شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

خيلي از نوشته ها معني نداره

صدا از يکي از همسايه ها بود که باز نصفه شبي دچار نوستالوژي شده و ضبطش رُ بلند کرده و لابد داره از نعره هاي پينک فلوبد لذت ميبره؛ Can you feel me؟* کاملاً خواب از سرش پريد، رفت تا نوشته ي جديدي رُ که امروز صبح به دستش رسيده بود بخونه؛ پاکت رُ باز کرد. از بين دسته کاغذي که صحافي شده بود، کاغذي بيرون افتاد:

سلام استاد
قبل از ترک اينجا تصميم گرفتم آخرين نوشته رُ هم براتون بفرستم، بر اساس صحبت هايي که کرديم من همه چيز رُ به تصميم شما واگذار مي کنم. در ضمن خلاصه ي داستان رُ مي نويسم؛ احتمالاً در اين مورد بحث هايي در آينده ي نزديک خواهيم داشت.
با احترام
اد

داستان در مورد مرديه که از چيزايي که اطرافش مي گذشت، خوشش نميومد. مثل همه ي آدماي ديگه اول سعي کردم بقيه رُ عوض کنه، اما ديد نميشه؛ و بعد ديگه فقط به خودش تو دنيا فکر کرد. اما باز هم نميشد زندگي اجتماعي رُ ناديده گرفت. واسه همين سعي کرد دنياي خودش رُ خودش بازسازي کنه: تا همه چيز بشه همون جوري که بايد باشه (يا اون مي خواست باشه.) خونه و زندگي ش «خيلي عجيب» شده بود (حتا دوستي چيدمان اتاقش رُ به يه تونل وحشتِ رومانيک تشبيه مي کنه)؛ ولي خودش راضي بود. مرحله ي بعد اسم ها بودن؛ سعي کرد همه چيز رُ به اسمي که دوست داره صدا بزنه. اولين اسمي که عوض کرد «تلويزيون» بود و کم کم چون اسم کم مياورد، حتا کلمه هم اختراع کرد! البته خيلي قبل تر، ديگه اداره نمي رفت و کاملاً دنياي بيرون رُ به حال خودش گذاشته بود. روزها خوب ميگذشت؛ مجبور بود کلي اسم حفظ کنه. حتا گاهي اسم ها رُ رو کاغذ مي نوشت و چند بار از روش مي خوند که فراموش نکنه. کم کم به جاي اين که بگه «امروز هوا بارونيه» مي گفت «آب مجسمه فرشت». بعد از يک سال ديگه نمي فهميد مجري تلويزيون داره چي ميگه؛ البته هيچ کس هم نمي فهميد اون چي داره ميگه!
.. داستان ادامه داره تا بعد از چندين سال که طرف ميميره، و تو اتاقش چندين جلد کتاب پيدا مي کنن که همه به زبانِ من درآوري نوشته شده و قابل فهم نبود. فقط ميشد از طرز نوشته شدن شون حدس زد که بعضي هاش بايد شعر باشه اما در مورد اين که باقي نوشته ها، داستان هاي به دردنخور يا اکتشافات علمي هستن هيچ اظهارنظري نشد. اف بي آي شش ماه رو قضيه کار کرد اما چون نتونست به نتيجه برسه، پرونده رُ مختومه اعلام کرد و کتاب ها براي خانواده ي دور اون فرد که در کشور ديگه اي زندگي مي کردن فرستاده شد.

پي نوشت: من فردا آمستردام هستم و اميدوارم بتونم اصل نوشته ها رُ گير بيارم. در اولين فرصت باهاتون تماس مي گيرم.

------------------------------------------------------
* آهنگ Hey You از آلبوم ديوار The Wall:
هي تو، تويي که اونجا تو سرما وايسادي و هي داري پير و تنهاتر ميشي، مي توني منو بفهمي؟ هي تويي که تو راهرو وايسادي؛ پاهات داره ميخاره و لبخندت داره محو ميشه، مي توني منو بفهمي؟ هي! کمکشون نکن تا نور رُ دفن کنن. تسليم نشو بدونِ جنگ...