یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

نظريه ي «بودن يا نبودن» در پنج پرده

يک

هشت سالش بود. يه شيريني جايزه گرفت. اين عالي بود! تو عمرش شيريني به اين خوشگلي و احتمالاً خوشمزگي نديده بود. يه کم نگاه ش کرد؛ خوردش؛ طمع ش عالي بود.. اما.. تموم شد!

اين شروعي بود که تا آخر عمر ميشه بسط ش داد. در واقع شيريني مجاز از هر اتفاق خوب (دلخواه) هست که پيش مياد. هر شخصي که دوستش داري و مياد تو زندگي ميشه يه شيريني. هر موقعيتي که دنبالشي و بهش ميرسي ميشه يه شيريني. هر لحظه ي خوبي که آرزوش رُ داري و اتفاق ميوفته ميشه يه شيريني که روزگار بهت ميده ... و خوب ميدوني که همه ي اينا تموم ميشن. بدترين حالتش اين بود که شيريني از دست بچه ميوفتاد. شايد بهترين حالتش هم خورده شدن ش باشه. اما حتا اگه شيريني رُ تو يخچال هم ميذاشت بعد از يه مدت فاسد ميشد؛ خراب ميشد و بايد مينداختش دور. تحت هيچ شرايطي اون شيريني پايدار نيست. از لحظه اي که به دست پسرک ميرسه شمارش معکوس زندگي ش شروع شده. هر اتفاق يا حضور خوب در زندگي شما هم همين طوره.

ميشه يه کم کلي تر نگاه کرد: اون شيريني از لحظه ي اولي که به وجود مياد داره به مرگ خودش نزديک ميشه، تماس هر ملکول هوا باهاش (که ميلياردها بار در اين ثانيه رخ ميده) فقط خبر از نزديک تر شدنِ فساد و مرگِ اون تکه شيريني ميده. و خُب شايد بشه گفت بهترين اتفاقي که واسه ش ميتونه بيوفته اينه که در «موقع مناسب» به دست پسرکي برسه و توسط اون خورده بشه. جالبه که مهمترين اتفاق زندگي اين شيريني يا خورده شدنش (که ميتونه هدفِ وجودِ اون شيريني هم باشه) در وسطِ مدت زمان حضورش (تا نابودي ش) وجود داره!


دو

پروانه ها يک روز عمر دارن. تو اون يه روز به دنيا ميان، غذا ميخورن، بزرگ ميشن، عشق بازي ميکنن، جفت پيدا ميکنن، تخم گذاري ميکنن و البته ميميرن.
فقط يک روز، اما اون يک روز رُ زندگي ميکنن..


سه

از کجا شروع کنم؟ احتمالاً از آخرش. ميگن آدمايي که (به هر طريقي) ميفهمن زياد زنده نيستن، چند مرحله ي مشخص رُ ميگذرونن. اول عصبانيت؛ مسلماً به بالاترين حد ممکن، و خُب چون راه فراري هم نداره؛ شايد باعث بشه بخوان به فردي که اين خبر رُ بهشون داده آسيب برسونن. البته در عين حال چون وقت شون کمه زود بايد از «بقيه» ببُرن و به فکر «خود»شون بيوفتن. مرحله ي بعد مرور زندگي شونه که باز هم اوني نيست که ميخوان و عصبانيت و اين بار با خواهش و تمنا واسه زياد کردن مهلت. مهم نيست چه قدر، فقط بيشتر! چون فکر ميکنن اگه اين زمان بيشتر باشه ميتونن جبران کنن. مرحله هاي بعدي رُ شايد هر کسي بهشون نرسه؛ اما مرحله ي سوم مشخص شدنِ تکليف طرف با خداست. بالاخره تا چند وقت ديگه از اين دنيا ميره؛ بايد تصميم بگيره خدا رُ قبول داره يا نه؟ اون دنيا رُ قبول داره يا نه؟ و موارد اين چنيني.. و مرحله ي آخر مشخص کردن «هدف زندگي» شونه. (که کاملاً در ادامه ي مرحله قبله)

اين که خُب اصلاً چرا بايد باشن که حالا يک ماه هم روش؟ چه کارهايي دوست داشتن انجام بدن يا حالا که مهلت شون داره تموم ميشه؛ چه چيزي رُ بيشتر از همه از دست ميدن؟ فردا چه چيزي هست که بيشتر از همه دوست داشتن انجام بدن و وقت ش رُ نداشتن؟


چهار

خيلي ساده بگم: زيادي درگير زندگي شديم. هميشه «مشغولي» و «مشغوليات» از در و ديوار واسه مون ميباره. خيلي وقت داشته باشيم، چند ساعت در هفته اوني باشيم که خودمون ميخوايم؛ تازه باز هم خودمون رُ سانسور ميکنيم. «خواست» هامون رُ با موقعيت هاي بيرون مون تطبيق ميديم. در حالي که بايد برعکش باشه! زندگي، يعني اين که ما چيزي ميخوايم، اونو بسازيم (به دست بياريم) و بعد اونو زندگي کنيم. اصلاً اگه همين الآن بخواين با خودتون رک باشين؛ چند درصد از زندگي تون اوني هست که «ميخواستين»؟ و چند درصد از گذشته تون اوني هست که «ميخواستين باشه»؟

اگه قرار باشه داستاني بنويسين؛ شخصيتي که خلق ميکنين، چه قدر امکان داره مسير زندگي شما رُ پيش بگيره؟ خودتون قضاوت کنين؛ چه مقدار از اين همه روزها و سال هاي گذشته رُ جوري گذروندين که بايد ميگذروندين؟ که خودتون مي خواستين اون جوري باشه؟ ..و اگه يک هفته بيشتر به پايان زندگي تون نمونده باشه؛ آيا همچنان روال الآن زندگي تون رُ پيش ميگيرين يا فکر ميکنين خيلي کارهاي مهم تر واسه انجام دادن هست که در تمام اين سال ها پشت گوش افتادن..؟!

پنج

يه نتيجه گيري ساده. به چيزي احتياج داريم که اين «وقت تلف شده» رُ ازمون بگيره. که اين وقت رُ بهمون نده تا هِي ما تلف ش کنيم. فيلم «بازي» رُ يادتونه؟ يه چنين چيزي! اما اين بار بازي نه، «زندگي»!! مثلاً فرض کنين شما ميرين دکتر، بهتون ميگن که يه جور سرطان دارين و مثلاً ده ماه / يک سال بيشتر زنده نيستين.. اين عالي نيست؟! اين که بدونين «فقط» ده ماه وقت دارين؟ بعد قشنگ مثل آدم ميشينين برنامه ريزي ميکنين و «زندگي ميکنين»؛ اون وقت شما هستين که اين ده ماه رُ جوري ميگذرونن که ميخواين؛ نه اين که همه ي عمر بذارين زندگي جريان داشته باشه، و شما نقش هايي که بهتون ميده رُ بازي کنين. و خُب فکر ميکنم چنين تجربه اي خيلي بيشتر از يه زندگي کامل معني داشته باشه؛ شايد واقعاً طرف بيشتر از اين مقدار زمان لازم نداشته باشه. اما وقتي اينو ندوني، مثل وارد شدن به يه اتاق خيلي شلوغ درهم و برهم ميمونه، هيچ کار مفيدي نميتوني انجام بدي.

خُب همون شرکتي که اين «بازي» رُ سرتون در مياره، بايد کلي حرفه اي باشه؛ بدونه دقيقاً چند ماه لازم دارين. بعدش هم اضافه ميکنن که مثلاً از ده ماه ديگه دورانِ بدِ مريضي تون شروع ميشه و اگه بخواين ما ميتونيم قال قضيه رُ واسه تون بکنيم (تا اون موقع به اين قتل هاي پزشکي ديگه نميگن قتل!) و بعد زندگي شما رُ زير ذره بين دارن ديگه؛ اگه لازم باشه مثل «ورونيکا» شما باز هم فرصت دارين؛ شما به زندگي برميگردين (ولي مسلمه بعد از اون تجربه، يه جور ديگه زندگي ميکنين!) و اگه لازم نباشه، خُب اونا کار خودشون رُ بلدن.

اصلاً هم دلسوزي نداره. از دور نگاه کردن بهش يه کم مسخره ست، اما منطقي باشين، اگه شرکتي بود که اين کارها رُ ميکرد، شما نميرفتين پيششون؟! (فکر کنم لازمه ي فهميدن جمله هام اين باشه که فيلم «بازي» رُ ديده باشين.. من هم البته سادم نيست زياد چي بود! سه چهار سال پيش ديدمش؛ اما خُب اين نظريه خيلي به اون شبيهه!)

بدون اينا هم ميشه خودمون، خودمون رُ زندگي کنيم؛ اما خيلي خيلي سخته؛ همه ش شديم فيلم. همه ش شديم فيلم بقيه. لازمه يه چنين اتفاقي (به همين جدي اي) بيوفته تا ببينيم فقط خودمون هستيم که مهميم. تا فقط ما هستيم که «فلان قدر» بيشتر وقت نداريم.

از بينش اسلامي دبيرستان يادمه: دليلي که ما نميدونيم چه قدر قراره زنده باشيم اينه که اگه بدونيم غيراسلامي زندگي ميکنيم!!! در حالي که برعکش؛ دليل همه ي اين سال هاي سال وقت تلف کردن اينه که نميدونيم. اگه بدونيم مثل آدم «بهترين ها» رُ زندگي ميکنيم. اگه هنوز حرفم رُ قبول ندارين؛ يک سال گذشته ي خودتون رُ مرور کنين؛ چه کارهاي مهمي کردين؟ ليست کنين.. اگه چند روز هم وقت بذارين و کلي ليست بنويسين؛ همه ي اون کارها رُ ميشه تو چند ماه حداکثر انجام داد.. شما يک سال حروم کردين، يک سال تلف کردين تا به چند تا چيز ساده برسين؟ باقي عمرتون چي؟ از ده سالگي به اين ور.. چند سال تلف کردين؟ چه قدر استفاده بردين؟

آينده چي؟ چه قدر ميخواين تلف کنين..

ولي اگه به شما گفته بودن که مثلاً هفت ماه بيشتر وقت ندارين؛ خيلي بيشتر تکليف خودتون رُ با کارهايي که «ارزش» ش رُ دارن مشخص ميکردين و شايد اصلاً اينجا رُ نميخوندين ديگه!

..جمله ي آخرم شوخي بود، اما باقي متن جديه. فکر ميکنم شديداً به چنين چيزي احتياج داريم؛ نه فقط ما؛ خيلي ها، همه جاي دنيا، فرقي هم نداره چه جور کشوري؛ همه زيادي درگير زندگي شديم. انقدر که شديم قسمتي از بازي. انقدر که به جاي تماشا کردن ش، ما عروسک هايي هستيم که روزگار داره زندگي مون رُ ميسازه. (بازي مون ميده.) و اين اشتباهه!

چرا اصلاً آدم بايد از مرگ ادما ناراحت بشه؟ خُب اين خيلي هم خوبه. حالا اگه به دين و خدا و اون دنيا و اين حرفا معتقد باشي که ديگه بيشتر خوبه. چرا همه انقدر ميخوان اين مدت رُ دراز کنن؟! کميت نه تنها اصلاً مهم نيست، بلکه فکر ميکنم همينش هم زياديه. البته اصلاً توقع ندارم از مردم احمقي که از روزهاي عمر فقط غذا خوردن ش واسه شون مهمه، بخوان چيزي از اين نوشته بفهمن...