دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

ويروس

نه! ايران که آنفولانزاي پرندگان نيومده. همه‌ش تقصير کبوتر جديدي بود که از روسيه اومد. بعد کبوترهاي همسايه‌ي ما رُ مريض کرد، بعد گربه‌ي من از دوستش وا گرفت، بعد سگه از گربه‌ي من، و همين جوري تو شهر پخش شد. تو شيراز گربه‌هاي آنفولانزاي پرندگاني همه‌ي شهر رُ قبضه کرده بودن؛ تو تهران موش‌ها.. يه کم اول‌ش سر و صدا شد، يه کم مردم ترسيدن. بعضي‌ها گربه‌ها و سگ‌هاشون رُ بيرون کردن، بعضي‌ها هم قايم‌شون کردن؛ آخه مي‌گفتن شايد بيان بکشن..

يکي دو ماه گذشت، قضيه کش پيدا کرد. عادي شد، فراموش شد. واسه‌ش جوک ساختن، بهش خنديدن، و ديگه يادشون رفت. انگار از اول همه‌ي گربه‌ها و موش‌ها و سگ‌ها آنفولانزا داشتن. الآن کلي وقت مي‌گذره، حتا مردم فراموش کردن کِي شروع شد و آنفولانزاي پرندگان چي بود؛ انگار اسم يه مدل گربه‌ي خارجي باشه. محدوديت‌ها شده بخشي از زندگي‌شون..، ولي من مي‌دونم گربه‌م آلوده‌ست.

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

من خوابم مياد!

در قسمت اول، سه داستان کوتاه از شماره‌ي 88 مجله‌ي Story Bytes انتخاب شده. دو نوشته‌ي اول از M. Stanley Bubien هست، و نوشته‌ي سوم از Glynn Sharpe. قسمت دوم هم برگزيده‌ي داستان‌هاي کوتاه کوتاه يکي از اعضاي سايت Epinions به اسم Dave Seaman هست.

---------------

خودآموز غلبه بر غم ./
«هيچ اميدي نيست.»

---------------

بت امريکايي ./
«من خودمو قبول دارم!»

* «American Idol» اسم يه مسابقه‌ي تلويزيوني هست که از بين مردم، خوش‌صداترين رُ انتخاب مي‌کنن، هر هفته چند بار در تلويزيون اجرا دارن و مردم راي ميدم، در پايان هر سال يک نفر صنم امريکا ميشه. داورها هم مردم هستن، و رئيس چند شرکت توليد کليپ و موزيک، و چند متخصص موسيقي.. احتمالاً برنده (که تا الآن کلي هم معروف شده) خواننده ميشه.

---------------

فکر يه دفعه‌اي دم‌صبح ./

مرد حس کرد که تشک پايين ميره وقتي که زن پتو رُ بلند کرد و به همراه مَرد، به درون تخت لغزيد.

مرد غر زد که: «کجا بودي؟»

زن موهاي مرد رُ از رو گوشش کنار زد و با خُرخُر گفت: «تمام مدت رُ پيش تو بودم.»

به دست زن چنگ زد و اون رُ به طرف خودش کشيد. مي‌تونست ضربان قلب‌ش رُ از طريق انگشتاش حس کنه. زن نزديک‌تر خم شد و در گوشش نجوايي کرد. رطوبتِ نفس زن گردن مرد رُ غلغلک مي‌داد و بر سينه‌ش مي‌پاشيد. صداي زن، نرم و نغمه‌انگيز، مثل بال پروانه‌اي در مقابل مرد مي‌تپيد. تصاوير و افکار، ذهن مرد رُ غرق کرد، هنگامي که دوباره به خواب رفت.

زنگ ساعت، سنگدل و جنگجو، از خواب پروندش. مرد تختِ خالي رُ ترک کرد و کامپيوترش رُ قبل از ادرار کردن، روشن کرد.



The Grief Recovery Handbook
"It's hopeless." /

---------------

American Idol
"I believe in myself!" /

---------------

Sudden Morning Muse

He felt the mattress sink as she lifted the blankets and slid into the bed with him. Her body, warm, coiled into his.
"Where have you been?" he moaned.

"I've been with you the whole time," she purred as she pulled his hair away from his ear.

He grabbed her hand and pulled her closer. He could feel her pulse beating through his fingers. She leaned closer and whispered into his ear. Her moist breath tickled his neck and spilled over his chest. Her voice, soft and lyrical, beat against him like a moth's wing. Images and thoughts flooded his mind as he drifted back into sleep.

The alarm clock, belligerent and unfeeling, jarred him awake. He left the empty bed and turned on his computer before urinating. /





اغفال شده

-- و ماجرا اين‌جوري شروع شد --

من رفتم «پشت خط دشمن» تا «تالار اسرار» رُ به دست بيارم. حالا من «دشمن امريکا» محسوب ميشم، اغفال شده با «شکار آرزوهاي خوب». وقتي بر «مايل سبز» قدم بذارم، ديگه هيچ وقت «آسمان وانيلي» رُ نخواهم ديد. اميدوارم «سه پادشاه» منو تا وقتي «صورتي رنگ» بشم کتک نزنن.

* اسم‌هاي تو پرانتز، تماماً اسم فيلمه.

---------------

اگه اون زن مي‌دونست..

بيب! مگس رفت. بعد، خيلي ساده شرره کرد و بعد از حمله‌ي زن خانه‌دار بدجنس، هيچ توضيح بيشتري نداد. (مگه همه‌ي زن‌هاي خانه‌دار بدجنس نيستن؟) انديشه‌ي قبل از مرگ مگس اين بود:

«دوباره! همون حس خطاناپذير که در زندگي قبلي، مدير راگبي انگليس بودم.»

---------------

پاياني متمايز با داستان‌هاي جن و پري

قورباغه ديوانه‌وار مي‌پريد. نه تنها ظاهرش از يه پرنس زيبا تغيير کرده بود؛ از کسي که فکر کرد احساساتي‌ترين توجه در موردش، بوسيده شدن‌ش توسط پرنسس بوده، بلکه موجودي بزرگ از دور پديدار شد. يه دفعه دنيا خيلي تاريک‌تر شد.

و پرنسسْ خيلي بدترکيب بود؛ يه بوس کننده‌ي شپشو.

---------------

پريشاني

يه روز از خواب بيدار شدم و رفتم سر کار، اما اين همه‌ش يه خواب بود. بيدار شدم و فهميدم همين رُ هم خواب ديده بودم. بعد از بيدار شدن دوباره و فهميدن اين که خواب خواب من که رفتم سر کار فقط يه خواب بوده، فهميدم يک بار ديگه هم قبلش بيدار شده بودم. اينجا بود که گيج شدم. در پريشاني‌م خوابيدم و بيدار شدم؛ بدون اين که بدونم خوابم يا بيدار. بعد از اين که فهميدم که تو خواب بيدار بودم، بيدار شدم و تجربه‌م رُ نوشتم.

اما شايد اين فقط يه خواب بوده باشه.

---------------

شکنجه

چيني‌ها از آب استفاده مي‌کنن، در قرون وسطا، در بريتانيا، انگشت شست رُ مي‌پيچوندن و از چنگک استفاده مي‌کردن.

بعد، يه زماني، يه جايي، يه کسي، بدترين نوع شکنجه رُ کشف کرد. تصور اين نوع شکنجه شيطاني بود و در عمل، حتا نميشد بهش فکر کرد. بيشتر از بين برنده‌ي روح بود، بدتر، از بين برنده‌ي ذهن، در طرح، از هر چيزي که قبلاً تصور ميشد، منحرف‌تر و در عمل قوي‌تر. نه به زن رحم مي‌کنه نه به مرد، نه سن و نه ظاهر، نه ذکاوت و نه طرز برخورد. مي‌تونه همه‌ي اونا رُ از بين ببره.

اين هرزگي نفرت‌انگيز روح چيزي نيست جز: -

کار بايگاني.

---------------

فقط من اين‌جوري‌م؟

وقتي زندگي‌م رُ دوره مي‌کنم، مي‌بينم هر کاري ديگرون کردن احمقانه بوده. همه‌ش اشتباه کردن اونا، و همين زندگي منو آشفته کرده. خودمو مي‌بينم که بايد جوابگوي اشتباهات نسل انسان باشم. مثل ديوونه‌ها مي‌رونن، در کمال سلامت عقل، کارهاي اشتباه انجام ميدن، همه‌شون واژه‌هاي اشتباهي رُ -اون هم در يه زمان اشتباه- به کار مي‌برن. حتا ويراستارها و ناشرها هم دارن اشتباه مي‌کنن. چيزهاي بي‌ارزشي رُ چاپ مي‌کنن، در حالي که نوشته‌هاي عالي منو ناديده مي‌گيرن. من تقريباً هميشه اينو واسه بقيه‌ي مردم دنيا که در اشتباه‌ن مي‌نويسم.

يا نکنه فقط من اين جوري‌م؟

---------------

انديشه‌هاي فلسفي يک ديوانه

وقتي هارولد به پايان سفر ناپايان‌ش رسيد، به انتهاي چاله‌ي بي‌انتها رسيد. براي اجتناب از چيزي که اجتناب‌ناپذير بود، اسم اون بي‌نام رُ صدا زد. پس به نامحدود ماهيتِ جسماني داد، و غير قابل باور رُ باور کرد؛ چون ناشناخته رُ مي‌شناخت. در مقابل تضادي شکست‌ناپذير قرار گرفت، و البته به اون تاخت. زماني که موارد گنگ در جلو چشم‌ش آشکار ميشدن، به درکِ درک‌ناپذير رسيد. بي‌همتا به کنارش اومد و باهاش جفت شد.

بعد، هارولد رفت خونه و مرگِ نامُرده رُ مرد، که در اصل خواب اونايي بود که بي‌خوابن.

---------------

ناکجاآباد

تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک..

اين روزا مي‌خوام به چيزهاي خوب فکر کنم. مجبور بودم کمک کنم «جان» تيله‌هاش رُ جمع کنه، وگرنه يه ميزبان پررو به حساب مي‌ومدم. «تينکربل» نازه، ولي به من پسرهاي گمشده رُ بده. به خاطر اوناست که ناکجاآباد رُ دوست دارم. «سْمي» منو با گفتن اين که مي‌تونم کاري کنم که دوستم داشته باشن، منحرف کرد. بايد به خاطر نقص عضوم باشه که خودشون رُ بهم نشون دادن.

تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک..

من فقط پسري هستم که هيچ وقت بزرگ نشد.

تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک..

اوه، سوسمارا دارن ميان - الآن مي‌گيرن‌م.

---------------

هالووين

وقتي کره‌ي چشم‌م براي چهاردهمين بار افتاد تو بشقاب سوپ، آهي کشيدم و تکه‌ي چشم‌م رُ از اون‌ورتر پيشخون برداشتم. به پايين، پاهاي چوبي‌م نگاه کردم و به اون قلاب براق که بعضي وقت‌ها، مثل دست و پا چلفتي‌ها، به جاي دست راست‌م کار مي‌کنه. به فکر فرو رفتم؛ واسه هالووين امسال خودمو چه شکلي کنم؟ چه قيافه‌اي؟!



Deceived

-- And The Story Begins --

I went Behind Enemy Lines to get to the Chamber of Secrets. Now I’m an Enemy of the State. Deceived by Good Will Hunting. When I walk The Green Mile, I’ll never again see the Vanilla Sky. I hope the Three Kings don’t beat me till I’m the Color Purple. /

---------------

If Only She'd Known...

BUZZ, went the fly. Then it simply went SPLAT and made no further comment after being attacked by the evil housewife. (But aren't all housewives evil?) The dying thought of the fly was :

"There it is again. That unmistakable feeling that in a past life, I was England's football manager." /

---------------

Not A Fairytale Ending

The frog was hopping mad. Not only had he been transmogrified from a handsome prince, which he considered se.xist considering the princess had kissed him, but a big creature had emerged from afar. Suddenly the world got a lot darker.

And the princess had been ugly and a lousy kisser. /

---------------

Confusion

One day I woke up and went to work, but it was only a dream. I woke up and found I had dreamed that too. After waking up again, and finding that my dream of dreaming about going to work was only a dream, I found that I'd woken up once more. At this point I began to get confused. In my confusion, I fell asleep and woke up not knowing if I was asleep or awake. After realising I was awake in my sleep, I woke up and wrote down my experiences.

But maybe that was only a dream. /

---------------

Torture

The Chinese used water. In medieval Britain, they had thumbscrews and the rack.

Then, sometime, somewhere, someone came up with the ultimate form of torture. This form of torture was diabolical in its conception, and unthinkable in its objective. It was more soul- destroying, more evil, more brain-damaging, more devious in its design and more potent in its action than anything conceived before it. It is no respecter of men or women, age or appearance, intellect or disposition. It could destroy any or all of them.

The name of this detestable debauchary of the soul is:-

Filing. /

---------------

Is It Just Me?

As I go through my life, I find that nothing anyone else does makes any sense. They do everything wrong, and that messes up my life. I find myself having to cover up for the mistakes of the entire human race. They all drive like lunatics, they all do the wrong things healthwise, they all use the wrong words at the wrong times. Even editors and publishers have got it all wrong. They publish rubbish while ignoring my superb work. I almost always put it down to the rest of the world being at fault.

Or is it just me? /

---------------

Philosophical Musings of an Insane Man

As Harold came to the end of his endless journey, he reached the bottom of the bottomless pit. In order to avoid the unavoidable, he called out the name of the nameless one. He therefore substantiated the unsubstantiated, and believed the unbelievable, since he knew the unknown. He came up against an unbeatable opponent and, of course, he beat him. As the unclear began to clear before him, he comprehended the incomprehensible. The matchless one came alongside him and was matched.

Then Harold went home and died the death of the undead, which was the sleep of the sleepless ones. /

---------------

Neverland

Tick tock, tick tock, tick tock, tick tock...

I’ve gotta think happy thoughts now days. I had to help John with his marbles. I’d be a rude host otherwise. Tinkerbell’s cute but give me the lost boys. They’re the reason I love Neverland. Smee led me wrong when he said I could make them love me. It must be my deformities that force them to expose me.

Tick tock, tick tock, tick tock, tick tock...

I’m just a Boy Who Never Grew Up.

Tick tock, tick tock, tick tock, tick tock...

Uh-oh, the crocodiles are coming – They’ve got me now. /

---------------

Halloween

As my eyeball fell into my soup for the fourteenth time, I sighed and grabbed my eye patch off the counter. Looking down at my wooden leg and the shining hook which functions somewhat clumsily as my right hand, I thought hard. What to be for Halloween? What to be? /