جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

پرنس

اول:
خُب شما Prince رُ چي ترجمه مي کنين؟ شاهزاده؟ وليعهد؟ يا پرينس؟ اون وقت princess چي؟! بازم شاهزاده ي بانو و وليعهدِ زن؟ يا پرينسس؟! خُب من کار دوم رُ کردم، فقط لفظ فارسي ترش (پرنس) رُ آوردم..

پرنس..

روزي روزگاري، پرنسي بود که يدون هيچ گناهي، تحت سحر يک جادوگر بدجنس دراومده بود. طلسم اين بود که پرنس فقط مي تونست يک کلمه در سال صحبت کنه. اگر چه مي تونست اينو ذخيره کنه، بنابراين اگه براي يک سال تمام صحبت نمي کرد، اون وقت در سال بعد اجازه داشت دو کلمه رُ به زبون بياره. (اين جريان مالِ قبل از اختراع زبان نوشتاري يا زبان نشانه ها بود.)

يه روز پرنسس خيلي زيبايي رُِ ميبينه (با لباني به سرخي لعل، گيسوان طلايي وچشماني به زيبايي ساقوت کبود)، و به طور ديوانه واري عاشق ميشه. به هر سختي که بود خودش رُ نگه داشت تا به مدت دو سال حرف نزنه، اون وقت ميتونست بهش نگاه کنه و بگه «عزيز من». اما در پايانِ دو سال، آرزو کرد بتونه بهش بگه که دوستش داره.

براي همين، سه سال ديگه هم بدون هيچ صحبتي صبر کرد (تا مجموع سال هاي سکوتش به پنج برسه). اما در پايان اين پنج سال، فهميد بايد از پرنسس بخواد که باهاش ازدواج کنه، پس چهار سال ديگه هم صبر کرد و هيچي نگفت.

نهايتاً وقتي نه سال (!) سکوت به پايان رسيد، خوشحالي ش مرزي نمي شناخت؛ پرنسس دوست داشتني رُ به خلوت ترين و رومانتيک ترين قسمت از باغ زيباي شاهنشاهي هدايت کرد، صدها رز قرمز رُ بر دامن ش ريخت، جلوش زانو زد و در حالي که دستش رُ در دستش گرفته بود، با تمام وجود گفت: «عزيز من، خيلي دوستت دارم! با من ازدواج مي کني؟»
پرنسس دسته اي از موهاي طلايي ش رُ در پشت گوش ظريفش جمع کرد، چشمان به رنگ ياقوت کبودش رُ از تعجب باز کرد، لب هاي لعل گون ش رُ از هم باز کرد، و گفت:

.

.

برو پايين . . .

.

.

.

.

.

خُب، حدس بزن چي گفت . . .

.

.

.

.

.

هِي! حدس بزن چي مي تونسته گفته باشه . . .

.

.

.

.

.

.

گفت . . . . . .

.

.

.

.

.

.

«چي گفتي؟!...»






The Prince . . .

Once upon a time there was a Prince who, through no fault of his own was cast under a spell by an evil witch. The curse was that the Prince could speak only one word each year. However, he could save up the words so that if he did not speak for a whole year, then the following year he was allowed to speak two words. (This was before the time of letter writing or signlanguage.)

One day he met abeautiful princess (ruby lips, golden hair, sapphire eyes,) and fell madly in love. With the greatest difficulty he decided to refrain from speakingfor two whole years so that he could look at her and say "my darling". But at the end of the two years he wished to tell her that he loved her.

Because of this he waited three more years without speaking (bringing the total number of silent years to 5).But at the end of these five years he realized that he had to ask her to marry him. So he waited ANOTHER four years without speaking.

Finally as the ninth year of ! silence ended, his joy knew no bounds. Leading the lovely princess to the most secluded and romantic place in that beautiful royal garden the prince heaped a hundred red roses on her lap, knelt before her, and taking her hand in his, said huskily, "My darling,I love you! Will you marry me?"
And the princess tucked a strand of golden hair behind a dainty ear, opened her sapphire eyes in wonder, and parting her ruby lips, said:

.

.

.

.

scroll down . . . . ..

.

.

.

.

.

.

...... Well, guess what she said . . . . . .

.

.

.

.

.

.

.

...... come on, guess what could she have

.

.

.

.

.

said . . . . . . .

.

.

.

.

.

.

.

"Pardon . . . ?"