چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

خيال‌پردازي محض - فرناندو سُرنتينو

Fernando Sorrentino
فرناندو سُرنتينو Fernando Sorrentino نويسنده‌ي آرژانتيني در هشتم نوامبر 1942 در بوينس‌آي‌رس به دنيا آمد. داستان‌هايش آميخته‌اي است از تخيل و طنز، و گاهي با کمي تِمِ گروتسک، اما باورکردني. داستان‌هاي کوتاه، داستان‌هايي براي کودکان و چند کتاب مصاحبه از جمله آثار اوست. اگرچه به گفته‌ي خودش «به خواندن بيشتر علاقه دارم تا نوشتن، به طوري که پس از سي و دو سال نويسندگي، کارنامه‌ي ادبي کوتاهي دارم.» اما آثار سُرنتينو در آنتولوژي‌هاي انگليسي و اسپانيايي ذکر و به چندين زبان مختلف ترجمه شده است. همچنين در سال 2000 از روي داستان کوتاهِ There's a Man in the Habit of Hitting Me on the Head with an Umbrella فيلم کوتاهي با نام Boundaries ساخته شد که آن هم جوايز متعددي را به خود اختصاص داد.

پ.ن. به مرور زمان مي‌خوام چند داستان کوتاه از سرنتينو رُ ترجمه کنم. از کوتاه‌ترين‌شون شروع مي‌کنم:



خيال‌پردازي محض
فرناندو سُرنتينو

دوستانم مي‌گن من خيلي خيال‌پردازم. و ماجراي پيش‌پاافتاده‌اي پنج‌شنبه‌ي گذشته رُ براي اثبات حرف‌شون در مورد من مي‌ارن. فکر مي‌کنم حق با اوناست.

اون روز صبح داشتم رمان ترسناکي رُ مي‌خوندم، و با اين که همه جا روشن بود، قرباني قوه‌ي خيال‌پردازي‌م شدم. اين فکر، به من القا کرد که يک قاتلِ تشنه به خون تو آشپزخونه ست، و اين قاتل بي‌رحم، در حالي که خنجرش رُ به تهديد تکون مي‌ده، منتظر ورودِ من نشسته تا به من حمله کنه و کارد رُ بر پشتم فرو کنه. بنابراين با اين که من مستقيماً روبه‌روي در نشسته بودم، و اين حقيقت که هيچ کس بدون اين که من ديده باشم‌ش نمي‌تونه به آشپزخونه رفته باشه و هيچ راه ديگه‌اي هم به آشپزخونه به جز اون در نبود، با وجود همه‌ي اينا، من کاملاً متقاعد شده بودم که قاتل در پشتِ درِ بسته کمين کرده.

پس قرباني قوه‌ي خيال‌پردازي شدم و جرأت نداشتم وارد آشپزخونه بشم. و اين ناراحت‌م مي‌کرد چرا که وقت ناهار نزديک بود و لازم بود برم به آشپزخونه. بعد، يکي زنگِ خونه رُ زد.

بدون اين که از جام پا شم، داد زدم: «بيا تو! در بازه.» رئيس ساختمون با دو سه تا نامه وارد شد. گفتم: «پام خواب رفته. ممکنه برين تو آشپزخانه و برام يه ليوان آب بيارين؟» رئيس ساختمون گفت «حتماً»، درِ آشپزخونه رُ باز کرد و واردش شد. صداي جيغ و درد و افتادنِ بدني رُ شنيدم که بر ظرف‌ها و بطري‌ها کشيده مي‌شد. بعد، از صندلي‌م پايين پريدم و دويدم به سمت آشپزخونه. مدير ساختمون مرده بود؛ بدنِ دو تکه شده‌ش با خنجري در پشت‌ش رو ميز افتاده بود.. حالا که آروم شده بودم، مي‌تونستم بگم که البته هيچ قاتلي تو آشپزخونه نيست.

و همون‌طور که منطقي به نظر مي‌رسه، اين فقط يه خيال‌پردازي بوده.



Mere Suggestion
Fernando Sorrentino

My friends say I am very suggestible. I think they're right. As evidence of this, they bring up a little incident that I was involved in last Thursday.

That morning I was reading a horror novel and, although it was broad daylight, I fell victim to the power of suggestion. This suggestion implanted in me the idea that there was a bloodthirsty murderer in the kitchen; and this bloodthirsty murderer, brandishing an enormous dagger, was waiting for me to enter the kitchen so he could leap upon me aid plunge the knife into my back. So, in spite of my being seated directly across from the kitchen door, in spite of the fact that no one could have gone into the kitchen without my having seen him, and that there was no other access to the kitchen but that door; in spite of all these facts, I, nonetheless, was fully convinced that the murderer lurked behind the closed door.

So I fell victim to the power of suggestion and did not have the courage to enter the kitchen. This worried me, because lunch time was approaching and it would be indispensable for me to go into the kitchen. Then the doorbell rang.

"Come in!" I yelled without standing up. "It's not locked."
The building superintendent came in, with two or three letters.
"My leg fell asleep," I said. "Could you go to the kitchen and bring me a glass of water?"
The super said, "Of course," opened the kitchen door and went in. I heard a cry of pain and the sound of a body that, in collapsing, dragged with it dishes or bottles. Then I leaped from my chair and ran to the kitchen. The super, half his body on the table and an enormous dagger plunged into his back, lay dead. Now, calmed down, I was able to determine that, of course, there was no murderer in the kitchen.

As is logical, it was a case of mere suggestion.

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

تهديدِ کلبي - دانلد بارتلمي

بيوگرافي:
دانلد (در ايران: دونالد) بارتلمي Donald Barthelme، روزنامه‌نگار، نويسنده و ويراستار در آوريل سال 1931 در فيلادلفيا (پنسيلوانيا) به دنيا اومد. در دانشگاه روزنامه‌نگاري، و سپس فلسفه خوند اما مدرکي نگرفت. بعدها پس از انتشار داستان‌ها و مقالات‌ش در روزنامه‌هاي مختلف، به عنوان استاد پروازي در دانشگاه‌ها و کالج‌هايي تدريس کرد. چهار بار ازدواج کرد و در جولاي 1989 در هاستون (تگزاس) در اثر سرطان درگذشت.

داستان‌هاي کوتاهِ بارتلمي به طرز خاصي کوتاه هستند، چيزي که به «داستان‌هاي کوتاهِ کوتاه» (+) معروفه، نوشته‌هاش کاملاً «پست‌مدرنِ قرن بيستمي» و در اون‌ها معمولاً تمرکزش بر رويداد (و نه شخصيت‌ها) ست. بارتلمي در داستان‌هاش تا جاي ممکن از پيرنگِ مرسوم دور ميشه و به گفتن تکه‌تکه‌ي جزئياتِ به ظاهر بي‌ربط مي‌پردازه به طوري که جورج ويکز (منتقد) اون رُ رهبر سورئاليسم ادبيات امروز امريکا مي‌دونه، ادامه دهنده‌ي راه دادا Dada و سورئاليست‌هاي نيم قرن قبل‌تر از خودش.



بعضي از ما، کُلبي، دوستمون رُ تهديد کرده بوديم.
دانلد بارتلمي
مهدي اچ اي


براي مدت‌هاي طولاني، بعضي از ما، دوستمون کُلبي Colby رُ به خاطر طرز رفتارش تهديد کرده بوديم. و الآن که خيلي زياده‌روي کرده، تصميم گرفتيم دارش بزنيم. کُلبي بحث مي‌کرد که فقط چون زياده‌روي کرده (قبول داشت که زياده‌روي کرده!) نبايد دارش زد. زياده‌روي کردن، به گفته‌ي اون، چيزي بود که هر کسي يه زماني انجام مي‌داد. ما خيلي به جر و بحث‌هاش توجهي نکرديم. ازش پرسيديم چه نوع آهنگي دوست داره موقع به دار آويختن‌ش اجرا بشه؟ گفت در موردش فکر مي‌کنه ولي يه کم طول مي‌کشه تا تصميم بگيره. من توضيح دادم که ما بايد هر چه زودتر بفهميم، چون هاورد Howard که رهبر ارکستره، بايد آدم‌هاش رُ پيدا کنه و تمرين کنن، و تا ندونه چه آهنگي قراره اجرا بشه نمي‌تونه شروع کنه. کُلبي گفت هميشه عاشق سمفوني چهارم آيوز Ives بوده. هاورد گفت که اين يه «تاکتيک تأخيري» هست و هر کسي مي‌دونه که اجراي آيوز غيرممکنه، هفته‌ها تمرين لازم داره و سايز ارکستر و گروه کُر خيلي بيش‌تر از بودجه‌مون براي آهنگه. به کُلبي گفت «منطقي باش.» و کُلبي گفت سعي مي‌کنه به يه چيز ساده‌تر فکر کنه.

هيو Hugh نگران جمله‌بندي دعوت‌نامه‌ها بود. اگه يکي‌شون به دستِ قدرت استبدادي مي‌افتاد چي؟ دار زدنِ کُلبي بدونِ شک خلافِ قانون بود، و اگه يکي از مقامات زودتر مي‌فهميد که نقشه چيه، احتمال‌ش زياد بود که بيان و همه چيز رُ به هم بريزن. من گفتم با اينکه دار زدنِ کُلبي کاملاً برخلافِ قانونه، اما اين حق طبيعيه ماست، چرا که اون دوستمونه، به مفهوم‌هاي مختلف به ما تعلق داره، و البته زياده‌روي کرده. توافق کرديم که دعوت‌نامه جوري نوشته بشه که شخص دعوت شده مطمئن نباشه واسه‌ي چي دعوت شده و خودِ ماجرا رُ بگيم: «اتفاقي که شامل آقاي کُلبي ويليامز ميشه.» براي کارت‌ها، دست‌خطِ زيبا و کاغذِ کِرِم رنگي رُ انتخاب کرديم. ماگنوس Magnus گفت که دنبالِ کارهاي پرينت ميره و مي‌خواست نوشيدني هم سِرو بشه. کُلبي گفت به نظرش نوشيدني خوبه اما نگرانِ هزينه‌شه. با مهربوني بهش گفتيم که هزينه‌ش اهميتي نداره، به هر حال ما همه دوستاي خوب‌ش هستيم و اگه گروهي از دوستانِ خوب‌ش نتونن دور هم جمع شن و با کمي سر و صدا کاري رُ انجام بدن، پس، اين ديگه چه دنياييه؟ کُلبي پرسيد که آيا خودش هم، قبل‌ش مي‌تونه بنوشه؟ ما گفتيم «حتماً.»

موضوع بعدي چوبه‌ي دار بود. هيچ کدوم از ما خيلي از طراحي چوبه‌ي دار چيزي نمي‌دونست، البته، توماس Tomas که معمار بود، گفت تو کتاب‌هاي قديمي نگاهي مي‌ندازه و طرح‌ش رُ مي‌کشه. تنها نکته‌ي مهمي که الآن به ذهن‌ش مي‌رسيد اين بود که دريچه‌ي پايين بي‌عيب کار کنه. با حساب کردنِ وسايلِ لازم براي کار، قاطعانه گفت که بيشتر از چهارصد دلار نميشه. هاورد گفت «خوبه!» از توماس پرسيد که دنبال چيه؟ چوب درختِ بلسان بنفش؟ توماس گفت که نه، يه کاج خوب! ويکتور Victor پرسيد که رنگ نشده‌ش يه جورايي غيرحرفه‌اي نيست؟ و توماس جواب داد که به نظرش چوب درخت گردو اگه باشه راحت رنگ مي‌گيره.

من گفتم که علارغم اين که همه چيزِ همه چيز بايد عالي باشه، و به نظرم چهارصد دلار براي چوبه‌ي دار خوبه، ولي نمودار خرج‌مون داره خيلي شيب برمي‌داره؛ نوشيدني‌ها، دعوت‌نامه‌ها، ارکستر و چيزاي ديگه. چرا از يه درخت ساده استفاده نکنيم؟ يه درخت بلوط شکيل، يا يه همچين چيزي؟ و اشاره کردم که چون دار زدن تو ماهِ ژوئن (=خرداد) انجام ميشه، درخت‌ها پر از برگ‌ن و استفاده از درخت نه تنها حس «طبيعي» بودن رُ به وجود مي‌آره، بلکه پيروي از رسوم صريح غربي‌ها هم هست. توماس که طرح کلي چوبه رُ پشت يه پاکت نامه کشيده بود يادآور شد که دار زدن در هواي آزاد هميشه امکان باروني بودنِ هوا رُ هم داره. ويکتور گفت که ايده‌ي هواي آزاد رُ دوست داره، خصوصاً اگه بشه در ساحل يه رود باشه، ولي متذکر شد که بايد دور از شهر باشيم، و به فکر نقل و انتقالِ مهمون‌ها، نوازنده‌ها و بقيه هم باشيم.

اينجا بود که همه به هَري Harry نگاه کرديم که تو کارِ اجاره‌ی ماشين و کاميون بود. هَري گفت فکر مي‌کنه که بتونه به تعداد کافي ماشين ليموزين جور کنه اما راننده‌ها پول مي‌خوان. گفت که راننده‌ها چون دوستانِ کُلبي نيستن، نمي‌شه انتظار داشت که کارشون رُ، مثل مسئولين بار و نوازنده‌ها، بهش ببخشن. گفت که نزديک ده تا ليموزين خودش داره، که بيشتر واسه مراسم تشييع جنازه ست، و مي‌تونه يه دو جين هم از دوستانِ همکارش جور کنه. همين‌طور اضافه کرد که اگه بيرون، تو هواي آزاد بخوايم برگزار کنيم بهتره درصددِ يه چادر يا سايه‌بان براي آدم‌هاي اصلي و ارکستر باشيم، چرا که دار زدن زير بارون يه جورايي افسرده‌کننده ست. و در موردِ چوبه‌ي دار و درخت، گفت ارجحيتِ خاصي مدِ نظرش نيست و فکر مي‌کنه حق انتخاب بايد با خودِ کُلبي باشه که دار زدنِ اونه! کُلبي گفت هر کسي يه زمان‌هايي زياده‌روي مي‌کنه و لازم نيست مثلِ دراکو (قانون‌گذار سخت‌گير آتن) باشيم. هاورد به وضوح گفت که در اون مورد بحث شده، و کدوم يکي رُ مي‌خواد؛ چوبه‌ي دار يا درخت؟ کلبي پرسيد مي‌تونه جوخه‌ي اعدام داشته باشه؟ هاورد گفت نه، نمي‌تونه. چرا که خوجه‌ي اعدام براي کُلبي مثل يه سفر خودنمايي کردنه؛ با چشمان بسته و آخرين پک سيگار، و کلبي به اندازه‌ي کافي تو آب داغ بوده و لازم نيست با حرکات نمايشي غيرضروري خودي نشون بده. کلبي گفت که متأسفه، چُنين منظوري نداشته، و درخت رُ انتخاب مي‌کنه. توماس با انزجار چوبه‌اي رُ که طراحي کرده بود مچاله کرد.

بعد، موضوع مأمور اعدام مطرح شد. پال Paul گفت: واقعاً به يه مأمور احتياج داريم؟ چون اگه از درخت استفاده کنيم طناب مي‌تونه به اندازه‌اي که مي‌خوايم تنظيم بشه و کلبي خودش از رو يه چيزي، صندلي، چارپايه، يا چنين چيزي بپره. به علاوه، پال گفت که شک داره، اين روزا که حکم اعدام با قاطعيت براي مدتي کنار گذاشته شده، هيچ مأمور اعدام مستقلي در اطراف شهر پيدا بشه، و مجبوريم يه پروازي رُ از انگليس يا اسپانيا يا از کشورهاي امريکاي جنوبي بياريم، و حتا اگه اين کار رُ هم بکنيم، چه جوري از قبل بدونيم که طرف حرفه‌ايه؟ يه مأمور اعدام واقعيه، و يه آماتور گرسنه‌ي پول نيست که کار رُ سمبَل کنه و آبروي ما رُ جلوي همه ببره؟ همه موافقت کرديم که کُلبي بايد از رو چيزي بپره و اون چيز، صندلي نباشه، چون -به عقيده‌ي ما- روش قديمي‌ايه که يه صندلي آشپزخانه‌ي قديمي بخواد زير درخت خوشگل ما باشه. توماس که ديدِ جديدي داشت و از نوآوري نمي‌ترسيد، پيشنهاد داد که کلبي رو يه توپ بزرگِ لاستيکي به قطر ده فوت (=سه متر) وايسه، تا اين بتونه «سقوطِ» لازم رُ به وجود بياره، و اگه کلبي بعد از پريدن يه دفعه تغيير عقيده بده، توپ ديگه دور شده باشه. و يادآور شد که با استفاده نکردن از يه مأمور مشخص، بار مسئوليتِ زيادي رُ بر دوش کلبي مي‌ذاريم و اگرچه مطمئنه که کلبي به طرز باورنکردني‌اي از پس‌ش بر مي‌اد و دوستان‌ش رُ در دقيقه‌ي آخر بي‌آبرو نمي‌کنه، با اين حال آدما در چنين موقعيت‌هايي کمتر ثابت قدم‌ن، و يه توپ ده فوتي لاستيکي، که به ارزوني به دست مي‌اد، نتيجه‌ي عالي‌اي رُ بر سيم دار تضمين مي‌کنه.

با شنيدن کلمه‌ي «سيم»، هانک Hank که تا الآن ساکت بود يه دفعه به حرف اومد و گفت به نظرش جالب ميشه اگه به جاي طناب از سيم استفاده کنيم - که به نظرش موثرتره و در نهايت به نفع کُلبيه. کُلبي يه کم رنگ‌ش پريده بود. البته من سرزنش‌ش نمي‌کنم، چرا که فکر کردن به دار زدن با سيم به جاي طناب، يه چيز شديداً نفرت‌انگيزه - يه جورايي خيلي وحشتناکه وقتي بهش فکر کني. فکر کردم اين خيلي زشته که هانک اونجا بشينه و در مورد طناب بحث کنه، اون‌ هم زماني که ما مشکل چيزي که کُلبي، تميز و مرتب، از روش بپره رُ با ايده‌ي توماس و توپ لاستيکي حل کرديم. واسه همين فوراً گفتم حرف‌ش رُ هم نزنين، چرا که درخت رُ زخمي مي‌کنه و وقتي همه‌ي وزنِ کلبي بيوفته رو شاخه‌اي که بهش بسته شده، اونو مي‌بُره و اين روزا که زياد به طبيعت توجه مي‌شه، ما نمي‌خوايم اين‌جوري بشه، مگه نه؟ کلبي نگاه تشکرآميزي به من کرد و جلسه تموم شد.

روز واقعه همه چيز به خوبي پيش رفت، (قطعه‌ي موسيقي که در آخر کلبي انتخاب کرد يه کار استاندارد بود؛ الگار Elgar، و هاورد و دوستاش خيلي خوب اجراش کردن). بارون نيومد، کلي تماشاچي اومده بود، و نه اسکات (ويسکي اسکاتلندي) کم اومد نه هيچ چيز ديگه. توپ ده فوتي لاستيکي، سبز تيره رنگ شده بود که در منظره‌ي روستايي محو مي‌شد. دو تا چيز که خيلي خوب از کل ماجرا تو ذهنمه، نگاه تشکرآميز کُلبي به من بود وقتي اون حرف‌ها رُ در مورد طناب زدم، و اين واقعيت که ديگه هيچ کس زياده‌روي نکرد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

سرگرداني مردي که سايه‌اش را فروخت

مرد با يک چمدون و يک کيف دستي وارد شد. نگاهي سرسري به ميزها انداخت و پشتِ پيشخون براي خودش جاي خلوتي پيدا کرد. سي ساله بود يا بيشتر، با چند تار موي سفيد و ته ريش دو روزه. اگرچه انتخاب مناسبي نبود اما مثل هميشه پانچي سفارش داد و به بطري‌هاي سبز روبه‌روش، که تو همه‌ي بارها به يه شکل چيده مي‌شدن و به ويترين ساکتي مي‌موند، خيره شد.

بار بزرگي نبود، اما مشتري‌هاي هميشگي خودش رُ داشت. مسئولِ بار مردِ جاافتاده‌اي بود که بيشتر سِمت رئيس و سرمايه‌گذار رُ داشت. مرد جواني که در اون سمتِ پيشخون به مشتري‌ها مي‌رسيد ساعتي حقوق مي‌گرفت. اگرچه امروز دست تنها بود، اما سه نفر بودن، که سعي مي‌شد هميشه دو نفر حاضر باشن. امروز روز خسته‌کننده‌اي براش بود، و شب، بايد زودتر راه مي‌وفتاد تا بتونه سر راه شاخه گل مناسبي براي معشوقه‌ي منتظرش بخره.

مشتري که رفتار مسافرهاي غريب رُ داشت، تا تاريکي هوا در سکوت نشست و سعي کرد با نوشيدن، همه‌ي راهي رُ که پشتِ سر گذاشته بود به فراموشي بسپاره، و وقتي ديد کسي صداش مي‌زنه، با کرختي سرش رُ بلند کرد.. ذهن‌ش کند شده بود، از طرفي خوشحال بود کسي هست. داشت فکر مي‌کرد چه قدر سکوت وحشتناکه، و همون لحظه که خنکي هوا رُ حس کرده بود، مرد جوان پرسيد: مسافري؟

مستأصل بود. زبان‌ش درست نمي‌چرخيد، بعد از چند دقيقه‌اي با صداي گرفته جواب داد: هيچ جا رُ ندارم که برم. پنج ماه پيش زندگي‌م رُ از دست دادم، هر چي داشتم فروختم و تا مي‌تونستم از شهر دور شدم. پنج ماهه آواره‌م، و هيچ جايي رُ ندارم که برم.

انگار که با خودش حرف بزنه، اصلاً کاري به مرد جوان نداشته که به مشتري‌ها مي‌رسيد، مثل وقت‌هايي که تو خواب حرف مي‌زد، خيره به بطري‌ها ادامه داد: اسم‌ش ويدا بود. با انگشتان دستش شمرد و گفت: هشت سال پيش، وقتي ديدم‌ش به نظرم يه فرشته اومد. با همه فرق داشت. من اون زمان کار و باري نداشتم، ول مي‌گشتم و با دلالي خرج خودم رُ در مي‌آوُردم. يه ماشينِ وَن داشتم، تو همون بود که براي اولين بار بهش گفتم «دوسِت دارم.» همون روز بود که تا آخرش به جاده نگاه کرد و جواب نداد. روزايي که جنسي بود، بار مي‌زديم و مي‌بردم تو شهرهاي اطراف. اونم باهام مي‌ومد. مي‌گفت عاشق طبيعته، هميشه چشم‌ش رُ مي‌دوخت به جاده و فقط هر از گاهي منو يادش مي‌ومد.

مرد جوان براش ليکر ريخت و چند دقيقه‌اي مشغول نوشيدن‌ش کرد. بعد گفت: روزي که رفت من نبودم. اون روزا مجبور بودم زياد کار کنم تا خرجمون درآد. عصر که برگشتم، واسه‌م يادداشت گذاشته بود که بايد بره، و گفته بود دنبال‌ش نگردم. تا مدت‌ها دست‌خط‌ش رُ نگه داشتم، اما خيلي اذيت‌م مي‌کرد. کلماتش همه تو ذهنمه. گفته بود کس ديگه‌اي هست، و فکر مي‌کنه اين کار به نفع هردومونه. وقتي کاغذ رُ خوندم تا دو روز تو مبل راحتي افتاده بودم و نتونستم چشمامو يه لحظه رو هم بذارم.

خيلي طول کشيد تا دوباره خودمو پيدا کردم، هر چي که داشت و جا گذاشته بود رُ گذاشتم بيرون، ماشين و خونه رُ پاي قرض‌ها از دست دادم، چيزاي ديگه رُ هم فروختم و با يه چمدون زدم بيرون.

مرد که بيش از حد نوشيده بود، گفت: براش گوشواره و دست‌بند مي‌آوُردم، هر جا مي‌رفتم يه هديه مي‌گرفتم و هر ماه يه جشن کوچيک راه مي‌نداختيم. با اين که از مهموني خوشم نمي‌ومد اما هميشه -به خواسته‌ي اون- مي‌رفتيم اين‌ور اون‌ور. تعطيلات چون اوج کار من بود، با خانوده‌ش مي‌فرستادم بره سفر. روزا وقتي برمي‌گشتم هميشه زنگ نزده در باز بود، تمام شهر رُ دوره کرده بوديم از بس مي‌رفتيم عصرا پياده‌روي. ولي رفت، رفت، و همه چيز رُ با خودش بُرد. ديگه نتونستم اونجا زندگي کنم، هر چي بود رُ يه شبه فروختم و با اولين قطار رفتم به سمت شمال. نمي‌دونم کجا رفت، اما ديگه نمي‌تونستم اونجا بمونم.

مرد جوان که آماده بود جاش رُ به همکارش بده، داشت لباس کارش رُ عوض مي‌کرد و فقط شنيد که هيچ جايي براي رفتن نداره. به همکارش گفت بهش هتل-آپارتمانِ اون ور خيابون رُ پيشنهاد کنه، و قبل از رفتن، آخرين ليکر رُ براي مرد ريخت.