جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۴

يك روز خوب، براي ديگران !

يک فنجان چاي و زندگي . . .
راهب بودايي و فيلسوف ويتنامي، تيج نات هان مطلبي دارد درباره لذت بردن از يک فنجان چاي خوب. مي گويد شما بايد کاملآ در حال حضور داشته، بيدار باشيد تا بتوانيد از چاي لذت ببريد. تنها در هوشياري نسبت به زمان حال است که مي توانيد عطر چاي را ببوييد، طعمش را بچشيد و از لطافتش لذت ببريد. وقتي عميقآ در فکر انديشه گذشته هستيد و يا نگران آينده، از تجربه لذت بردن از يک فنجان چاي هيچ چيز دسگيرتان نمي شود. چشمتان را به فنجان مي دوزيد و چاي تلف مي شود.

زندگي نيز همينطور است، اگر کاملآ در حال حضور نداشته باشيد، پراکنده مي شويد و زندگي مي گذرد. اينگونه است که احساس عطر، ظرافت و زيبايي زندگي را از دست مي دهيد. انگار که زندگي دارد به سرعت پشت سر شما جريان مي يابد.

گذشته تمام شده است. از آن بياموزيد و بگذاريد برود. آينده هنوز نرسيده است. براي آن برنامه ريزي کنيد اما بيهوده نگران آن نباشيد. چون نگراني بي فايده است.

وقتي دست از فرو رفتن در گذشته و آنچه رخ داده است برداشتيد و نگراني درباره آنچه ممکن است هرگز اتفاق نيفتد را نيز کنار گذاشتيد، آن موقع در لحظه حاضر خواهيد بود. آن موقع است که لذت از زندگي را آغاز خواهيد کرد. /


امروز . . .
امروز قبل از اينکه بخواي به گفتن حرفِ نامهربوني فکر کني،
به کسي فکر کن که نميتتونه صحبت کنه.
قبل از اين که در مورد طمع غذات غرولند کني
به کسي فکر کن که چيزي براي خوردن نداره.
قبل از اين که از زن يا شوهرت بنالي
به کسي فکر کن که گريه مي کنه و از خدا يه همدم مي خواد.
امروز قبل از اين که بخواي از زندگي شکايت کني
به کسي فکر کن که خيلي زود به آسمونا رفت.

قبل از اين که از بچه هات بنالي
به کسي فکر کن که بچه، آرزوشه اما نازا ست.
قبل از اين که بخواي سر خونه ي کثيفي که کسي جارو يا تميز نکرده مشاجره کني،
به کسي فکر کن که در خيابون ها شب رُ مي خوابه.
قبل از اين که بخواي بنالي از فاصله ي دوري که مجبوري رانندگي کني،
به کسي فکر کن که همين فاصله رُ طي مي کنه، اما پياده.
و زماني که خسته هستي و از شغلت شکايت مي کني،
به اون بيکار، معلولي و کسي فکر کن که آرزوشه شغل تو رُ داشته باشه.

قبل از اين که بخواي انگشتت رُ به سمت کس ديگه اي بگيري و کس ديگه اي رُ محکوم کني،
به ياد بيار که حتا يکي از ما بدون گناه نيست و همه مون به يک آفريننده جواب پس ميديم،
و زماني که افکار افسرده کننده به نظر ميرسه که تو رُ دلسرد مي کنن،
يه لبخند بر لبت قرار بده، و خدا رُ شکر کن که زنده اي و هنوز مي توني تجربه هاي زميني کسب کني.

زندگي يه عطيه ست
زندگي ش کن.
ازش لذت ببر.
اونو جشن بگير..
ارضاش کن..
روز عالي داشته باشين...

Today . . .
Today before you think of saying an unkind word
Think of someone who can't speak
Before you complain about the taste of your food
Think of someone who has nothing to eat

Before you complain about your husband or wife
Think of someone who's crying out to God for a companion
Today before you complain about life
Think of someone who went too early to heaven

Before you complain about your children
Think of someone who desires children but they're barren
Before you argue about your dirty house someone didn't clean or sweep
Think of the people who are living in the streets
Before whining about the distance you drive
Think of someone who walks the same distance with their feet
And when you are tired and complain about your job
Think of the unemployed, the disabled and those who wished they had your job

But before you think of pointing the finger or condemning another
Remember that not one of us are without sin and we all answer to one maker
And when depressing thoughts seem to get you down
Put a smile on your face and thank God you're alive and still around

Life is a gift
Live it.
Enjoy it..
Celebrate it..
And fulfill it..
HAVE A WONDERFUL DAY . .



فکر کن . . .
مرد از خونه اومد بيرون تا کاميون جديدش رُ تحسين کنه. در کمال حيرت، پسر سه ساله ش رُ ديد که با خوشحالي، با چکش رو رنگ درخشان ماشين مي کوبه و تو رفتگي ايجاد مي کنه. مرد به سمت پسرش دويد، اون رُ به اطراف کوبيد و به عنوان تنبيه با چکش زد به دستش تا باد کرد. وقتي پدر آروم شد، سريع پسرش رُ به بيمارستان برد. اگرچه دکتر نااميدانه سعي کرد تا استخوان هاي خردشده رُ نگه داره، در نهايت مجبور شد که انگشت هاي دو دستِ پسر رُ قطع کنه.وقتي پسر بعد از جراحي به هوش اومد، و بانداژ (نوار زخم) رُ ديد، معصومانه گفت: «بابا، واقعاً در مورد کاميون متأسفم» بعد پرسيد «اما کي انگشت هاي من دوباره رشد مي کنن؟»
پدر رفت خونه و خودکشي کرد.

دفعه ي ديگه وقتي ديدي کسي سر ناهار شير رُ رو ميز ريخت يا شنيدي بچه اي گريه مي کرد، اين داستان رُ به ياد بيار. قبل از اين که صبرت رُ از دست بدي و بخواي از دست کسي که دوستش داري ناراحت بشي، فکر کن. کاميون ها مي تونن تعمير بشن، اما استخوان ها و قلب هاي شکسته معمولاً نه. ما معمولاً در فهم تفاوت يک شخص و يک نمايش مي مونيم. انسان ها (همه) اشتباه مي کنن. ما اجازه داريم اشتباه کنيم، اما کاري که انجام ميديم وقتي عصباني هستيم هميشه باهامون مي مونه. درنگ کنين و بينديشين. قبل از اين که کاري کنين فکر کنين. صبور باشين...
ما حق داريم عصباني بشيم، ولي اجازه نداريم ستمکار باشيم.

Think . . .
A man came out of his home to admire his new truck. To his puzzlement,
his three-year-old son was happily hammering dents into the shiny paint.
The man ran to his son, knocked him away, hammered the little boy's
hands into a pulp as punishment. When the father calmed down, he rushed
his son to the hospital. Although the doctor tried desperately to save the
crushed bones, he finally had to amputate the fingers from both the boy's
hands. When the boy woke up from the surgery and saw his bandaged stubs,
he innocently said, "Daddy, I'm sorry about your truck." Then he asked,
"but when are my fingers going to grow back..?"
The father went home and committed suicide.

Think about the story the next time you see someone spilled milk at a
dinner table or hear a baby cry. Think first before you lose your patience
and become angry with someone you love. Trucks can be repaired.
Broken bones and hurt feelings often cannot. Too often we fail to recognize
the difference between the person and the performance. People make mistakes.
We are allowed to make mistakes. But the actions we take while in a rage
will haunt us forever. Pause and ponder. Think before you act. Be patient..
YOU HAVE THE RIGHT TO BE ANGRY, BUT YOU HAVE NO RIGHT TO BE CRUEL . . .

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

درخت، برگ، باد و عشق..

اگه يکي بياد تو زندگي ت و بشه قسمتي از تو
اما به دلايلي نتونه بمونه
خيلي زياد گريه نکن..
فقط خوشحال باش که راه ت (براي مدتي، با اون) پيوند خورد
و يه جورايي، اون برات خوشحالي رُ به ارمغان آورد، حتا اگه براي مدت کوتاهي..
اونو از خودت دورش نکن، براي اين که اگه اين کار رُ بکني
يه روزي دوباره فکر مي کني که چرا گذاشتي پرواز کنه و بره
با اين که زماني به تو خيلي نزديک بود..

بزرگ ترين حسرت هاي زندگي ما، از ريسک هايي هست که نپذيرفتيم شون
اگه فکر مي کني، چيزي تو رُ خوشحال مي کنه
برو دنبالش...
به يادت باشه که اين مسير رُ فقط يک بار طي مي کنيم.. (متن انگليسي ش)


I wish you enough . . .
Recently I overheard a mother and daughter in their last moments together at the airport. They had announced the departure. Standing near the security gate, they hugged and the mother said "I love you and I wish you enough." The daughter replied, "Mom, our life together has been more than enough. Your love is all I ever needed. I wish you enough, too, Mom." They kissed and the daughter left.

The mother walked over to the window where I was seated. Standing there I could see she wanted and needed to cry. I tried not to intrude on her privacy but she welcomed me in by asking, "Did you ever say good-bye to someone knowing it would be forever?"
"Yes, I have," I replied. "Forgive me for asking but why is this a forever good-bye?"
"I am old and she lives so far away. I have challenges ahead and the reality is the next trip back will be for my funeral" she said.
"When you were saying good-bye, I heard you say 'I wish you enough'. May I ask what that means?"
She began to smile. "That's a wish that has been handed down from other generations. My parents used to say it to everyone." She paused a moment and looked up as if trying to remember it in detail and she smiled even more. "When we said 'I wish you enough', we were wanting the other person to have a life filled with just enough good things to sustain them."

Then turning toward me she shared the following as if she were reciting it from memory:
I wish you enough sun to keep your attitude bright.
I wish you enough rain to appreciate the sun more.
I wish you enough happiness to keep your spirit alive.
I wish you enough pain so that the smallest joys in life appear much bigger.
I wish you enough gain to satisfy your wanting.
I wish you enough loss to appreciate all that you possess.
I wish you enough hellos to get you through the final good-bye.
She then began to cry and walked away.

They say it takes a minute to find a special person, an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them . . .




کيلومترها فاصله بين ما
هيچ وقت باعث نميشه که عشق مون از بين بره،
چرا که عشق ما واقعاً آسمانيه.
و هرگز نه تزلزل پيدا مي کنه، نه کمرنگ ميشه.. (متن انگليسي)


One . . .
One song can spark a moment,
One flower can wake the dream.
One tree can start a forest,
One bird can herald spring.
One smile begins a friendship,
One handclasp lifts a soul.
One star can guide a ship at sea,
One word can frame the goal
One vote can change a nation,
One sunbeam lights the world
One candle wipes out darkness,
One laugh will conquer gloom.
One step must start each journey.
One word must start each prayer.
One hope will raise our spirits,
One touch can show you care.
One voice can speak with wisdom,
One heart can know what's true,
One life can make a difference,
You see, it's up to you..
Failure is not a person,
and it is an event which happens to every
successful person..
" Never let yesterday's disappointments Overshadow tomorrow's dreams . . ."






حوصله ي ترجمه ي متن هاي اين چنيني رُ چند وقتيه ندارم؛ اگه برسم اول همون تحقيقه دستمه، بعدش هم متن هاي جدي تر. هر هفته اين همه داستان و شعر داريم مي خونيم مثلاً.. اين پست هم قسمت زيادي ش قبلا نوشته شده بود، داشت خاک مي خورد ! در هر حال امروز، 28 اردي بهشت (18-22 May) شروع هفته ي دوستي (Friendship week) هست. و بهونه خوبي بود واسه پابليش اين نوشته ها ؛)

عشق اونه که وقتي داري تو خيابون پياده راه ميري؛ همه ي مردم دنيا، از فاصله ي بيست متري شبيه کسي هستن که دوستش داري؛ عشق اونه که وقتي کسي رُ به فاصله ي بيست متري ت مي بيني، قلبت تندتر بتپه و لبخند بياد رو لبات - هر چند فقط خودت مي دوني و خودت. شايد واسه همينه که عاشقا از جمع گريزونن؛ چون فقط يکي هست که از نزديک قشنگه - باقي اضافي هستن..
کافر اگر عاشق شود، بي پرده مؤمن مي شود
چيزي شبيه معجزه، با عشق ممکن مي شود..

عشق يعني جدايي.
عشق يعني خواستن چيزي که نيست؛ کسي که در دسترس نيست.
خيلي جالبه؛ مهمترين واقعه ي زندگي يه پارادوکس بزرگه که هيچ گريزي نداره.
عشق زماني به وجود مياد که کسي، براي ما از بقيه متفاوت تر ميشه؛ اما اين کافي نيست. عشق زماني به وجود مياد که بودن (يا حتا فکرِ بودن) با کسي، به ما آرامش ميده؛ اما اين کافي نيست.. کافس هست؛ عشق نيست.
عشق، تمناي معشوق با در نظر گرفتن هيچ چيز ديگه ست. عشق خواستن چيزيه که براي ما، از خود ما عزيزتره. نه فقط در لفظ؛ که شايد فرق عشق حقيقي و غيرحقيقي در همين باشه.

عشق سه تا خصوصيت داره:
يک- تمناي يکي شدن با معشوق؛ زماني که همه ي خواست هاي او، ميشه خواست هاي تو.. تا قبل از عشق؛ هر کسي زندگي خودش رُ داره. اما بعد از اومدن عشق، خواست هاي جديدي اضافه ميشه؛ و مهمتر: حتا اگه اين خواست ها، با خواست هاي قبلي تعارض داشته باشه؛ خواست هاي قبلي حذف ميشه.. عشق يعني ارجحيت و تماميت خواهي خواست هاي معشوق.
دو- مختص بودن معشوق؛ معشوق در همه حال و هر حال، فقط يکيه و يکي مي مونه. عشق حقيقي که بر مبناي پذيرش وجود شخص مقابل صورت ميگيره؛ فقط در يک صورت ميتونه به شخص ديگه اي برگرده؛ که عشق حقيقي نباشه.
سه- هجران.. مسلمه که تا قبل از دو طرفه شن عشق؛ هميشه اين شک هست که «آيا اون هم منو دوست داره؟» و يا حتا «آيا اون هم واقعاً منو به خاطر خودم دوست داره؟» و بعدش هم يه ترس بزرگ هست: «با گذشت زمان، رابطه ي ما چه جوري ميشه؟» يا با در نظر گرفتن شرايط و فراز و نشيب هاي زندگي: اين عشق تا کي وجود داره..

از نظر علمي و عملي، عشق جستجوي چيزي هست که نداريم: لحظه ي وصال، مرگه عشقه. عشق خواستن و خواستن و همچنان خواستنه. اميد به رسيدن.. اما بعد از رسيدن؛ ديگه چيزي وجود نداره. مي تونه علاقه يا محبت باشه؛ اما عشق نه. به همين دليل بود که «كه گور» (؟) بزرگترين فيلسوف دانمارکي و پدر فلسفه ي معاصر که از بزرگترين عشق شناسان دنيا هست؛ پذيرفتن عشق رُ براي خودش کُشت تا بتونه هميشه عاشق زندگي کنه: معشوق ش رُ پس زد تا هميشه در هجران باشه و هميشه در آرزو و تمناي رسيدن.. چون مي دونست وصال، پايان عشقه.. اتفاق پارادوکسيکال جالبيه؛ عاشق براي زندگي چيزي رُ مي خواد که در اصل مرگ خودشه.
پ.ن. البته اين شخص طاقت نمياره؛ بعد از چند سال، تصميم ميگيره اون روي اين زندگي پارادوکسيکال رُ انتخاب کنه؛ دوباره ميره دنبال اون شخص، اما اون موقع چون خانم ازدواج کرده بودن؛ راضي نميشن برگردن به قبل..
پ.پ.ن. اين يه مورد خيلي معروف و جالبه فلسفيه که هميشه همه جا مطرح ميشه :)
پ.پ.پ.ن. در مورد اسم اين فيلسوف شک دارم.. يه چيزي تو همين مايه ها بايد باشه. رو اينترنت (به فارسي) فقط يه نوشته پيدا کردم که ربطي به حرف من نداره. در هر حال شايد اسم اشتباه باشه، اما اصل موضوع درسته.



درخت، برگ، باد و عشق..

درخت..
مردم منو «درخت» صدا ميزنن..

من 5 تا دختر رُ ملاقات کردم؛ زماني که در پيش دانشگاهي بودم. يه دختر بود که هميشه دوستش داشتم، اما هيچ وقت جرأت نکردم برم جلو. نه صورت خيلي زيبايي داشت، نه اندام خوبي و نه هيچ جذابيت خاصي. يه دختر خيلي معمولي بود. دوستش داشتم، واقعاً دوستش داشتم. معصوميت ش رُ دوست داشتم، رک گويي، زيرکي و شکنندگي ش رُ. دليلي که نرفتم دنبالش اين بود که فکر مي کردم يه آدم خيلي معمولي مثل اون، نمي تونه جفت خيلي خوبي براي من باشه. و همين طور مي ترسيدم بعد از مدتي گکه با هم باشيم، همه ي اين احساس ها ناپديد بشه. و مي ترسيدم شايعه و حرف هايي ديگرون، ناراحت ش کنه.

احساس مي کردم اگه اون قراره مال من باشه، بالاخره مال من ميشه و نيازي نيست تا من همه چيز رُ ول کنم به خاطر اون. آخرين دليل، باعث شد اون سه سال منو همراهي کنه. منو ميديد که دنبال دخترهاي ديگه ميرم، و من به مدت سه سال، قلب ش رُ شکستم.

اون حامي خوبي بود، و من خواستار رياست. وقتي دومين دوست دخترم رُ بوسيدم، اون يه دفعه اومد بين ما. خودش خجالت کشيد اما لبخند زد و گفت «ادامه بدين!» قبل از اين که دور بشه. روز بعد، چشم هاش مثل گردو پف کرده بود. مني خواستم بدونم چي باعث شده اون گريه کنه. بعدش، همون روز، از کلاس آموزش فوتبال اومدم چيزي بردارم و گريه ش رُ براي يکي دو ساعت، تو کلاس ديدم. چهارمين دوست دخترم از اون خوشش نميومد. حتا يه بار دوتايي داشتن دعوا مي کردن. من مي دونستم شخصيت اون جوري نيست که بخواد دعوايي رُ شروع کنه. با اين وجود من جانب دوست دخترم رُ گرفتم. سرش داد زدم و همه ي احساس هاش رُ ناديده گرفتم و با دوست دخترم رفتيم بيرون. روز بعد، با من مي خنديد و جک مي گفت؛ انگار هيچ اتفاقي نيوفتاده. مي دونستم اون اذيت شده، اما اون نمي دونست که عميقاً من هم اذيت شده بودم.

وقتي با پنجمين دوست دخترم به هم زدم، ازش خواستم با هم بريم بيرون. بعد، بهش گفتم که چيزي رُ مي خوام بهش بگم. بهش در مورد اين که رابطه ي قبلي م رُ به هم زدم گفتم. خيلي تصادفي، اون هم چيزي بود که مي خواست به من بگه. در مورد اين که با کسي رو هم ريخته..

مي دونستم اون کيه. جريان اين که دنبالش بود، موضوع روز مدرسه بود. بهش قلب شکسته م رُ نشون ندادم؛ فقط لبخند و بهترينِ آرزوها.. وقتي رسيدم خونه، نمي تونستم ديگه نفس بکشم. اشک ها سرازير شدن و من در خودم شکستم. چند بار تا الآن ديده بودمش که گريه کنه براي مردي که از حضورش رُ تأييد نمي کرد؟
در ضمن فارغ التحصيلي، SMS اي رُ تو موبايلم خوندم که: «کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه..»

برگ..
مردم منو «برگ» صدا ميزنن..

در طول سه سال پيش دانشگاهي، روابط خيلي نزديکي با يه پسر داشتم، يه جور رفاقت. اگرچه زماني که اون اولين دوست دخترش رُ داشت، احساسي رُ ياد گرفتم که هيچ وقت نبايد ياد مي گرفتم؛ حسادت. مطمئناً تا حد نهايي ش. اونا فقط به مدت دو ماه با هم بودن. وقتي که از هم جدا شدن، خوشحاليم رُ پنهون کردم. اما بعد از يه ماه، اون با يه دختر ديگه رو هم ريخت. دوستش داشتم و مي دونستم اونم منو دوست داره. ولي پس چرا دنبالم نمياد؟ از اونجايي که منو دوست داره، پس چرا اولين قدم رُ بر نمي داره؟ هر زمان که يه دوست دختر جديد داشت، دل منو به درد مي آورد. بعد از مدت زماني، شروع کردم به نرديد که نکنه اين يه عشق يک طرفه ست؟ اگه منو دوست نداشت، پس چرا اينجوري با من رفتار مي کرد؟ اين بيشتر از چيزي هست که معمولاً براي يک دوست انجام ميدن. مي دونستم چي دوست داره، يا عادت هاش چه جوريه. اما اين رفتارش رُ نسبت به خودم، هيچ وقت نمي تونم بفهمم. نمي توني از من -به عنوان يه دختر- بخواي که ازش بپرسم.

با وجود اين، دوست داشتم همچنان پيش ش باشم. مواظب ش باشم، همراهي ش کنم، و دوستش داشته باشم. به اين اميد که يه روز، اون هم منو دوست داشته باشه. براي همين، منتظرش موندم. بعضي موقع ها تعجب مي کردم که بايد اين انتظار رُ ادامه بدم؟ اين درد، اين دو راهي، سه سال با من همراه بود.

آخراي سال سوم، يه سال سه اي دنبالم بود. هر روز دنبالم ميومد. اون مثل يه باد خنک و ملايم بود که سعي مي کرد با وزيدنش، برگ رُ از درخت جدا کنه. در نهايت، فهميدم که مي خوام به اين باد يه موقعيت کوچيک تو قلب م بدم.

مي دونم که باد، برگ رُ به سرزمين بهتري مي بره. آخرش، برگ درخت رُ ترک کرد. اما درخت فقط لبخند زد و ارم نخواست که بمونم. کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه..

باد..
مردم منو «باد» صدا مي زنن..

براي اين که دختري رُ دوست داشتم که بهش مي گفتن برگ. براي اين که اون خيلي به درخت وابسته بود، در نتيجه من بايد يه باد خبيث ميشدم. بادي که با دميدنش، اون رُ دورش کنه. وقتي اولين بار ديدمش، يک ماه از زماني که به اين مدرسه منتقل شده بودم مي گذشت. شخص ريزاندامي رُ ديدم که به سال بالايي هاي من نگاه مي کرد و من فوتبال بازي مي کردم. در طول ECA (تمرين؟)، اونجا مي نشست. تنها يا با دوستاش، به اون پسره نگاه مي کرد.

وقتي با دخترا صحبت مي کرد، تو چشماش حسادت بود. وقتي بهش نگاه مي کرد، لبخند کوچيکي تو چشماي دختره بود. نگاه کردن بهش برام عادت شده بود. همون طور که اون هم دوست داشت پسره رُ نگاه کنه.

يه روز، اون نيومد. احساس مي کردم چيزي رُ گم کردم. نمي تونم حس م رُ توصيف کنم، مگه اين که بگم يه جور اضطراب و نبود آرامش. سال بالاييه هم اون روز اونجا نبود. رفتم تو کلاسشون، بيرون قايم شدم و ديدم سال بالايي م رُ که داشت بهش بد و بيراه مي گفت.
اشک تو چشماش جمع شده بود وقتي سال بالايي رفت. فرداي اون روز، اونو سر جاي هميشگي ش ديدم، که پسره رُ نگاه مي کرد. به طرفش رفتم و بهش لبخند زدم. يادداشتي رُ برداشتم و بهش دادم. غافلگير شد. بهم نگاه کرد، لبخند زد و يادداشت رُ قبول کرد.

روز بعدش، اومد، يادداشتي رُ به من داد و رفت. نوشته شده بود:‌«قلب برگ خيلي سنگينه و باد نمي تونه با دميدنش اونو دور ببرتش.» «به خاطر سنگيني قلب برگ نيست، به خاطر اينه که برگ نمي خواد هيچ وقت درخت رُ ترک کنه.» يادداشت ش رُ با اين گفته جواب دادم و يواش يواش اون شروع کرد با من حرف بزنه و حضور و تلفن هاي منو پذيرفت. مي دونستم کسي رُ که دوست داره من نيستم. اما اين پشتکار رُ داشتم تا يه روز اونو مجبور کنم که دوستم داشته باشه.

در طول چهار ماه، بيشتر از بيست بار عشق م رُ بهش اعلام کرده بودم. هر دفعه موضوع رُ عوض مي کرد. ولي من هيچ وقت دست نکشيدم. اگه من تصميم گرفتم اون مال من باشه، قطعاً از هر وسيله اي استفاده مي کنم تا بتونم برش پيروز بشم. يادم نمياد چند بار بهش علاقه م رُ نسبت بهش اظهار کردم. اگرچه مي دونستم موضوع رُ عوض ميکنه، همچنان پرتوهايي از اميد رُ در خودم داشتم.

اميدوارم بودم قبول کنه که دوست دخترم باشه. هيچ وقت هيچ جوابي رُ از پشت تلفن ازش نشنيدم. پرسيدم:‌ «چه کار مي کني؟ چه طوري مي توني نخواي جواب بدي؟» گفت:‌«دارم سرم رُ -به نشونه ي جواب مثبت- تکون ميدم.» نمي تونستم چيزي رُ که گوش هام مي شنيدن باور کنم: «ها؟!»

«دارم سرم رُ تکون ميدم» خيلي بلند جواب داد. تلفن رُ قطع کردم، سريع لباسم رُ عوض کردم، تاکسي گرفتم و با عجله به سمت جايي که بود رفتم و زنگ در رُ زدم. زماني که در رُ باز مي کرد، خيلي محکم درآغوش ش گرفتم. کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه..

نتيجه گيري اخلاقي..
در عشق، ما به ندرت برنده ميشيم اما زماني که عشق حقيقيه، حتا اگه ببازي، تو همچنان برنده اي براي داشتن احساس دوست داشتن کسي، بيشتر از مقداري که خودت رُ دوست داري.
زماني ميرسه که از دوست داشتن کسي که دوستش داريم دست بر مي داريم. نه به دليلي اين که طرف از دوست داشتن ما دست کشيده، بلکه چون پي ميبريم اين جوري اون خوشحال تره، اگه بذاريم بره..

چرا چشم هامون رُ مي بنديم وقتي مي خوابيم؟ يا گريه مي کنيم؟ يا زماني که چيزي رُ تصور مي کنيم؟ يا وقتي همديگه رُ مي بوسيم؟ به خاطر اين که زيباترين چيزها تو اين دنيا قابل ديدن نيستن. چيزايي هستن که نمي خوايم هيچ وقت بذاريم برن يا افرادي که نمي خوايم هيچ وقت ترک شون کنيم، اما اينو تو ذهن ت داشته باش که اين که بذاري بره، آخر دنيا نيست. بلکه شروع يه زندگي تازه ست. شادي براي اونايي که گريه مي کنن و اذيت ميشن مي مونه، اونايي که جستجو مي کنن و اونايي که تلاش مي کنن. چون فقط اونا هستن که مي تونن ارزش اهميت افرادي رُ که زندگي مون رُ لمس کردن، درک کنن.

يه عشق بزرگ؟ زمانيه که ما اشک مي ريزيم و همچنان دلواپس طرف هستيم. زمانيه که اون تو رُ ناديده مي گيره و تو همچنان دنبالشي. زمانيه که اون شروع مي کنه کس ديگه اي رُ دوست داشته باشه و تو لبخند مي زندي و ميگي «برات خوشحالم.»
اگه عشقي شکست خورد، خودت رُ آزاد کن. بذار قلبت دوباره بال هاش رُ باز کنه و پرواز کنه. به ياد داشته باش، ممکنه عشق رُ پيدا کني و از دستش بدي، اما وقتي عشقي مي ميره، تو هرگز نبايد همراهش بميري.

قوي ترين افراد اونايي نيستن که هميشه برنده ميشن، بلکه اونايي هستن که بعد از هر شکست دوباره بلند ميشن. به نحوي، در طول زندگي، دو مورد خودت چيزايي رُ ياد مي گيري و مي فهمي که هيچ افسوس و پشيماني وجود نداره و هر چي که هست، يه تقدير مادام العمر از انتخابيه که انجام دادي.

عشق طرز فراموش کردن نيست، اما طرز بخشش تو هست، نوع شنيدن تو نيست بلکه نوع فهميدنته. نوع ديدنت نيست بلکه نوع احساس ت هست. اين نيست که چه جوري بذاري بره، اينه که چه جوري نگه ش داري.
خيلي خطرناک تر اينه که در درون خودت گريه کني تا به صورت بيروني. اشک هاي بيروني مي تونن پاک بشن در حالي که اثر اشک هاي پنهاني براي هميشه مي مونه..
بهتره منتظر کسي که مي خواي بموني تا با کسي که حاضره، مقدماتي رُ بچيني. بهتره که منتظره اون شخص مناسب بموني؛ براي اين که زندگي خيلي کوتاه تر از اينه که بخواي با هر کسي هدرش بدي.


Tree, Leaf, Wind & Love . . .

Tree..
People call me "Tree"..

I had dated 5 girls when I was in Pre-U. There is one girl who I love a lot but never dared to go after. She didn't have a pretty face, good figure or an outstanding charm. She was just a very ordinary girl. I liked her. I really liked her. I liked her innocence, her frankness, her intelligence and her fragility. Reason for not going after her was that I felt somebody so ordinary like her was not a good match for me. I was also afraid that after we were together all the feelings would vanish. I was also afraid other's gossip would hurt her.

I felt that if she were my girl, she'd be mine ultimately & I didn't have to give up everything just for her. The last reason, made her accompanying me for 3 years. She watched me chase other girls, and I have made her heart cry for 3 years.

She was a good actor, and me a demanding director. When I kissed my second girlfriend, she bumped into us. She was embarrassed but smiled & said, "Go on!" before running off. The next day, her eyes were swollen like a walnut. I did not want to know what caused her to cry. Later that day, I returned from soccer training to get something & watched her cry in the classroom for an hour or so. My fourth girlfriend did not like her. There was once when both of them quarreled. I know that based on her character she is not the type that will start the quarrel. However, I still sided my girlfriend. I shouted at her & ignored her feelings and walked off with my girlfriend. The next day, she was laughing & joking with me like nothing happened. I know she was hurt but she did not know deep down inside I was hurt too.

When I broke up with my fifth girlfriend, I asked her out. Later that day, I told her I had something to tell her. I told her about my break up. Coincidentally, she has something to tell me too, about her getting together..

I knew who the person was. His pursuit for her had been the talk of the School. I did not show her my heartache, just smiles & best wishes. Once I reached home, I could not breathe. Tears rolled & I broke down. How many times have I seen her cry for the man who did not acknowledge her presence?
During graduation, I read a SMS in my mobile. It said, "Leaf's departure is because of Wind's pursuit. Or because Tree didn't ask her to stay"

Leaf..
People call me "Leaf"..

During the 3 years of Pre-U, I was on very close terms with a guy as buddy kind. However, when he had his first girlfriend, I learnt a feeling I never should have learnt - Jealousy. Sourness to the extreme limit. They were only together for 2 months. When they broke up, I hide my happiness. But after a month, he got together with another girl.

I liked him & I know he liked me. But why won't he pursue me? Since he loves me why he didn't he make the first move? Whenever he had a new girlfriend, my heart would hurt. After some time, I began to suspect that this was one-sided love. If he didn't like me, why did he treat me so well? It's beyond what you will normally do for a friend. I know his likes, his habits. But his feelings towards me I can never figure out.\ You can't expect me a girl, to ask him.

Despite that, I still wanted to be by his side. Care for him, accompany him, and love him. Hoping that one day, he will come to love me. Because of this, I waited for him. Sometimes, I wondered if I should continue waiting. The pain, the dilemma accompanied me for 3 years. At the end of my 3rd year, a junior pursues me. Everyday he pursues me. He's like the cool & gentle wind, trying to blow off a leaf from a tree. In the end, I realized that I wanted to give this wind a small footing in my heart.

I know the wind will bring the leaf to a better land. Finally, leaf left the tree, but the tree only smiled & didn't ask me to stay. Leaf's departure is because of Wind's pursuit. Or cause Tree didn't ask her to stay..


Wind..
People call me "Wind"..

Because I like a girl called leaf. Because she's so dependent on tree, so I have to be a gust wind. A wind that will blow her away. When I first met her, it was 1 month after I was transferred to this new school. I saw a petite person looking at my seniors & me playing soccer. During ECA time, she will always be sitting there. Be it alone or with her friends, looking at him.

When he talks with girls, there's jealousy in her eyes. When he looked at her, there's a smile in her eyes. Looking at her became my habit. Just like, she likes to look at him.

One day, she didn't appear. I felt something missing. I can't explain the feeling except it's a kind of uneasiness. The senior was also not there as well. I went to their classroom, hid outside and saw my senior scolding her.

Tears were in her eyes while he left. The next day, I saw her at her usual place, looking at him. I walked over and smiled to her. Took out a note & gave to her. She was surprised. She looked at me, smiled & accepts the note.

The next day, she appeared & passes me a note and left. It read, "Leaf's heart is too heavy and wind couldn't blow her away.." "It's not that leaf heart is too heavy. It because leaf never want to leave tree." I replied her note with this statement and slowly she started to talk to me & accept my presents & phone calls. I know that the person she loves is not me. But I have this perseverance that one day I will make her like me.

Within 4 months, I have declared my love for her no less than 20 times. Every time, she will divert away from the topic. But I never give up. If I decide I want her to be mine, I will definitely use all means to win her over. I can't remember how many times I have declared my love to her. Although I know, she will try to divert but I still bear a small ray of hope.

Hoping that she will agree to be my girlfriend. I didn't hear any reply from her over the phone. I asked, "What are you doing? How come you didn't want to reply?" She said, "I'm nodding my head". "Ah?" I could n't believe my ears.

"I'm nodding my head" She replied loudly. I hang up the phone, quickly changed and took a taxi and rush to her place & press her doorbell. During the moment when she opens the door, I hugged her tightly. Leaf departure is because of Wind pursuit. Or because Tree didn't ask herto stay...

Moral..
In love, we win very rarely, but when love is true, even if you lose, you still win just for having the tingle of loving someone more than you love yourself.
There comes a time when we stop loving someone, not because that person has stopped loving us but because we have found out that, they'd be happier if we let go..

Why do we close our eyes when we sleep? When we cry? When we imagine? When we kiss? This is because THE MOST BEAUTIFUL THINGS IN THE WORLD ARE UNSEEN.
There are things that we never want to let go of, people we never want to leave behind, but keep in mind that letting go isn't the end of the world. It's the beginning of a new life. Happiness lies for those who cry those who hurt, those who have searched and those who have tried. For only they can appreciate the importance of the people who have touched our lives.

A great love? It's when you shed tears and still you care for them, it's when they ignore you and still you long for them. It's when they begin to love another and yet you smile and say, "I'm happy for you." If love fails, set yourself free, let your heart spread its wings and fly again. Remember you may find love and lose it, but when love dies, you never have to die with it.

The strongest people are not those who always win but those who stand back up when they fall. Somehow, along the course of life, you learn about yourself and realize that there should never be regrets, only a lifelong appreciation of the choices you've made. Loving is not how you forget but how you forgive, not how you listen but how you understand, not what you see but how you feel, and not how you let go but how you hold on.

It's more dangerous to weep inwardly rather than outwardly. Outward tears can be wiped away while secret tears scar forever.. It's best to wait for the one you want than settle for one that's available. It's best to wait for the right one because life is too short to waste on just someone . .




بارون
پسر و دختر شديداً عاشق همديگه بودن. به چشم همه ي دوستاشون، اونا يه زوج کامل بودن. اونا با هم بيرون ميرفتن، مثل همه ي زوج هاي ديگه، و از با هم بودن و عشق شون لذت مي بردن. با اين حال، چيزي بود که پسر نمي فهميد. هر وقت بارون ميومد، دختر عاشق اين بود که تنهايي بره بيرون زير بارون و به نظر مي رسيد بهش خوش مي گذره. پسر هميشه مي خواست به دختر زير بارون بپيونده، اما دختر جلوش رُ مي گرفت و مي گفت ميترسه مريض بشه. پسر خيلي اهميت نمي داد. فکر مي کرد تا وقتي که دختر خوشحاله، خب خودش هم همون طور خوشحاله.

چيزاي خوب هيچ وقت دووم نميارن. عشقشون يک سال ادامه داشت، و پسر دختر ديگه اي رُ ملاقات کرد. عشق به اين دختر خيلي قوي تر بود و نهايتاً پسر شروع کرد به پايان دادن به رابطه ي قبلي. دختر مي دونست بايد بذاره بره، چون پسر مثل يه اسب وحضي مي مونه؛ از آزادانه گشتن در چمنزر وحضي لذت ميبره. در آخرين روز دوستي شون، پسر دختر رُ ‌فرستاد خونه. پسر آخرين بوس شب به خيرش رُ کرد و گفت که براي همه چيز متاسفه. قبل از اين که از هم جدا بشن، پسر از دختر يه سوال پرسيد. «چه طور مي توني هر دفعه دوست داشته باشي تنهايي بري زير بارون، بدون اين که من همراهي ت کنم؟» دختر يه خنده ي تصنعي کرد و گفت:‌«براي اين که نمي خوام منو ببيني که زير بارون گريه مي کنم» . . .

Tears in the rain . .
Boy and gal were deeply in love.. They were the perfect couple in all their friends' eyes. They went out together like all couples do and enjoy each other company and love. However there is one thing, boy don't understand. Everytime when it rains, gal would love to go out in the rain alone and seems like enjoying herself. Boy always wanted to join the gal in the rain, but gal stopped him and said that she was afraid he would get sick. Boy didn't mind so much, thinking that as long as she is happy, he will be happy as well.

Good things never last, their love lasted for one year and boy met another gal. The love for this other gal is so much stronger and boy finally initated the breakup. Gal know that she has to let him go because boy is like a wild horse, he enjoy the freedom of running in the grassland wildly.On the last day of their relationship, boy sent gal home. Boy give his last goodnight kiss on to gal and said that he was sorry for everything. Before they parted, boy ask gal one question, "How come you always like to go out in the rain alone, without me accompany you?" Gal give a feint smile, and say "Because I don't want to let you see me crying in the rain . . .

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

زهير

..من سعي کرده ام و خواهم کرد آنچه را از ارتباط وقايع در نظرم مانده است بنويسم، شايد بتوانم راجع به آن يک قضاوت کلي بکنم. فقط اطمينان حاصل بکنم و يا اصلا خودم بتوانم باور کنم - چون براي من هيچ اهميتي ندارد که ديگران باور بکنند يا نه. فقط مي ترسم که فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، زيرا در طي تجربيات زندگي به اين مطلب برخورده ام که چه ورطه هولناکي ميان من و ديگران است و فهميدم که تا ممکن است بايد خاموش ماند ..
تا ممکن است بايد افکار خودم را براي خودم نگه دارم. من فقط براي سايه ام مينويسم - سايه اي که روي ديوار خميده است و مثل اين است که هر چه مي نويسم با اشتهاي هر چه تمام تر مي بلعد. براي اوست که ميخواهم آزمايشي بکنم شايد بهتر هم را بشناسيم، چون از زماني که همه ي روابطم را با ديگران بريده ام، ميخواهم خودم را بهتر بشناسم
افکار پوچ باشد ولي از هر حقيقتي بيشتر مرا شکنجه ميکند !!!
آيا اين مردم مشت سايه اي نيستند که براي مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آيا آنچه که من حس ميکنم و ميسنجم سرتاسر موهوم نيست که با حقيقت فرق دارد؟ (صادق هدايت) /


انتخاب يک جمله براي معرفي يک کتاب انقدر سخته که اکثر نويسنده ها ترجيح ميدن پشت جلد، يه توضيح کلي بنويسن.. و انتخاب چند جمله، که بتونه نمايانگر يک کتاب باشه هم به همون قدر سخته. جملاتي که به هر نحو، ارزشمندترين مفاهيم کتاب باشن؛ انقدر که بتوني با جسارت بگي باقي ش به درد نمي خورد !
گلچين زير از کتاب زهير هست (آخرين کتاب پائولو کوئليو / آرش حجازي / نشر کاروان). و البته نويسنده ش من نيستم: من هنوز اين کتاب رُ نخوندم يا هنوز موقع ش نشده که بخوام بخونم ش.. با اجازه از نويسنده ش..

* هر كسي اجازه همه كار دارد جز آن كه كسي را وادار به پيروي از جنون و عطش زندگي خود بكند.

* بهاي آزادي سنگين است به سنگيني بهاي بردگي. تنها فرقش اين است كه اين بها را با لذت و لبخند مي پردازي هر چند لبخندي آميخته به اشك.

* يكي كه ميرود معني اش اينست كه يكي ديگر مي ايد؛ عشق را دوباره پيدا مي كنم!

* تعصب تنها راه رهايي از ترديدهايي است كه همواره در كار برانگيختن و تحريك روح انسان است.

* دنيا معمولا بهترين دارايي مان يعني دوستهايمان را ميگيرد تا به ما بفهماند در اشتباهيم.

* دوست واقعي كسي است كه موقع پيشامدهاي خوب كنار آدم است كسي كه كنار ما بالا و پايين مي پرد و به خاطر موقعيتهاي ما شادي ميكند.

* دوست كاذب كسي است كه با آن قيافه غمگين و آن همدردي فقط در لحظه هاي سختي ظاهر مي شود و در واقع مشكلات ما تسلايي است براي زندگي نكبت بار خويش.

* چيزي كه وجود دارد آزادي انتخاب است و از آن به بعد آدم بايد به تصميم و انتخاب خودش متعهد باشد.

* عشق در سرشتهاي متفاوت ظاهر مي شود در تضاد نيرو مي يابد و در رويارويي و دگرديسي دوام مي يابد.

* در لحظه اي كه مردم تصميم ميگيرند با مشكلي روبرو شوند متوجه مي شوند قابل تر از آنند كه فكر مي كردند .

* انرژي و خرد به تمامي از منشا ناشناخته اي مي آيند كه معمولا به ان مي گوييم خدا.

* هيچ كس در محنت و رنج خودش تنها نيست هميشه كس ديگري هم هست كه مثل ما فكر ميكند مثل ما شادي ميكند يا مثل ما رنج مي برد و اين به ما نيرو ميدهد تا با چالش پيش رويمان بهتر روبه رو بشويم.

* خدا در مورد كيهان داده پردازي نمي كند همه چيز به هم متصل و داراي معناست هر چند اين معنا هميشه پنهان ميماند اما ما وقتي مي توانيم بفهميم كه به ماموريت حقيقي مان بر روي زمين نزديك شده ايم كه رفتاري در قبال ان ماموريت مي كنيم آغشته به انرژي شوق باشد.

* فرض كنيم دو اتش نشان وارد جنگلي مي شوند تا آتش كوچكي را خاموش كنند. اخر كار وقتي از جنگل بيرون مي ايند و مي روند كنار رودخانه صورت يكي شان كثيف و خاكستر آلود است و صورت آن يكي به شكل معصومانه اي تميز. سوال : كدامشان صورتش را مي شويد؟ سوال احمقانه ايست؛ معلوم است آنكه صورتش كثيف است. غلط است! ان كه صورتش كثيف است به ان يكي نگاه ميكند و فكر ميكند صورت خودش هم همانطور است، اما آن كه صورتش تميز است مي بيند كه سرتاپاي رفيقش غبار گرفته است و به خودش مي گويد حتما من هم كثيفم بايد خود را تميز كنم.

* براي اين كه انرژي حقيقي عشق بتواند از روحت بگذرد بايد تو را در حالي بيابد كه انگار تازه به دنيا آمده اي.....خيلي شاعرانه است اما خيلي هم سخت است چرا كه اين انرژي همواره اسير خيلي چيزهاست: تعهدات متقابل، بچه ها، گرايش جامعه...

* چيز مهم هميشه مي ماند ان چه كه مي رود چيزي است كه فكر مي كنيم مهم است اما در واقع بي ارزش است مثل قدرت كاذبي كه گمان مي كنيم براي در اختيار گرفتن انرژي عشق داريم.

* وقتي سرگذشتي را تعريف مي كني يعني هنوز از آن رها نشده اي.

* در زندگي هر كس همواره اتفاقي وجود دارد كه عامل اصلي توقف پيشرفت اوست.

* بهتر است آدم گرسنه بماند تا تنها. چرا كه وقتي تنهاييم انگار ديگر بخشي از بشريت نيستيم و منظورم نه تنهايي داوطلبانه كه تنهايي تحميل شده است.

* ظاهرا در همه جاي دنيا خيلي ها دارند نسبت به موضوع مشتركي هشيار مي شوند و خيلي شبيه هم رفتارمي كنند.

* الوهيت در هر مكان وهر لحظه اي حضور دارد. الوهيت را نمي توان از طبيعت بيرن كشيد و در كتابها گذاشت يا در چهار ديواري حبس كرد.

* در بركت نمي توان صرفه جويي كرد. بانكي نيست تا بركات را در ان ذخيره كنيم تا وقتي با خودمان به ارامش رسيديم برگرديم و از انها استفاده كنيم اگر از آن لذت نبريم انها را لاجرم و براي هميشه از دست مي دهيم.

* عشق بيماريست كه هيچ كس درمانش را نمي خواهد. انكه عشق بر او هجوم مي برد، پس از هجوم ميلي به برخواستن ندارد و آنكه از عشق رنج مي برد ميلي به شفا ندارد.

* رنج موقعي زاييده مي شود كه انتظار داريم ديگران به شكلي دوستمان بدارند كه خودمان مي خواهيم نه به شكلي كه عشق بايد متجلي شود، آزاد و بي اختيار ما را با قدرتش هدايت كند از توقف بازمان بدارد.

تکمله:
مرسي از دوستي که قسمت هاي زير رُ برام آف گذاشته بود:

* او زماني مرد که هنوز زنده بود.

* گدا تجسم بدبختي است. اما از چشم هايش اين طور بر مي آيد که از چيزي لذت مي برد. غم دورنِ آن چشم ها انقدر بارز است که نمي توانم باورش کنم.

* مهم نيست، و کسي نيست تا درباره ي زندگي با او حرف بزنيم، و دنيا مي تواند بدون حضور ناآرام ما، به خوبي و خوشي به راهش ادامه بدهد.

* هيچ کس نبايد از خودش بپرسد چرا خوشبخت نيستم؛ ويروس نابودي همه چيز در اين سوال است. اگر اين سوال را از خودمان بپرسيم، بعد مي خواهيم بفهميم چه چيزي ما را خوشحال مي کند. اگر چيزي که خوشحالمان مي کند با زندگي فعلي مان متفاوت باشد؛ يا ناگهان عوض مي شويم يا خوشبختي مان از اين هم کمتر مي شود. چيزي بدتر از اين احساس نيست که وجود يا عدم وجود ما براي هيچ کس مهم نيست.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴

تنها زندگي کردن

دستم رُ بگير
دختر کوچيک و پدرش از رو پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.» دختر کوچيک گفت: «نه بابا، تو دستِ منو بگير..» «فرق ش چيه؟» پدر که گيج شده بود پرسيد.
«تفاوت خيلي زيادي داره» دختر کوچيک جواب داد: «اگه من دستت رُ بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت رُ ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»
در هر رابطه ي دوستي اي، ماهيت اعتماد به قيد و بندهاش نيست، به عهد و پيمان هاش هست. پس دست کسي رُ که دوست داري رُ بگير، به جاي اين که توقع داشته باشي اون دست تو رُ بگيره..

Hold my hand . . .
A little girl and her father were crossing a bridge. The father was
kind of scared so he asked his little daughter, "Sweetheart, please
hold my hand so that you don't fall into the river." The little girl
said, "No, Dad. You hold my hand." "What's the difference?" Asked the
puzzled father..
"There's a big difference," replied the little girl. "If I hold your
hand and something happens to me, chances are that I may let your hand
go. But if you hold my hand, I know for sure that no matter what
happens, you will never let my hand go." In any relationship, the
essence of trust is not in its bind, but in its bond. So hold the hand
of the person whom you love rather than expecting them to hold yours . . //



ده قانون انسان بودن !
قانون يكم: به شما جسمي داده مي شود. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد، بايد بدانيد كه در طول زندگي در دنياي خاكي با شماست.
قانون دوم: با دوستان مواجه مي شويد. در مدرسه اي غير رسمي و تمام وقت نام نويسي كرده ايد كه «زندگي» نام دارد. در اين مدرسه هر روز فرصت يادگيري دروس را داريد. چه اين درسها را دوست داشته باشيد چه از آن بدتان بيايد، بايد به عنوان بخشي از برنامه آموزشي برايشان طرح ريزي كنيد.
قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآيند آزمايش است، يك سلسله دادرسي، خطا و پيروزي هاي گهگاهي، آزمايشهاي ناكام نيز به همان اندازه آزمايشهاي موفق بخشي از فرآيند رشد هستند.
قانون چهارم: درس آنقدر تكرار ميشود تا آموخته شود. درسها در اشكال مختلف آنقدر تكرار مي شوند تا آنها را بياموزيد. وقتي آموختيد ميتوانيد درس بعدي را شروع كنيد.
قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. هيچ بخشي از زندگي نيست كه درسي نباشد. اگر زنده هستيد درسهايتان را نيز بايد بياموزيد.
قانون ششم: جايي بهتر از اينجا و اكنون نيست. وقتي «آنجاي» شما يك «اينجا» مي شود به «آنجا»يي مي رسيد كه به نظر از «اينجا»ي فعلي تان بهتر است.
قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستند. نمي توانيد از چيزي در ديگران خوشتان بيايد يا بدتان بيايد، مگر آنكه منعكس كننده چيزي باشد كه درباره خودتان مي پسنديد يا از آن بدتان مي آيد.
قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگي كردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد، اينكه با آنها چه مي كنيد بستگي به خودتان دارد.
قانون نهم: جوابهايتان در وجود خودتان است. تنها كاري كه بايد بكنيد اين است كه نگاه كنيد، گوش بدهيد و اعتماد كنيد.
قانون دهم: تمام اينها را در بدو تولد فراموش مي كنيد. اگر مشكلات دانستني هاي درون را از ميان برداريد، همه اينها را به خاطر خواهيد آورد.


حوصله ي ترجمه ي دقيق ندارم، بيشتر مفهوم ش مد نظرمه. در هر حال متن زير نوشته ي خانوم May Sarton ؛ 1912-1995 هست، نويسنده ي مشهوري که جوائز بسياري براي داستان ها، شعرها و مقالات ش گرفته..
پ.ن. اين متن unseen امتحان ما بود مثلاً !

نتيج مثبت گذران زندگي در تنهايي
روز ديگه يکي از آشناها که مرد اجتماعي و شادي بود بهم گفت که يه روز، خيلي اتفاقي، بين دو تا قرار ملاقات، براي يکي دو ساعت تو نيويورک تنها بوده. به فروشگاه زنجيره اي ويتني ميره و خودش رُ با تماشاي چيزا سرگرم مي کنه. و اين براي اون يه شوک (تکان) بزرگ بود -به بزرگي مثلاً عاشق شدن- که کشف کرد مي تونه تنهايي به خودش خوش بگذرونه!

از خودم پرسيدم، اون از چي ترسيده بود؟ اين که يه دفعه، در تنهايي بفهمه که حوصله ش سر رفته يا -خيلي ساده- هيچ کسي نيست که بخواد ملاقاتش کنه؟ اما وقتي وارد اين جريان شده، دلش رُ به دريا زده.. اون الآن در شرايطي هست که بخواد بيشتر به خودش، به درونش توجه کنه. چيزي که خيلي وسيع، کشف نشده و حتا ترسناکتر از فضاي خارجي براي يه فضانورده. از اين به بعد هر درک اون با يه تازگي همراهه و خيلي بيشتر واقعي هست. چرا که کسي که بتونه دنيا رُ براي خودش ببينه، براي دقايقي يا بيشتر به يک نابغه تبديل ميشه. با حضور يک انسان ديگه، حس بينايي به ناچار دو برابر ميشه. به طرز حيرت آوري به اين مشغول هستيم که همراه من در اين مورد چي فکر مي کنه، يا من چه جوري فکر مي کنم؟ اينجوري اثر واقعي گم ميشه يا پخش ميشه.

«موسيقي که با تو شنيدم بيشتر از يه موسيقي بود.» دقيقاً. درنتيجه براي شنيدن خود موسيقي فقط بايد تنهايي به موزيک گوش داد. تنهايي نمکِ شخصيت آدم حساب ميشه؛ طمع واقعي و صحيح هر اتفاق رُ نمايان ميکنه.
«کسي که تنها هست، هيچ وقت احساس تنهايي نمي کنه»؛ روح ماجراجو، راه رفتن در يک باغ آروم، در يک خونه ي خوب، دست شخص تنها رُ بند مي کنه!

در واقع احساس تنهايي وقتي به وجود مياد که با ديگرون هستيم. وقتي با ديگرون هستيم، حتا بعضي وقت ها با عشقمون؛ از سليقه، حالت و مزاج متفاوت مون رنج مي بريم. مراودات انساني گاهي وقتا از ما مي خواد که دريافت آگاهي مون رُ کم کنيم (وضعيت مون رُ ملايم تر کنيم) يا صرفنظر کنيم از هر واقعيت شخصي يا ترس از آسيب ديدن. يا از اين که شخص نامناسبي باشيم که عريان تلقي ميشه در موقعيت هاي اجتماعي. (اما) وقتي تنها هستيم، استطاعتش رُ داريم تا تمام اون چيزي باشيم که هستيم (کامل باشيم) و اون چيزي رُ حس کنيم که واقعا حس مي کنيم. اين يه نعمت خيلي بزرگه!

براي من جالب ترين چيز درمورد من و زندگي کردن به تنهايي، اين بوده که در بيست سال اخير، به صورت فزاينده اي موهبت بخش (rewarding) بوده. وقتي من مي تونم بيدار شم و طلوع خورشيد رُ از روي اقيانوس ببينم، همون طور که هر روز اين کار رُ انجام ميدم، و بدونم که يک روز کامل رُ پيش رو دارم، بدون مزاحمت و پيوسته، که در اون چند صفحه اي رُ بنويسم، با سگم برم قدم بزنم، در بعدازظهر بخوابم و فکر کنم (چرا آدما در حالت افقي بهتر فکر مي کنن؟)، بخونم و به موسيقي گوش بدم، من غرق خوشحالي ميشم.

فقط زماني احساس تنهايي مي کنم که ديگه خيلي خسته هستم، وقتي خيلي زياد -بدون هيچ استراحت و توقفي- کار کردم. وقتي که احساس پوچي مي کنم و احتياج دارم به طور کامل پر بشم. و بعضي موقع ها، وقتي که از يک مسافرت که براي خطابه (سخنراني) اي بوده، برميگردم خونه، وقتي که آدماي زيادي رُ ديدم و با آدم هاي زيادي صحبت کردم و تا خرخره پر از تجربياتي هستم که نياز دارن ثبت بشن، احساس تنهايي مي کنم.

در اون زمان، براي مدتي، تا زماني که خونه احساس خالي و بزرگي داره، شگفت زده ميشم از اين که «خود» من کجا قايم شده. بايد دوباره پس گرفته بشه، شايد با آبياري گلها، و نگاه کردن به هر کدومشون، انگار که هر کدوم شخصي هستن، با غذا دادن به دو تا گربه م، با آشپزي.

زمان ميبره، همون طور که ديدم در انتهاي دشت، چشمه اي هست که فوران مي کنه. اما زماني ميرسه که اين نوع دنيا فرو مي ريزه و اون «خود» از اعماق ناخودآگاه دوباره پديدار ميشه. بازگردوندن تمام چيزايي که جديداً تجربه کردم براي کاوش و درک آهسته ش. وقتي که من مي تونم دوباره با قدرت پنهانم بياميزم، و درنتيجه رشد کنم و درنتيجه تازه بشم. تا زماني که مرگ ما رُ جدا (تکه تکه) کنه.
// مي سارتن

The Rewards of Living a Solitary Life
The other day an acquaintance of mine, a gregarious and charming man, told me he had found himself unexpectedly alone in New York for an hour or two between appointments. He went to the Whitney and spent the "empty" time looking at things in solitary bliss. For him it proved to be a shock nearly as great as falling in love to discover that he could enjoy himself so much alone.

What had he been afraid of, I asked myself? That, suddenly alone, he would discover that he bored himself, or that there was, quite simply, no self there to meet? But having taken the plunge, he is now on the brink of adventure; he is about to be launched into his own inner space, space as immense, unexplored, and sometimes frightening as outer space to the astronaut. His every perception will come to him with a new freshness and, for a time, seem startlingly original. For anyone who can see things for himself with a naked eye becomes, for a moment or two, something of a genius. With another human being present vision becomes double vision, inevitably. We are busy wondering, what does my companion see or think of this, and what do I think of it? The original impact gets lost, or diffused.

"Music I heard with you was more than music." Exactly. And therefore music itself can only be heard alone. Solitude is the salt of personhood. It brings out the authentic flavor of every experience.

"Alone one is never lonely: the spirit adventures, walking / In a quiet garden, in a cool house, abiding single there."

Loneliness is most acutely felt with other people, for with others, even with a lover sometimes, we suffer from our differences of taste, temperament, mood. Human intercourse often demands that we soften the edge of perception, or withdraw at the very instant of personal truth for fear of hurting, or of being inappropriately present, which is to say naked, in a social situation. Alone we can afford to be wholly whatever we are, and to feel whatever we feel absolutely. That is a great luxury!

For me the most interesting thing about a solitary life, and mine has been that for the last twenty years, is that it becomes increasingly rewarding. When I can wake up and watch the sun rise over the ocean, as I do most days, and know that I have an entire day ahead, uninterrupted, in which to write a few pages, take a walk with my dog, lie down in the afternoon for a long think (why does one think better in a horizontal position?), read and listen to music, I am flooded with happiness.

I am lonely only when I am overtired, when I have worked too long without a break, when for the time being I feel empty and need filling up. And I am lonely sometimes when I come back home after a lecture trip, when I have seen a lot of people and talked a lot, and am full to the brim with experience that needs to be sorted out.

Then for a little while the house feels huge and empty, and I wonder where my self is hiding. It has to be recaptured slowly by watering the plants, perhaps, and looking again at each one as though it were a person, by feeding the two cats, by cooking a meal.

It takes a while, as I watch the surf blowing up in fountains at the end of the field, but the moment comes when the world falls away, and the self emerges again from the deep unconscious, bringing back all I have recently experienced to be explored and slowly understood, when I can converse again with my hidden powers, and so grow, and so be renewed, till death do us part.
// May Sarton