ننشسته بودم!»
و مسلماً که اکنون آنجا نشسته بود! زني ميان‌سال، با ظاهري مرتب، با چيزي آبي‌رنگ بر شانه‌هاش.

ادامه داد: «حتماً آنجا بوده، چرا که خودِ مرد به من گفت، هر شب که پيرها به تخت‌خواب مي‌رفتند، کنار پنجره مي‌نشست و با تلسکوپ به ستاره‌ها نگاه مي‌کرد. ژوپيتر، دبران، کاسيوبپا.» دستان‌ش را به سمتِ دسته‌اي ستاره که در بين درختان نمايان شده بودند تکان داد. هوا رو به تاريکي بود و نورافکن روشن‌تر به نظر مي‌رسيد، که بر آسمان مي‌گذشت و لحظه‌اي، اينجا و آنجا، مي‌ايستاد تا بر ستاره‌ها بنگرد.

ادامه داد: «آنجا بودند، ستاره‌ها. و از خودش پرسيد، -پدربزرگ‌م- پسر، که آن‌ها چه هستند؟ براي چه هستند؟ من کيستم؟ نشسته، تنها، بدونِ داشتن همصحبتي، به ستاره‌ها نگاه مي‌کرد.»

زن ساکت بود. همه به ستارگاني که از ميان درختان و در تاريکي بيرون مي‌آمدند نگريستند. ستاره‌ها ابدي مي‌مانستند، بدون تغيير. همهمه‌ي شهر لندن فروکش کرده بود. صدها سال به نظر هيچ مي‌آمد. احساس کردند که پسر هم با آن‌ها به ستاره‌ها مي‌نگرد. انگار در کنار او بودند، در برج، و از وراي دشت به ستارگان نگاه مي‌کردند.

سپس صدايي از پشت سر گفت: «شما حق داريد. جمعه.»
همه چرخيدند، برگشتند و دوباره انگار در بالکن رها شده باشند.
زن زمزمه کرد: «اه، اما کسي نبود که به او بگويد..» زوجي برخاستند و قدم‌زنان دور شدند.

ادامه داد: «تنها بود. يک روز خوب تابستان بود. در ژوئن، يکي از آن روزهاي تمام‌عياري که انگار همه چيز در گرما ثابت شده است. مرغ‌هايي بودند که به زمين مزرعه، حياط، نوک مي‌زدند؛ اسب پير که در اصطبل پا بر زمين مي‌کوفت و پيرمرد که در پشتِ عينک‌ش چرت زده بود. زن سطل‌ها را در آشپزخانه تميز مي‌کرد. شايد سنگي از برج فروافتاده بوده. انگار که روز تمامي نداشت. و او هر چه که مي‌کرد آن شب کسي را براي هم‌صحبتي نداشت. تمام دنيا در مقابل‌ش کشيده شده بود، زمين بالا و پايين مي‌رفت، آسمان به زمين مي‌پيوست، سبز و آبي، هميشه و براي هميشه سبز و آبي.»

در آن نور کم مي‌توانستند خانم آي‌ومي را ببينند که بر بالکن آويزان شده بود، و دستان‌ش به زير چانه، گويي از بالاي برج به دشت مي‌نگريست.

زمزمه کرد: «هيچ چيز نبود مگر دشت و آسمان، تا چشم کار مي‌کرد دشت و آسمان.» سپس حرکتي کرد، انگار چيزي را چرخاند تا ميزان شود. پرسید: «اما مگر زمين از درونِ يک تلسکوپ به چه شکلي ست؟» با انگشتان‌ش حرکت سريع ديگري انجام داد، انگار چيزي را مي‌چرخاند.

گفت: «مرد تلسکوپ را ميزان کرد. آن را بر زمين متمرکز کرد. بر توده‌ي تاريکي از درختان در افق. آن را متمرکز کرد تا بتواند ببيند.. هر درخت.. هر درخت، جداگانه.. و پرندگان.. در حال بالا و پايين پريدن.. و خطي از دود.. آنجا.. در ميانِ درختان.. و بعد.. پايين‌تر.. پايين‌تر.. (چشمان‌ش را پايين‌تر گرفت،).. يک خانه بود.. خانه‌اي ميان درختان.. يک خانه‌ي روستايي.. تک تکِ آجرهاش نمايان شد.. و بستِ دو سَمتِ در.. با گُل‌هايي بر آن، آبي، صورتي،.. احتمالاً يک تلمبه‌ي آب..» زن کمي مکث کرد. «و آن‌وقت، دختري از خانه خارج شد.. پوششي آبي بر سر داشت.. ايستاد.. به پرندگان غذا داد.. کبوترها.. دورش بال مي‌زدند.. سپس.. نگاه کنيد!.. يک مرد.. يک مرد!.. از آن گوشه وارد شد.. در آغوش‌ش گرفت.. يکديگر را بوسيدند.. يکديگر را بوسيدند.»

خانم آي‌ومي دستانش را گشود و بست، انگار کسي را مي‌بوسيد. «اولين بار بود که -در تلسکوپ‌ش- مي‌ديد، مردي زني را مي‌بوسد، کيلومترها آن سمتِ دشت.»
چيزي را زمين انداخت - تلسکوپ احتمالاً. صاف نشست: «به سمت پله‌ها دويد، از ميانِ زمين‌ها دويد، از راه‌هاي باريک پايين رفت و از مسير اصلي به جنگل رسيد. کيلومترها رفت و رفت و زماني به خانه رسيد که ستاره‌ها در بالاي درختان مي‌درخشيدند.. پر از گرد و خاک، عرق‌کرده.. .»

ايستاد، انگار که مرد را مي‌ديد. پرسيدند: «بعد.. و بعد؟ چه کار کرد؟ چه گفت؟ و دختر..؟»

پرتوي نوري بر خانم آي‌ومي افتاد، انگار کسي بر او لنزهاي تلسکوپي را ميزان کرده باشد. (نيروي هوايي بود، در جستجوي هواپيماي دشمن.) ايستاده بود. چيزي آبي بر سر داشت، دست‌ش را بلند کرده بود، انگار در درگاهِ در ايستاده باشد؛ متعجب. «البته، دختر.. او..» شک کرد، گويي درصدد بود بگويد «خودم بودم»، اما به يادآورد و حرف‌ش را تصحيح کرد: «او مادر مادربزرگِ من بود.» اين را گفت و به جستجوي اشارپ‌ش برگشت. صندلي‌اي در پشت سرش بود.

پرسيدند: «اما بگو، چه بر سر مرد آمد؟ مردي که از گوشه وارد شد؟»
خانم آي‌ومي زمزمه کرد: «مرد؟ اوه! آن مرد..» خم شد تا با اشارپ، کورمال کورمال به پيش برود (نورافکن از بالکن رفته بود)، گفت: «فکر مي‌کنم، ناپديد شد.»

در حالي که وسايل‌ش را در اطراف‌ش جمع مي‌کرد، اضافه کرد: «نور، تنها اينجا و آنجا مي‌افتد.» نورافکن گذشت، اکنون بر محوطه‌ي وسيع کاخ باکينگهام بود. و وقتِ رفتن به نمايش.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

برف، برف!

I
هوا سرده، آسمونِ سفيدِ ابري قصدِ باريدن نداره، خشکيِ سرما زندگيِ روزمره‌ي مردم رُ کرخت کرده، حرکتِ مردم کند شده، و انگار زمان ميلي به گذشتن نداره. پسر در چهار متري دختر ايستاده، بدون هيچ حرفي، فقط چهار متر اون‌ورتر، و هر کدام به سمتي خيره شدن، انگار که از حضور همديگه بي‌خبر باشن، حتا زماني که آشفته به سمتِ هم مي‌چرخن، باز سوي نگاه‌شون به دوردست‌هاست، به جايي که نيازي به يک لبخندِ کوچک يا سلامِ مؤدبانه‌ي رسمي نيست. چشمانِ پسر به جايي -نامعلوم شايد- خيره شده، بدونِ تحرک، که شانه‌هاش در هم مي‌شکنن، و بعد زانوهاش. حالا پسر روبه‌روي چشمانِ دختر در حالِ ناز خريدن و گفتنِ حرف‌هايي هست که مستقيماً از اعماق قلب‌ش فوران مي‌کنن، و بدونِ نياز به فکر، سانسور يا در نظر گرفتن موقعيت خاصي، هر چه که هست رُ به زبان مي‌آره.

II
دختر به دوردست‌ها خيره شده، شايد در انتظار کسي -چه بي‌پايان!-؛ دوستي يا غريبه‌اي. بادِ خشک در حال وزيدنه. پسر لحظه‌اي شک مي‌کنه، بعد، با بوسيدنِ چشم‌ها شروع مي‌کنه، و به ياد مي‌آره نفريني رُ که در تمام عمر حمل مي‌کرده، هنوز سنگيني ترس‌آوري رُ بر شانه‌هاش حس مي‌کنه، و دستانش رُ بر شانه‌ي دختر مي‌ذاره، اما هيچ چيز تغيير نمي‌کنه، چشم‌هاش به تيرگي مي‌رسن، لحظه‌اي دست پس مي‌کشه، دختر همچنان بدونِ احساسِ خاصي به دوردست‌ها خيره شده، پسر مصمم‌تر، از چشم‌هاي دختر فرو مي‌ريزه، لابه مي‌کنه، گذشته‌ش رُ به ياد مي‌آره و از همه چيز توبه مي‌کنه، اما سرماي تنِ دختر با اين هواي داغ و نفس‌هاي دم‌دار حل شدني نيست.

III
چند ثانيه بعد، صداي باد که در سپيدارهاي اطراف مي‌پيچه، آسمونِ ابري رعدي مي‌زنه، ولي نمي‌باره. کرختيِ هوا دنيا رُ محو کرده. دختر بعد از کمي مکث، همچنان منتظر، به سمتي حرکت مي‌کنه، و پسري که سرش رُ ميانِ دستانش گرفته، در گوشه‌اي خاموش فرياد مي‌کشه. خوب مي‌دونه اين بار شانسي نداره، پس فکر دکترِ و اورژانس رُ از سرش بيرون مي‌کنه، و سعي مي‌کنه به ياد بياره دستانِ گرم دختري رُ که، دختري رُ که... اما ديگه هيچ چيز به يادش نمي‌اد، مگر دردِ تنهايي لحظه‌ی مرگ‌ش رُ.

IIII
البته، کمتر پيش مي‌اد روحي که دير با دنياي جديدش خو بگيره.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند - رومن گری

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند
رومن گاری (يا رومن گري) Romain Gary
ابوالحسن نجفی
کتاب زمان / 1352


بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالکِ تنهایی خود شد؛ تپه‌های شنی، اقیانوس، هزاران پرنده‌ی مُرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگ‌زده، و گاهی چند علامت تازه: استخوان‌بندی یک نهنگِ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیره‌های گوانو* در سفیدی با آسمان هم‌چشمی می‌کردند. قهوه‌خانه روی پایه‌های چوبی، میان ماسه‌زار، بنا شده بود. جاده از صد متری می‌گذشت؛ صدای آن شنیده نمی‌شد. پلِ متحرکی به شکلِ پلکان از قهوه‌خانه تا روی ساحل پایین می‌آمد. از وقتی که دو راهزن از زندانِ «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربه‌ی بطری بیهوش کرده بودند –و صبح آن‌ها را مست و لایعقل در گوشه‌ی نوشگاهِ قهوه‌خانه افتاده دیده بود– شب‌ها پل را بالا می‌کشید.

به نرده تکیه داد و سیگار اول را کشید و مشغول تماشای پرندگان شد که روی ماسه‌ها افتاده بودند؛ چند تایی از آن‌ها هنوز بال و پر می‌زدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای او توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیره‌های میانِ دریا برمی‌خاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصله‌ی ده کیلومتری شمالِ لیما، جان بدهند: هرگز نمی‌شد که بالاتر يا پایین‌تر بروند، درست روی همین حاشیه‌ی باریکِ شنی که طول‌ش دقیقاً سه کیلومتر بود. شاید اینجا برای آن‌ها مکانِ مقدسی بود، مانند شهر «بنارس» در هند که مؤمنان برای مُردن به آنجا می‌رفتند؛ پیش از آنکه جان از تن‌شان پرواز کند می‌آمدند و لاشه‌ی خود را روی خاک می‌افکندند. یا شاید، ساده‌تر، از جزیره‌های گوانو که صخره‌هایی لخت و سرد بود، هنگامی که خون در تن‌شان شروع به ماسیدن می‌کرد و همان مایه نیرو برای‌شان می‌ماند که دریا را بپیمایند، یک راست می‌پریدند تا خود را در اینجا به ماسه‌ی گرم و نرم برسانند.

به هر حال، باید این را قبول کرد؛ همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته می‌توان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت هم‌چنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیال‌پرست.. به «پرو» پناه می‌آوری، در پای جبالِ «‌اند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود –پس از آنکه در اسپانیا با فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها، در کوبا با غاصب‌ها جنگیده‌ای– زیرا که در چهل و هفت سالگی هر چه باید بدانی دانسته‌ای و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: به منظره‌ای زیبا دل خوش می‌کنی. مناظر کمتر به تو نارو می‌زنند. کمی شاعر، کمی خیال.. وانگهی شعر را روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیده‌ی مترشح داخلی بررسی خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوه‌خانه‌ای در ماسه‌زارهای ساحل پرو می‌شوی و تنها مونس‌ت اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست؛ مگر نه اینکه اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعده‌ی ادامه‌ی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی.. خدا کند که روح وجود نداشته باشد؛ این تنها راه است برای او که اغفال نشود، به دام نیفتد. دانشمندان به زودی وزنِ دقیق، درجه‌ی غلظت، سرعتِ عروج آن را ‌اندازه خواهند گرفت.. وقتی آدم فکر میلیاردها روح را می‌کند که از آغازِ تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند گریه‌اش می‌گیرد؛ یک منبع عظیم نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی ببندند تا آن‌ها را هنگام عروج جذب کنند، نیرویی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسر زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماماً قابل استفاده خواهد شد. مگر نه اینکه از مدت‌ها پیش زیباترین رویاهایش را گرفته‌اند تا از آن‌ها جنگ و زندان بسازند؟

در ماسه، بعضی از پرندگان هنوز سرپا ایستاده بودند؛ همان‌هایی که تازه رسیده بودند. به جزیره‌ها می‌نگریستند. جزیره‌ها، میانِ دریا، پر از گوانو بودند؛ یک صنعتِ بسیار سودآور، و بهره‌ی کوددهی یک مرغ ماهی‌خوار در طولِ زندگی‌اش می‌تواند تمام افراد یک خانواده را در همان مدت زمان خوراک بدهد. پس پرندگان که ماموریت‌شان را در این دنیا انجام داده بودند به اینجا می‌آمدند تا بمیرند. روی هم رفته خود او می‌توانست ادعا کند که ماموریتش را به انجام رسانده است؛ آخرین بار در کوه‌های سیرا مادره در کوبا. بهره‌ی خیال‌پردازی یک روح شریف می‌تواند یک حکومتِ پلیسی را در همان مدت زمان خوراک بدهد. کمی شاعر و.. والسلام. به زودی به ماه خواهند رفت و دیگر ماه هم نخواهد بود. سیگارش را توی ماسه‌ها ‌انداخت.

ناگهان با میل شدیدی به مُردن و با حالتی ریشخندآمیز‌ اندیشید: «البته یک عشقِ بزرگ می‌تواند این همه را سر و سامان بدهد.» گاهی صبح‌ها تنهایی به همین نحو به سراغش می‌آمد؛ تنهاییِ بد، همان که خردت می‌کند و نه آن که یاری‌ات دهد تا نفس بکشی. به طرفِ چرخ و قرقره خم شد، طناب را گرفت، پل را پایین برد، به اطاق برگشت تا صورتش را بتراشد. مثل هر روز صبح با تعجب در آینه به چهره‌ی خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری و با آن چین و چروک‌ها معلوم بود که تا یکی دو سال دیگر به چه صورت درمی‌آمد؛ دیگر چاره‌ای نداشت جز اینکه به وقار و تشخص پناه ببرد. چهره‌اش دراز و باریک بود، با چشم‌هایی خسته که آنچه می‌توانست می‌کرد. دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت، از کسی نامه برایش نمی‌رسید، کسی را نمی‌شناخت؛ از دیگران بریده بود –مثل هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.

صدای جیغ پرندگانِ دریایی برخاست: لابد یک دسته ماهی از لب ساحل می‌گذشت. آسمان سراسر سفید بود، جزیره‌های میانِ آب زیر نورهای پیش‌رسِ آفتاب زرد می‌شدند، اقیانوس از رنگِ خاکستری شیری‌اش درمی‌آمد، خوک‌های آبی نزدیک موج‌شکنِ کهنه‌ی فروریخته‌ای که پشت تپه‌های شنی پنهان بود عوعو می‌کردند.

قهوه را روی آتش گذاشت و به ایوان برگشت. تازه متوجه هیکلی استخوانی شد که در پای تپه‌ای شنی، طرف راست، به شکم دراز کشیده و چهره در ماسه و بطری در دست به خواب رفته بود. در کنار او هیکلِ چنبر زده‌ی دیگری دیده می‌شد که تنها یک مایو به تن داشت و سر تا پا به رنگ‌های آبی و سرخ و زرد منقش بود، و نیز یک زنگی غول‌پیکر که طاقباز افتاده و کلاه‌گیس سفیدی به تقلید دوره‌ی لوئی پانزدهم به سر گذاشته و جامه‌ی درباری آبی‌رنگی با شلوار کوتاهی از ابریشم سفید به تن کرده و پاهایش برهنه بود؛ بازمانده‌ی آخرین موج کاروان شادی که اینک روی ماسه‌ها ته‌نشست کرده بود.

با خود گفت: حتماً سیاهی‌لشکرند. شهرداری رخت‌هاشان را تهیه می‌کرد و شبی پنجاه پشیز به آن‌ها می‌داد. سرش را به چپ چرخاند، به طرف مرغانِ ماهی‌خوار که مانندِ ستونی از دودِ سفید و خاکستری بالای سر ماهیان موج می‌خوردند، و زن را دید. پیراهنی به رنگِ زمرد بر تن داشت. شالی به رنگِ سبز در دست، و به طرفِ تخته‌سنگ‌های میانِ دریا پیش می‌رفت. شال را به دنبال خود روی آب می‌کشید، سرش را بالا گرفته بود، موهای پریشانش روی شانه‌های عریانش ریخته بود. آب تا کمرش می‌رسید و گاهی، همین که اقیانوس نزدیک‌تر می‌آمد، زن روی پاهایش می‌لرزید؛ امواج در بیست متری مقابل او می‌شکستند و این بازی لحظه به لحظه خطرناک‌تر می‌شد. مرد باز هم لحظه‌ای تأمل کرد، اما زن باز نمی‌ایستاد، همچنان پیش می‌رفت و اقیانوس با جنبشی پلنگ‌سان، هم سنگین و هم نرم، خیز می‌گرفت: یک جست می‌زد و کار تمام بود.

مرد از پلکان پایین رفت، به سوی او شتافت. گاهی پرنده‌ای را زیر پایش حس می‌کرد، اما اغلب مرده بودند، همیشه شب‌ها می‌مردند. گمان کرد که به موقع نخواهد رسید؛ موجی قوی‌تر هجوم می‌آورد و آن وقت دردسرها شروع می‌شد؛ تلفن به پلیس، جواب به سوالات.

عاقبت خود را به او رساند، بازویش را گرفت. زن چهره‌اش را به سوی برگرداند و آب لحظه‌ای از سر هر دو گذشت. بازویش را محکم در دست فشرد و او را به سمت ساحل کشاند. زن مقاومتی نکرد، خود را به دست او سپرده بود. مرد بی آنکه به پشت بنگرد لحظه‌ای روی ماسه‌ها پیش رفت، سپس ایستاد. پیش از آنکه به او نگاه کند ‌اندکی مردد ماند؛ آخر گاهی در این موارد از دیدنِ قیافه‌ای ناخوشایند سَر می‌خورد. اما این بار سر نخورد. قیافه‌ای بود بسیار ظریف، بسیار رنگ‌پریده، و چشم‌هایی سخت جدی، سخت درشت، در میان قطره‌های آب که برازنده‌ی آن‌ها بود. گردنبندی از الماس به دور گردن و نیز گوشواره‌ها و انگشتری‌ها و دستبندهایی به خود آویخته داشت. شال سبزش را همچنان در دست می‌فشرد. مرد از خود پرسید که این زن اینجا چه می‌کند، از کجا آمده است، با این طلاها و الماس‌ها و زمردها، در ساعت شش صبح، ایستاده بر ساحلی دور افتاده، میان پرندگانی مرده.

زن به انگلیسی گفت:
- بهتر بود ولم می‌کردید.

گردنش چنان لطیف و شکننده و چنان ظریف و خوش‌تراش بود که همه‌ی سنگینی سنگ‌های الماس را هویدا می‌کرد و خاصیتِ تابندگی را از آن‌ها می‌گرفت. مرد هنوز مچ او را در دست داشت.

- می‌فهمید چه می‌گویم؟ من زبان اسپانیایی نمی‌دانم.

- اگر چند قدم دیگر پیش می‌رفتید موج شما را می‌برد. جریان آب اینجا خیلی قوی است.

زن بی اعتنا شانه‌هایش را بالا ‌انداخت. چهره‌ای کودکانه داشت که همه‌اش چشم بود. مرد پیش خود گفت: «غم عشق، این کارها را غم عشق می‌کند.»

زن پرسید:
- این پرنده‌ها از کجا آمده‌اند؟

- از جزیره‌های میانِ دریا. جزیره‌های گوانو. آنجا زندگی‌شان را می‌کنند و اینجا برای مردن می‌آیند.

- چرا؟

- نمی‌دانم. همه جور دلیلی آورده‌اند.

- و شما؟ شما برای چه به اینجا آمده‌اید؟

- این قهوه‌خانه مالِ من است. من اینجا زندگی می‌کنم.

زن پرندگانِ مرده را پیش پایش تماشا می‌کرد. مرد نمی‌دانست که آیا اشک است یا قطره‌های آب که بر گونه‌های او روان است. زن همچنان روی ماسه‌ها به پرندگان می‌نگریست.
- حتما دلیلی دارد. همیشه دلیلی هست.

نگاهش را به سمت تپه‌ی شنی گرداند که در پای آن همان هیکل استخوانی و آن وحشیِ نقش و نگاری و آن زنگی کلاه‌گیس به سر و جامه‌ی درباری به بر، هنوز روی ماسه‌ها در خواب بودند. مرد گفت:
- کاروان شادی است.

- می‌دانم.

- کفش‌هاتان را کجا گذاشته‌اید؟

زن نگاهش را زیر‌انداخت.
- یادم نمی‌آید.. نمی‌خواهم یادم بیاید.. چرا مرا نجات دادید؟

- خوب دیگر. بیایید برویم.

لحظه‌ای او را روی ایوان تنها گذاشت و با یک فنجانِ قهوه‌ی داغ و یک گیلاس کنیاک به سرعت برگشت. زن پشتِ میزی روبه‌روی او نشست و با دقتِ بسیار نگاهش را بر چهره‌ی او دوخت و بر یک يکِ اجزای آن مکث کرد. مرد لبخندی زد و گفت:
- حتما دلیلی هست.

زن گفت:
- بهتر بود ولم می‌کردید.

و به گریه افتاد. مرد دستش را بر شانه‌ی او گذاشت، بیشتر برای قوت دادن به خود تا برای کمک کردن به او.
- درست می‌شود. مطمئن باشید.

- گاهی دیگر ذله می‌شوم. دیگر ذله شده‌ام. دیگر نمی‌توانم این جور ادامه بدهم..

- سردتان نیست؟ نمی‌خواهید رخت‌هاتان را عوض کنید؟

- نه، متشکرم.

اقیانوس به صدا درآمده بود؛ نه بر اثر مد، بر اثر برخوردِ موج به ساحل که در این ساعت شدت می‌یافت. زن سرش را بلند کرد:
- شما تنها زندگی می‌کنید؟

- تنها.

- آیا من می‌توانم اینجا بمانم؟

- تا هر وقت که دلتان بخواهد.

- دیگر نمی‌توانم، دیگر طاقت ندارم. دیگر نمی‌دانم چه کار کنم..

هق هق می‌گریست. در این لحظه بود که آنچه مرد حماقتِ شکست‌ناپذیر می‌نامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملاً به آن آگاه بود، گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هرچه به آن دست می‌زند ویران می‌شود، ولی این بود که بود، کاری نمی‌شد کرد؛ چیزی در او بود که نمی‌خواست دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همه‌ی دام‌های امید می‌افتاد. در ته دل به سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمق زندگی پنهان است و ناگهان سربرمی‌آورد تا در دم غروب همه جا را روشن کند. نوعی حماقت مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان ببرد، نیرویی از امید، امیدِ واهی، که او را از میدان‌های جنگ در اسپانیا تا نهانگاه‌های ورکور در فرانسه و کوه‌های سیرا مادره در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه، در لحظاتِ بزرگِ ترک و تسلیم، آن‌گاه که هر امیدی باطل می‌نماید، می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی باز گردانند. با این همه، سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان که دیگران به صومعه می‌روند یا روزگار خود را در غاری از جبال هیمالیا به سر می‌آورند. او در کنار اقیانوس می‌زیست همچنان که دیگران در کنار آسمان؛ یک ماوراءالطبیعه‌ی زنده، هم متلاطم و هم آرام، فراخنای سکون‌بخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتد تو را از تو می‌رهاند. بی‌نهایتی در دسترس، که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از جهان دست بشویی.

اما این زن چنان جوان بود و چنان درمانده، و با چنان اعتمادی به او می‌نگریست، و مرد آمدنِ پرندگان و مردنِ آن‌ها را بر این ماسه‌زارها چندان دیده بود که ناگهان فکر نجات یکی از آن‌ها، زیباترین‌شان، فکر حمایت از آن و نگهداری آن برای خود، در اینجا، در انتهای جهان، و بدین‌سان توفیق در زندگی، در پایان این راه‌پیمایی طولانی، به یک دم همه‌ی خامی و سادگی او را –که لبخندِ تمسخرآمیز و قیافه‌ی سرخورده‌اش هنوز می‌کوشیدند تا آن را بپوشانند– به او باز پس داد. و این همه چه آسان به دست آمده بود. زن سر برداشت و به او نگریست و با صدایی کودکانه و با نگاهی تضرع‌آمیز –که آخرین قطره‌های اشکش آن را زلال‌تر کرده بود– گفت:
- من می‌خواهم اینجا بمانم، خواهش می‌کنم.

با این همه، مرد آزموده و آگاه بود؛ همیشه موج نهم تنهایی، قوی ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند، و سپس ناگهان رهایت می‌کند، همان قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دست‌هایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پرِ کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود؛ وسوسه‌ی امید. با تعجب از این پافشاریِ خارق‌العاده‌ی جوانی در خود، سرش را به چپ و راست تکان داد؛ در آستانه‌ی پنجاه سالگی، این عارضه در نظر او واقعاً یأس‌آور بود.
- بمانید.

دست او را در دست گرفته بود. این بار متوجه شد که تنِ زن در زیر پیراهن بلندش کاملاً برهنه است. دهان گشود تا از او بپرسد که از کجا آمده است، کیست، اینجا چه می‌کند، برای چه می‌خواست بمیرد، چرا در پشتِ پیراهن شب‌ش و گردنبند الماس‌ش و دست‌های پوشیده از طلا و زمردش، تن برهنه است. و به افسردگی لبخند زد؛ این شاید تنها پرنده‌ای بود که می‌توانست به او بگوید که چرا در این ماسه‌زار به گِل نشسته است. حتما دلیلی داشت، همیشه دلیلی هست، اما بهتر است که آن را نداند. آفاق را علم تبیین می‌کند، موجودات را روانشناسی تشریح می‌کند، اما هر کس خود باید از خود دفاع کند، خود را وا ننهد، نگذارد تا آخرین ریزه‌های توهمش ربوده شود.

ساحل و اقیانوس و آسمانِ سفید از پرتوی تابنده به سرعت روشن می‌شدند و از آفتاب ناپیدا فقط همین رنگ‌های زمینی و دریایی که جان می‌گرفتند به چشم می‌خورد. پستان‌های زن در زیر پیراهنِ خیس‌ش به تمامی هویدا بود. در وجود او چنان نازکی و ظرافتی حس می‌شد، در چشمان زلالش –‌اندکی درشت و خیره– و در لطافت هر حرکت شانه‌اش چنان معصومیتی بود که ناگهان جهان به گردِ تو سبک‌تر و حملش آسان‌تر می‌نمود، و عاقبت ممکن می‌شد که آن را در بغل بگیری و به سوی سرنوشت بهتری ببری. برای اینکه بتواند در برابر این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش، بر شانه‌هایش، بر دست‌هایش چیره می‌شد، از خود دفاع کند، با تمسخر‌ اندیشید: «ژاک رنیه، تو هیچ وقت عوض نخواهی شد.» زن گفت:
- خداوندا، دارم از سرما هلاک می‌شوم.

- از این طرف بیایید.

اطاقش پشت نوشگاه بود. پنجره‌های آن هم رو به ماسه‌زار و هم رو به اقیانوس باز می‌شد. زن لحظه‌ای پشت شیشه‌ی پنجره ایستاد. مرد او را دید که نگاهی سریع و دزدانه به سمتِ راست افکند. سرش را به همان سو گرداند: هیکل‌استخوانی در پای تپه چندک زده بود و از دهانه‌ی بطری می‌نوشید، زنگی در جامه‌ی درباری زیر کلاه‌گیس سفیدش که تا روی چشمانش لغزیده و پایین آمده بود، هم‌چنان در خواب بود، مردی که تنش را به رنگ‌های آبی و سرخ و زرد آغشته بود، دوزانو نشسته و به یک جفت کفشِ زنانه‌ی پاشنه‌بلند که در دست داشت خیره می‌نگریست. چیزی گفت و قهقهه خندید. هیکل‌استخوانی از نوشیدن باز ایستاد، دست دراز کرد، از روی ماسه‌ها یک پستان‌بند برداشت، آن را به لب‌هایش برد، سپس به اقیانوس افکند. اینک دستش را روی قلبش گذاشته بود و شعر می‌خواند. زن گفت:
- حق بود ولم می‌کردید تا بمیرم. نمی‌دانید چه وحشتناک است.

چهره‌اش را میان دست‌هایش پنهان کرد. هق هق می‌گریست. مرد یک بار دیگر کوشید تا نداند، تا نپرسد. زن گفت:
- نمی‌دانم چطور شد که همچه شد. من توی خیابان بودم، میان جمعیتِ کاروانِ شادی، آن‌ها مرا توی ماشین کشاندند و به اینجا آوردند، و بعد.. و بعد..

و مرد ‌اندیشید: همین است، همیشه دلیلی هست؛ حتا این پرندگان بی‌دلیل از آسمان نمی‌افتند. بسیار خوب. رفت و تا زن لخت می‌شد حوله‌ی تن‌پوشی با خود آورد. از شیشه‌ی پنجره به آن سه مرد پای تپه نگریست. تپانچه‌ای در کشوی میزش داشت، اما آناً از این خیال درگذشت؛ خود به زودی می‌مردند و چه بسا با مرگی بسیار سخت‌تر. مردِ نقش و نگاری هم‌چنان کفش‌ها را در دست داشت. چنین می‌نمود که با آنها حرف می‌زند. هیکل استخوانی می‌خندید. زنگی در جامه‌ی درباری زیر کلاه‌گیس سفیدش خواب بود. آن‌ها در پای تپه رو به اقیانوس، میان هزاران پرنده‌ی مرده افتاده بودند. زن حتماً فریاد کشیده، دست و پا زده، استغاثه کرده، مدد طلبیده بود، و مرد هیچ نشنیده بود. با این همه خوابش سبک بود؛ برخورد بال پرستویی دریایی بر بام خانه‌اش کافی بود تا او را بیدار کند. اما لابد صدای اقیانوس روی صدای زن را پوشانده بود.

مرغانِ ماهی‌خوار در روشنایی فلق با فریادهای خشن می‌چرخیدند و گاهی همچو سنگ از دهانِ قلماسنگ به عزم دسته‌ی ماهیان، خود را در آب پرتاب می‌کردند. جزیره‌های میان دریا راست از فراز افق سر برآورده بودند، سفید همچون گچ. آن‌ها گردنبندِ الماس و انگشتری‌های او را ندزدیده بوده‌اند، واقعاً نظری به اموال او نداشته‌اند. شاید به هر حال می‌بایست آن‌ها را کشت تا لااقل ‌اندکی از آنچه را که بوده‌اند باز پس گرفت. زن چند ساله بود؟ بیست و یک؟ بیست و دو؟ تنها به «لیما» نیامده بود. آیا پدری، شوهری داشت؟ آن سه مرد عجله‌ای به رفتن نداشتند. به نظر نمی‌رسید که از پلیس پروایی داشته باشند. با فراغِ بال در کنار اقیانوس گرم گفت و شنود بودند. آخرین بقایای کاروان شادی بودند که آن‌ها را سرشار و بختیار کرده بود.

همین که برگشت، زن میانِ اطاق ایستاده بود و به پیراهن خیس‌ش می‌پیچید. کمکش کرد تا لخت شود، کمکش کرد تا حوله را به بر کند، لحظه‌ای تن او را که در آغوش‌ش می‌لرزید و می‌تپید حس کرد، گوهر‌ها بر تن برهنه‌اش می‌درخشیدند. زن گفت:
- نبایست از هتل درآمده باشم. بهتر بود خودم را توی اطاق حبس می‌کردم.

مرد گفت:
- آن‌ها جواهراتتان را ندزدیده‌اند.

می‌خواست اضافه کند که بختتان بلند بوده است، اما فقط گفت:
- می‌خواهید به کسی خبر بدهم؟

زن انگار گوش نمی‌داد. گفت:
- دیگر نمی‌دانم چه کنم، نه، حقیقتاً می‌گویم. دیگر نمی‌دانم.. شاید بهتر باشد که به طبیب مراجعه کنم.

- فکرش را می‌کنیم. فعلا دراز بکشید. بروید زیر پتو. دارید می‌لرزید.

- سردم نیست. اجازه بدهید که من اینجا بمانم.

روی تختخواب دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه آورده بود. با دقت به او می‌نگریست.
- از من که دلخور نیستید، نه؟

مرد لبخند زد، روی تخت نشست، موهای او را نوازش کرد، گفت:
- ‌ای بابا، این چه حرفی است؟ با این حال..

زن دستِ او را گرفت و به گونه و سپس به لب‌های خود فشرد. چشم‌هایش درشت بود. چشم‌هایی بی‌پایان، سیال، ‌اندکی خیره، با درخشش‌ای زمردین، مانند اقیانوس.
- اگر می‌دانستید..

- فکرش را نکنید.

زن چشم‌هایش را بست، گونه‌اش را در کف دست او خواباند.
- می‌خواستم تمامش کنم، باید تمامش کنم. دیگر نمی‌توانم زندگی کنم. دیگر نمی‌خواهم. از تنم منزجرم.

همچنان چشم‌هایش را بسته بود. لب‌هایش‌ اندکی می‌لرزید. مرد هرگز چهره‌ای چنین پاک و بی‌غش ندیده بود. سپس زن چشم‌هایش را گشود، به او نگریست و چنانکه صدقه بطلبد، گفت:
- از من منزجر نیستید؟

مرد خم شد و لب‌های او را بوسید. احساس می‌کرد که زیر سینه‌اش دو پرنده‌ی گرفتار را به بند کشیده است. ناگهان آشفته و دگرگون شد. آمیزه‌ای از ننگ و خشم. اما با سرشت خود چه می‌توانست بکند؟ کودکان را دیده بود که روی ماسه‌ها، به جستجوی پرندگانی که هنوز جان داشتند، می‌دویدند تا جان آن‌ها را با یک ضرب لگد بگیرند. چندتایی از آن‌ها را زده بود، اما اینک خودِ او بود که به ندای این ظرافت آزرده تسلیم می‌شد و می‌خواست تا بازمانده‌ی جان او را بستاند، و روی پستان‌های او خم می‌شد و لب‌هایش را آرام روی لب‌های او می‌گذاشت. بازوهای او را دور شانه‌های خود حس می‌کرد.

زن با لحنی مطنطن گفت:
- از من منزجر نیستید.

مرد کوشید تا مقاومت کند. فقط موج نهم تنهایی بود که از سر او می‌گذشت، اما او نمی‌خواست کشانده شود. فقط می‌خواست به همین گونه باز هم چند ثانیه‌ای بماند، چهره‌اش را بر گردن او بگذارد و جوانی او را تنفس کند.

زن گفت:
- خواهش می‌کنم. کمکم کنید که فراموش کنم. کمکم کنید.

زن دیگر نمی‌خواست که هرگز از کنار او برود. می‌خواست اینجا بماند، در این کلبه‌ی چوبی، در این قهوه‌خانه‌ی بدمشتری، در کرانِ جهان. زمزمه‌اش چنان مصرانه بود، در چشمانش چنان استرحامی بود، در دستانِ ظریفش که شانه‌های او را می‌فشرد چنان بشارتی بود که ناگهان مرد احساس کرد که، با همه‌ی آن احوال، زندگی‌اش را نباخته است و غفلتاً در دم آخر موفق شده است. تنِ زن را به خود فشرده بود، گاهی سرش را آرام در دست‌های او بلند می‌کرد و در همان حال، سال‌های تنهایی باز می‌گشتند و روی شانه‌های او می‌شکستند و موج نهم او را سرنگون می‌کرد و همراه خود به دریا می‌کشاند.

زن زمزمه کرد:
- باشد، حرفی ندارم.

همین که موج باز پس رفت و مرد دوباره خود را بر کرانه یافت، حس کرد که زن می‌گرید. او را به حال خود گذاشت بی آنکه چشم بگشاید و بی آنکه پیشانی‌اش را که بر گونه‌ی او گذاشته بود بلند کند؛ هم اشک‌های او را حس می‌کرد که جاری بود و هم قلب او را که چسبیده به سینه‌اش می‌تپید.

سپس زمزمه‌ی گفتگویی و صدای پایی از روی ایوان شنید. به یاد آن سه مرد پای تپه افتاد. با یک جست از جا برخاست تا برود و تپانچه‌اش را بردارد. کسی روی ایوان راه می‌رفت، خوک‌های آبی در دوردست عوعو می‌کردند، پرندگان دریایی میانِ آسمان و آب جیغ می‌کشیدند، موجی عظیم که از اعماق برخاسته بود بر ساحل خورد و شکست و روی همه‌ی صداها را گرفت، سپس باز پس رفت و پشتِ سرِ خود فقط خنده‌ی خشک و کوتاه و افسرده‌ای باقی گذاشت و صدای مردی که به انگلیسی می‌گفت:
- جهنم و لعنت، عزیز من، جهنم و لعنت. بله، کلمه‌اش همین است. دیگر دارم ذله می‌شوم. آخرین بار است که من با او دور دنیا را می‌گردم. آدم‌های دنیا مسلماً حد و حصر ندارند.

لای در را گشود. مردی با لباس اسموکینگ به سن پنجاه، نزدیک میز ایستاده و بر عصایی تکیه داده بود و با شال سبزی که زن، پهلوی فنجانِ قهوه‌اش گذاشته بود بازی می‌کرد. سبیلِ نازکِ خاکستری رنگی داشت و نوارهای کاغذی رنگینِ جشن شبانه روی شانه‌هایش افتاده بود و دست‌هایش می‌لرزید و چشم‌هایش آبی و نمناک بود و رنگش به رنگ پوستِ آدم‌های میخواره و حالتِ مبهم قیافه‌اش یا متشخص یا فاسد، و اجزای چهره‌اش ریزه‌نقش و نامشخص که خستگی آن‌ها را محوتر و آشفته‌تر کرده بود و موهایی که رنگ شده، که به کلاه‌گیس می‌مانست. رنیه را لای در نیم‌گشوده دید و به طعنه لبخند زد. به شال نگریست، سپس از نو چشم‌هایش را به سوی او بلند کرد و لبخندش آشکارتر شد، تمسخرکننده و ‌اندوهگین و کینه‌توز.

در کنار او، مردِ جوان و زیبایی با لباس گاوبازان و موهایی بسیار سیاه و صاف و قیافه‌ای تلخ و گرفته، نگاهش را به زیر افکنده و به چرخ و قرقره تکیه داده بود و سیگاری در دست داشت.‌ اندکي دورتر، روی پلکانِ چوبی، دست بر نرده، راننده‌ای با لباس‌کاري خاکستری بر تن و کلاهِ کپی بر سر، ایستاده بود و پالتوی زنانه‌ای روی بازو‌ انداخته بود.

رنیه تپانچه را روی میز گذاشت، بیرون آمد و در ایوان ایستاد. مرد اسموکینگ‌پوش شال را روی میز گذاشت و گفت:
- لطفا یک بطری ویسکی، per favor..

رنیه به زبان انگلیسی جواب داد:
- این ساعت مشروب نمی‌فروشیم.

مرد گفت:
- خیلی خوب، پس قهوه می‌خوریم. تا خانم لباسشان را می‌پوشند یک قهوه برای ما بیاورید.

نگاهی آبی و‌ اندوهگین به او افکند. ‌اندامش را همچنان که بر عصا تکیه داشت کمی راست گرفت. چهره‌اش در نور پریده‌ی صبحگاهی سربی‌رنگ می‌نمود و اجزای آن در بیانِ کینه‌ای ناتوان خشکیده بود. و در همان هنگام موجی تازه رسیده قهوه‌خانه را روی پایه‌های چوبی‌اش می‌لرزاند.

- موج‌های ته دریا، اقیانوس، نیروهای طبیعت ... به گمانم شما فرانسوی باشید؟ حالم دارد سرجایش برمی‌گردد. با این حال ما نزدیک دو سال در فرانسه به سر بردیم، هیچ فایده‌ای نکرد. این هم از آن شهرت‌های کاذب است. اما بیاییم سر ایتالیا ... این منشی من که ملاحظه می‌فرمایید خیلی ایتالیایی است ... این هم هیچ فایده‌ای نکرد.

گاوباز با قیافه‌ای گرفته و درهم به پیش پای خود می‌نگریست. انگلیسی به سمت تپه‌ی شنی چرخید؛ در پای آن، هیکل‌استخوانی دست هایش را روی سینه حلقه کرده و رو به آسمان خوابیده بود، مرد برهنه‌ی سرخ و زرد و آبی روی ماسه نشسته و سرش را وا پس برده و دهانه‌ی بطری را مان لب‌ها نهاده بود، و زنگی کلاه‌گیس به سر و جامه‌ی درباری به بر ایستاده و پاها را در آب گذاشته و دکمه‌های شلوار کوتاه ابریشمی سفیدش را گشوده بود و در اقیانوس می‌شاشید.

انگلیسی با نوکِ عصایش به سوی تپه اشاره کرد و گفت:
- مطمئنم که این‌ها هم فایده‌ای نکرده‌اند. روی این زمین بعضی عملیاتِ پهلوانی هست که از حدِ قدرتِ مرد بالاتر است، حتا از حدِ قدرتِ سه مرد ... امیداورم که جواهراتشان را ندزدیده باشند. یک ثروتِ سرشار. و اداره‌ی بیمه هم خسارت را نمی‌پردازد. او را متهم به بی‌احتیاطی می‌کند. آخرش یک روز یکی گردنش را می‌پیچاند و می‌شکند. راستی؛ ممکن است به من بگویید که این همه پرنده‌ی مرده از کجا آمده‌اند؟ هزار هزار پرنده. گورستان فیل‌ها را شنیده بودم، اما گورستان پرنده‌ها ... شاید یک مرض همه‌گیر آمده باشد؟ به هر حال حتماً دلیلی هست.

مرد صدای در را که پشت سرش باز می‌شد شنید، اما سر بر نگرداند. انگلیسی کرنش کرد و گفت:
- عجب شمایید! داشتم نگران می‌شدم، عزیزم. چهار ساعت است که ما توی اتومبیل منتظر نشسته بودیم تا این موج هوس رد شود، آخر ما هر چه باشد در نوکِ دنیا هستیم، اینجا ... هزار بلا ممکن است به سر آدم بیاید.

- ولم کنید. بروید. حرف نزنید. خواهش می‌کنم ولم کنید، دست از سرم بردارید. چرا آمدید؟

- عزیزم، یک ترس و نگرانی کاملاً طبیعی..

- از شما متنفرم، از شما منزجرم. چرا مرا تعقیب می‌کنید؟ مگر به من قول ندادید..

- عزیزم، دفعه‌ی دیگر لااقل جواهراتتان را توی هتل بگذارید. بهتر است.

- چرا همیشه می‌خواهید مرا کوچک کنید؟

- منم که کوچک شده‌ام، عزیزم. لااقل بر طبق قراردادهای مرسوم. البته ما از این حرف‌ها بالاتریم. آخر ما the happy few هستیم ... اما این بار، شما حقیقتاً کمی از حد گذرانده‌اید. من از خودم نمی‌گویم! من برای هر کاری که بگویید حاضرم، خودتان که می‌دانید. دوستتان دارم. تا حالاش هم این را ثابت کرده‌ام. اما خوب، خودمانیم، ممکن بود اتفاق بدی برای شما بیفتد ... تنها خواهشی که از شما دارم این است که لااقل کمی فرق بگذارید ... میان نژادها.

- شما مستید. شما باز هم مستید.

- فقط از نومیدی است، عزیزم. چهار ساعت توی اتومبیل، همه جور فکر و خیال ... تصدیق می‌کنید که من خوشبخت‌ترین مرد روی زمین نیستم.

- ساکت باشید. آه! خدای من، ساکت باشید!

زن هق هق می‌گریست. رنیه او را نمی‌دید، اما مطمئن بود که مشت‌هایش را توی چشم‌ها فرو برده است؛ صدای هق هقی بچگانه بود. می‌کوشید تا فکر نکند، تا نفهمد. فقط می‌خواست عوعوی خوکان آبی را بشنود و جیغ پرندگان دریایی را و غرش اقیانوس را. بی‌حرکت میانِ آن‌ها ایستاده بود، چشم‌هایش را به زیر افکنده بود، و سردش بود. یا شاید هم فقط مو بر تنش راست شده بود. زن فریاد زد:
- چرا مرا نجات دادید؟ بهتر بود ولم می‌کردید. یک موج می‌آمد و کار تمام بود. دیگر ذله شده‌ام. دیگر نمی‌توانم این جور ادامه بدهم. بهتر بود ولم می‌کردید.

انگلیسی با لحنی مطنطن گفت:
- آقا، با چه زبانی تشکراتم را تقدیم شما کنم؟ باید گفته باشم: تشکراتمان را. اجازه بفرمایید ااز طرف همه‌ی ما ... ما تا ابد رهین منتِ شما خواهیم بود ... خیلی خوب، عزیزم، حالا بیایید برویم. مطمئن باشید، حالم خوب است، دیگر رنج نمی‌برم ... اما برای بقیه‌اش ... می‌رویم پیش پروفسور گوسمان در شهر مونته ویدئو. گویا نتایج معجزه‌آسایی به دست آورده است. مگر نه ماریو؟

گاوباز شانه هایش را بالا‌انداخت.

- مگر نه ماریو؟ یک مردِ بزرگ، یک طبیب صحیح‌النسب ... علم هنوز آخرین حرفش را نزده است، آب پاکی روی دست ما نریخته است. آن مردِ بزرگ همه‌ی اینها را توی کتابش نوشته است. مگر نه، ماریو؟

گاوباز گفت:
- خوب، بس است.

- یادت بیاید آن بانوی متشخص متعین را که به لذت نمی‌رسید مگر با سوارکارهایی که درست پنجاه و دو کیلو وزن داشتند ... و آن زنی را که توقع داشت موقع عمل همیشه سه ضربه‌ی کوتاه و یک ضربه‌ی بلند به در بزنند. روحیه‌ی بشر را نمی‌شود شناخت. و آن زنی را که شوهرش رئیس بانک بود و همیشه منتظر زنگ‌ِ خطر گاوصندوق می‌ماند تا حالی به حالی بشود، و البته به دردسر هم می‌افتاد، چون صدای زنگ شوهره را بیدار می‌کرد..

- خوب، بس است دیگر، راجر. هیچ خوشمزه نیست. شما مستید.

- و آن زنی را که به نتایج مطلوب نمی‌رسید مگر اینکه در همان لحظه یک تپانچه به شقیقه‌ی خود بگذارد و محکم فشار بدهد. پروفسور گوسمان همه‌شان را معالجه کرده است. خودش این‌ها را توی کتابش شرح داده است. همه‌ی آن زن‌ها به سر خانه و زندگی‌شان برگشتند و درست و حسابی مادر خانواده شده‌اند، عزیزم. جای نومیدی نیست.

زن از کنار او گذشت بی‌آنکه به او نگاهی کند. راننده پالتو را با احترام روی شانه‌هایش انداخت.
- وانگهی، مسالین** هم همین طور بود. معهذا زن امپراطور هم بود.

گاوباز گفت:
- راجر، بس کنید دیگر.

- البته آن موقع هنوز روانکاوی نیامده بود، والا پروفسور گوسمان حتماً معالجه‌اش می‌کرد. بسیار خوب، ملکه‌ی عزیزم، این جور به من نگاه نکنید. یادت بیاید، ماریو، آن زن جوان سردمزاج را که هیچ چاره‌ای نداشت مگر اینکه یک شیر پهلویش توی قفس غرش بکند. و آن زن دیگر را که، در حین عمل شوهرش می‌بایست همیشه با یک دستش روی پیانو اندوهِ شوپن را اجرا بکند. من برای هر کاری که بگویید حاضرم، عزیزم. عشق من حد و اندازه ندارد. و آن زن دیگر را که همیشه به هتل ریتس می‌رفت تا در لحظه‌ی حساس به ستون واندوم*** نگاه کند. روح آدمیزاد ناشناختنی و اسرارآمیز است! و آن زن بچه‌سال را که ماه‌عسل‌ش را در مراکش گذرانده بود و دیگر بدون صدای مؤذن کارش پیش نمی‌رفت. و بالاخره آن یک زن دیگر را که موقع حمله‌های هوایی در لندن تازه عروس بود و بعد از آن همیشه از شوهرش می‌خواست که سر بزنگاه، صدای سوتِ افتادنِ بمب را با دهانش تقلید بکند. همه‌ی این زن‌ها هم درست و حسابی مادر خانواده شده‌اند، عزیزم.

مرد جوانی که لباس گاوبازان پوشیده بود به طرف انگلیسی پیش رفت و کشیده بر او زد. انگلیسی به گریه افتاد. گفت:
- این وضع را نمی‌شود همین جور ادامه داد.

زن از پلکان پایین می‌رفت. مرد او را دید که پابرهنه از روی ماسه‌ها می‌گذشت، از میان پرندگانِ مرده. شالش را در دست داشت. نیمرخ او را می‌دید که چندان خالص و کامل بود که نه دست آدمی می‌توانست چیزی بر آن بیفزاید و نه دستِ خدا.

منشی گفت:
- خیلی خوب، راجر، بس است دیگر. آرام بگیرید.

انگلیسی گیلاس کنیاک را که زن روی میز گذاشته بود برداشت و لاجرعه سر کشید. گیلاس را سر جایش قرار داد، از کیفش یک اسکناس درآورد و آن را توی نعلبکی گذاشت. سپس خیره به تپه‌ها نگریست، آهی کشید و گفت:
- این همه پرنده‌ی مرده. حتما دلیلی هست.

آنها دور شدند. روی تپه که رسیدند، پیش از آنکه ناپدید شوند، زن ایستاد، مردد ماند، واپس نگریست. اما مرد آنجا نبود. هیچکس نبود. قهوه‌خانه خالی بود.


-------------------------------------------------

* کودِ مخصوصی است که از فضله‌ی پرندگان دریایی به دست می‌آید. سواحل و جزایر فراوانی هست –خاصه در کناره‌های پرو و شیلی– که خاکشان تمام از فضله‌ی پرندگان تشکل شده است. خواص این نوع خاک را سرخپوستان قدیم هم می‌شناختند و از آن در کشت و زرع استفاده می‌کردند. فروش این کودها منبع درآمد سرشاری برای اسپانیایی‌ها بود.

** ملکه‌ی شهوت‌رانِ روم (15-48 میلادی) که به هرزگی و عیاشی شهره بود.

*** ستونِ معروفی است در پاریس در میدانی به همین نام. این ستون که در زمان ناپلئون بناپارت به افتخار «قشون کبیر» برپا شد 44 متر ارتفاع دارد و از ذوب فلز 1200 عراده‌ی توپ که از دشمن به غنیمت گرفته شده بود ساخته شده است.





-------------------------------------------------





آری، من بسیار زیسته‌ام ./

اول. بيوگرافي:
داستان‌نويس فرانسوي، کارگردان فيلم، خلبان در جنگ جهاني دوم و سياست‌مدار. در سال 1914 با اسم Roman Kacew در شناسنامه، در شهر ويلنيوس (پايتختِ لتونينيا، قسمتي از جماهير متحد شوروي) به دنيا آمد. در همان‌جا و وارسا (پايتخت لهستان) بزرگ شد. پدرش در سال 1925 خانواده را ترک، و دوباره ازدواج کرد، و از اين زمان، رومن زير نظر مادرش بزرگ شد، در چهارده سالگي با مادرش به شهر نيس (فرانسه) مهاجرت کردند.

سپس به تحصيل «حقوق» پرداخت. در نيروي هوايي فرانسه خلباني ياد گرفت، و با حمله‌ي نازي‌ها به فرانسه در جنگ جهاني دوم، به انگليس گريخت. پس از جنگ در وزارت امور خارجه‌ي فرانسه مشغول به کار شد و در سال 1945 اولين رمان‌ش را چاپ کرد. به زودي، با انتشار بيش از سي داستان، مقاله و شرح حال، نويسنده‌ي مورد علاقه‌ي فرانسوي‌ها شد. داستان‌هاي زيادي را با اسامي مستعار چاپ کرد، گاهي با نام اميل آژار و گاهي با نام‌هاي فاسکو سينيبادلي، و شاتان بوگات.*

در سال 1952 نماينده‌ي فرانسه در سازمان ملل، در نيويورک شد، و بعد‌ها (1955) در لندن. و باز هم بعدتر (1956) سرکنسول فرانسه در لس‌آنجلس، نيويورک.

وي تنها شخصيتي بود که دو بار برنده‌ي Prix Goncourt شد؛ جايزه‌ي ساليانه‌ي ادبي نثر فرانسه که تنها يک بار به هر نويسنده تعلق مي‌گرفت. وي که در سال 1956 جايزه را برده بود، کتاب «زندگي در پيش رو» را با نام مستعار آژار Émile Ajar چاپ کرد. هيئت داوران جايزه‌ي گَن‌کور (که خصومتي هم با آقاي رومن گري داشتند) در سال 1975 با هدف کمک به نويسندگان جوان تازه‌کار، جايزه‌ي سال را به اين نويسنده‌ي گمنام اهدا مي‌کنند، و تنها زمانِ اهداي جايزه به هويت اصلي آژار پي مي‌برند!

گري در نوشتن نمايش‌نامه‌ي «طولاني‌ترين روز» (The Longest Day) و در کارگرداني فيلم «بکش!» (Kill؛ به سال 1971 و با بازي همسر دوم‌ش Jean Seberg) هم همکاري کرده است.

اولين همسر گري، خانم Lesley Blanch، نويسنده‌ی بريتانيايي، روزنامه‌نگار، ويراستار، و همچنين نويسنده‌ي «کرانه‌هاي وحشي عشق» (Wilder Shores of Love) بود که در سال 1944 ازدواج کردند و در 1961 از هم جدا شدند. از يک سال بعد تا 1970، گري با بازيگر امريکايي، Jean Seberg، زندگي کرد که از او به پسري به نام الکساندر دياگو گري رسيد.

گري در دوم دسامبر 1980، با شليک گلوله‌اي، در پاريس، به زندگي خود پايان داد، اتفاقي که نتيجه‌ي افسردگي حاصل از خودکشي Seberg (در سال 1979) بود. اکثر کارها او به انگليسي ترجمه و برخي از نوشته‌هاي او به فيلم تبديل شدند، از جمله The Roots of Heaven، فيلم White Dog و Madame Rosa. سايت romaingary.org (به فرانسوي) سايت رسمي اين نويسنده‌ي شهير فرانسوي‌ست.

* به طور غيررسمي اين کار را از کم‌رويي و عدم اعتماد به نفس‌ گري مي‌دانند، که هميشه مي‌ترسيده شهرت اوليه‌ش را از دست بدهد. براي همين کتاب‌ها و مقالات‌ش را با نام‌هاي مستعار چاپ مي‌کرد و پس از دريافت محبوبيت، نام اصلي نويسنده را فاش مي‌ساخت.



دوم. در ايران:
از بررسي کتاب‌هاي ديگر رومن گري که به فارسي ترجمه شده، ( و در بازار موجود است) در بلاگستان اين‌ها معرفي شده: میعاد در سپیده‌دم (زندگي‌نامه‌ي خودنوشت‌ش)، خداحافظ گاری کوپر، زندگی در پیش رو (+|+بادبادک‌ها، ليدي ال.



«ژاک رنیه» نجاتِ زن و ماندنی‌شدنِ او در قهوه‌خانه را دریچه‌ای می‌داند که به روی دنیای گم‌شده‌ای که یک عمر آرزوی آن را داشته باز شده اما هم‌زمان با آمدنِ پیرمردِ انگلیسی به دنبال زن و رفتنِ همیشگی او، دوباره تنهایی و ناامیدی به او هجوم می‌آورد و این‌بار سهمگین‌تر از گذشته؛ گوئی هیچ مفری نمی‌توان برای رهایی از آن متصور شد. / هم‌چون موج نهم تنهايي.. ./

سوم. اين داستان:
تعريفِ داستانِ «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند» را در کتابلاگ خواندم، و اين که کتاب (چاپ به سالِ 1357) ناياب است؛ به خاطر سانسور. تا اين که روزي حامد شاملو کپي کتاب را از بازار سياه مي‌خرد و در روز ديگري که به گفته‌ی خودش خيلي حالش گرفته بود، تنها کاري که مي‌توانست بکند تايپ کردنِ اين داستان و گذاشتن‌ش در بلاگ‌ش بود، جايي که من هم از آن‌جا داستان را خواندم. (و البته تا اين‌جاي ماجرا هنور من نقشي ندارم.)

چند روز بعد، براي دوستي خواستم داستان را بخوانم، لينک دادم، و گفت که باز نمي‌شود. چک کردم، کل وبلاگِ ما رکيکا فلزيکا حذف شده بود. شب‌ش با نويسنده‌ي بلاگ (که فعلاً در اسيد بنگ مي‌نويسد) صحبت کرديم، متن تايپ شده‌ي داستان را برايم فرستاد، و خواست در صورت امکان روي وب بگذارم. (به گفته‌ي حسين جاويد، هرچند این کار بدونِ اجازه‌ی مترجم کتاب بوده و کار درستي نيست، اما به لذت خواندنِ این داستانِ زیبا می‌ارزد!)

پ.ن. حدود دو سالي ست که تصميم گرفتم اينجا مطلبي جز از خودم نگذارم، يعني يا نوشته از من باشد يا ترجمه، اما اين بار استثناست، اول خودِ داستان. دوم موجود نبودن‌ش در هيچ کجاي ديگر!
پ.پ.ن. به دليل گرفتاري چند روزه‌ي من، تأخير در گذاشتنِ اين داستان، و درخواست ديگر خواندگان از شاملو، متن داستان در اين آدرس هم کپي شده.

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

روايتِ يک داستانِ سيزده پاراگرافي

خانم سالوس سانتريائوس، نويسنده‌ی پرويي کتابي داره به اسم ژورنال، که داستان زندگي خودش رُ در قالب شخصيت‌هايي که بودن (انسان‌ها) و اسم‌هايي که بايد مي‌بودن (اشباح) نوشته، و به وضوح گفته که خودش رُ از دنياي اشباح مي‌دونه از بس نتونسته در دنياي انسان‌ها به واقعيت برسه. البته اين کتاب در اصل نقدِ بزرگيه بر اجتماع اون زمانِ کشور پرو، و بررسي جزئياتِ زندگي يک دختر جوان از سن پانزده تا سي و پنج سالگي. و جلد چهارم (از کل پنج جلد) کتاب به دليل پرداختِ روايتي سيلان جريان ذهن برنده‌ي چند جايزه‌ي معتبر هم شده. بايد اضافه کنم ايشون به دليل مطرح کردن خيلي دقيق يک زندگي، و البته تابوشکني‌هاي اون زمان جامعه، از پيشروان جنبش فمينيستي پرو هم به حساب ميان.

بعد از اون، سانتريائوس در اواخر عمرش داستاني مي‌نويسه با عنوان «ژورنال دو» و در اولش ميگه: «تمام عمر به نوشتن ماجراي دختري به نام جسي مشغول بودم، دختري که از درونِ من متولد شد، و با تمام خوانندگانم از سراسر دنيا زندگي کرد. دختري که به بيست و چند زبان مختلف ترجمه شد، و همه جا مُعرفِ من بود. اما امروز که در دهه‌ي ششم زندگي هستم، بايد قبل از رفتن به تصحيح گذشته بپردازم، و گذشته‌ي من چيزي نيست جز «ژورنال».» همين! اين تنها مقدمه‌ي کتابه، کتابي که در سي و هشت فصل، سي و هشت داستان بي سر و ته رُ بيان مي‌کنه. داستان‌ها از نظر توالي زماني به هم ريخته هستن، و حتا از نظر ماجراي داستان هم بر هم مي‌پيچن (over lap مي‌شن). در صورتي که از داستان اصلي چيزي ندونين، «ژورنال دو» بيشتر به پاره‌نوشته‌هاي بي‌ربط يک آدم بيکار شبيه مي‌مونه تا يکي از بزرگ‌ترين مکمل‌هاي ادبي نروژ. در بزرگي کتاب همين قدر کافيه که گفته بشه «ژورنال دو» اعتبار هميشه جاودانِ خانم سالوس سانتريائوس شد، و نه ژورنال!


متن زير يکي از فصل‌هاي اين کتابه، که در ادامه‌ي شرح زندگي جسي، دختر نوزده ساله‌اي نوشته شده که با دنياي متضاد بيرون و دو روي درون روبه‌رو شده، و از جهتي قدرتِ هيچ تغييري نداره، اما خودش رُ هم با هيچ کدوم از اين دو همراه نمي‌بينه.

[از قبل:]
جسي که از پنج سالگي تحتِ تملکِ مادر سخت‌گيرش بزرگ شده بود، با رسيد به سن قانوني از حضانت يکي از طرفين معاف ميشه و به انتخاب خودش با مادرش در شهر کوچک سينت پيتر زندگي مي‌کنه. پدر جسي که در تجارت با حقه‌بازي براي خودش جايي باز کرده، همراه با همسر جديدش در اروپا زندگي مرفهي داره و گاهي -به جز هدايا و کمک‌هاي نقدي- بليت رفت و برگشتي براي جسي مي‌فرسته تا تعطيلات رُ با هم در يک شهري آفتابي بگذرونن. زندگي يکنواخت جسي به همين منوال پيش ميره تا در سال آخر دبيرستان عاشق همکلاسي‌ش ميشه و يک حادثه، و ترس از اين که حامله شده باشه، بيماري عصبي دوران کودکي‌ش رُ عود ميده و باعث ميشه يک شبه پا به دنياي بزرگ‌ترها بذاره. طي اين يک سال، دو بار از همکلاسي‌ش جدا ميشه، و در نهايت -با وجود احساسي که نسبت به اون داره- ترجيح ميده همه چيز رُ تموم شده فرض کنه و در تنهايي امنِ خودش دست و پا بزنه. تابستان اون سال با دوستانِ ديگرش (دختر) و تفريحاتِ خاص خودش سپري ميشه، و با خداحافظي احساسي جسي از دوستان، مدرسه و شهرش تموم ميشه.

در جلد سوم ژورنال، خانواده‌ي جسي (شامل جسي، مادر و سگ‌شون) به يک شهر بزرگ نقل مکان کردن و جسي در کالجي اسم نوشته که مربوط به طبقه‌ي بالاي جامعه ست، در اونجا هيچ آشنايي نداره و البته در نظر خودش اين تنها راه براي جدا شدن از دنياي احمقانه‌ي قبلي و پيشرفت‌ش در دنياي جديده. اينجا هست که دنياي بزرگِ واقعي جلوي چشم‌هاي معصوم دختر قد علم مي‌کنه، و هر چي دقيق‌تر ميشه نقاب‌ها و پرده‌ها برداشته ميشن و طمع گس حقيقت، زندگي ساده و خالي‌ش رُ محاصره‌ش مي‌کنه..

--------

جسي در تمام مدتي که پا به کالج گذاشته بود مضطرب بود و سعي مي‌کرد مؤدبانه رفتار کنه. در جمع‌هاي مهماني پدرش ديده و شنيده بود که چه ساده کسي به دليل يک برخوردِ به ظاهر ناشايست طرد ميشه و نمي‌خواست آينده و زندگي خود و مادرش رُ به سادگي از بين ببره. مراحل ثبت نام و انتخاب واحد ترم آينده به خوبي انجام شد و نيازي به رو در رو شدن با کسي نبود، تنها يکي از استادهاي مشاور وقتي رُ به اصرار براي ملاقات خواسته بود که جسي با ترديد هفته‌ي سوم سال تحصيلي رُ پيشنهاد داده بود. بر اساس برنامه‌ي دانشکده، صدور کارت آخرين مرحله‌ي ثبت نام تازه واردين بود، و جسي با لبخندي بر لب و اضطراب خفته‌اي که تنها نشان‌ش لرزش پاها بود، بر مبل انتظار منشي بخش رُ مي‌کشيد تا نتيجه‌ي کار که کارتي آبي رنگ بود رُ با تبريکي به رسم احترام با ديگر مدارک پس بياره و مَقدم جسي رُ به جمع خودشون تبريک بگه.

در اتاق تنها بود که پسري بدون در زدن وارد شد. به پسر نگاه کرد؛ با قد بلند و بازوهاي زيبا. فکر کرد در اين شهر نبايد دنبال دنياي حقير گذشته‌ش باشه و حتا نيازي نيست بر اون پافشاري کنه؛ پس برخلاف عادتِ گذشته سر بالا آورد و لبخندي زد. پسر با اشاره پرسيد که کسي نيست؟ و جسي به درِ کناري اشاره کرد، و همچنان محو پسر بود. اولين کلماتي که بين‌شون رد و بدل شد اينا بود «شما تازه واردين؟» «سال چند؟» «هيچ کس تو اين کالج موهاي بلند زيبايي مثل شما نداره!» «البته!» «شايد شنبه در کلاس ببينم‌تون.»

جسي وقتي به خودش اومد که کارتِ دانشگاه به دستش بود و وقتِ رفتن بود. حس کرد در اين دنيا حضور نداره، براي دقايقي از پسر خوشش اومده بود، اما تجربه‌ي مارتين (دوست دبيرستان‌ش) اون رُ پس مي‌زد. به ياد نمي‌آورد چه برخوردي با پسر داشته، فقط صداي محوش رُ مي‌شنيد و لب‌هاش رُ مي‌ديد که تکون مي‌خورن، اميدوار بود کار احمقانه‌اي نکرده باشه. نه! کار احمقانه در آغوش گرفتنِ غريبه بود که اين کار رُ نکرده بود. خيلي زود و رسمي خداحافظي کرد و از اتاق خارج شد. بر يکي از کاغذهايي که در دستش بود برنامه‌ي درسي نوشته شده بود؛ اولين کلاس شنبه، اتاق 709. جسي که نمي‌دونست بايد واقعاً به خونه برگرده، و اگه برگرده باقي روز رُ چه جوري مي‌خواد سپري کنه، چند دقيقه ايستاد و به راهروي خلوتِ روبه‌روش نگاه کرد، اما ترسيد پسر يا يک دانش‌آموز ديگه اونو ببينه و واقعاً نمي‌دونست بايد چه رفتاري داشته باشه.

مسير خونه تا دانشگاه رُ بلد بود، پس پياده به راه افتاد و به ويترين مغازه‌ها چشم دوخت. از نزديکي يک گل‌فروشي هم گذشت و گل‌هاي زيبا توجه‌ش رُ جلب کرد. مي‌دونست زندگي جديد براي خودش و خانواده‌ش خرج زيادي داره، پس به بو کردن چند گل اکتفا کرد و تمام مسير رُ لبخند زد. تو خونه کسي منتظرش نبود به جز سالي، سگ کوچولوي پشمالو که هميشه منتظر بود کسي از راه برسه تا از سر و کول‌ش بالا بره. جواب دادن به سوال‌هاي مادر و نشون دادنِ برنامه‌ي کلاسي تمام مکالمه‌ي دوستانه‌شون بود، و جا به جا کردنِ وسايل در سکوتِ کامل انجام شد.

فرداي اون روز رُ استراحت کردن و شب بيرون رفتن، کمي خريد کردن و شام رُ در نزديک‌ترين رستوران خوردن. از اين که مي‌تونست هر جور مي‌خواد زندگي کنه و کسي نگاش نکنه، يا آشنايي نبينه، خوشحال بود. آخر شب بود که ياد دوستانِ خيالي، يا اشباح‌ش افتاد. گرفتاري و مشغوليت‌هاي اين چند وقته تمام روزگارش رُ پر کرده بود، انقدر که حتا لحظه‌اي تنها نباشه. دوست نداشت تمام شب رُ به پسري که در دانشکده ديده بود فکر کنه، پس در تاريکي «بتي» رُ صدا زد اما جوابي نشنيد. در بين گذشته و آينده، همکلاسي‌هاي جديد و دوستانِ روزگار گذشته‌ش سرگردان بود که خواب‌ش برد.

نيمه شب شنبه بود که با پارس‌هاي گرسنه‌ي سالي بيدار شد، اصلاً خوب نخوابيده بود و بايد براي صبح سرحال مي‌بود. تصميم گرفت بيدار بشه و بعد از غذا دادنِ سالي و دوش گرفتن، به مرتب کردن اتاق و چيدن وسايل بپردازه. بعد از صبحانه آماده‌ي رفتن به کالج بود، اما دلشوره داشت. ياد اولين روز مدرسه افتاد که قهرمانانه حتا دست مادرش رُ هم نگرفته بود، ولي وسطِ روز از مدرسه فرار کرده بود و تمام راه رُ تا خونه دويده بود، و دوباره به خودش گوشزد کرد که الآن نوزده سالشه و اين رفتار اصلاً در حد يک دختر بالغ نيست. در دل آرزو مي‌کرد آشنايي در کالج ببينه، و چون در دنيا هيچ کسي رُ نداشتن، تنها به پسر ورزشکاري اميدوار بود که قبلاً با هم ملاقات کرده بودن. خودش رُ کاملاً مرتب و معطر کرد، و به راه افتاد. صبح آفتابي زيبايي بود، عطر خاصي در هوا جريان داشت که خود به خود همه چيز رُ قشنگ مي‌کرد. دانشگاه همون قدر که محيطِ بزرگِ جديدي براش محسوب مي‌شد، محبوب گم‌کرده‌ي سال‌هاي زيادي از زندگي‌ش بود؛ تنها دست‌آويزي که مي‌تونست آينده‌اي متفاوت با اونچه که تجربه کرده بود براش به ارمغان بياره، و خطاهاي گذشته رُ لاپوشاني کنه.

--------

[ادامه‌ي داستان:]
به مرور جسي با مايکل صميمي ميشه. دوستِ دوستِ پسري که در روز اول ديده بود؛ تد. تو گروه پنج نفره‌شون دو دختر ديگه هم بودن به اسم‌هاي ماري (دوستِ تد) و گالي (دختر هار!). اين گروه پنج نفره سرآغازِ دنياي جديدِ جسي محسوب مي‌شه، که بعد از خيلي شک، سعي مي‌کنه مثل بقيه رفتار کنه، و به همين دليل به تجربه‌ي چندباره‌ي همه چيز، مثل خوشگذراني‌هاي احمقانه با مايکل و دور هم بودن‌هاي هميشگي‌شون مي‌پردازه. در اين جمع «گالي» چهره‌ي منفور در نظر جسي هست؛ دختري که اولين بار در حال سيگار کشيدن مي‌بينن همديگه رُ و لقب «هار» از طرف جسي بهش خطاب مي‌شه. و «تد» ايده‌آلِ جسي؛ هميشه مايکل رُ براي نزديک‌تر بودن با تد مي‌خواد و حتا زماني که بدن خودش رُ به مايکل مي‌سپاره، در ذهن‌ش تد رُ تداعي مي‌کنه. اما بعد از يک سال (يک جلد کتاب) مي‌بينه هر کاري که گالي انجام مي‌داده و زماني در نظرش منفور بوده رُ دارن همه -و خودش- به راحتي و رضايت انجام مي‌دن، و به ياد مي‌آره که هر زمان خواسته بوده پس بزنه، مايکل، ماري و حتا تد اون رُ آروم کرده بودن.

در پايانِ سال اکثر کساني رُ که مي‌شناسه فارغ‌التحصيل مي‌شن، ولي جسي که قبلاً نمره اول بوده، با گالي و مايکل و ماري مجبور ميشن واحد‌هايي رُ براي ترم بعد نگه دارن. در اين وقته که جسي با پدرش مواجه مي‌شه، و يک مسافرت چند روزه به کلي ذهن‌ش رُ دگرگون مي‌کنه. جسي که ديگه در دنياش هيچي باقي نمونده، و نه حتا آبروش، يک روز قبل از برگشتن به پيش مادرش، و البته شروع دوباره‌ي دانشگاه، با اصرار از پدرش مي‌خواد که به عنوان هديه‌ي تولد اون رُ به بالاي آبشاري ببرن، و در لحظه‌اي، مثل اسب رم‌کرده‌اي مي‌دَوه و از همه‌ي مانع‌ها رد مي‌شه و به زندگي‌ش پايان ميده.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

خيال‌پردازي محض - فرناندو سُرنتينو

Fernando Sorrentino
فرناندو سُرنتينو Fernando Sorrentino نويسنده‌ي آرژانتيني در هشتم نوامبر 1942 در بوينس‌آي‌رس به دنيا آمد. داستان‌هايش آميخته‌اي است از تخيل و طنز، و گاهي با کمي تِمِ گروتسک، اما باورکردني. داستان‌هاي کوتاه، داستان‌هايي براي کودکان و چند کتاب مصاحبه از جمله آثار اوست. اگرچه به گفته‌ي خودش «به خواندن بيشتر علاقه دارم تا نوشتن، به طوري که پس از سي و دو سال نويسندگي، کارنامه‌ي ادبي کوتاهي دارم.» اما آثار سُرنتينو در آنتولوژي‌هاي انگليسي و اسپانيايي ذکر و به چندين زبان مختلف ترجمه شده است. همچنين در سال 2000 از روي داستان کوتاهِ There's a Man in the Habit of Hitting Me on the Head with an Umbrella فيلم کوتاهي با نام Boundaries ساخته شد که آن هم جوايز متعددي را به خود اختصاص داد.

پ.ن. به مرور زمان مي‌خوام چند داستان کوتاه از سرنتينو رُ ترجمه کنم. از کوتاه‌ترين‌شون شروع مي‌کنم:



خيال‌پردازي محض
فرناندو سُرنتينو

دوستانم مي‌گن من خيلي خيال‌پردازم. و ماجراي پيش‌پاافتاده‌اي پنج‌شنبه‌ي گذشته رُ براي اثبات حرف‌شون در مورد من مي‌ارن. فکر مي‌کنم حق با اوناست.

اون روز صبح داشتم رمان ترسناکي رُ مي‌خوندم، و با اين که همه جا روشن بود، قرباني قوه‌ي خيال‌پردازي‌م شدم. اين فکر، به من القا کرد که يک قاتلِ تشنه به خون تو آشپزخونه ست، و اين قاتل بي‌رحم، در حالي که خنجرش رُ به تهديد تکون مي‌ده، منتظر ورودِ من نشسته تا به من حمله کنه و کارد رُ بر پشتم فرو کنه. بنابراين با اين که من مستقيماً روبه‌روي در نشسته بودم، و اين حقيقت که هيچ کس بدون اين که من ديده باشم‌ش نمي‌تونه به آشپزخونه رفته باشه و هيچ راه ديگه‌اي هم به آشپزخونه به جز اون در نبود، با وجود همه‌ي اينا، من کاملاً متقاعد شده بودم که قاتل در پشتِ درِ بسته کمين کرده.

پس قرباني قوه‌ي خيال‌پردازي شدم و جرأت نداشتم وارد آشپزخونه بشم. و اين ناراحت‌م مي‌کرد چرا که وقت ناهار نزديک بود و لازم بود برم به آشپزخونه. بعد، يکي زنگِ خونه رُ زد.

بدون اين که از جام پا شم، داد زدم: «بيا تو! در بازه.» رئيس ساختمون با دو سه تا نامه وارد شد. گفتم: «پام خواب رفته. ممکنه برين تو آشپزخانه و برام يه ليوان آب بيارين؟» رئيس ساختمون گفت «حتماً»، درِ آشپزخونه رُ باز کرد و واردش شد. صداي جيغ و درد و افتادنِ بدني رُ شنيدم که بر ظرف‌ها و بطري‌ها کشيده مي‌شد. بعد، از صندلي‌م پايين پريدم و دويدم به سمت آشپزخونه. مدير ساختمون مرده بود؛ بدنِ دو تکه شده‌ش با خنجري در پشت‌ش رو ميز افتاده بود.. حالا که آروم شده بودم، مي‌تونستم بگم که البته هيچ قاتلي تو آشپزخونه نيست.

و همون‌طور که منطقي به نظر مي‌رسه، اين فقط يه خيال‌پردازي بوده.



Mere Suggestion
Fernando Sorrentino

My friends say I am very suggestible. I think they're right. As evidence of this, they bring up a little incident that I was involved in last Thursday.

That morning I was reading a horror novel and, although it was broad daylight, I fell victim to the power of suggestion. This suggestion implanted in me the idea that there was a bloodthirsty murderer in the kitchen; and this bloodthirsty murderer, brandishing an enormous dagger, was waiting for me to enter the kitchen so he could leap upon me aid plunge the knife into my back. So, in spite of my being seated directly across from the kitchen door, in spite of the fact that no one could have gone into the kitchen without my having seen him, and that there was no other access to the kitchen but that door; in spite of all these facts, I, nonetheless, was fully convinced that the murderer lurked behind the closed door.

So I fell victim to the power of suggestion and did not have the courage to enter the kitchen. This worried me, because lunch time was approaching and it would be indispensable for me to go into the kitchen. Then the doorbell rang.

"Come in!" I yelled without standing up. "It's not locked."
The building superintendent came in, with two or three letters.
"My leg fell asleep," I said. "Could you go to the kitchen and bring me a glass of water?"
The super said, "Of course," opened the kitchen door and went in. I heard a cry of pain and the sound of a body that, in collapsing, dragged with it dishes or bottles. Then I leaped from my chair and ran to the kitchen. The super, half his body on the table and an enormous dagger plunged into his back, lay dead. Now, calmed down, I was able to determine that, of course, there was no murderer in the kitchen.

As is logical, it was a case of mere suggestion.

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

تهديدِ کلبي - دانلد بارتلمي

بيوگرافي:
دانلد (در ايران: دونالد) بارتلمي Donald Barthelme، روزنامه‌نگار، نويسنده و ويراستار در آوريل سال 1931 در فيلادلفيا (پنسيلوانيا) به دنيا اومد. در دانشگاه روزنامه‌نگاري، و سپس فلسفه خوند اما مدرکي نگرفت. بعدها پس از انتشار داستان‌ها و مقالات‌ش در روزنامه‌هاي مختلف، به عنوان استاد پروازي در دانشگاه‌ها و کالج‌هايي تدريس کرد. چهار بار ازدواج کرد و در جولاي 1989 در هاستون (تگزاس) در اثر سرطان درگذشت.

داستان‌هاي کوتاهِ بارتلمي به طرز خاصي کوتاه هستند، چيزي که به «داستان‌هاي کوتاهِ کوتاه» (+) معروفه، نوشته‌هاش کاملاً «پست‌مدرنِ قرن بيستمي» و در اون‌ها معمولاً تمرکزش بر رويداد (و نه شخصيت‌ها) ست. بارتلمي در داستان‌هاش تا جاي ممکن از پيرنگِ مرسوم دور ميشه و به گفتن تکه‌تکه‌ي جزئياتِ به ظاهر بي‌ربط مي‌پردازه به طوري که جورج ويکز (منتقد) اون رُ رهبر سورئاليسم ادبيات امروز امريکا مي‌دونه، ادامه دهنده‌ي راه دادا Dada و سورئاليست‌هاي نيم قرن قبل‌تر از خودش.



بعضي از ما، کُلبي، دوستمون رُ تهديد کرده بوديم.
دانلد بارتلمي
مهدي اچ اي


براي مدت‌هاي طولاني، بعضي از ما، دوستمون کُلبي Colby رُ به خاطر طرز رفتارش تهديد کرده بوديم. و الآن که خيلي زياده‌روي کرده، تصميم گرفتيم دارش بزنيم. کُلبي بحث مي‌کرد که فقط چون زياده‌روي کرده (قبول داشت که زياده‌روي کرده!) نبايد دارش زد. زياده‌روي کردن، به گفته‌ي اون، چيزي بود که هر کسي يه زماني انجام مي‌داد. ما خيلي به جر و بحث‌هاش توجهي نکرديم. ازش پرسيديم چه نوع آهنگي دوست داره موقع به دار آويختن‌ش اجرا بشه؟ گفت در موردش فکر مي‌کنه ولي يه کم طول مي‌کشه تا تصميم بگيره. من توضيح دادم که ما بايد هر چه زودتر بفهميم، چون هاورد Howard که رهبر ارکستره، بايد آدم‌هاش رُ پيدا کنه و تمرين کنن، و تا ندونه چه آهنگي قراره اجرا بشه نمي‌تونه شروع کنه. کُلبي گفت هميشه عاشق سمفوني چهارم آيوز Ives بوده. هاورد گفت که اين يه «تاکتيک تأخيري» هست و هر کسي مي‌دونه که اجراي آيوز غيرممکنه، هفته‌ها تمرين لازم داره و سايز ارکستر و گروه کُر خيلي بيش‌تر از بودجه‌مون براي آهنگه. به کُلبي گفت «منطقي باش.» و کُلبي گفت سعي مي‌کنه به يه چيز ساده‌تر فکر کنه.

هيو Hugh نگران جمله‌بندي دعوت‌نامه‌ها بود. اگه يکي‌شون به دستِ قدرت استبدادي مي‌افتاد چي؟ دار زدنِ کُلبي بدونِ شک خلافِ قانون بود، و اگه يکي از مقامات زودتر مي‌فهميد که نقشه چيه، احتمال‌ش زياد بود که بيان و همه چيز رُ به هم بريزن. من گفتم با اينکه دار زدنِ کُلبي کاملاً برخلافِ قانونه، اما اين حق طبيعيه ماست، چرا که اون دوستمونه، به مفهوم‌هاي مختلف به ما تعلق داره، و البته زياده‌روي کرده. توافق کرديم که دعوت‌نامه جوري نوشته بشه که شخص دعوت شده مطمئن نباشه واسه‌ي چي دعوت شده و خودِ ماجرا رُ بگيم: «اتفاقي که شامل آقاي کُلبي ويليامز ميشه.» براي کارت‌ها، دست‌خطِ زيبا و کاغذِ کِرِم رنگي رُ انتخاب کرديم. ماگنوس Magnus گفت که دنبالِ کارهاي پرينت ميره و مي‌خواست نوشيدني هم سِرو بشه. کُلبي گفت به نظرش نوشيدني خوبه اما نگرانِ هزينه‌شه. با مهربوني بهش گفتيم که هزينه‌ش اهميتي نداره، به هر حال ما همه دوستاي خوب‌ش هستيم و اگه گروهي از دوستانِ خوب‌ش نتونن دور هم جمع شن و با کمي سر و صدا کاري رُ انجام بدن، پس، اين ديگه چه دنياييه؟ کُلبي پرسيد که آيا خودش هم، قبل‌ش مي‌تونه بنوشه؟ ما گفتيم «حتماً.»

موضوع بعدي چوبه‌ي دار بود. هيچ کدوم از ما خيلي از طراحي چوبه‌ي دار چيزي نمي‌دونست، البته، توماس Tomas که معمار بود، گفت تو کتاب‌هاي قديمي نگاهي مي‌ندازه و طرح‌ش رُ مي‌کشه. تنها نکته‌ي مهمي که الآن به ذهن‌ش مي‌رسيد اين بود که دريچه‌ي پايين بي‌عيب کار کنه. با حساب کردنِ وسايلِ لازم براي کار، قاطعانه گفت که بيشتر از چهارصد دلار نميشه. هاورد گفت «خوبه!» از توماس پرسيد که دنبال چيه؟ چوب درختِ بلسان بنفش؟ توماس گفت که نه، يه کاج خوب! ويکتور Victor پرسيد که رنگ نشده‌ش يه جورايي غيرحرفه‌اي نيست؟ و توماس جواب داد که به نظرش چوب درخت گردو اگه باشه راحت رنگ مي‌گيره.

من گفتم که علارغم اين که همه چيزِ همه چيز بايد عالي باشه، و به نظرم چهارصد دلار براي چوبه‌ي دار خوبه، ولي نمودار خرج‌مون داره خيلي شيب برمي‌داره؛ نوشيدني‌ها، دعوت‌نامه‌ها، ارکستر و چيزاي ديگه. چرا از يه درخت ساده استفاده نکنيم؟ يه درخت بلوط شکيل، يا يه همچين چيزي؟ و اشاره کردم که چون دار زدن تو ماهِ ژوئن (=خرداد) انجام ميشه، درخت‌ها پر از برگ‌ن و استفاده از درخت نه تنها حس «طبيعي» بودن رُ به وجود مي‌آره، بلکه پيروي از رسوم صريح غربي‌ها هم هست. توماس که طرح کلي چوبه رُ پشت يه پاکت نامه کشيده بود يادآور شد که دار زدن در هواي آزاد هميشه امکان باروني بودنِ هوا رُ هم داره. ويکتور گفت که ايده‌ي هواي آزاد رُ دوست داره، خصوصاً اگه بشه در ساحل يه رود باشه، ولي متذکر شد که بايد دور از شهر باشيم، و به فکر نقل و انتقالِ مهمون‌ها، نوازنده‌ها و بقيه هم باشيم.

اينجا بود که همه به هَري Harry نگاه کرديم که تو کارِ اجاره‌ی ماشين و کاميون بود. هَري گفت فکر مي‌کنه که بتونه به تعداد کافي ماشين ليموزين جور کنه اما راننده‌ها پول مي‌خوان. گفت که راننده‌ها چون دوستانِ کُلبي نيستن، نمي‌شه انتظار داشت که کارشون رُ، مثل مسئولين بار و نوازنده‌ها، بهش ببخشن. گفت که نزديک ده تا ليموزين خودش داره، که بيشتر واسه مراسم تشييع جنازه ست، و مي‌تونه يه دو جين هم از دوستانِ همکارش جور کنه. همين‌طور اضافه کرد که اگه بيرون، تو هواي آزاد بخوايم برگزار کنيم بهتره درصددِ يه چادر يا سايه‌بان براي آدم‌هاي اصلي و ارکستر باشيم، چرا که دار زدن زير بارون يه جورايي افسرده‌کننده ست. و در موردِ چوبه‌ي دار و درخت، گفت ارجحيتِ خاصي مدِ نظرش نيست و فکر مي‌کنه حق انتخاب بايد با خودِ کُلبي باشه که دار زدنِ اونه! کُلبي گفت هر کسي يه زمان‌هايي زياده‌روي مي‌کنه و لازم نيست مثلِ دراکو (قانون‌گذار سخت‌گير آتن) باشيم. هاورد به وضوح گفت که در اون مورد بحث شده، و کدوم يکي رُ مي‌خواد؛ چوبه‌ي دار يا درخت؟ کلبي پرسيد مي‌تونه جوخه‌ي اعدام داشته باشه؟ هاورد گفت نه، نمي‌تونه. چرا که خوجه‌ي اعدام براي کُلبي مثل يه سفر خودنمايي کردنه؛ با چشمان بسته و آخرين پک سيگار، و کلبي به اندازه‌ي کافي تو آب داغ بوده و لازم نيست با حرکات نمايشي غيرضروري خودي نشون بده. کلبي گفت که متأسفه، چُنين منظوري نداشته، و درخت رُ انتخاب مي‌کنه. توماس با انزجار چوبه‌اي رُ که طراحي کرده بود مچاله کرد.

بعد، موضوع مأمور اعدام مطرح شد. پال Paul گفت: واقعاً به يه مأمور احتياج داريم؟ چون اگه از درخت استفاده کنيم طناب مي‌تونه به اندازه‌اي که مي‌خوايم تنظيم بشه و کلبي خودش از رو يه چيزي، صندلي، چارپايه، يا چنين چيزي بپره. به علاوه، پال گفت که شک داره، اين روزا که حکم اعدام با قاطعيت براي مدتي کنار گذاشته شده، هيچ مأمور اعدام مستقلي در اطراف شهر پيدا بشه، و مجبوريم يه پروازي رُ از انگليس يا اسپانيا يا از کشورهاي امريکاي جنوبي بياريم، و حتا اگه اين کار رُ هم بکنيم، چه جوري از قبل بدونيم که طرف حرفه‌ايه؟ يه مأمور اعدام واقعيه، و يه آماتور گرسنه‌ي پول نيست که کار رُ سمبَل کنه و آبروي ما رُ جلوي همه ببره؟ همه موافقت کرديم که کُلبي بايد از رو چيزي بپره و اون چيز، صندلي نباشه، چون -به عقيده‌ي ما- روش قديمي‌ايه که يه صندلي آشپزخانه‌ي قديمي بخواد زير درخت خوشگل ما باشه. توماس که ديدِ جديدي داشت و از نوآوري نمي‌ترسيد، پيشنهاد داد که کلبي رو يه توپ بزرگِ لاستيکي به قطر ده فوت (=سه متر) وايسه، تا اين بتونه «سقوطِ» لازم رُ به وجود بياره، و اگه کلبي بعد از پريدن يه دفعه تغيير عقيده بده، توپ ديگه دور شده باشه. و يادآور شد که با استفاده نکردن از يه مأمور مشخص، بار مسئوليتِ زيادي رُ بر دوش کلبي مي‌ذاريم و اگرچه مطمئنه که کلبي به طرز باورنکردني‌اي از پس‌ش بر مي‌اد و دوستان‌ش رُ در دقيقه‌ي آخر بي‌آبرو نمي‌کنه، با اين حال آدما در چنين موقعيت‌هايي کمتر ثابت قدم‌ن، و يه توپ ده فوتي لاستيکي، که به ارزوني به دست مي‌اد، نتيجه‌ي عالي‌اي رُ بر سيم دار تضمين مي‌کنه.

با شنيدن کلمه‌ي «سيم»، هانک Hank که تا الآن ساکت بود يه دفعه به حرف اومد و گفت به نظرش جالب ميشه اگه به جاي طناب از سيم استفاده کنيم - که به نظرش موثرتره و در نهايت به نفع کُلبيه. کُلبي يه کم رنگ‌ش پريده بود. البته من سرزنش‌ش نمي‌کنم، چرا که فکر کردن به دار زدن با سيم به جاي طناب، يه چيز شديداً نفرت‌انگيزه - يه جورايي خيلي وحشتناکه وقتي بهش فکر کني. فکر کردم اين خيلي زشته که هانک اونجا بشينه و در مورد طناب بحث کنه، اون‌ هم زماني که ما مشکل چيزي که کُلبي، تميز و مرتب، از روش بپره رُ با ايده‌ي توماس و توپ لاستيکي حل کرديم. واسه همين فوراً گفتم حرف‌ش رُ هم نزنين، چرا که درخت رُ زخمي مي‌کنه و وقتي همه‌ي وزنِ کلبي بيوفته رو شاخه‌اي که بهش بسته شده، اونو مي‌بُره و اين روزا که زياد به طبيعت توجه مي‌شه، ما نمي‌خوايم اين‌جوري بشه، مگه نه؟ کلبي نگاه تشکرآميزي به من کرد و جلسه تموم شد.

روز واقعه همه چيز به خوبي پيش رفت، (قطعه‌ي موسيقي که در آخر کلبي انتخاب کرد يه کار استاندارد بود؛ الگار Elgar، و هاورد و دوستاش خيلي خوب اجراش کردن). بارون نيومد، کلي تماشاچي اومده بود، و نه اسکات (ويسکي اسکاتلندي) کم اومد نه هيچ چيز ديگه. توپ ده فوتي لاستيکي، سبز تيره رنگ شده بود که در منظره‌ي روستايي محو مي‌شد. دو تا چيز که خيلي خوب از کل ماجرا تو ذهنمه، نگاه تشکرآميز کُلبي به من بود وقتي اون حرف‌ها رُ در مورد طناب زدم، و اين واقعيت که ديگه هيچ کس زياده‌روي نکرد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

سرگرداني مردي که سايه‌اش را فروخت

مرد با يک چمدون و يک کيف دستي وارد شد. نگاهي سرسري به ميزها انداخت و پشتِ پيشخون براي خودش جاي خلوتي پيدا کرد. سي ساله بود يا بيشتر، با چند تار موي سفيد و ته ريش دو روزه. اگرچه انتخاب مناسبي نبود اما مثل هميشه پانچي سفارش داد و به بطري‌هاي سبز روبه‌روش، که تو همه‌ي بارها به يه شکل چيده مي‌شدن و به ويترين ساکتي مي‌موند، خيره شد.

بار بزرگي نبود، اما مشتري‌هاي هميشگي خودش رُ داشت. مسئولِ بار مردِ جاافتاده‌اي بود که بيشتر سِمت رئيس و سرمايه‌گذار رُ داشت. مرد جواني که در اون سمتِ پيشخون به مشتري‌ها مي‌رسيد ساعتي حقوق مي‌گرفت. اگرچه امروز دست تنها بود، اما سه نفر بودن، که سعي مي‌شد هميشه دو نفر حاضر باشن. امروز روز خسته‌کننده‌اي براش بود، و شب، بايد زودتر راه مي‌وفتاد تا بتونه سر راه شاخه گل مناسبي براي معشوقه‌ي منتظرش بخره.

مشتري که رفتار مسافرهاي غريب رُ داشت، تا تاريکي هوا در سکوت نشست و سعي کرد با نوشيدن، همه‌ي راهي رُ که پشتِ سر گذاشته بود به فراموشي بسپاره، و وقتي ديد کسي صداش مي‌زنه، با کرختي سرش رُ بلند کرد.. ذهن‌ش کند شده بود، از طرفي خوشحال بود کسي هست. داشت فکر مي‌کرد چه قدر سکوت وحشتناکه، و همون لحظه که خنکي هوا رُ حس کرده بود، مرد جوان پرسيد: مسافري؟

مستأصل بود. زبان‌ش درست نمي‌چرخيد، بعد از چند دقيقه‌اي با صداي گرفته جواب داد: هيچ جا رُ ندارم که برم. پنج ماه پيش زندگي‌م رُ از دست دادم، هر چي داشتم فروختم و تا مي‌تونستم از شهر دور شدم. پنج ماهه آواره‌م، و هيچ جايي رُ ندارم که برم.

انگار که با خودش حرف بزنه، اصلاً کاري به مرد جوان نداشته که به مشتري‌ها مي‌رسيد، مثل وقت‌هايي که تو خواب حرف مي‌زد، خيره به بطري‌ها ادامه داد: اسم‌ش ويدا بود. با انگشتان دستش شمرد و گفت: هشت سال پيش، وقتي ديدم‌ش به نظرم يه فرشته اومد. با همه فرق داشت. من اون زمان کار و باري نداشتم، ول مي‌گشتم و با دلالي خرج خودم رُ در مي‌آوُردم. يه ماشينِ وَن داشتم، تو همون بود که براي اولين بار بهش گفتم «دوسِت دارم.» همون روز بود که تا آخرش به جاده نگاه کرد و جواب نداد. روزايي که جنسي بود، بار مي‌زديم و مي‌بردم تو شهرهاي اطراف. اونم باهام مي‌ومد. مي‌گفت عاشق طبيعته، هميشه چشم‌ش رُ مي‌دوخت به جاده و فقط هر از گاهي منو يادش مي‌ومد.

مرد جوان براش ليکر ريخت و چند دقيقه‌اي مشغول نوشيدن‌ش کرد. بعد گفت: روزي که رفت من نبودم. اون روزا مجبور بودم زياد کار کنم تا خرجمون درآد. عصر که برگشتم، واسه‌م يادداشت گذاشته بود که بايد بره، و گفته بود دنبال‌ش نگردم. تا مدت‌ها دست‌خط‌ش رُ نگه داشتم، اما خيلي اذيت‌م مي‌کرد. کلماتش همه تو ذهنمه. گفته بود کس ديگه‌اي هست، و فکر مي‌کنه اين کار به نفع هردومونه. وقتي کاغذ رُ خوندم تا دو روز تو مبل راحتي افتاده بودم و نتونستم چشمامو يه لحظه رو هم بذارم.

خيلي طول کشيد تا دوباره خودمو پيدا کردم، هر چي که داشت و جا گذاشته بود رُ گذاشتم بيرون، ماشين و خونه رُ پاي قرض‌ها از دست دادم، چيزاي ديگه رُ هم فروختم و با يه چمدون زدم بيرون.

مرد که بيش از حد نوشيده بود، گفت: براش گوشواره و دست‌بند مي‌آوُردم، هر جا مي‌رفتم يه هديه مي‌گرفتم و هر ماه يه جشن کوچيک راه مي‌نداختيم. با اين که از مهموني خوشم نمي‌ومد اما هميشه -به خواسته‌ي اون- مي‌رفتيم اين‌ور اون‌ور. تعطيلات چون اوج کار من بود، با خانوده‌ش مي‌فرستادم بره سفر. روزا وقتي برمي‌گشتم هميشه زنگ نزده در باز بود، تمام شهر رُ دوره کرده بوديم از بس مي‌رفتيم عصرا پياده‌روي. ولي رفت، رفت، و همه چيز رُ با خودش بُرد. ديگه نتونستم اونجا زندگي کنم، هر چي بود رُ يه شبه فروختم و با اولين قطار رفتم به سمت شمال. نمي‌دونم کجا رفت، اما ديگه نمي‌تونستم اونجا بمونم.

مرد جوان که آماده بود جاش رُ به همکارش بده، داشت لباس کارش رُ عوض مي‌کرد و فقط شنيد که هيچ جايي براي رفتن نداره. به همکارش گفت بهش هتل-آپارتمانِ اون ور خيابون رُ پيشنهاد کنه، و قبل از رفتن، آخرين ليکر رُ براي مرد ريخت.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵

نمايشنامه‌ی آناتول - پرده‌ي اول

آرتور شنيتسلر؛
نويسنده‌ي اتريشي در سال 1862 در وين به دنيا آمد. مانند پدر به تحصيل پزشکي پرداخت، دکترا گرفت و در بيمارستان عمومي وين مشغول به کار شد. اگرچه بعدها آن را به نفع نويسندگي کنار گذاشت.

آثارش که از نظر تحليل‌هاي رواني جامعه‌ي بورژوازي وين در پايان قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم پرآوازه است، از دو جهت بحث برانگيزند: يکي توصيف بي‌پرده‌ي تمايلات جنسي (فرويد در نامه‌اي به او نوشت: شناخت شما را که حاصل شهودتان نسبت به هر چيزي (که خود نتيجه‌ي درون‌بيني حساس است) درک کردم؛ چيزي که بايد با دشواري از انسان‌هاي ديگر مي‌گرفتم.) و دوم براي موضع‌گيري‌ش عليه ضديهود، و به همين دليل بود که ادولف هيتلر از کارهاي شنيتسلر با عنوان «کثافت‌هاي يهودي» ياد مي‌کرد.

با انتشار اثر Lieutenant Gustl، شنيتسلر اولين کسي بود که داستاني را به شيوه‌ي جريان سيال ذهن به آلماني مي‌نوشت. (stream of consciousness که مطمئن نيستم فارسي‌ش چي ميشه شيوه‌اي هست که خواننده در ذهن نويسنده قرار داره و از هر چيزي که در ذهن نويسنده (پرسونا، شخصيت‌هاي داستاني) اتفاق بيوفته باخبر ميشه. بزرگ‌ترين آثار ادبي مدرن به اين سبک نوشته شدن، بهترين مثال؛ جيمز جويس و ويرجينيا وولف.)

با نوشتن «آناتول» در کار نويسندگي به شهرت رسيد. «آناتول» مجموعه‌اي از نمايش‌هاي تک‌پرده‌اي است که همه ماجراهاي عشقي يکي از جوانان ثروتمند وين را به تصوير مي‌کشد. استعداد خاص شنيتسلر در توصيف، قدرت برانگيختگي روحي در خواننده، گفتگوهاي استادانه‌ي سرگرم‌کننده، طنز بي‌طرفانه و ضمناً ماليخوليايي، و ارزيابي توأم با شک، همه و همه وسايلي است که با توسل به آن‌ها نويسنده مي‌تواند اوضاع و احوال روزهاي آخر سلطنت هابسبورگ‌ها را در ذهن‌ها زنده کند.

در سال 1926 کتابي نوشت با عنوان داستان رويا که تبديل به فيلم چشمان کاملاً باز (+) به کارگرداني ستنلي کوبريک شد. در کنار نمايشنامه‌ها و داستان‌ها، از او دفتر خاطراتي (شامل تقريباً هشت هزار صفحه) به جا مانده که دست‌نوشته‌هاي او را از 17 سالگي تا دو روز قبل از مرگ، در سال 1931 دربرمي‌گيرد و در از نظر توصيف‌هاي فاتحانه‌ي جنسي او قابل توجه است.



آناتول
آرتور شنيتسلر
مهدي‌ اچ‌ اي


پرده‌ي اول:
سوالي نپرس که داستاني نخواهي شنيد.


بازيگران:
آناتول: مرد جوان خوش‌گذران - Anatol
مکس: دوست آناتول - Max
هيلدا: معشوقه‌ي آناتول - Hilda



[ آناتول، مردِ جوانِ وقت‌گذران، در آپارتماني فريبنده در وين زندگي مي‌کند. سليقه‌اش، جدا از وسيله‌ي برآورده ساخت‌ش، در اتاق، اسباب خانه و عکسي که بر ديوار آويخته نمايان است. و اگر چنين چيزهايي نمودِ شخصيت باشد، اول به دليل آرامش جسماني مکان و دوم به دليل بي‌صبري حاصل از ايده‌هاي جديد، و حس‌ش در انتخاب آنچه که در يک زندگي زيبا وجود دارد، با وجود مسرت‌جويي، او بايد نسبت به چنين اعتقاد سستي هم شکاک باشد. بعدازظهري، همراه با دوستش مکس به خانه مي‌آيد. در اتاق نشيمن مشغول صحبت‌اند... ]

مکس: آناتول، من بهت حسودي‌م ميشه.

آناتول: مکس عزيز من!

مکس: به طرز حيرت‌آوري کاملي! هميشه گفتم که شعبده‌اي در کاره، اما جلو چشم‌هاي خودم به خواب رفت.. و زماني که بهش گفتي يه رقاص باله‌ست، رقصيد، و وقتي گفتي معشوقه‌ش مُرده گريه کرد.. و وقتي قاضي قرارش دادي چه واضح گناه‌ش رُ گفت.

آناتول: ديدي؟

مکس: جادوگري بود!

آناتول: همه‌ي ما مي‌تونيم تا حدودي جادوگر باشيم.

مکس: چه وحشتناک!

آناتول: نه به وحشتناکي چيزهاي ديگه‌ي زندگي.. چيزهايي که تو صد سال اخير کشف شده.. اگه تو مي‌تونستي واسه يکي از اجدادت ثابت کني که زمين مي‌چرخه، حتماً سرش گيج مي‌رفت.

مکس: اما اين کارِ تو فراطبيعيه.

آناتول: پس همه چيز عجيبه. مثل يکي که تو عمرش طلوع خورشيد رُ نديده باشه، يا اومدنِ بهار رُ.. يا درخت‌ها و گل‌ها.. و عاشق بشه..

مکس: هيپنوتيزم... Mesmerism

آناتول: علم هيپنوتيزم. Hypnotism

مکس: آره. من مواظب‌م کسي اين طوري‌م نکنه.

آناتول: چه اشکالي داره؟ بهت مي‌گم به خواب برو، تو خيلي راحت بايد بشيني.. و خواب‌ت مي‌بره..

مکس: بعد لابد بهم مي‌گي من يه دودکش پاک‌کنم، و من مي‌پرم بالاي دودکش، تو اون دوده‌ها.

آناتول: اما خوب مي‌دوني احتمال‌هاي علمي زيادي وجود داره، و ما تازه اول کاريم.. چه بد.

مکس: چي چه بد؟

آناتول: يک ساعت پيش مي‌تونستم واسه اون دختر، به هر چيزي که از دنيا مي‌خوام برسم. ولي حالا مي‌تونم با يکي ديگه، به جز اون باشم؟

مکس: نمي‌توني؟

آناتول: سعي نکردم؟ بارها خيره شدم به اين حلقه‌م و به خودم گفتم: بخواب.. وقتي بيدار شي اين شخص پستي که تو رُ ديوونه‌ي خودش کرده رفته، و ذهن‌ت خاليه.

مکس: يه پست ديگه؟

آناتول: البته. منِ بيچاره‌ي احمق.

مکس: شک داري به دختره؟

آناتول: کمترين شکي ندارم. کاملاً مي‌دونم که باهام رو راست نيست. دستش رُ دور گردن‌م مي‌ندازه و منو مي‌بوسه، و ما شاديم. اما در تمام مدت.. به همون اطميناني که جلوم وايساده.. مي‌دونم که اون داره..

مکس: اه، چرت و پرت.

آناتول: اينجوريه!

مکس: از کجا مي‌دوني؟

آناتول: وقتي حس‌م بهم چيزي رُ ميگه.. يعني درسته.

مکس: مستدل نيست، به هيچ عنوان.

آناتول: اصلاً، دختراي اين مدلي هميشه بي‌وفان. طبيعيتشون اينه.. يه جور غريزه‌ست واسه‌شون. همون طور که من هميشه دو سه تا کتاب دارم که با هم مطالعه مي‌کنم، اونا هم دو سه تا مرد دورشون بايد باشه.

مکس: مگه دوستت نداره؟

آناتول: چه فرقي مي‌کنه؟

مکس: اون يکي رقيب‌ت کيه؟

آناتول: من از کجا بدونم. شايد يکي که تو مغازه ديده‌ت‌ش، يا يکي که تو قطار، تو مسير خونه واسه‌ش چشمک زده..

مکس: ديوونه!

آناتول: چرا؟ تمام چيزي که اون مي‌خواد اينه که وقت خوشي رُ داشته باشه و حتا در موردش فکر هم نخواد بکنه. ازش مي‌پرسم دوستم داره؟ مي‌گه آره.. و کاملاً راست مي‌گه، اما.. من تنها کسي‌م که دوستش داره؟ حتماً باز ميگه آره.. و اين هم، در همين لحظه، حقيقت داره. در اين لحظه اون بقيه رُ فراموش کرده. در ضمن، يه زن چه جواب ديگه‌اي مي‌تونه بده؟ نمي‌تونه بگه که.. نه، عزيزم، هر لحظه دارم بهت خيانت مي‌کنم.. ديگه.. کاشکي مي‌دونستم..

مکس: آناتول، دوست من، اگه واقعاً دوستت داره..

آناتول: آدم ساده، اين چه ربطي به خيانت‌ش داره؟

مکس: مربوط ميشه، يا من اميدوارم اينجوري باشه.

آناتول: پس چرا من بهش وفادار نيستم؟ دوستش ندارم؟ ندارم؟

مکس: آخه تو يه مَردي.

آناتول: فقط همين جواب کم بود.. که.. ما مرديم و زن‌ها فرق دارن.. شايد بعضي‌هاشون؛ اگه مامان‌شون حسابي محدودشون کنه يا ماهي کوچولوهاي بي‌احساس باشن. در غير اين صورت، مکس عزيز، زن‌ها و مرد‌ها مثل هم هستن.. اصلاً زن‌ها خيلي بيشتر.. و اگه من پيش يکي‌شون قسم بخورم که اون تنها عشق منه، آيا اين دروغه.. چون ديشب‌ش اينو به يکي ديگه گفته بودم؟

مکس: ممم.. برگرديم سر حرف خودمون.

آناتول: مردِ درست‌کار خون‌سرد! متأسفم که هيلداي عزيز من کمتر شبيه توه تا من. شايد هم نباشه.. اما شايد هم باشه. کاشکي مي‌دونستم. شايد زانو بزم جلوش و قسم بخورم که مي‌بخشم‌ش.. اما همچنان بهم دروغ مي‌گه. بارها با چشم گريان ازم خواهش نکردن که.. به خاطر خدا، بهشون بگم وفادارم؟ که اگه بگم ناراحت نمي‌شن.. که فقط بهشون بگم؟ و دروغ گفتم. با آرامش و خوشحالي. و درست‌ش هم همين بود. چرا بايد اون زن‌هاي بيچاره رُ ناراحت کنم؟ اونا باورم کردن و شادن.

مکس: خيلي خُب..

آناتول: اما من باورش نمي‌کنم و شاد هم نيستم. آه.. کاشکي کسي مي‌تونست چيزي رُ اختراع کنه تا اين موجودات کوچک عزيز لعنتي حقيقت رُ بگن!

مکس: اين کار هيپنوتيزم خودت چي؟

آناتول: هيپنوتيزم؟

مکس: به خواب ببرش و مثل يک دندون، بيرون‌ش بکش.

آناتول: مي‌تونم..

مکس: چه فرصتي.

آناتول: اين طور نيست؟

مکس: بپرس تو رُ دوست داره.. يا يکي ديگه رُ؟ کجا بوده تا قبل از اين.. کجا مي‌ره از اينجا؟ اسم اون يکي چيه..؟

آناتول: آه، کاشکي مي‌فهميدم!

مکس: اما فقط کافيه بپرسي ازش.

آناتول: و اون مجبوره جواب بده.

مکس: آره دوست خوش‌شانس من!

آناتول: آره.. خوش‌شانسم. ديگه تقصير منه اگه بخوام باز نگران باشم، مگه نه؟ الآن اون زير دستِ منه، مگه نه؟

مکس: خيلي مشتاقم بدونم..

آناتول: چرا؟ ..فکر مي‌کني روراست نيست؟

مکس: هيچ کس اينجوري فکر نمي‌کنه به جز تو.

آناتول: نه، هيچ کس اينجوري فکر نمي‌کنه. اگه همسرت رُ در آغوش مرد ديگه‌اي ببيني، و يک دوست قديمي ببين‌ت‌ت، و بگه مرد بيچاره، خانم‌ت چيزي از آب در نيومد که بايد باشه.. با تشکر در آغوش‌ش مي‌گيري و مي‌گي حق با اونه؟.. يا نه، در هم مي‌کوبيش؟

مکس: آره. از اصول مهم دوستيه که به خيالِ باطل دوستت کمک کني.

[ آناتول صدايي مي‌شنود ]

آناتول: ششش..

مکس: چي شده؟

آناتول: چه خوب صداش رُ مي‌شناسم!

مکس: چي..

آناتول: تو سالنه، الآن مي‌رسه،.. هيلدا؟

[ در را برايش باز مي‌کند. زني جوان و خوش‌سيما. ]

هيلدا: عزيزترينم! اوه.. با کسي هستي؟

آناتول: فقط مکس.

هيلدا: چطوري؟ چه تاريکه همه جا!

آناتول: نور غروب رُ دوست دارم.

هيلدا: عزيز رومانتيک من!

آناتول: عزيزترينم.

هيلدا: ولي ديگه نذار اينجوري باشه، اگه اشکالي نداره، باشه؟

[ چراغ‌ها را روشن مي‌کند و کلاه و وسايل‌ش رُ درمي‌آورد. ]

آناتول: (آهسته) به نظرت اون.. (نمي‌تواند تمجيدي کند.)

مکس: (با کنايه) ..آره! هست!

هيلدا: خيلي وقته صحبت مي‌کنين؟

آناتول: نيم ساعتي ميشه.

هيلدا: در مورد چي؟

آناتول: همه چيز.

مکس: هيپنوتيزم.

هيلدا: همه‌تون دارين ديوونه‌ش مي‌شين.

آناتول: البته...

هيلدا: آناتول؟ چرا بعضي وقت‌ها منو هيپنوتيزم نمي‌کني؟

[ آناتول از موقعيت ناگهاني جا مي‌خورد. ]

آناتول: اينو جدي مي‌گي؟

هيلدا: تقريباً! اگه تو اين کار رُ بکني در عين ترسناکي، بايد جالب باشه، عزيزم.

آناتول: لطف داري.

هيلدا: و البته هيچ آدم غريبه‌اي نمي‌تونه چنين کاري کنه.

آناتول: خيلي خُب... من هيپنوتيزم‌ت مي‌کنم.

هيلدا: کِي؟

آناتول: الآن!

هيلدا: واقعاً؟ اوه، چه جالب! من چه کار بايد بکنم؟

آناتول: رو اون صندلي بشين و به خواب برو.

هيلدا: فقط همين؟

[ آناتول بر صندلي مي‌نشاندش، و بر صندلي ديگري، در مقابل‌ش قرار مي‌گيرد. مکس با احتياط درپس‌زمينه قرار دارد. ]

آناتول: بايد به من نگاه کني.. مستقيم به من.. بعد من بر پيشوني‌ت دست مي‌کشم، و بر روي چشم‌هات.. اين جوري..

هيلدا: ديگه؟

آناتول: بذار به خواب فرو بري.

[ هيلدا با چشمان بسته شل مي‌نشيند. ]

هيلدا: وقتي اينجوري نازم مي‌کني، حس عجيب بامزه‌اي دارم.

آناتول: چيزي نگو.. بخواب. تو خواب‌ت مياد.

هيلدا: نه، نمياد.

آناتول: يه کم.

هيلدا: (در پاسخ) آره.. يه کم.

آناتول: آه، بيدار موندن سخته. سعي نکن. حتا.. نمي‌توني دستت رُ بلند کني ديگه.

هيلدا: (نامفهوم) نه،.. نمي‌تونم.

[ آناتول گستره‌ي بيشتري را لمس مي‌کند و صدايش به طرز شگفت‌آوري آرامش‌بخش است. ]

آناتول: تو خيلي خوابالويي.. خيلي خوابالو.. خيلي خيلي.. بخواب، عزيزم، بخواب.. بخواب. نمي‌توني چشمات رُ باز کني.

[ به نطر مي‌رسد هيلدا بيشترين تلاش بي‌حاصل‌ش را مي‌کند. ]

آناتول: نمي‌توني.. چون خوابي. بخواب..

مکس: (هيجان‌زده) خوابه؟

آناتول: ششش.. (مثل قبل) بخواب.. بخواب.. سريع به خواب برو.

[ براي دقيقه‌اي، ساکت، مي‌ايستد و به هيلدا نگاه مي‌کند که در خواب است. سپس به سمت مکس، با صداي معمولي مي‌گويد.. ]

آناتول: همه چيز درسته.

مکس: واقعاً خوابش برده؟

آناتول: نگاش کن. بذار يک دقيقه‌اي به حال خودش باشه.

[ براي دقيقه‌اي هر دو به هيلدا مي‌نگرند. پس آناتول دوباره سخن مي‌گويد. ]

آناتول: هيلدا. جواب سوال‌م رُ بده. اسمت چيه؟

[ دهانِ هيلدا باز مي‌شود و به آهستگي مي‌گويد. ]

هيلدا: هيلدا.

آناتول: هيلدا. ما داريم تو يه جاده‌ي خارج از شهر.. قدم مي‌زنيم.

هيلدا: آره. چه خوشگله! اون درخت بلند رُ.. يه پرنده داره مي‌خونه..

آناتول: هيلدا.. بهم راستش رُ مي‌گي. فهميدي؟

هيلدا: (به آهستگي) به تو راستش رُ مي‌گم.

آناتول: هر چي که پرسيدم رُ در نهايت صداقت جواب بده.. و وقتي بيدار شدي همه چيز رُ فراموش مي‌کني. فهميدي؟

هيلدا: آره.

آناتول: پس بخواب.. کامل.

[ سپس به سمت مکس برمي‌گردد، پيروزمندانه و با شک به هم نگاه مي‌کنند. ]

آناتول: چه جوري بايد شروع کنيم؟

مکس: (بعد از دقيقه‌اي) چند سالشه؟

آناتول: نوزده سالشه. ... هيلدا! چند سالته؟

هيلدا: بيست و پنج.

مکس: اوه! (به آرامي مي‌خندد.)

آناتول: ششش! عجيبه.. اما.. (توضيح مي‌دهد.) همينيه که هست.

مکس: هيچ وقت فکرش رُ هم نمي‌کرد که انقدر موفق بوده باشه.

آناتول: خُب.. يه شهيد ديگه در راهِ علم. بذار دوباره سعي کنيم. ... هيلدا؟ دوستم داري؟ هيلداي عزيز.. دوستم داري؟

هيلدا: آره.

آناتول: درسته!

مکس: و حالا نوبت سوال مهمه.. وفاداره يا نه؟

[ آناتول حالت صحيح آن را به خود مي‌گيرد. ]

آناتول: خُب، هيلدا. آيا تو.. (اخم مي‌کند.) ... نه، اينجوري نه.

مکس: چرا نه؟

آناتول: اينجوري نميشه پرسيدش.

مکس: يه سوال خيلي آسون بيشتر نيست.

آناتول: اصلاً هم اينجوري نيست. آيا تو به من وفاداري؟ اين هر معني‌اي مي‌تونه بده.

مکس: چه معني؟

آناتول: شايد برگرده به گذشته و به کل زندگي‌ش نگاه کنه. توقع که نداري قبل از ديدنِ من عاشق نشده بوده باشه؟ هوم؟

مکس: خوشحال مي‌شم اين رُ بشنوم.

آناتول: خوشحال مي‌شي؟ واقعاً! فضولي در اسرار يه دختر مدرسه‌اي؟ اون بچه‌ي بيچاره از کجا بايد مي‌دونسته که يه روزي قراره با من ملاقات کنه؟

مکس: البته که نمي‌دونسته.

آناتول: خيلي خُب.

مکس: خُب حالا چرا نبايد به ما بگه؟

آناتول: دوست ندارم اينجوري بپرسم، و اين کار رُ نمي‌کنم.

مکس: اين چه طوره.. هيلدا، از وقتي با من آشنا شدي، وفادار بودي يا نه؟

آناتول: آهان، اين يه چيز ديگه‌ست. (به سمت هيلدا) هيلدا، از زمان آشنايي‌ت با من، آيا.. (اما دوباره با اخم، متوقف مي‌شود.) اين که بدتره.

مکس: بدتر؟

آناتول: فکر کن يه ماجراي عاشقانه چه جوري به وجود مياد؟ ما هر از گاهي همديگه رُ مي‌ديديم. از کجا مي‌تونستيم حدس بزنيم که يه روز تماماً همديگه رُ بخوايم؟

مکس: البته که نمي‌تونستين.

آناتول: خيلي خُب. پس، به فرض که همون روزي که شروع به دوست داشتن من کرده، به عشق يکي ديگه خاتمه داده باشه. اين دختر، يه روز قبل از اين که با من آشنا باشه و با من صحبت کنه، چه سرگرمي که شايد نداشته بوده باشه؟ در اين صورت ممکنه که يه دفعه و بي‌مقدمه بخواد با اون طرف قطع رابطه کنه؟ مجبور نبوده که.. که چندين روز و شب بعد از آشنايي با من، اجباراً زنجير و رشته‌ی خاطرات کهنه و قديمي‌ش رُ به دنبالش بکشه.. مي‌گم، مجبور بوده.. از اين هم جلوتر بريم.. در اول کار فقط و فقط هوس باعث شد که من باهاش آشنا شم، من خودم‌م هم همين طور. فقط هوس. بدون هيچ چيز ديگه‌اي. ما هر دومون هيچ مقصود و منظور ديگه از هم نداشتيم، مگه يه لذت سرسري و سطحي. اگه در اون دوران کار ناشايستي کرده باشه، من چه حقي دارم که ملامت‌ش کنم؟ مسلماً هيچي.. *

/ * تک گفته‌ي آناتول که به دليل اهميت‌ش از نوشته‌ي آقاي کيکاوس جهانداري برداشتم. در متن من، که ترجمه‌ي انگليسي اثر، از سايت gaslight هست تنها به ذکر جمله‌اي اکتفا شده که اصلاً منظور رُ نمي‌رسوند.
مهدي اچ اي ./

مکس: تو بهتر از خودِ اون بهونه مي‌تراشي.

آناتول: منصفانه‌ست که از يه دختر اينجوري استفاده کني؟

مکس: (با خنده‌اي از روي سرزنش) تو مردِ خوبي هستي آناتول. اينو امتحان کن ... هيلدا، از زماني که عاشق من شدي، آيا بهم وفادار بودي؟

آناتول: آره! اين بهتره.

مکس: خيلي هم خوب!

[ بار ديگر، آناتول عشق و ژست‌ش را هماهنگ مي‌کند، اما ناگهان وامي‌دهد. ]

آناتول: نه،.. اين جوري نميشه، اين جواب نميده.

مکس: واقعاً!

آناتول: يه دقيقه فکر کن؟ تو قطار نشسته، مرد روبه‌رويي.. خوش‌تيپ.. پاش رُ به اون مي‌ماله، و هيلدا مستقيماً به چشم‌هاش نگاه مي‌کنه.

مکس: خُب؟

آناتول: به باريک‌بيني بي‌اندازه‌ي ذهني که در حالتِ خلسه‌ي هيپنوتيزمه فکر کن. در حالت ناخودآگاه فعلي‌ش شايد اون نگاه کردنِ خواستني، به عنوان يک خيانت به ذهن‌ش بياد.

مکس: اوه، بسه ديگه.

آناتول: اين کاملاً درسته. و حتا بيشتر، چون مي‌دونه من در اين مورد چه نظري دارم.. که تا حدودي اغراق‌آميزه. قبلاً بهش گفته بودم که وقتي راه ميره به مردها نبايد نگاه کنه.

مکس: و اون چه جوابي داده بود؟

آناتول: اه.. ازم خواست تصور کنم چنين کاري مي‌کنه!

مکس: که تا ده دقيقه پيش تصور مي‌کردي.

آناتول: فرض کن کريسمس گذشته، زير درخت داروش اشتباهي بوسيده شده باشه.

مکس: نه.. واقعاً؟

آناتول: مي‌تونه اين جوري باشه.

مکس: تمام اينا يعني اين که، تو سوال رُ ازش نمي‌پرسي.

آناتول: هرگز. ازش مي‌پرسم، اما..

مکس: آناتول، اين جوري نميشه. اگه از يه زن بپرسي که آيا بهت وفاداره، به مردهايي فکر نمي‌کنه که پاش رُ لگد کردن يا اشتباهي بوسيدن‌ش. در ضمن، اگه جواب نه باشه، مي‌تونيم ازش بخوام وارد جزئيات بشه.

آناتول: ظاهراً که تو تصميم‌ت رُ گرفتي که من ازش سوال رُ بپرسم درسته؟

مکس: صبر کن! نه! اين تويي که مي‌خواد بفهمه جريان از چه قراره.. نه من.

آناتول: آره. يه چيز ديگه هم هست که بايد در نظر بگيريم.

مکس: ديگه چي؟

آناتول: کارهاي خارج از حيطه‌ي مسئوليتِ هر شخص چي؟

مکس: اين يعني چي؟

آناتول: من معتقدم انسان در مقابل تحريک و برانگيختگي اتفاق‌هاي غيرعادي، استقلال چنداني نداره.

مکس: ميشه به زبان صريح توضيح بدي؟

آناتول: خُب.. اتاقي رُ فرض کن.. با پرده‌هاي لطيف.. و نور کم.. که در ملايمت مي‌درخشه.

مکس: خُب، تصور کردم.

آناتول: و هيلدا اونجا نشسته.. اون و مردهاي ديگه.

مکس: اما اون اصلاً اونجا چه کار مي‌کنه؟

آناتول: الآن اين‌ش مهم نيست. فرض مي‌کنيم اون اونجاست.. براي شام.. يه ليوان شراب.. سيگار.. سکوت، و بعد زمزمه‌ي يکي دو کلمه.. اوه، مکس عزيز من، زن‌هاي سردتر از اون هم در مقابل چنين وسوسه‌اي رسمي باقي نمي‌مونن.

مکس: بايد بگم که، اگه عاشق باشيم، هيچ به ما مربوط نميشه که بخوايم در چنين اتاقي، با يکي ديگه باشيم.

آناتول: اما من مي‌دونم اتفاق‌ها چه جوري پيش ميان.

مکس: آناتول، اينجوري نميشه. معما و جواب تو حاضر و آماده اينجاست. با يک کلمه حل ميشه. يه سوال؛ تا بفهمي حقيقتاً مالِ تنها توه يا نه. يه سوال بيشتر تا بفهمي کي اونو باهات شريکه.. و چه شراکت بزرگي. ازش نمي‌پرسي. رنج مي‌کشي. چه‌ها که حاضر نيستي بدي تا بفهمي.. تا مطمئن بشي.
خُب. کتاب جلوت بازه.. و تو حتا برگ هم نمي‌زني. چرا؟ چون شايد ببيني که نوشته دختري که عاشق‌ش شدي بهتر از اوني که قسم مي‌خوري همه‌ي زن‌ها هستن نيست. تو نمي‌خواي حقيقت رُ بدوني.. مي‌خوام خيال باطل خودت رُ نگه داري. بيدارش کن.. و فردا باافتخار خوشحال باش که مي‌تونستي بفهمي.. و اين کار رُ نکردي.

آناتول: من.. من..

مکس: مزخرف مي‌گي. اين حرف‌ها منو گول نزده اگه تو رُ زده.

آناتول: ازش مي‌پرسم!

مکس: جداً؟

آناتول: آره، اما نه جلوي تو.

مکس: چرا نه؟

آناتول: اگه بايد اون جواب وحشتناک رُ بشنوم، مي‌شنوم. به تنهايي. جريحه‌دار شدن تنها نصفِ بدبختيه، اگه کسي قراره بهت ترحم کنه. نمي‌خوام صورتِ مهربون‌ت بهم بگه اين در هم کوبيده شدن تا چه حد دردناکه. به هر حال تو مي‌فهمي، چون اگه اون.. اگه اونجوري بوده باشه.. اين آخرين باره که همديگه رُ مي‌بينيم. اما تو اون لحظه‌ي وحشتناک نمي‌خوام باشي، اگه ممکنه؟

مکس: مي‌تونم تو اتاق خواب منتظر بمونم؟

آناتول: آره، يه دقيقه هم طول نمي‌کشه.

[ پس مکس کنار مي‌رود و آناتول با دختر خوابيده، که در خواب لبخندي بر لب دارد، روبه‌رو مي‌شود. بر خود فشار تقلا وارد مي‌آورد. سپس سخت‌گيرانه، بازجويي مي‌کند.. ]

آناتول: هيلدا.. آيا تو..؟

[ درمي‌ماند. تلاشي ديگر مي‌کند. ]

آناتول: هيلدا.. آيا تو..؟

[ دوباره درمي‌ماند، و با حواس‌پرتي به اطراف نگاه مي‌کند. و براي سومين بار.. ]

آناتول: هيلدا.. تو.. ؟

[ در حال عرق ريختن، همراه با هيجان. ]

آناتول: آه خدايا! هيلدا.. هيلدا..

[ و با ترديدي که مکس شايد بشنود، دل به دريا مي‌سپارد و در کنار دختر زيبارو زانو مي‌زند. ]

آناتول: آه.. عزيزم بيدار شو، و منو ببوس.

هيلدا: من تمام مدت اين شکلي بودم؟ مکس کجاست؟

آناتول: مکس!

[ مکس با نگاهي موذي از اتاق خواب بيرون مي‌آيد. ]

مکس: من اينجام.

آناتول: آره.. خواب بودي، و چيزهايي هم گفتي.

هيلدا: چيزي که نبايد؟

مکس: اون ازت سوال مي‌پرسيد.

هيلدا: چه جور سوال‌هايي؟

آناتول: همه جور.

هيلدا: و من همه‌شون رُ جواب دادم؟

آناتول: (با نگاهي به مکس) تک‌تک‌شون رُ.

هيلدا: اُه.. بهم بگين..!

آناتول: آها! ..فردا ادامه مي‌ديم.

هيلدا: نه. ادامه نمي‌ديم. تو چيزهايي رُ که دوست داري مي‌پرسي.. و من هيچي‌ش الآن يادم نيست. شايد چيزهاي وحشتناکي گفته باشم.

آناتول: گفتي دوستم داري.

هيلدا: من گفتم؟

مکس: کي فکرش رُ مي‌کرد؟

هيلدا: وقتي بيدارم اينو بهتر مي‌تونم بگم.

آناتول: عزيزم.

مکس: ظهر به خير!

آناتول: داري مي‌ري؟

مکس: بايد برم.

آناتول: در خروجي رُ بلدي؟

مکس: مِسي، مِسي. (لحن بچگانه‌ي مرسي)

[ مکس به آناتول اشاره مي‌کند که تا دم در همراهش مي‌رود. ]

مکس: شايد به يه کشف علمي هم رسيده باشي اين بين. که زن‌ها زمان خواب هم، همون جوري دروغ مي‌گن. اما خدا نگه‌دار، شما که شادين.. اين چي‌ش عجيبه؟

[ مي‌رود، و زوج خوشبخت را در آغوش گرم‌شان ترک مي‌کند. ]

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

کوتاه، زندگي

از سري نامه‌ها ./

فقط يه سلام کوچولو، من مي‌خواستم فقط سلام کنم. اصلاً امروز از صبح حوصله‌ي کسي رُ نداشتم، از اولش به زور بيدار شدم، فقط يه قهوه فوري درست کردم، روبه‌روي پنجره وايسادم و اتوبان رُ نگاه کردم. امروز هوا ابري بود، مي‌فهمي چي مي‌گم که؟ تنها. وقتي اومدم بيرون سرم رُ انداختم پايين تا نخوام به نگهبان سلام کنم، دلم نمي‌خواست خانم تنهاي همسايه کناري که اونجا وايساده بود منو آشفته ببينه، اصلاً حال حتا احوال‌پرسي هم نداشتم. واسه همين بود که زود اومدم اداره، چشم‌م رُ دوختم به برگه‌هاي روي ميز تا نخوام بيشتر از اين فکر کنم.

فقط يه سلام. همين و بس. باور کن.. آخه امروز اداره مزخرف بود، دير مي‌گذشت، من هم ديگه طاقت نياوردم. واسه همين بود که بدون کارت زدن -آخه يه راهي هست- اومدم بيرون. فکر کردم با قدم زدن و کمي نوشيدن خوب ميشه، اما پياده‌رو شلوغ‌تر از اين حرف‌ها بود. رفتم به سمت مترو، همون جا که جديداً رو صندلي‌هاش تنها، ساعت‌ها مي‌شينم و رفت و اومد مردم رُ نگاه مي‌کنم. اصلاً چيز ديگه‌اي تو ذهنم نبود. بعد که رسيدم، بي‌اختيار به سمت مسير شماره دو رفتم. اصلاً نمي‌دونم، يادم نيست، انگار دست من نبود، فقط ديدم راهِ هميشگي رُ اومدم و جلو پنجره وايسادم.

اصلاً قرار نبود ديگه اون طرف‌ها باشم، مي‌دونم. ولي به خودم گفتم شايد سلام کردن اشکالي نداشته باشه. مي‌تونستم خبر بدم پشت در يه نامه انداختن. بايد خبر مي‌دادم، شايد باد مي‌بردتش و گم ميشد!.. دلم خيلي يه نگاه مي‌خواست، خيلي، اما فقط براي سلام اومده بودم. اگه قبلاًتر بود شايد دعوت مي‌شدم تو، يه چيزي مي‌خورديم با بيسکوئيت‌ها، يه کم به حياط پشتي نگاه مي‌کرديم و بعد من مي‌رفتم، و تو هم ميومدي تا دم در بدرقه. اما ديگه به اين چيزا فکر نمي‌کنم، اون لحظه فقط مي‌دونستم تنها صداي عزيز دنيا مي‌پرسه «کيه؟» و بعد زيباترين چشم‌هاي دنيا در رُ باز مي‌کنن.

اين جوري بود که نامه رُ گرفتم جلوم -مثل اون روز که يه شاخه گل گرفته بودم- بعد يه کم پايين رُ نگاه کردم، و زنگ زدم. فکر مي‌کردم بهونه‌ي نامه بهم اعتماد به نفس بده اما هول بودم همچنان. اون لحظه‌هاي انتظار صداي قلبم رُ مي‌شنيدم. ولي صداي تو نزديک نشد. يه کم منتظر موندم، زنگ زدم باز... کسي خونه نبود. ششمين بار که زنگ زدم حس آرام زماني رُ داشتم که هميشه قبلاًتر داشتم. انگار هميشه کنارم باشي..

خُب نبودي، به خودم گفتم لابد دانشگاهي، و پستچي هم احتمالاً به همن دليل کلي پشت در منتظر مونده (اعتراف مي‌کنم تو دلم خوشحال شدم، حسودي شايد!) و بعد نامه رُ گذاشته به اميد خدا. اما من رسيدم و با اين نامه از زير پنجره پشتي انداختم تو. احتمالاً حالا که اينو مي‌خوني من دوباره کلي دورم، اما اين نوشته‌ها نزديکن. و خُب... نه، هيچي. من فقط اومده بودم سلام کنم. و برم.. و اگه حواست نباشه.. زير لب، آروم، بگم ميس يو..




از سري عرايض ./

پيش‌تر از اين‌ها ديده بودم‌ت. خيلي پيش‌تر. روزي که از کنار هم بي‌تفاوت گذشتيم و نگاه متعجب درختان نارون دنبال‌مان کرد. روزي که نسيم مثل تور ماهي‌گيري بر ما پيچيد و هر کدام بي‌اعتنا راهِ خود را رفتيم. «پيش‌تر از اين‌ها» يعني قبل‌تر از اتفاقات هر روزه، يعني زمان جکومتِ عشق بر دنيا، يعني زمان مستي پروانه‌ها. و «ديده بودم‌ت» نه به يک نگاه که با صد دل، نه با دو چشم کوچک که با تمام وجود.

خيلي پيش از اين‌ها، چُنين روزي بود که عاشق چشمان‌ت شدم. زماني که همه‌ي دختران شهر در آرزوي آغوشي بودند، تصويرت را بدونِ اجازه برداشتم و عکس اولِ صحنه‌ي دل‌م کردم. در زير آسمان و در برابر ستارگان، هر شب به آن نگاه کردم و هر صبح در چهره‌ي دخترکان شهر آن را جستجو کردم.

خيلي خيلي پيش‌تر ديده بودم‌ت، در روزي که باران دل‌ها را نرم مي‌کرد و ديگر آدم‌ها مشغول زندگي‌شان بودند. در زير درختِ ناروني نشسته بودي و شعر مي‌خواندي. نگاهت کردم. نگاهم کردي. چون دو غريبه از هم فاصله گرفتيم.

در هر تناسخ به دنبال‌ت گشتم، مي‌گردم. هنوز تصويرت بر پرده‌ي دلم آويخته و نگاهت گنجينه‌ي اسرار آسماني ست. هنوز تا هميشه منتظرم تا روزي که يک فرشته از پل چوبي بگذرد و نويدبخش حضورت باشد.




از سري هندوستان ./

اينجا همه زردند، تکراري
جز تو که سرخ
هر صبح بر من طلوع مي‌کني.

------

گذشته يعني سردي ديوارهاي برلين
که چون زندان‌باني به تفتيش‌ت مشغول است.
حال زردي پير صداقتي ست
که از جنس تو نيست.
و آينده اميد گرماي ديداري ست
که هيچ‌گاه فرانمي‌رسد.

------

بين اين همه زرد
دو نقطه‌ي رنگي دور از هم؛
منِ سياه و توي صورتي.

------

گرما کاتاليزور نيست
تنها رابطي‌ست
براي ذهن‌هاي دور از هم.

------

اينجا مردم شادند؛ عاشق اما احمق. اينجا مردم کثيفند و درمانده، و بي‌یاور. اينجا مردم هر روز عاشق مي‌شوند، هر روز بدبختند. اينجا مردم هر روز آينده‌اي ندارند. و ما بر لبه‌ي کوه ايستاده‌ايم و دنياي حقيرشان را با مشتي پول به تمسخر مي‌گيريم.

در اينجا امثال من، بدون اشاره‌ به دنياي خودشان، در آرمان‌خواهي غوطه‌ورند و به خوار شمردن ديگران زندگي مي‌گذرانند. اينجا مردم يا هندويند يا غرقه در اميدهاي واهي آينده‌ي تاريک شخصي‌شان. اينجا مردم دو دسته‌اند، که هر دو به پرتگاه مايلند، گروهي ناخواسته و نادانسته، و گروهي به روال معمول زندگي.




از سري تنهايي ./

که چون تو نيست در کنارم و بي تو نيست آرامشي. گفته بودي چُنين خواهد شد. گفته بودي هر روز و شب بالاتر و تنهاتر خواهيم بود، و پيمان بستيم. درکِ هستي در مقابل ناچيز خوشي زندگي.
پيمان‌شکن نيستم، اما حسرت، بندي نانوشته از پيمان‌مان بود - براي من.

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

زندگي

کم خوابي داشت، و هر شب با سردرد از خواب بيدار ميشد. خيلي وقت بود نديده بودم‌ش و ازش خبري نداشتم، تا يک روز خودش زنگ زد، و وقتي حرف‌هامون تموم شده بود، بي‌مقدمه گفت دو شخصيت هستن که هر شب به خوابش ميان، انگار فقط اونجا رُ دارن تا به هم برسن. مردي بيست و چهار ساله و دختري بيست و يک ساله. فاصله‌ي سني‌شون دو سال و هشت ماهه، و البته هر دو مجرد. مرد هنوز کار خاصي نداره، هنوز يه برگه‌ي سفيده اما دختر دانشجوي سال سومه، علوم اجتماعي مي‌خونه، فيزيک بدني متناسبي داره و صورت جذابي. چشم‌هاش انگار هميشه مرطوبه، و گونه‌هاش گرم. دختر خوبيه، حداقل تا جايي که اون مي‌شناخت‌ش. اما اون اولش اصلاً وجود نداشت!

بار اول مَرده بود که اومده بود پيش‌ش. اون موقع خوش‌قيافه بود، قدِ بلند و بدنِ ورزيده. در يک شرکت کار مي‌کرد و معشوقه‌اي داشت که همديگه رُ دوست داشتن. قرار بوده مرد به بهانه‌ي مأموريتي از همه چيز دور باشه، و البته در اين مدت با خيلي چيزهاي جديدتر آشنا بشه، اما چون خوب بود، وفادار باقي بمونه. و معشوقه‌ش از اون طرف، در نبودِ يارش به همدردي دوستي نياز داشته باشه، و کم‌کم اين دوست عزيز بشه، و خلاصه بعد از چند ماه همه‌ي آنچه که براي ابراز بود رُ به اين مرد جديد ببخشه.

البته گفتم قرار بود، چون همه‌ي اين‌ها در يک شب باروني شروع شد، و همون‌جا هم تموم شد؛ اينو به من گفت و اضافه کرد: برنامه‌ي بهتري داشتم آخه! همون‌جا بود که خصوصيات مرد رُ ازش گرفتم؛ هر چه که داشت، از جذابيتِ ظاهري‌ش تا شغل و معشوقه. و اون رُ با دختري که توصيف‌ش شد تنها گذاشتم؛ بدون هيچ حرف و ديالوگ نوشته شده‌اي! يه جورايي موش آزمايشگاهي بودن، اما خبر نداشتن. از دور ديدم که چه جوري همديگه رُ نگاه مي‌کردن و بعد از کلي روز جرأت کردن از من نااميد بشن و بخوان با هم باشن. مي‌ديدم که روزهايي، همه چيز گذشته رُ فراموش مي‌کردن و براي خودشون آينده‌ي جديدي رُ تصور مي‌کردن، و شب‌هايي که به من بد و بيراه مي‌گفتن که باعث جدايي‌شون شده بودم.

و البته من تنهاشون نذاشتم، از اون بالا مدام نگاه‌شون مي‌کنم. ظالم نيستم، اما موقعيت‌هاي خاصي رُ براشون پيش آوردم تا ببينم چه قدر به من شبيه‌ن، چه برخوردي با موارد مشابه دارن و تا چه حد پيروزن. و البته اونا هم شب‌هاي من رُ به تنگ آوردن. هنوز از اين يکي نااميد نشدن، و من دارم کلافه ميشم کم‌کم. ديشب برگه‌اي رُ آوردم تا بنويسم، تا هم من راحت بشم هم اونا، اما نشد. موقع‌ش نبود. برگه‌ي مچاله شده مثل قسمتي از ما سه نفر، جدا شد و از بين رفت. و چيزي از هر سه‌ي ما کم شد.

ازم خواست اينا رُ بنويسم، در اصل به من ديکته کرد. گفت نوشته‌هاي تو رُ خيلي‌ها مي‌خونن، بنويس: خواهش مي‌کنم اگه شما اين دو نفر رُ مي‌شناسين، اگه به هر طريقي مي‌تونين، بهشون بگين انقدر شب‌هاي خودشون رُ هدر ندن. من هم کار و زندگي دارم! بگين هر کاري مي‌خوان بکنن؛ جلسه‌ي آخر همه چيز آزاده! بگين اگه مي‌خوان با هم باشن يا نباشن، اگه مي‌خوان دور بشن، يا حتا بيان نزديک‌تر، اگه هر کاري بخوان مي‌تونن انجام بدن، و طريقه‌ي همه چيز رُ قبلاً بهشون ياد دادم. من قول ميدم بدجنسي نکنم، و قانوني رُ زير پا نذارم! بهشون بگين داستان از امروز متعلق به اوناست، فقط آخرين راهنمايي‌م اينه که اگه صفحات‌ش سفيد باشه کسي نمي‌خونه‌ت‌ش. همين.

من هم بدون تغييري مي‌نويسم، شايد روزي، جايي از اين دنياي خيلي بزرگ، به گوش‌شون برسه، و ديگه شب‌هاشون رُ هدر ندن...

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

قرار، مورچه، پنجره، زنداني، قهوه

قرار

داشتم به آسمون نگاه مي‌کردم، اومد، بدون هيچ مقدمه‌اي، مثل هميشه. «وقت داري؟» «خُب هميشه کار هست، اما واسه تو هميشه وقت دارم!» گفتم: «حالا چرا اين ريختي؟ داري مي‌ري مهموني؟» اون لباس‌ها و آرايش واسه بيشتر از تو خيابون اومدن بود. گفت اومدم خداحافظي. «از اولش مي‌دونستم.» البته اينو نگفتم. پرسيدم: «پرواز ساعت چنده؟ مي‌خوام بيام فرودگاه.» «قبل‌تر از اوني که فکر کني، سفر لغو شد.» نگاش کردم. از نرفتن‌ش خوشحال بودم ولي نمي‌دونستم چرا. «با من مياي؟» «نه، خودم کار دارم.» «اين آخرين ديداره، فکر کنم هر دو مي‌دونيم.» «نه. آخريش تموم نميشه، فقط حالا حالاها همديگه رُ نمي‌بينيم.» «کجا؟» «اون بالا...، نگاه کن!» داشتم به هاله‌ي دور ماه نگاه مي‌کردم، بعد نگاهم افتاد به بيلبورد سفيدِ «همه جا با شماييم،» پايين‌ش ماشينا پشت ترافيک وايساده بودن، و من هنوز منتظر بودم.



مورچه

چه خوب ميشد اگه من مورچه بودم؟ خُب اول از همه سخت‌تن مي‌شدم خود به خود. و سختي برام بي‌معني ميشد. ديگه؟ ... مي‌تونستم انقدر کوچيک باشم که يه جا قايم بشم و نگات کنم اما منو نبيني. و چون اون وقت دنيا خيلي بزرگ ميشد، هميشه تو اتاق تو مي‌موندم. و اصلاً تو هم برام خيلي بزرگ مي‌شدي! به بوت حساس‌تر مي‌شدم.. اون وقت ديگه همه‌ي حرف‌هام رُ مي‌نوشتم چون نوشته‌هام انقدر ريز ميشد که نتوني بخوني. بعد ديگه قلب نداشتم که، رگ تپنده بود که نه مهر حاليش ميشد نه دوري. تازه هم صبرم زياد ميشد هم پشت‌کارم. کنار تخت‌ت يه لونه مي‌کندم تا هميشه نزديک‌ت باشم. تمام عمرم شيريني جمع مي‌کردم و بهش لب نمي‌زدم تا يه روز گنجينه‌م رُ کشف کني و هميشه شيرين باشي. وقتي شبا خواب‌ت نمي‌برد از رو ديوار جلويي هِي رد ميشدم و هِي مي‌وفتادم زمين تا تو بشمري و خواب‌ت ببره، و شايد درس عبرت بگيري از اين همه پشتِ‌کار ظاهري! تازه آخرش هم مي‌ومدم بيرون، تو اسپري مي‌گرفتي دستت و بعد از آب بازي، پيروزمندانه داد مي‌زدي «مامان، لونه‌شون رُ پيدا کردم!» و من خوشحال بودم که لبخند پيروزي رُ رو لب‌ت آوردم!



پنجره

هر کسي چيزي در زندگي داره که دلش بهش خوشه، باهاش به آرامش مي‌رسه. يکي خواب، يکي غذا، يکي حرف زدن و يکي شمردن سکه‌هاش.. اون هم يه چيز مخصوص داشت: پنجره‌ش! يا شايد هم آسمون. هميشه تا آخرين جا نزديک پنجره ميشد، بعد سرش رُ کاملاً افقي به سمت آسمون مي‌گرفت و ساعت‌ها بي‌حرکت مي‌موند. قبلاًترها که فيلم «اي تي» رُ ديده بوديم، با بچه‌ها بهش لقب «آدم فضايي» داديم، البته اون روزها زود گذشت و همه بزرگ شديم، اما اون هميشه کنار پنجره بود. وقتي بزرگ شدم فهميدم تنهايي‌هاش اون‌جاست، فهميدم خيلي بيشتر عاشق ماهه، اما هيچ وقت نفهميدم در تمام اون سال‌ها به چي فکر مي‌کرد وقتي با تمام وجود به آسمون خيره ميشد.



زنداني

گفت: «خيلي ساده‌ست. تو چند سال زنداني ما هستي، مجبوري اينجا باشي، مجبوري هر روز بياي دانشگاه -هر چند چرت باشه- و مجبوري اين جوري زندگي کني. خُب؟»
مي‌خواست مطمئن بشه گوش مي‌کنه، ادامه داد: «و الآن شايد هيچ چيز نداري. حالا بريم چهار سال ديگه، ده سال ديگه.. اون موقع باز زنداني هستي، البته يه جاي ديگه! مجبوري باز يه جور احمقانه زندگي کني و اين دنياي ديوونه رُ تحمل کني. اون وقت باز مي‌تونه مثل الآن باشه و هيچ چيز نداشته باشي... ولي اگه الآن به جز حضور غياب و امتحان سعي کني چيزي واسه خودت دست و پا کني، مهارتي، دانشي، سوادي که بتونه به جايي برسونه، بعد امکان داره به جايي برسي، خُب؟...» از نگاه‌ش پيدا بود اصلاً تو اين دنيا نيست، اصلاً نمي‌شنوه..



قهوه

اولين بحث جدي‌شون سر نوع برخوردشون با قهوه شروع شد. دختر گفت ترجيح ميده آب پرتقال بخوره اما پسر گفت قهوه. بعد توضيح داد هميشه اينجوري بوده، از وقتي يادشه هميشه قهوه خورده، به تلخي‌ش آشناست و حتا دوست‌ش داره. گفت بعضي وقت‌ها از خودش بدش مياد که قهوه رُ به دليل نوع نگاه جامعه بهش سفارش ميدن، اما اون هميشه به خواست خودش سفارش داده بوده، نه واسه نشون دادن چيزي به بقيه. قهوه برزيلي و فرانسوي دوستان نزديک‌ش بودن، و انواع ديگه فقط واسه تنها نبودن.

يک هفته بعد، به بهانه‌ي نمايشگاه کتاب تصميم گرفتن خارج از دانشگاه، جايي همديگه رُ ببينن. اگرچه هر دو عاشق کتاب بودن، اما هيچ کدوم قصد خريد نداشتن. يه کم گشتن و به پيشنهاد پسر رفتن به کافي‌شاپي که صندلي‌هاش چرمي، شيشه‌هاش تيره و فضاش خوش‌نور بود. پسر گفت براي اولين بار مي‌خوام آب پرتقال سفارش بدم. اون روز هر دو آب پرتقال خوردن، خنديدن و در مورد همه چيز کمي حرف زدن.

دو ماه گذشت و تو اين مدت هر از گاهي همديگه رُ ديده بودن. چهار ماه گذشت و کاملاً به هم عادت کرده بودن. دو ماه ديگه هم گذشت. پسر کلافه نبود اما دوست نداشت اين اتفاق بيوفته، هر چند غير از اين هم توقع نداشت. دختر انقدر بلد بود احساس خودش رُ مخفي کنه که حتا من هم نفهمم واقعاً چي تو ذهن‌ش مي‌گذره. به پيشنهاد پسر واسه خداحافظي رفتن کافي شاپ يکي از هتل‌ها. پسر قهوه برزيلي سفارش داد و دختر آب پرتقال. خيلي حرف نزدن، بعد همديگه رُ تا جايي همراهي کردن، بغل، بوس، تشکر... پسر برگشت تا آخرين نگاه‌ش رُ جاودان کنه. پيش خودش فکر کرد «اون هميشه آب پرتقال مي‌خورد، و اين همه چيز رُ خراب کرد.»