دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

به فکر زنده است آدمي

صداي مداوم قطار در گوش مسافران تکرار مي‌شود و منظره‌ي قطره‌هاي باران بر پنجره‌ي کوپه‌ها مي‌کوبد. زن و مردي ميان‌سال، رو‌به‌روي هم نشسته‌اند، و يک مردِ تنها - يک صندلي خالي‌ست. دو ساعت از مسير طي شده؛ بحث جاودانگي‌ست، و حکمتِ خدا. گرفتگي تونل، براي چند ثانيه سکوت برقرار مي‌سازد.

اکنون باران بند آمده است. هوا دلنشين و آسمان زيباست. هر سه به پنجره‌ي باز چشم دوخته‌اند و در دوردست به زندگي و گذشته‌ي خود فکر مي‌کنند. مرد تنهاست. زن، استاد دانشگاه، مشغول کنفرانس و در انتظار خانه و شوهر و فرزندشان، و مردِ جوان مشتاق ديدار دلداده‌ش در ايستگاه بعدي.

قطار به حرکت خود ادامه مي‌دهد.

چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۶

مادر - گريس پيلي

بيوگرافي نويسنده:
گريس پيلي Grace Paley، متولد يازده دسامبر 1922، شاعر و نويسنده‌ي داستان کوتاه امريکايي. در 22 آگوست 2007 به علت سرطان پستان درگذشت. در اين 84 سال مفتخر به دريافت جوائز ادبي مختلفي شد و در فعاليت‌هاي سياسي شرکت کرد، اولين نويسنده‌ي رسمي ايالت نيويورک شناخته شد و مقام ملک‌الشعراي ايالت ورمانت را با خود داشت.

به کالج هانتر رفت و دانشگاه نيويورک، اما موفق به دريافت مدرک نشد. همکاري تحقيقاتي‌ش با آدن W.H. Auden و دلواپسي‌هاي اجتماعي او، بيشترين تأثير را بر کنايه‌هاي اشعار پيلي گذاشت. بيشتر از ده مجموعه داستان کوتاه و شعر منتشر کرد، و شخصيت اکثر آن‌ها را «فيث» (آينه‌اي از زندگي خود) قرار داد. اين‌گونه بود که پس از مرگ‌ش تصويري از زندگي خود به جا گذاشت. داستان «مادر» از مجموعه‌ي «آخر وقت همان روز» انتخاب شده، که در سال 1985 به چاپ رسيد.




مادر | گريس پيلي - مهد اچ اي

يک روز که به راديو صبح گوش مي‌کردم، ترانه‌اي شنيدم؛ «آه، چه قدر مي‌خواهم مادرم را در چارچوب در ببينم.» خداي من! فکر کردم اين ترانه را مي‌فهمم. بارها خواسته بودم مادرم را در چارچوب در ببينم. در واقع، هر از گاهي بر درگاه‌هاي متعدد ايستاده و به من خيره شده بود. يک روز، همين طوري، بر درِ اصلي خانه ايستاده بود، و تاريکي راهروي ورودي در پشتِ سرش. شب سال نو بود. با ناراحتي گفت؛ وقتي هفده ساله باشي و 4 صبح برگردي خانه، در بيست سالگي کِي مي‌خواهي برگردي؟ و اين سوال را نه به شوخي پرسيد و نه از روي بدجنسي. به مرگ فکر مي‌کرد، و نگران مقدمات‌ش بود. فکر مي‌کرد که در بيست سالگيِ من زنده نباشد، پس نگران بود.

يک بار ديگر در چارچوب در اتاق‌م ايستاده بود. تازه منيفستي سياسي را عليه وضعيت نهادِ خانواده در شوروي منتشر کرده بودم. گفت؛ به خاطر خدا برو بخواب، احمقِ خنگ؛ تو و آن ايده‌هاي کمونيستي‌ت. قبل‌تر ديده بوديم‌شان، من و بابا، سال 1905. و پيش‌بيني کرده بوديم‌ش.

بر درگاهِ آشپزخانه گفته بود؛ تو هرگز نهارت را تمام نمي‌کني! مثل احمق‌ها دور خودت مي‌چرخي. آخرش خدا مي‌داند چه بشوي.

و بعد مُرد.

طبيعتاً در تمام زندگي مي‌خواستم ببينم‌ش، نه تنها در چارچوب در که در خيلي جاها؛ در اتاق پذيرايي همراه با خاله‌ها، در کنار پنجره و در حال تماشاي کوچه، در باغچه‌ي حومه‌ي شهر و در ميانِ گل‌هاي آهاري و هميشه بهار، در اتاق نشيمن و در کنار پدر.

بر صندلي‌هاي راحت چرمي نشسته بودند. موتزارت گوش مي‌کردند. متحير به هم مي‌نگريستند. انگار همين الآن با قايقي به آنجا رسيده باشند. تازه اولين کلمه‌ي انگليسي را ياد گرفته بودند. انگار پدر در همين لحظه با افتخار پاسخِ تمام‌درستِ امتحان را به استاد امريکايي آناتومي بدن تحويل داده بود. اين جوري به نظر مي‌رسيد که مادر تازه مغازه را به قصدِ آشپزخانه ترک کرده بود.

اي کاش مي‌توانستم بر درگاه اتاق نشيمن ببينم‌ش.

مادرم يک دقيقه بر درگاه اتاق نشيمن ايستاد. و در کنارش نشست. ضبط صوتِ گران‌قيمتي داشتند. به باخ گوش مي‌کردند. بهش گفت؛ کمي با من حرف بزن. ديگر مثل قديم با هم حرف نمي‌زنيم.

پدر گفت؛ خسته هستم. نمي‌بيني؟ امروز حدود سي نفر را ديدم، همه مريض، همه‌ش حرف، حرف، حرف، حرف. گفت؛ به موسيقي گوش کن. مطمئن‌م که تو هم ته‌صدايي داشتي. الآن خسته هستم.

و او مُرد.

دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶

روياي زنبورهاي ديوانه - آلي‌و شراينر

به ن. ن. و اين روزها.

بيوگرافي نويسنده:
آلي‌و شراينر Olive Schreiner که بعدها به فاميلي شوهرش؛ کرُون‌رايت Cronwright تغيير نام داد، نويسنده‌ي ناول و داستان‌هاي کوتاه، مبين سياستِ استعمارگري و فمينيزم در ادبيات، به سال 1855 در افريقاي جنوبي، نهمين فرزندِ مادري انگليسي تبار و پدري آلماني متولد شد. دوران سختي در کودکي داشت. فقر. پدر مذهبي و مهربان، اما غيرقابل پيش‌بيني و گاهي خشن، و مادر معلمي سخت‌گير و وابسته به سنتِ قديم - مذهبي. تحصيلاتِ مقدماتي در خانه و به کمکِ مادر انجام شد. سال 1867 بود که به کري‌داک Cradock مهاجرت و در مدرسه‌اي ثبت نام کرد. در سال 1874 (به دليل انکار بسياري از عقايد ديني) به مربي‌گري governess و (در زمان‌هاي آزاد به) نويسندگي رو آورد. اولين اثرش، ناول خودنوشته‌اي بود به نام آن‌دين Undine که در پايان عمر، سال 1929 چاپ شد! داستان «روياي زنبورهاي ديوانه | A Dream of Wild Bees» که روايت خاطره‌ي رويايي ست از زني تنها را، با اشاراتي به مادرش، در سال 1890، در مجموعه‌ي «روياها | Dreams» چاپ کرد.


متن زير ترجمه‌ي فارسي داستانِ «روياي زنبورهاي ديوانه | A Dream of Wild Bees» از مجموعه داستانِ «روياها | Dreams» نوشته‌ي آلي‌و شراينر Olive Schreiner هست، که در 1890، توسط انتشارات آن‌وين، در لندن به چاپ رسيد.



روياي زنبورهاي ديوانه | آلي‌و شراينر - مهدي اچ اي

تنها رو به پنجره‌ي باز، مادر نشسته بود. صداي بچه‌ها، سرگرم بازي، زير درختانِ اقاقيا، و نسيمِ گرمِ بعدازظهر به درون راه داشت. زنبورها به درون و بيرونِ اتاق مي‌شدند؛ زنبورهاي وحشي، ديوانه، با پاهاي زرد از گرده، از درختانِ اقاقيا، وزوز کنان. بر صندلي کوتاهي، رو‌به‌روي ميز نشست و به رفو پرداخت. از سبدِ بزرگي که روي ميز بود، وسايل‌ش را برداشت؛ بر روي نيمي از کتاب روي پاش گذارد. به فرو رفتن و بيرون آمدن سوزن نگاه مي‌کرد. همهمه‌ي خواب‌آور زنبورها و سر و صداي کودکان به زمزمه‌ي آشفته‌‌اي در گوش‌ش تبديل شد؛ کندتر و کندتر کار کرد. سپس زنبورها، مردانِ زنبور-شکلِ بلند پاي، بي‌عسل، نزديک‌تر و نزديک‌تر سَرش پرواز کردند، وزوزکنان. و او بيش‌تر و بيش‌تر خواب‌آلود شد. دست‌هاش را بر ميز گذاشت؛ جوراب شلواري روي آن، بر لبه‌ي ميز، و سرش را به آن تکيه داد. صداي کودکانِ بيرون هر لحظه خيال‌انگيزتر مي‌شد؛ صدايي که از دور، از نرديک مي‌آمد. تا زماني که ديگر به گوش نرسيد، اگر چه در دل‌ش مي‌دانست که کودکِ نهم کجا خوابيده. به جلو خم شده و در حالِ استراحت، به تصوير ذهني عجيبي از زنبورهاي مشغولِ پرواز در اطراف سرش رسيد: فکر کرد زنبورها بلندتر و بلندتر شدند تا به انسان گرويدند و در اطراف‌ش چرخيدند. سپس يکي به آرامي نزديک شد و گفت: «بگذار دستم را بر تو، جايي که نوزاد خوابيده بگذارم، که اگر او را لمس کنم چون من خواهد شد.»
زن پرسيد: «که هستي؟»
و جواب شنيد: «سلامتي. کسي را که لمس کنم تا هميشه رقصِ سرخِ خون در رگ‌هاش جاري ست؛ نه درمانده شود و نه درد بکشد. زندگي براش به خنده‌اي بي‌پايان ماند.»
ديگري گفت: «نه، بگذار من لمس کنم، که من ثروت‌م. اگر من لمس‌ش کنم هيچ نگراني مالي براش پيش نيايد؛ بر خون و رگ و پي مريدان‌ش زندگي خواهد گذراند، و هر آنچه، اگر، چشم‌ش هوس کند در دست خواهد داشت. هرگز معناي خواستن را نفهمد.» و کودک چون سرب، سنگين آرميده بود.
ديگري گفت: «بگذار من لمس‌ش کنم؛ من شهرت‌م. مردي که از من متأثر شود را به بالاي تپه هدايت مي‌کنم، جايي که در ديدِ تمام مردان باشد. بعد از مرگ فراموش نخواهد شد و نام‌ش تا قرن‌ها جاري خواهد بود و طنيني خواهد بود براي دوست‌داران‌ش. فکر کن - ساليانِ سال فراموش نخواهد شد.»
مادر به آرامي و پيوسته نفس مي‌کشيد، اما در تصوير ذهني، آن‌ها نزديک‌تر مي‌شدند.
يکي گفت: «بگذار من بچه را لمس کنم، که من عشق‌م. اگر لمس‌ش کنم در زندگي تنها نخواهد بود. در تاريکي مطلق، اگر دست‌ش را دراز کند، دستِ ديگري خواهد يافت. زماني که دنيا عليه‌ش باشد، کسي خواهد خواند من و تو.» و کودک لرزيد.
اما ديگري نزديک آمد و گفت: «بگذار من لمس کنم، که من هوش‌م. هر کاري توانم کرد - اگر قبل‌تر انجام شده باشد. سرباز، زمام‌دار، عالِم و سياست‌مدار را لمس ‌کنم کامياب شوند. و نويسنده‌اي که هرگز از زمانه‌ش پيش نبوده و نه پس. هرگز از ناتواني نگريد، اگر کودک را من لمس کنم.»

زنبورها در اطراف سر مادر به پرواز بودند. با بال‌هاي بلند و باريکِ خود لمس‌ش مي‌کردند، که در تصوير ذهني، از سايه‌ي اتاق، کسي با چهره‌ي زرد رنگ پيش آمد، سخت راه راه، با گونه‌هاي گود افتاده و لب‌هاي خندان؛ لرزان. کش و قوسي به خود داد. مادر عقب کشيد و به جيغ پرسيد: «تو کيستي؟» جوابي نداد.
زن به ميانِ پلک‌هاش نگريست. و گفت: «چه به فرزندم مي‌بخشي؟ سلامتي؟»
و جواب داد: «مردي را که لمس کنم، به خونِ خود، در تب سوزان بيدار خواهد شد، که چون آتش، خون‌ش را به جوش خواهد آورد. تب سختي که به او ببخشم زماني مداوا يابد که زندگي‌ش به بهبودي گرايد.»
: «ثروت مي‌بخشي؟»
با سر گفت نه: «اگر مردي را لمس کنم، زماني که براي برچيدنِ طلا خم شود، نوري بر فرقِ سرش در آسمان خواهد ديد؛ و زماني که براي ديدن‌ش به بالا خيره شود، طلا از ميان دو انگشت‌ش خواهد گريخت، يا رهگذر ديگري ان را خواهد بُرد.»
: «شهرت؟»
جواب داد: «نه دقيقاً. براي مردي که لمس‌ش کنم راهي ست، نمايان شده بر شن‌ها با انگشتي که کسي را توانِ ديدن‌ش نيست. راهي که بايد بپيمايد. گاهي به نزديکاي قله خواهد رسيد، و ناگهان به ته دره برخواهد گشت. بايد راه را دنبال کند، حتا اگر هيچ کس ردي نبيند.»
: «عشق؟»
گفت: «تشنه‌ي عشق خواهد بود اما ناکام. زماني که آغوش به رويش بگشايد، و قلب‌ش را بر چيزي که دوست دارد بگشايد، در دور دست، در افق، رقصِ نوري خواهد ديد. بايد که به دنبالش برود، اما چيزي که دوست دارد را ياراي سفر با او نيست. بايد که تنها سفر کند. به گاهِ فشردنِ چيزي به قلب‌ش و فريادِ: «مالِ من، براي من، تنها براي من» اين صدا را خواهد شنيد، که: انکار! انکار! که از براي تو نيست!»
: «پيروز خواهد شد؟»
گفت: «شکست خواهد خورد. وقتي با ديگران برود، آن‌ها زودتر به هدف رسند، چرا که صداهاي عجيب او را فرا مي‌خوانند و نورهاي غريب به او اشاره خواهند کرد - و او بايد که بايستد و گوش سپارد. و اين خارق‌العاده‌ترين خواهد بود؛ که در دور دستِ شن‌هاي سوزان، جايي که براي همه‌ي مردان کوير است و خرابه، درياي آبي رنگي خواهد ديد! و بر آن درياست که خورشيد هميشه خواهد تابيد و آب چون ياقوتي سوزان آبي ست، و کفِ هميشه سفيدش بر ساحل. سرزمين‌هاي بزرگ از آن برخواهد خواست، و از بالاي قله‌ي کوه‌ها، طلاهاي درخشان را خواهد ديد.»
مادر گفت: «به آن دست مي‌یابد؟»
به دقت لبخندي زد.
پرسيد: «اين، واقعي ست؟»
گفت: «چه چيز تا به حال واقعي بوده؟»
و زن به ميانِ پلک‌هاي نيمه‌بازش نگريست و گفت: «لمس کن.»
به جلو خم شد و دست‌ش را بر سر پسرکِ خوابيده گذاشت. به او نجوايي کرد، لبخندي، و تنها زن شنيد که: «پاداش‌ت خواهد بود، که آرمان و ايده‌آل بر تو حقيقي باشد.»
کودک لرزيد، اما مادر به خواب سنگيني فرو‌رفت و ديگر اثري از آن تصوير ذهني نبود. اگرچه در اعماقِ وجودش، از چيزهاي قبل از تولد، رويايي داشت. در چشم‌هايي که آفتاب نديده، و در ذهني که هنوز شکل نگرفته، احساسي بود از نور! نوري که هرگز نديده بود. نور، نوري که شايد هرگز نبايد مي‌ديد. نوري که يک جايي وجود داشت!
حتا در اين لحظه هم به پاداش رسيده بود؛ ايده‌آل برايش حقيقت بود.

پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۶

پايانِ هم‌آوايي

شش سالِ پيش. تقريباً شش سالِ پيش. ناگهان بارِ اضطراب بي‌دليلِ آن شب را بر قلب‌ش احساس کرد. از لو رفتن مي‌ترسيد؟ ابرهاي تيره آسمانِ شهر را عزادار کرده بود. اگر چراغي بود، حتماً رنگِ پريده‌ش باعث نگراني مي‌شد. کسي خانه نبود. در واقع شوهرش طبقه‌ي پايين، کمي مست، خسته از شب‌نشيني دوستان، مشغول تماشاي فوتبال يا هر چيز ديگر بود. صداي تلويزيون فاصله‌ي دورشان را اندازه مي‌گرفت. تمام خانه چون تنيده تارهاي عنکبوت سرد و خالي بود. لباس‌خواب نازکِ توري به تن داشت.

براي مقابله با صداي رعد دعايي خواند، تقريباً بدونِ مخاطب. مثل تمامِ دفعاتِ قبل. مثل شش سالِ پيش. آن شب هم به شدت باراني بود و زن اسيرِ چنگِ مردِ لايعقل، مشتري، مثل هميشه. چند ماهي بود که با جسارت، براي خودش کار مي‌کرد، غير مجاز، و مشکلي هم پيش نيامده بود. با درآمدِ جديد به ثروت رويايي‌ش نزديک مي‌شد. و آن شب، زير باران، با بي‌ميلي تاکسي گرفته بود. نصفه‌ي سيگارِ صبح را روشن کرد. به سمتِ اتاقِ کوچکي در يک مسافرخانه، کثيف، پايين‌شهر. با ترديد زنگ زد. دلشوره‌ي آن روز را با نوشيدنِ پياپي سرکوب کرد. داغ شد. به کار مشغول شد.

سرما مغزِ استخوان‌ش را مي‌سوزاند. از درون مي‌لرزيد. سايه‌اي بر ديوار افتاد، به سرعت دويد. شاخه‌اي بود، شايد گرفتارِ باد. در آن تاريکي هيچ چيز مشخص نبود. انديشيد رازِ سرپوشيده‌ي اين سال‌ها، گذشته‌ي فراموش شده‌ش را، بايد که جايي دفن کند. قبل از ازدواج خود را بازمانده‌ي زمين‌لرزه معرفي کرده بود، تنها و وامانده، در انتظارِ کمک، با گذشته‌اي ويران. تکرار دوباره‌ي آن بحث‌ها را غيرممکن مي‌دانست. بر روي ميز عکسي بود، در قاب فلزي، اگرچه الآن نمي‌ديد، اما هميشه عکسي بود از او و شوهرش، هر دو خندان، خوشبخت و شيک‌پوش. اين ظاهر بود.

سعي کرد به تخت‌خواب برود. پتو چون ديواره‌هاي غار، سرد بود و خشن. سايه‌اي بر ديوار افتاد. نشست. دوباره به سمتِ پنجره خيره شد. سياهي ابرها در قطره‌هاي باران محو بود. باد بود، به قصدِ کندنِ چارچوب پنجره در مي‌زد. صدايي آخر دنيا را نويد مي‌داد. صداي شديدِ بارش را بر قلب‌ش احساس کرد. در تمامِ عمر از سکته‌ي قلبيِ ناشي از ترس وحشت داشت. سعي کرد با صدا نفس بکشد، بلندتر، تا حداقل به زنده ماندن‌ش شک نکند. در ذهن‌ش سايه را با چاقويي پنهان در دست، خشمگين، مردي سياه‌چرده ديد. خوک‌مشتري بيماري که پس از کار، با تهديد و کتک، قصد اسارت و قتلِ زن را داشت.

بايد به آينه نگاهي مي‌انداخت. انگار تمامِ روزهاي گنگِ خوشِ زندگيِ زناشويي‌ش را با خاطره‌ي دقيقِ تجاوز و آزارهاي مردکِ بيمار گذرانده بود. و امشب زمانِ رويارويي بود. يک يا دو روز، نه، يک شب احتمالاً. مدت زمانِ دقيق‌ش چند سال بود؛ اگرچه واقعاً به خاطر نمي‌آورد. شکنجه شده بود؛ مطمئن بود، تمام روز. همان جا بود که دعا خواند، قسم خورد، و شب با پرت کردنِ خود از پنجره فرار کرد. آرامش‌بخش‌ها، اگرچه بيش از مقدارِ مصرف بر بدن‌ش ماند، اما با چند ماه خواب مطلق، وهمِ زندگيِ جداي از ديگران را جبران کرد.

اکنون اما سرد بود، سياه. خودش را زير باران مي‌ديد، خيس، وحشت‌زده، با دستانِ بسته، عريان. مرد سکندي مي‌خورد و با صداي اسبي هوار مي‌کشيد. گوش‌هايش را گرفت. يک لحظه نوري بر اتاق افتاد. بر در. صداي قلب‌ش در شرشر باران تکرار مي‌شد. در آن گوشه، مردي به او خيره بود. شک نداشت. دو چشمِ قرمز. صداي نفس‌هاش را مي‌شنيد. خواست جيغ بکشد اما خشک شده بود، منقبض، سرد، يخ‌بسته، مُرده بود. باور نمي‌کرد. خود را بي‌دفاع ديد. در گوش‌ش سکوتِ تلخي جيغ مي‌کشيد. صداي تلويزيونِ پايين قطع شده بود، هر چند ديگر به هيچ چيز مطمئن نبود.

چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۶

با چشمانِ بسته

پيرمردي بود مرتب، تميز. در چشمان‌ش حسرتِ خاصي نداشت و هر شب در آرامش کامل به خواب مي‌رفت. روزگار را به خواندن و گهگاه نوشتنِ کتاب‌هاي ديني مي‌گذراند. از راهِ حل اختلاف و اندرزِ مردم اندک درآمدي داشت. يک شب دلهره‌اي عجيب تمام وجودش را فراگرفت. شنبه بود. بي‌هيچ اختياري پاهاش را لرزان مي‌ديد و افکارش را مغشوش. در باد صدايي بود که او را به نام مي‌خواند. هيچ نمي‌دانست. صدا اصرار کرد. پنجره بسته بود. خوابيد.

خواب ديد خورشيدي‌ست بزرگ در ملکوت، معلق و استوار، در حال سوختن و صداش را به جايي راه نيست. انديشيد: من انسان‌م و اين تنها يک خواب. به خود نگريست، جز توده‌ي سفيدي از پر هيچ نيافت. پرنده‌اي بود، کوچک، بي‌ارزش، با بال‌هاي قهوه‌اي. از شاخه پريد و بر زمين افتاد. بال‌ش درد گرفت. خواست بيدار شود اما راهي نبود. به تمرينِ پرواز ايستاد و با نيروي باد اوج گرفت. با شنيدنِ صداي تير گريخت، نه، زخمي شده بود.

چشم گشود. رودي بود جاري. تمام وجودش بر گستره‌ي زمين کشيده مي‌شد و پيش مي‌رفت. سريع، گاهي آرام، به سمتِ مقصدي نا‌معلوم. برگِ سبزي بود، در جريان. سبزِ کم‌رنگ، جوان. بر رودي خروشان شناور. حرکتِ سردِ آب را بر بدنِ خود حس کرد، مي‌خواست برخيزد، همه جا آبي بود. صداي مرغ دريايي او را به خود آورد. مرغي بود، در کنار ديگر مرغان. آزاد، سبک، و دريا در پيش رو. انديشيد از روز ازل مرغي بوده، پرنده‌اي رها بر پهنه‌ي آسمان. جستي زد.

مُرده بود.

جمعه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۶

صد در صد - اتگار کرت

بيوگرافي:
متولد 1967، تل‌آويو. نويسنده‌ي داستان کوتاه، ناول نگاره‌اي(؟)، و چند فيلم و برنامه‌ي تلويزيوني. شيوه‌ی نگارش‌ش ساده، و دربرگيرنده‌ي زبان روزمره، اصطلاحاتِ عاميانه و لهجه‌اي‌ست. نوشته‌هاش بر بسياري از نويسندگانِ هم‌دوره تأثيرگذار بود و باعث به جريان افتادنِ موجِ جديدي از محبوبيتِ داستانِ کوتاه در اسرائيل، در نيمه‌ی دوم دهه‌ي نود شد. بيشتر: به انگليسي



متن زير ترجمه‌ي فارسي داستانِ «صد در صد | One Hundred Percent» از آخرين نوشته‌هاي «اتگار کِرِت | Etgar Keret» (ترجمه از عبري به انگليسي: ساندرا سيلورستون | Sondra Silverstone) هست، که در مارچ 2007 در هفته‌نامه‌ي هفتگي (+) چاپ شد.



صد در صد | اتگار کرت - مهدي اچ اي

دست‌هاش رُ لمس مي‌کنم، صورت‌ش رُ، موها، و به سمتِ پايين، پيرهن‌ش. و بهش مي‌گم: «روني خانم Roni، به خاطر من، لطفاً درش بيار.» اما اين کار رُ نمي‌کنه. پس عقب‌نشيني مي‌کنم و از اول انجام مي‌ديم؛ لمسِ همديگه، کاملاً برهنه، تقريباً. برچسب لباس‌ش مي‌گه که از صد در صد نخ درست شده. و لابد بايد احساس خوبي بده، اما زبره. هيچ چيز صد در صد نيست؛ اينو هميشه اون مي‌گه؛ فقط نود و نه مميز نود و نه درصد، خدا خواسته. به نشانه‌ي اميدواري انگشت وسطي رُ رو انگشتِ اشاره‌ش مياره و مي‌زنه به تخته. از اون پيرهن متنفرم. صورت‌م رُ خراش مي‌ندازه، نمي‌ذاره تا گرماي بدن‌ش رُ حس کنم. حتا نمي‌تونم بفهمم به عرق کردن افتاده يا نه؟ و دوباره مي‌گم: «روني، لطفاً..» صِدام مثل ناله‌ي کسيه که با دهانِ بسته خودش رُ گاز گرفته «..دارم مي‌ام، لطفاً درش بيار.» جُم نمي‌خوره.

احمقانه‌ست. شش ماهه با هم هستيم و تا به حال برهنه نديدم‌ش. شش ماه، و هنوز دوستان‌م بهم تذکر مي‌دن که نبايد رابطه‌مون جدي بشه. بعد از شش ماه با هم زندگي کردن، هنوز داستان‌هايي رُ برام تعريف مي‌کنن که همه ديگه از حفظيم؛ که چه جوري جلو آينه ايستاده و سعي کرده با يک کاردِ آشپزخونه سينه‌‌هاش رُ از جا درآره، چرا که از شکل بدن‌ش متنفر بوده، که آخرش چه طور کار به بيمارستان ختم شده - اون هم چند بار. در حالي که در ماگ‌هاي «ما» قهوه‌«مون» رُ مي‌نوشن اين داستان‌ها رُ جوري بهم مي‌گن انگار اون يک غريبه‌ست. بهم مي‌گن فاصله‌مون رُ حفظ کنم، در حالي که ما ديوانه‌وار عاشق هم‌ايم. بايد به اين خاطر بکُشم‌شون، اما هيچي نمي‌گم. نهايتاً مي‌خوام که ساکت شن، و ساکت مي‌شينم و در ذهن‌م ازشون متنفر مي‌شم. ديگه چي مي‌تونن در موردش بهم بگن که خودم ندونم؟ چي مي‌تونن بگن که باعث شه يک ذره کمتر دوست‌ش داشته باشم؟

سعي مي‌کنم بهش توضيح بدم، که اهميتي نداره. که چيزي که بين ماست انقدر قوي هست که هيچ چيز نتونه از بين ببرت‌ش. همون طور که ازم مي‌خواد؛ به نشونه‌ي اميدواري، انگشت وسطي رُ رو انگشتِ اشاره مي‌ذارم و مي‌زنم به تخته. بهش مي‌گم که مي‌دونم، که بهم گفتن، که مي‌دونم اونجا چيه و برام کوچک‌ترين اهميتي نداره. اما نتيجه نداره، هيچ چيز در مقابلِ او نتيجه نمي‌ده. حتا يک سانت هم کوتاه نمي‌اد. بيشترين پيشروي‌م بعد از يک بطري شراب کيانتي، شب سال نو بود، و حتا اون هم فقط يک دکمه.

بعد از انجام آزمايش، دوست‌دخترش رُ صدا مي‌زنه -کسي که يک بار ديگه هم اين کار رُ کرده- تا ببينه درصدِ وخامت چقدره. نمي‌خواد بچه رُ سقط کنه، مي‌تونم حس کنم که نمي‌خواد. من‌م نمي‌خوام. بهش مي‌گم. به زانو مي‌افتم و مثل تو فيلم‌ها ازش مي‌خوام که باهام ازواج کنه، مي‌گم: «بيا، عزيزم!..» و بهترين نقش دين مارتين‌م Dean Martin رُ بازي مي‌کنم: «..بذار دينگ دينگِ عروسي راه بندازيم.» مي‌خنده، مي‌گه نه. مي‌پرسه اين کارا به خاطر حامله بودن‌شه؟ البته مي‌دونه که نه. پنج دقيقه بعد، مي‌گه باشه، فقط به شرطي که اگه پسر بود اسم‌ش رُ بذاريم يوتام Yotam. قبول مي‌کنيم. سعي مي‌کنم بلند شم اما پاهام خواب رفته.

شب به تخت‌خواب مي‌ريم، مي‌بوسيم، لباس‌ها رُ در مي‌اريم. فقط پيرهن باقي مي‌مونه. منو هل مي‌ده. يک دکمه‌ش رُ باز مي‌کنه، و يکي ديگه، آروم و با حوصله، مثل يک سترايپر، با يک دست پيرهن رُ بسته نگه مي‌داره و با اون يکي، دکمه‌ي ديگه‌اي رُ باز مي‌کنه. وقتي همه‌ش تموم شد، نگاه‌م مي‌کنه، به عمقِ چشم‌هام نگاه مي‌کنه. به سختي نفس مي‌کشم، مي‌ذاره پيرهن بيوفته. و مي‌بينم، مي‌بينم زيرش چيه. هيچ چيز نمي‌تونه چيزي که بين ماست رُ از بين ببره، هيچ چيز، هميشه اينو مي‌گفتم. آه، خدا، چه قدر احمق بودم من!

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

يخ‌ها

پانزده آوريل. يخ‌ها در حالِ آب شدن بودند و پياده‌روها ليز. قدم برداشتن مستلزم احتياطِ زيادي بود، خصوصاً براي بدنِ خشکِ مردِ سي و هشت ساله‌اي مثل او. از خودش راضي نبود؛ تنها توانسته بود با جدا کردنِ مسيرِ زندگي‌ش از باقي مردم، به موفقيت‌هاي خاصي برسد که روزگاري جذاب بودند. از نظر مادي آن‌قدر مستقل بود که زندگي خود را به تنهايي اداره کند. تکرار صداي جادويي ناودان در ذهن‌ش، مثل باران بهاري، به آهنگِ سکوتِ هم‌آغوشي دو دلداده مي‌ماند؛ يخ‌ها در حال آب شدن بودند.

چند بار به تمام کساني که مي‌شناخت فکر کرد - کسي نبود. نه براي گفتنِ خبر، نه دعوت به مهماني و سور و شادي. در بيست سالِ گذشته که از خانواده جدا شده بود، تنها يک بار کسي «نزديک به هميشگي» شد، که هفت سال پيش از هم جدا شدند. مي‌توانست با هر کسي شب را بگذراند. اما اين‌بار «هر کس» چه بي‌ارزش بود، براي سور جايزه‌ي بزرگِ لاتاري.

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵

از عشق - آنتوان چخوف

زندگي‌نامه:
دانش‌نامه‌ي رشد: آنتوان چخوف
ويکي‌پديا: آنتون پاولوویچ چخوف
آفتاب دات آي‌آر: زندگي‌نامه‌ي آنتوان چخوف (+)
هفت اورنگ: آنتوان چخوف
يک پزشک: زندگی هنری و پزشکی چخوف
شاهكارهاي داستان كوتاه: درباره‌ي «از عشق»


متن زير ترجمه‌ي داستانِ کوتاهِ «از عشق | About Love»، نوشته‌ي آنتوان چخوف Anton Chekhov، با ترجمه‌ي مهدي اچ اي هست. در صورتي که دوست داشتين مي‌تونين بهش لينک بدين، و نه بازچاپ مطلب در بلاگ، سايت، ايميل، روزنامه، مجله و غيره.



از عشق - آنتوان چخوف | مهدي اچ اي

فرداش، سر ناهار خرچنگ، پاي و کتلتِ گوشتِ گوسفندِ خيلي خوبي آورده شد، و در حينِ خوردن، نيکانور Nikanor، آشپز، اومد که بپرسه بازديدکننده‌ها براي شام چي دوست دارن؟ مردي بود با قدِ متوسط، صورتِ پف کرده و چشم‌هاي کوچک، با صورتي کاملاً اصلاح شده. اگرچه به نظر مي‌رسيد که سبيل‌ش رُ نزده، اما در واقع از ته زده بود. اِيلئين Alehin بهمون گفت که پلجي Pelagea زيبا عاشقِ اين آشپز بوده، اما چون مشروب مي‌نوشيده و شخصيتِ خشني داشته، نمي‌خواسته زن‌ش بشه، اما مشتاق بوده بدونِ اون(1)، با هم بخوابن. نيکانور مردِ خيلي مذهبي‌اي بود و اعتقادات‌ش بهش اجازه نمي‌داد در گناه زندگي کنه، پس بر ازدواج‌ش با اون اصرار ورزيد و به هيچ چيز ديگه رضايت نداد؛ وقتي مست بود ازش سوءاستفاده مي‌کرد و حتا اون رُ کتک مي‌زد. وقت‌هايي که مست مي‌کرد، پلجي طبقه‌ي بالا پنهان مي‌شد و گريه مي‌کرد. در چُنين حالتي اِيلئين و مستخدم‌ها تو خونه مي‌موندن و آماده بودن که اگه لازم بشه ازش دفاع کنن.

از عشق حرف زديم.

اِيلئين گفت: عشق با چي شروع مي‌شه، چرا پلجي کسي رُ دوست نداشت که بيشتر شبيه خودش باشه، چه از نظر روحي و چه ظاهري، و چرا عاشق نيکانور شد، عاشقِ اين پوزه‌ي کريه- ما همه «پوزه» صداش مي‌زديم-. چه قدر سوال‌هاي آرامشِ شخصي با نتيجه‌ي عاشق شدن فاصله دارن. -- تنها چيزي که مشخصه: هر کس به ديدي که دوست داره مي‌تونه ببينتش. تا به حال تنها يک حقيقتِ بي‌رغيب درباره‌ي عشق گفته شده، که «راز بزرگيه (2)»، هر چيز ديگه‌ي نوشته يا گفته شده درباره‌ي عشق، نتيجه نيست، بلکه تنها بيانِ سوالي‌ست بي‌جواب. توضيحي که به ظاهر به دردِ يک مورد مي‌خوره، قابل تعميم به بقيه‌ي موارد نيست، و بهترين چيز، تا جايي که به ذهنِ من مي‌رسه، توضيح هر مورد، جداگونه و بدون تعميم دادنه. مجبوريم، به قول دکترها، هر مورد رُ تکي بررسي کنيم.

برکين Burkin موافق بود: کاملاً درسته!

گفت: ما روس‌هاي تحصيل‌کرده نسبت به اين سوال‌هاي بي‌جواب مغرض‌يم. عشق هميشه به شعر در اومده، با رز و بلبل تزئين شده، اما ما روسي‌ها عشق‌مون رُ با اين سوال‌هاي خطير تزئين مي‌کنيم، و سوالي‌هاي رُ انتخاب مي‌کنيم که لوس‌ترين‌شون‌ن. در مسکو، زماني که من دانش‌جو بودم، دوستي داشتم که زندگي‌م رُ باهاش تقسيم کرده بودم، زني جذاب، که هر بار در آغوش‌ش مي‌گرفتم، فکر مي‌کرد بعد از يک ماه خانه‌داري من لابد چه لطفي در حق‌ش مي‌کردم و گوشتِ گاو کيلويي چند تومنه. به همين صورت وقتي عاشق هم بوديم، هيچ وقت خسته نشديم از پرسيدن سوال‌هايي که: آيا نتيجه‌ي اين کار افتخارآميز، باعث خجالت، عقلاني يا ديوانگيه؟ و سوال‌هاي اين چنيني. چه مزيت باشه چه نه، نمي‌دونم، اما اينجوريه؛ با عدمِ رضايت و آشفتگي همراهه، اين رُ مطمئنم.

انگار مي‌خواست داستاني رُ بگه. آدم‌هايي که تنها زندگي مي‌کنن هميشه چيزي رُ در قلب‌شون دارن که مايل‌ن ازش حرف بزنن. در شهر، مردانِ جوان معمولاً به قصدِ صحبت کردن به رستوران‌ها و حمام‌ها سرمي‌زنن، و گاهي چيزهاي خيلي جالبي رُ براي همراهان و پيش‌خدمت‌ها تعريف مي‌کنن. در روستاها، قانونه که راز دل‌شون رُ براي مهمان‌ها بگن. آلان از پنجره مي‌شد آسمون تيره رُ ببينيم، و درخت‌هاي غرقِ در باران، و در چُنين هوايي نمي‌شد هيچ‌جا رفت، يا هيچ کاري کرد، مگر گفتن و شنيدنِ داستان‌هاي هم‌ديگه.

اِيلئين گفت: «مدت‌هاست که در سوفيو (3) زندگي مي‌کنم و به زراعت مشغولم، از زماني که دانشگاه رُ ترک کردم. از نظر تحصيلي؛ يک آدمِ متشخصِ بيکار، از نظر خُلق و خو؛ کوشا، اما در واقع وقتي اومدم اينجا، قرضِ زيادي رو ملک‌هاي اينجا داشتيم، و پدرم بدهکار بود؛ تا حدودي چون خيلي زياد خرجِ تحصيلاتِ من کرده بود، پس تصميم گرفتم که جايي نرَم و کار کنم تا قرض‌ها رُ بپردازم. تمام ذهن‌م رُ به اين جريان معطوف کردم و به کار مشغول شدم. البته، بايد اعتراف کنم، سختي کم نبود. زمين‌هاي اينجا خيلي پرثمر نيست و اگه قرار باشه ضرر نکني، يا بايد رعيت يا کارگر استخدام کني، که فرق زيادي ندارن، يا به روش روستايي‌ها عمل کني؛ خودت و خانواده‌ت رو زمين کار کنين. راه ديگه‌اي وجود نداره. اما اون روزها من اين مهارت رُ ‌نداشتم. کلوخي از خاکِ زمين رُ شخم نزده باقي نذاشتم؛ تمامي اهالي روستا رُ دور هم جمع کردم، زن و مرد، حتا از روستاهاي اطراف، و کار با سرعتِ شگرفي پيش رفت. شخصاً شخم زدم و بذر پاشيدم و درو کردم و همين خسته‌م کرد، و مثل گربه‌اي در دِه که از گرسنگي در گلخونه مجبور به خوردنِ خيار شده باشه، اخم کردم و از اين کار متنفر شدم. بدن‌م درد مي‌کرد، و کافي بود قدمي بردارم تا از خستگي به خواب برم. اوايل به نظر مي‌رسيد که مي‌تونم اين زندگيِ پرمحنت رُ با عادت‌هاي دوره‌ي تحصيل وفق بدم، و براي اين کار، فکر کردم، تنها چيزِ لازم، داشتنِ يک نظمِ خارجي در زندگيه. در بهترين اتاق‌هاي طبقه‌ي بالاي همين‌جا ساکن شدم، و دستور دادم بعد از هر وعده ناهار يا شام، برام قهوه و ليکر بيارن و هر شب در تخت خواب Yyesnik Evropi مي‌خوندم (4). اما يک روز ايوان Ivan، کشيش‌مون، اومد بالا و همه‌ي ليکرم رُ خورد و چون در تابستان، خصوصاً زمانِ برداشتِ يونجه‌ها، به هيچ عنوان نمي‌تونستم در تخت‌خواب‌م باشم و در سورتمه‌اي در انبارِ کاه، يا جايي در کلبه‌ي جنگل‌بان مي‌خوابيدم، پس شانس مطالعه وجود نداشت، و Yyesnik Evropiها به آدرس دخترانِ کشيش فرستاده شد. کم‌کم من هم به طبقه‌ي پايين اومدم و در آشپزخانه‌ي خدمت‌کارها غذا خوردم، و از زندگي لوکسِ پيشين‌م چيزي نموند مگه خدمت‌کارهايي که در استخدام پدرم بودن، و رد کردن‌شون کار ساده‌اي نيست.

در سالِ اول به عنوان دادرسِ افتخاريِ دادگاهِ بخش انتخاب شدم. بايد به شهر مي‌رفتم و در جلساتِ کنگره و دادگاه‌هاي قضايي شرکت مي‌کردم، و اين تغييرِ خوش‌آيندي بود برام. وقتي اينجا براي دو سه ماهِ متوالي، بدونِ وقفه، زندگي کني، خصوصاً اگه زمستون باشه، آخرش دل‌ت واسه کتِ مشکي‌ت تنگ مي‌شه. در جلسه‌هاي دادگاه، فراک (5)، يونيفرم و کت و شلوار بود، و همه‌ي وکلا حضور داشتن؛ مردانِ تحصيل‌کرده؛ به هر حال کسي بود که با هم صحبت کنيم. نشستن بر صندليِ دسته‌دار با رويه‌ي کتاني تميز، با چکمه‌هاي سبُک و با زنجيري بر جليقه، بعد از خوابيدن در سورتمه و غذا خوردن در آشپزخانه، تجمل زياديه!

در شهر به گرمي مورد استقبال واقع شدم. با اشتياق دوستاني پيدا کردم. و از تمام دوستان، صميمي‌ترين و -حقيقتاً- سازگارترين با من، دوستي با لوگانويچ Luganovitch، معاونِ دادگاه بود. هر دو مي‌شناسيدش: همان فريبنده‌ترين شخصيت. بعد از يک موردِ مشهورِ آتش‌زني بود، تحقيقاتِ اوليه دو روز طول کشيده بود، هر دو خسته بوديم، لوگانويچ به من نگاه کرد و گفت: هِي، بيا خونه‌مون تا با هم ناهار بخوريم.

غيرمنتظره بود، از اونجا که لوگانويچ رُ خيلي کم مي‌شناختم؛ خيلي رسمي، و هرگز به خونه‌ش پا نگذاشته بودم، فقط به اتاق‌م در هتل سر زدم تا لباس عوض کنم، و رفتم براي ناهار. قسمتِ من بود که انا الکسينا Anna Alexyevna، زنِ لوگانويچ رُ ملاقات کنم. اون زمان هنوز خيلي جوان بود -- زير بيست و دو سال، و اولين بچه‌ش شش ماه پيش به دنيا اومده بود. تمام اين‌ها به گذشته تعلق داره، و الآن برام سخته تعريف کنم که چه چيزي اون رُ استثنايي مي‌کرد، چيزي که منو تا به اون حد به خودش جذب مي‌کرد، و در اون زمان، در حين خوردن ناهار، اين امر برام کاملاً روشن بود. زني رُ مي‌ديدم دوست داشتني، جوان، خوب، باهوش، دلربا و تا به حال چُنين به چشم نديده بودم، ناگهان اون رُ چون شخصي نزديک، آشنا حس کردم، انگار که اون چهره، اون چشم‌هاي مهربان و زيرک رُ جايي در کودکي‌م ديده بودم؛ در آلبومي که در کشوي گنجه‌ي مادرم قرار داشت.

چهار يهودي به عنوان گروهِ اشرار (6)، متهم به آتش‌فکني شده بودند، و اين به نظر من بي‌اساس بود. سر ناهار خيلي هيجان‌زده و البته ناآرام بودم و يادم نيست چي گفتم، اما انا الکسينا سرش رُ تکون داد و به شوهرش گفت: دميتري Dmitry، اين چه طور ممکنه؟

لوگانويچ ذاتاً آدم خوبي بود، يکي از اون آدم‌هاي ساده که شديداً عقيده داره زماني که کسي به دادگاه کشيده مي‌شه، مجرمه، و براي ترديد در صحتِ يک حکم، کاري نمي‌شه کرد مگه به صورت کتبي و قانوني، و نه در وقت ناهار و با صحبت خصوصي. به آرامي گفت: من و تو اونجا رُ به آتش نکشيديم، محکوم هم نشديم و در زندان هم نيستيم.

زن و شوهر هر دو سعي کردن تا جاي ممکن بنوشم و بخورم. از برخي جزئيات کوچک، مثل طرز دوتايي قهوه درست کردن، يا فهميدنِ همديگه در حالي که نصفِ کلمه هنوز گفته نشده بود، مي‌شد نتيجه بگيرم که در هماهنگي و آسايش زندگي مي‌کنن، و از اين که مهمون دارن خوشحال‌ن. بعد از ناهار، دوئتِ پيانويي اجرا کردن؛ بعد هوا تاريک شد، و من به خونه برگشتم. اون موقع اوايلِ بهار بود.

بعد از اون، تمام تابستان رُ، بدونِ هيچ تعطيلي، در سوفيو گذروندم و حتا وقت نداشتم به شهر فکر کنم. اما در تمام اون روزها، يادِ زنِ دل‌رباي مو بور در ذهن‌م بود؛ بهش فکر نمي‌کردم اما انگار سايه‌ي سبک‌ش بر قلب‌م افتاده باشه.

در اواخر پائيز در شهر اجراي نمايشي بود به نفع کارهاي خيريه. به جايگاهِ فرماندار رفتم (در اين ميان دعوت شده بودم که به اونجا برم،) با دقت نگاه کردم، انا الکسينا کنار زنِ فرماندار نشسته بود، و دوباره احساسِ مقاومت‌ناپذير و لرزاننده‌ي زيبايي و نرمي چشم‌هاي نوارش‌گر، و دوباره همون احساسِ نزديکي. کنار هم نشستيم و سپس به سرسراي سالن تئاتر رفتيم.

او گفت: لاغر شدين. مريض بودين؟

- بله، روماتيسمِ کتف دارم و در هواي باروني نمي‌تونم بخوابم.

- افسرده به نظر مي‌رسين. در بهار، وقتي براي ناهار اومده بودين، جوان‌تر بودين؛ با اعتماد به نفس بيشتر، مشتاق‌تر، و زياد حرف مي‌زدين؛ خيلي جذاب بودين، و بايد واقعاً اعتراف کنم کمي تحت تأثير شما قرار گرفتم. در طولِ تابستان، به دلايلِ مختلف به يادم مي‌اومدين، و زماني که براي اومدن به تئاترِ امروز آماده مي‌شدم فکر کردم بايد شما رُ ببينم.

و خنديد.

تکرار کرد: اما امروز افسرده به نظر مي‌رسين، و اين شما رُ پيرتر نشون مي‌ده.

فرداي اون روز در منزلِ لوگانويچ شام خوردم. بعد از شام به ويلاي تابستاني رفتن تا براي زمستان مقدماتي رُ آماده کنن، و من هم باهاشون رفتم. با هم به شهر برگشتيم و در نيمه‌شب، در يک جو خانوادگي، در حالي که آتش پرفروغ بود و مادرِ جوان مي‌رفت تا مطمئن شه که نوزادِ دخترش خوابيده، همراه‌شون چاي نوشيدم. از اون به بعد، هر زمان که به شهر مي‌رفتم، حتماً به خانواده‌ي لوگانويچ سر مي‌زدم. کم‌کم به من عادت کردن و من به اون‌ها. اگرچه يکي از اعضاي خانواده بودم، اصولاً سر زده مي‌رفتم؛

از اتاقِ دور افتاده‌اي، صداي آهسته‌اي ‌رُ مي‌شنيدم که «کيه؟» و به نظرم چه دوست داشتني مي‌ومد. پيش‌خدمت يا پرستار جواب مي‌داد: پاويل کنستانتينويچ Pavel Konstantinovitch هستن. انا الکسينا هر بار با چهره‌اي نگران به سمتِ من مي‌ومد و مي‌پرسيد: چرا اين همه وقت خبري ازتون نبود؟ اتفاقي افتاده بوده؟

چشمان‌ش، دستِ تميز و زيبايي که به من مي‌داد، لباس توخونه‌اي‌ش، نحوه‌ي بستن موهاش، صداش، گام‌هاش، هميشه همون احساسِ چيزي جديد، شگرف و مهم رُ به زندگي‌م مي‌بخشيد. ساعت‌ها صحبت مي‌کرديم، خاموش مي‌شديم، فکر مي‌کرديم، يا ساعت‌ها با من پيانو تمرين مي‌کرد. اگه کسي خونه نبود، مي‌موندم و صبر مي‌کردم، با پرستار صحبت مي‌کردم، با بچه بودم، يا رو کاناپه مي‌خوابيدم و مطالعه مي‌کردم، درس مي‌خوندم. و وقتي انا الکسينا برمي‌گشت، در هال ملاقات‌ش مي‌کردم، بسته‌ها و خريدهاش رُ ازش مي‌گرفتم، و به هر حال، هر بار اين بسته‌ها رُ با نهايتِ عشق و تشريفاتِ خاصِ يک پسر بچه حمل مي‌کردم.

ضرب‌المثلي هست که مي‌گه اگه يک زنِ روستايي مشکلي نداشته باشه، حتماً مي‌ره يک خوک مي‌خره (7). خانواده‌ي لوگانويچ هيچ مشکلي نداشتن، پس با من دوست شدن. اگر به شهر نمي‌ومدم پس يا مريض بودم يا اتفاقي برام افتاده بود، و هر دو نگران‌م مي‌شدن. ناراحت بودن که من، به عنوان يک فردِ تحصيل‌کرده که زبان بلده، چه طور به جاي وقف کردنِ خودم به علم و کارهاي ادبي، در روستا زندگي مي‌کنم، و مثلِ موش‌خرماي عصباني‌اي بايد دور خودم بچرخم، کار کنم، و پولي هم عايدم نشه. خيال مي‌کردن که من ناراحت‌م، و حرف زدن و خوردن و خنديدن‌م براي پنهان کردنِ رنجيه که مي‌کشم، و حتا در لحظاتِ شادي، وقتي خوشبختي رُ حس مي‌کردم، مي‌ديدم که چشم‌هاي جستجوگرشون بر من ثابت شده. زماني که من پريشان بودم، به طرز خاصي رقت‌انگيز مي‌شدن، زماني که نگرانِ بستانکاري‌م بودم، يا پول کافي براي پرداختِ به موقعِ بهره‌ها نداشتم. هر دو، زن و شوهر، پشتِ پنجره با هم نجوا مي‌کردن، بعد لوگانويچ به سمت من مي‌اومد و با چهره‌اي موقر مي‌گفت: پاويل کنستانتينويچ، اگه واقعاً در اين لحظه به پول احتياج داري، من و همسرم خواهش مي‌کنيم در قرض کردن‌ش از ما ترديد نکني.

و با تمام احساس تا بناگوش سرخ مي‌شد. و امکان داشت بعد از نجوا کردن در پشتِ پنجره به همون صورت، به سمت من بياد، با گوش‌هاي سرخ، و بگه: من و همسرم جداً خواهش مي‌کنيم اين هديه رُ از طرف ما قبول کني.

و به من دکمه‌ي سر آستين، جاسيگاري، يا يک لامپ مي‌داد، و من برا‌شون از روستا جانور شکاري، کَره يا گُل مي‌فرستادم. البته هر کدوم روش قابل توجهي براي اين کار داشتن. اوايل، هر از گاهي پولي قرض مي‌کردم و نسبت به اون حساس نبودم -هر زماني که مي‌تونستم قرض مي‌کردم- اما هيچ چيز دنيا نمي‌تونست منو وادار به قرض کردن از خانواده‌ي لوگانويچ کنه. حالا چرا بخوايم در موردش بحث کنيم؟

ناآرام بودم. تو خونه، سرِ زمين، تو انبارِ غله، تمامِ مدت به انا الکسينا فکر مي‌کردم، سعي مي‌کردم درک کنم رازِ ازدواجِ اين زنِ زيباي باهوش رُ با کسي به اين نچسبي، مي‌شد گفت با اين پيرمرد (شوهرش بالاي پنجاه بود)، و از او بچه داشتن. راز اين مردِ خوش‌قلبِ ساده‌ي نچسب رُ، که در مجالسِ رقص و مهماني‌هاي شبانه با چُنين استدلال‌هاي خسته‌کننده‌اي بحث مي‌کرد و در کنارِ آدم‌هاي ثابت‌قدمِ بيشتري باقي مي‌موند، بي‌توجه، زائد، اضافي، با حالتي مطيع و نچسب، انگار که براي فروش آورده باشن‌ش، کسي که هنوز به حقِ خودش براي شاد بودن باور داشت، که از او فرزندي داشت؛ و سعي مي‌کردم درک کنم چرا انا الکسينا اول با او ملاقات کرده بوده، و نه من، و چرا چُنين اشتباهِ وحشتناکي بايد در زندگي‌مون مي‌افتاد.

هر بار که به شهر مي‌رفتم، از چشم‌هاي انا الکسينا مي‌فهميدم که انتظارم رُ مي‌کشيده، و بر من اعتراف مي‌کرد که تمامِ روز احساسِ خاصي داشته و حدس مي‌زده که بايد بيام. مدتِ زيادي حرف مي‌زديم، و خاموش مي‌شديم، هنوز به هم عشق‌مون رُ اعتراف نکرده بوديم و با ترس و رشک پنهان‌ش مي‌کرديم. از هر چيزي که رازمون رُ بر هم آشکار مي‌کرد مي‌ترسيديم. با لطافت و عميقاً دوستش داشتم، اما اينطور فکر مي‌کردم و هِي از خودم مي‌پرسيدم که اگه قدرتِ مقابله باهاش رُ نداشته باشيم، اين عشق به چي ختم مي‌شه؟ باورنکردني بود که عشقِ آرام و دلتنگِ من بتونه با خشونتِ تمام يک دفعه آرامشِ زندگيِ شوهر، فرزند و خانواده‌اي که اين همه دوست‌ش داشتم و بهش اعتماد، رُ از بين ببره. آيا اين افتخار بود؟ انا الکسينا با من مي‌ومد، اما به کجا؟ کجا مي‌تونستم ببرم‌ش؟ اگه من زندگي زيبا و جذابي داشتم قضيه فرق مي‌کرد، خودم -اگه، مثلاً براي استقلالِ کشور مبارزه کرده بودم، يا آدمِ مشهوري در حيطه‌ي علم بودم، يا يک هنرمند، يا يک نقاش؛ اما در شرايطِ کنوني مثل برداشتن‌ش از يک زندگيِ مبتذلِ روزمره و قرار دادن‌ش در زندگيِ ديگه‌اي به همون اندازه مبتذل، و حتا بيشتر بود. و اين عشقِ ما تا چند وقت دوام مي‌آورد؟ چه بر سرش مي‌اومد اگه من مريض مي‌شدم، اگه مي‌مُردم، يا خيلي ساده اگه نسبت به هم سرد مي‌شديم؟

ظاهراً اون هم همين منطق رُ داشت. به همسر و بچه‌اش، و به مادرش فکر مي‌کرد که همسرش رُ مثل پسرش دوست داشت. اگه خودش رُ به احساسات‌ش تسليم مي‌کرد، بايد دروغ مي‌گفت، يا واقعيت رُ مي‌گفت؛ به هر حال در شرايطِ اون هر دو به يک اندازه وحشتناک و ناگوار بود. و خودش رُ اذيت مي‌کرد با اين که فکر که آيا عشق‌ش مي‌تونه براي من شادي بياره؟ آيا زندگي‌م رُ پيچيده نمي‌کرد، در واقع، مثل الآن که سخت و پر از مشکل بود؟ با خودش خيال مي‌کرد که به اندازه‌ي کافي براي من جوان نيست، که ديگه کوشا و پر انرژي نيست تا زندگي جديدي رُ آغاز کنه. و گاهي با همسرش بر اهميتِ ازدواجِ من با دخترِ باهوش و شايسته‌اي که کدبانو باشه و بتونه کمک‌حال‌م باشه صحبت مي‌کرد -- و فوراً اضافه مي‌کرد که پيدا کردنِ چُنين دختري در کل شهر، کار خيلي سختي بايد بشه.

روزها و سال‌ها مي‌گذشت. حالا انا الکسينا دو فرزند داشت. وقتي به خونه‌شون مي‌رسيدم، پيش‌خدمت از صميمِ قلب لبخندي مي‌زد، بچه‌ها فرياد مي‌زدن که عمو پاويل کنستانتينويچ اومد، و به گردن‌م آويزان مي‌شدن. همه لذت مي‌بردن. نمي‌فهميدن در روحِ من چه مي‌گذره، و فکر مي‌کردن که من هم خوشحالم. همه منو به چشمِ يک انسانِ شريف و نجيب مي‌ديدن. و بچه‌ها و بزرگ‌ها هر دو حس مي‌کردن که حضورِ شريفي تو خونه‌شونه، و رفتارشون با شيفتگيِ خاصي به من معطوف بود، انگار که در حضورِ من زندگي اون‌ها هم زيباتر و پاک‌تر مي‌شد. من و انا الکسينا با هم به تماشاي تئاتر مي‌رفتيم، هميشه پياده، کنار هم بر لژ مي‌نشستيم، و شانه‌هامون با هم تماس داشت. عينکِ نمايش رُ بدون حرفي از دست‌ش مي‌گرفتم و حس مي‌کردم که در اون لحظه به من نزديکه، که به من تعلق داره، که بدونِ هميدگه نمي‌تونيم زندگي کنيم، اما سوءتفاهمي باعث مي‌شد وقتي از سالن بيرون مي‌ايم، هميشه خداحافظ بگيم و مثل غريبه‌ها از هم جدا بشيم. خدا مي‌دونست چه چيزهايي که در شهر پشتِ سر ما نمي‌گفتن، اما حتا يک کلمه‌ش هم حقيقت نداشت.

در سال‌هاي بعد انا الکسينا به مسافرت، به ملاقاتِ مادر و خواهرش، مي‌رفت و از افسردگي رنج مي‌برد، شروع به درکِ اين ماجرا کرده بود که زندگي‌ش با از هم گسستگي و نارضايتي همراه بوده و بارها مي‌شد که به ديدارِ شوهر و فرزندان‌ش اهميتي نده. تحت درمان روان‌پزشک بود.

ما خاموش بوديم و همچنان خاموش. در حضورِ غريبه‌ها حساسيتِ خاصي نسبت به من نشون مي‌داد؛ کافي بود در هر موردي صحبت کنم تا مخالفت کنه، و اگر دعوايي داشتم، طرفِ مخالف‌م رُ مي‌گرفت. اگه چيزي رُ جا مي‌نداختم، به سردي مي‌گفت: بهت تبريک مي‌گم. اگه وقتي به تماشاي نمايشي مي‌رفتيم، فراموش مي‌کردم با خودم عينکِ نمايش رُ بيام، به من مي‌گفت: مي‌دونستم که يادت مي‌ره.

خوشبختانه يا بدبختانه، چيزي در زندگي وجود نداره که دير يا زود تموم نشه. با انتساب لوگانويچ به عنوانِ فرماندارِ يکي از ايالت‌هاي غربي، زمانِ جدايي رسيد. لازم بود اثاثِ منزل‌شون رُ بفروشن، خونه‌ي تابستاني، اسب‌ها. زماني که به سمتِ ويلا مي‌رفتن تا براي آخرين بار خاطراتِ گذشته رُ مرور کنن، و باغ رُ ببينن، بر پشت‌بامِ سبز رنگ همه ناراحت بودن، و من فهميدم که زمانِ گفتنِ خداحافظي فرارسيده، البته نه فقط به ويلا. قرار بود در پايانِ ماهِ آگوست انا الکسينا رُ به سَمتِ Crimea، جايي (8) که به تجويز دکترها فرستاده مي‌شد، بدرقه کنيم و کمي بعد لوگانويچ و بچه‌ها به قصدِ ايالتِ غربي راهي مي‌شدن.

جمعيتِ زيادي بوديم که براي بدرقه‌ي انا الکسينا اومده بوديم، وقتي از شوهر و فرزندان‌ش خداحافظي مي‌کرد و تنها يک دقيقه به زنگِ سوم باقي بود، به سمتِ کوپه‌ي قطارش پريدم تا سبدي رُ که داشت فراموش مي‌کرد، بر باربند بذارم، و بايد خداحافظي مي‌کردم؛ وقتي چشم‌هامون در کوپه تلاقي کرد، شکيباييِ روحي‌مون ما رُ ترک گفت؛ به آغوش‌ش گرفتم، صورت‌ش رُ به سينه‌م فشرد، و اشک از چشمان‌ش جاري شد. صورت‌ش رُ مي‌بوسيدم، شانه‌هاش رُ، دستانِ خيس از اشک‌ش رُ -آه که چه قدر بدبخت بوديم ما!- عشق‌م رُ بهش اعتراف کردم، و با دردِ کُشنده‌اي در سينه فهميدم چه بي‌مورد بوده، چه بي‌اهميت، و چه فريبنده هر آنچه که مانعِ عشق‌ورزي ما مي‌شده. فهميدم که وقتي عشق مي‌ورزي، يا بايد در منطق‌ت نسبت به اون عشق از بالاترين چيز، از چيزي مهم‌تر از شادي و ناراحتي، گناه و تقوا به معني عام شروع کني، يا بايد منطق رُ کامل بذاري کنار.

براي آخرين بار بوسيدم‌ش، دست‌ش رُ فشار دادم، و براي هميشه جدا شديم. قطار در حرکت بود، به کوپه‌ي بعدي رفتم -خالي بود- و تا ايستگاهِ بعدي نشستم و گريه کردم. بعد تا خونه پياده برگشتم به سوفيو.

در حالي که اِيلئين داستان‌ش رُ مي‌گفت، باران بند و آفتاب بيرون اومده بود. برکين و ايوان ايوانويچ Ivan Ivanovitch به بالکن رفتن، منظره‌ي زيباي باغ و تالابِ آسياب چون آينه‌اي در زير آفتاب مي‌درخشيد. تحسين‌ش کردن، و در عينِ حال متأسف بودن که چُنين مردي با چشم‌هاي مهربان و زيرک، که چُنين داستاني رُ با احساسِ نابي تعريف کرده بود، به جاي وقفِ خودش به علم يا هر چيز ديگه‌اي که زندگي‌ش را خوش‌آيند‌تر مي‌کرد، بايد با عجله دور اين عمارتِ بزرگ، مثل موشِ خرمايي بر چرخ، مي‌چرخيد. فکر کردنن که انا الکسينا چه چهره‌ي اندوهناکي بايد به خودش مي‌داشته، وقتي در واگنِ قطار ازش خداحافظي کرده بود، و صورت و شانه‌هاش رُ بوسيده بود.

هر دو در شهر ديده بودن‌ش. برکين مي‌شناخت‌ش، و به نظرش چه زيبا مي‌اومد.


---------------
(1) جمله‌ي انگليسي: but was willing to live with him without. احتمالاً: بدونِ اين که با هم ازدواج کنن، مشتاق بوده که بتونن با هم بخوابن.
(2) سِفر Ephesians (انجيل) باب پنجم، آيه‌ي سي و دوم.
(3) Sofino سوفيو.
(4) Yyesnik Evropi = جارچي اروپايي؛ ماهنامه‌ي آزادي‌خواهي.
(5) کتِ مشکي مردانه، تا زير زانو.
(6) عضويت در يک گروهِ اشرار و دزدي، باعث سخت‌تر شدنِ مجازات مي‌شه.
(7) يعني به دنبالِ مشکل مي‌گرده، يا به نوعي براي خودش مشکل جور مي‌کنه.
(8) شبه جزيره‌اي در جنوبِ غربي اوکراين