جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴

بيوگرافي و يک شعر از Housman

متن زير بيوگرافي Alfred Edward Housman هست. (تلفظ صحيح اسمش رُ بشنوين) و در پايان هم شعري رُ ازش نوشتم، شعري که پيشنهاد مي کنم يه بار اول انگليسي ش رُ بخونين، بعد فارسي ش رُ. شعري که خيلي وقت تو ذهنم بود واسه نوشتن..

هاووسمن در 26 مارچ 1859 در Fockbury انگلستان به دنيا اومد و در سال 1936 از دنيا رفت. وي شاعر و محقق کلاسيک گراي بزرگي در دوره ي خودش بود و باعث شد خيلي از شاعرهاي بعدي راهِ اون رُ ادامه بدن. از بهترين يادگاري هاي پژوهشي ش که از خودش به جا گذاشته Manilius در پنج جلد (نوشته شده در سال هاي 1903 تا 30) و Juvenal به سال 1905 و Lucan به سالِ 1926 هست. البته بيشترين شهرت ت به دليل اشعارش هست. وي در طول حياتش کتابي به اسم «A Shropshire Lad» در سال 1896 و کتاب ديگري به اسم «Last Poems» در سال 1922 چاپ کرد.

با اين که در تمام عمرش شاگرد ممتاز بوده اما امتحان فاينال دانشگاه Oxford رُ در سال 1881 رد ميشه! (که عاملش آشفتگي ذهني ش در اون رمان بوده چون کسي که دوستش داشته، با کس ديگه اي رابطه داشته.) سال هاي 1882 تا 1892، کار کردن به عنوان منشي در Patent Office در لندن، در عين حال که مخارج کارشناسي ارشدش رُ تأمين مي کرد، باعث ميشه به کارهاي کلاسيک رو بياره و لاتين بخونه. صبح ها که کار بوده، عصرها در سالن مطالعه ي British Museum به خوندن متون لاتين مي پرداخته. در سال 1910 استاد درس لاتين در Cambridge ميشه؛ جايي که تا قبل از مرگ در اونجا بود و تدريس مي کرد. هاووسمن خودش رُ بيشتر يک لاتين گرا (Latinist) مي دونست و از فضاي ادبي اون دوران دوري مي کرد. بعد از مرگش، خاکسترش مقابل کليساي St Lawrence به خاک سپرده شد و در همون سال (1985) مجسمه اي به يادبودش در خيابان High شهر Bromsgrove بنا شد.

پدرش solicitor بود (وکيلي که اسناد و مدارک رُ تهيه مي کنه؟) و شش خواهر و برادر داشت که همه از خودش کوچک تر بودن. مادرش نزديک ترين فرد خونه بهش بود و مرگِ اون در تولدِ دوازده سالگي هاووسمن مسلماً ضربه ي بزرگي به هاووسمن جوان وارد کرد؛ چيزي که شايد يکي از دلايل بدبيني در اشعارشه. در دوران تحصيلش در آکسفورد، به همجنس گرايي خودش پي ميبره و عاشق مرد جوان ورزشکاري ميشه که نقش بهترين دوست رُ در زندگي ش ايفا مي کنه، اما نمي تونسته جوابگوي عشق هاووسمن باشه. آشفتگي اين موضوع باعث ميشه هاووسمن فاينال سال آخرش رُ بيوفته و آکسفورد رُ بدونِ گرفتن مدرک ترک کنه. در کل مردي گوشه گير و در برخورد سرد بود.

هاووسمن تقريباً متقاعد شده بود که بايد بدونِ عشق زندگي کنه. براي همين به طور فزاينده اي در خلوت خودش فرو رفت و براي تسلي خاطر، به دفترچه هاي يادداشت پناه برد، جايي که در اون شروع به نوشتن کرد و نتيجه ش شد «A Shropshire Lad»!

به عنوان يه شاعر، مهمترين چيزي که هاووسمن بهش پرداخته زودگذري و فاني بودنِ عشق و زوالِ جواني هست. جالبه بدونين همه ي انتشاراتي ها از چاپ اولين کتاب گلچين اشعارش (Shropshire Lad) شونه خالي کردن و هاووسمن خودش در سال 1896، اون رُ با پولِ خودش چاپ کرد. در طول جنگ جهاني اول، اين کتاب شهرت زيادي رُ براش آورد، به طوري که از کتاب بعدي ش (Last Poems) چشم بسته، استقبال زيادي شد. هاووسمن در سخنراني که تحت عنوان «The Name and Nature of Poetry» (اسم و ذاتِ شعر) داشت عنوان مي کنه که شعر بايد در نتيجه ي ترواش احساسات باشه تا خرد.
آخرين کتاب اون، به اسم More Poems بعد از مرگش، در سال 1936 چاپ شد. چهار سال بعدش هم کتابي با عنوان Collected Poems (گلچين اشعارش) از او چاپ شد. لازمه اضافه کنم مشخصه ي اشعارش سادگي طرز بيان، زيبايي ليريک، لطافت و بدبيني رمانتيک و کنايه آميزشه!

لينک هاي ديگه:
* کتاب A Shropshire Lad شامل 63 قطعه شعر هست که 44 تا از اشعارش رُ مي تونين اينجا بخونين. (و احتمالاً کامل ش رُ در اين آدرس و اين آدرس)

* همه چيز (زندگي، شعر، نقش ش در ادبيات و لينک هاي بيشتر) رُ مي تونين در فرهنگ نامه ي رايگان آنلاين wikipedia به اين آدرس بخونين.

* جملات مشهورش رُ مي تونين در Wikiquote به اين آدرس بخونين.

* يکي از معروف ترين اشعارش "When I Was One-and-Twenty" هست که در اين آدرس مي تونين بخونين ش. اين هم يک بيوگرافي ديگه ازش!

* انجمن هاووسمن در سال 1973 به منظور زنده نگه داشتن ياد اين شاعر بزرگ برپا شد. اين هم آدرس رسمي شون.

* اين هم گلچيني از بهترين اشعارش (خيلي عالي و سبک و مجاني!) و سخنراني معارفه ش به عنوان استادِ University College در لندن هم اينجاست و «Fragment of a Greek Tragedy» رُ هم اينجا مي تونين پيدا کنين. آخرين لينک هم جواب به سوال هاي متداول در مورد Housman هست!






Is my team ploughing?
"Is my team ploughing,
That I was used to drive
And hear the harness jingle
When I was man alive?"

Aye, the horses trample
The harness, jingles now;
No change though you lie under
The land you used to plough.

"Is football playing
Along the river shore,
With lads to chase the leather,
Now I stand up no more?"

Aye, the ball is flying,
The lads play heart and soul
The goal stands up, the keeper
Stands up to keep the goal.

"Is my girl happy
That I thought hard to leave,
And has she tired of weeping
As she lies down at eve?"

Aye, she lies down lightly,
She lies not down to weep:
Your girl is well contented.
Be still, my lad, and sleep.

"Is my friend hearty,
Now I am thin and pine;
And has he found to sleep in
A better bed that mine?"

Yes, I lad, I lie easy,
I lie as lads would choose;
I cheer a dead man’s sweetheart,
Never ask me whose.



همون طور که از عنوان شعر پيداست، کاملاً شعر بريتيش هست. (plough يه کلمه ي بريتيش هست.) شعر دو کاراکتر داره که به طور ساده ميشه گفت کاراکتر اول مردي هست که مُرده و کاراکتر دوم دوست صميمي اون مرد هست. البته به طور دقيق تر شايد بشه در نظر گرفت که مردِ دوم داره تو ذهنش با خودش حرف مي زنه که آيا کارش صحيح هست يا نه و اگه دوستش الآن بود چي ميگفت.

در قسمت اول، مردِ مُرده اول از کارش ميپرسه؛ «آيا الآن که اون مرده، روستاييان و دوستان ديگه ش، زمين اون رُ هم شخم مي زنن؟ آيا صداي جرينگ جرينگ زنگوله اي که به افسار حيوان ها بسته شده همچنان مياد، مثل زماني که اون زنده بوده؟»

در قسمت دوم دوستِ مرد بهش جواب ميده؛ «آره (Aye يه اصطلاح بريتيش هست معادل همون Yea ي امريکن).. آره، اسب ها زمين رُ زير پاشون لگدمال مي کنن و زنگوله ي افسارها جرينگ جرينگ مي کنن. هيچ فرقي نکرده از وقتي که در خاکِ زميني که روش کار ميکردي خفتي.»

بعد، مرد از تفريح شون مي پرسه، شايد خاطراتِ بودن با دوستانش که؛ «آيا الآن که من ديگه نمي تونم بلند شم؛ هنوز فوتبال در کنار ساحل دريا بازي ميشه، با بچه هايي که دنبال توپ چرمي بدَون؟»

«آره، توپ تو هواست. بچه ها با جون و دل بازي مي کنن. دروازه سر جاشه و دروازه بان هم سر جاش وايساده تا توپ رُ بگيره..»

و مرد نگران دوست دخترشه؛ ‌«دوست دخترم خوشحاله؟ کسي که دوريش برام خيلي سخت بود. آيا وقتي عصر سرش رُ ميذاره رو بالش، از گريه کردن (به خاطر مرگِ من) خسته شده و دست کشيده؟»

و دوستِ مرد جواب ميده: «آره، اون به آرامي سرش رُ بر بالش ميذاره؛ نه براي گريه کردن. دوست دخترت خوشنوده. آروم باش، دوستِ من، آرام بگير و در بستر ابدي ت بخواب.» (لحن سطر آخر جوريه که انگار داره چيزي رُ پنهان مي کنه. مي خواد «دوستِ مرده ش» آروم به خواب هميشگي بره و از اين سوال کردن ها دست برداره..)

و در آخر از دوستش مي پرسه، شايد دوست صميمي ش.. کسي که کاراکتر دوم اين conversation بوده تا الآن؛ «الآن که من ضعيف و نحيف شدم، دوستم قوي و سرحال مونده؟ آيا جايي رُ براي خوابيدن؛ بهتر از جاي من پيدا کرده؟» (آيا طرز زندگي ش بهتر از چيزي که من داشتم هست؟ شبا در رفاه مي خوابه؟)

«آره. آره دوستِ من، من در آرامش مي خوابم. طريقي که جوون هاي ديگه هم اگه بودن انتخاب ش مي کردن. من دلِ معشوقه ي مردِ مُرده اي رُ به دست آوردم. هيچ وقت ازم نپرس کي!» (توجه بشه اول به اين که «lie» هم به معني خوابيدن هست هم دروغ گفتن. «من به آسوني دروغ ميگم..» و دوم به اين که تا الآن همه ي «آره» ها Aye بود اما اين بار با اقتدار و شايد عصبانيت، طرف داد ميزنه Yes)

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۸۴

روز آخر

/ خيلي از نوشته ها تاريخ مصرف دارن. يعني به زمان يا حادثه ي خاصي اشاره دارن که در اون موقع پيش اومده. اين جور نوشته ها اگه ارزش ادبي يا اخلاقي نداشته باشه، بعد از گذشتِ تاريخ، مثل يک خبر تاريخ گذشته ي روزنامه، يک نوشته ي مرده حساب ميشه. و اگه ارزش ادبي يا اخلاقي داشته باشه، تا سال ها بعد به عنوان يه اثر ماندگار که بازتاب خاطره ي حادثه اي هست، برجا مي مونه. تابلوترين مثال «سفرنامه» يا «تاريخ نگاري» هايي هست که از قرن ها پيش به يادگار مونده و در سال هاي اخير، با پيشرفت تکنولوژي، آثار ديگه اي (چه نوشتاري چه صوتي-تصويري) بر اساس اون ها ساخته شده و ميشه..


روز آخر

پيرمرد با حالتي نزار گفت: «هيچ وقت به آخرش نزديک نشو. نبايد تو تمومش کني.» سال ها از اون روز مي گذشت و مرد همچنان به ياد مي آورد، بعد از فوت پيرمرد بود که حرف هاش براي مرد موندگار شد. يا شايد تا قبل از اون هنوز کوچيک بود، ولي الآن زندگي رُ تموم کرده بود.

پيرمرد براش داستاني رُ در مورد مردي تعريف کرده بود که با زئوس* دعواش ميشه، زئوس از رو لجبازي هم شده تمام قوانين رُ نقض مي کنه و بدترين شکنجه ها رُ براي مرد پيش مياره. اوايل مرد زجر مي ديده، اما بي تجربگي زئوس باعث ميشه مرد ببُره. و به جايي ميرسه که ديگه هيچي براش مهم نبوده.. به ياد نمي آورد آخر داستان رُ با چه لحني شنيده بود، اما ميدونست واسه مردمي که خبرها رُ دنبال ميکردن، خبر شکست زئوس بايد خيلي تلخ بوده باشه..

پيش خودش فکر کرد اگه اون مرد خودش بوده باشه چي؟ يعني الآن اون پيروز شده؟ يک هفته اي ميشد که همه ش بد آورده بود، اما کم نياورده بود. اوايل خُب شاکي بود. اما کم کم طاقتش تموم شد. به جايي رسيد که به خودش گفت ديگه همه چيز تمومه. مي خوام ببينم ديگه چي ميشه؟ بعد، اتفاق ها بدتر شدن، دور و بري ها هم بدتر شدن، اما خودش رُ نباخت؛ با پررويي منتظر بعدش بود.. تو چند روز بعد، همه چيز بدتر شد، هر کاري که انجام ميداد خراب ميشد، ديگه نه فقط خودش، بلکه دوستاش هم شاکي شده بودن؛ بدقدم شده بود. زندگي خودش هم که خيلي وقت بود از هم پاشيده بود..

يه شب به خودش گفت حالا نوبت منه. من ديگه کوتاه بيا نيستم. و جلو همه ي اتفاق هاي گذشته وايساد. بلند داد زد: «همين؟ قدرت ت تموم شد؟ چرا ساکت شدي؟» با اين که همون لحظه زمين لرزه، تنها سرپناهش رُ خراب کرد، اما مرد بلندتر داد زد: «فقط همين؟ ديگه چي؟»

مي دونست که زئوس هم روزهاي سختي رُ داره مي گذرونه. زئوس که رگ غيرت ش اجازه نميداد به خاطر زورگويي ش معذرت بخواد، مجبور بود بيشتر از قدرتش استفاده کنه و از طرفي، مردک هم ول کنِ ماجرا نبود.. تو اون هفته تقريباً همه ي قوانين طبيعت نقض شد. همه ي بلاهاي ممکن سر مردک اومد. اما انگار نه انگار!

گفته ي پيرمرد رُ به ياد آورد که خواسته بود به سمت «نهايت»ش نره. پيش خودش فکر کرد چه قدر قديمي ها ساده بودن. اگه قرار بود زندگي ش تموم بشه، بايد با دست خودش تموم ميشد. و حالا جلوي زئوس ايستاده بود. پيش خودش فکر کرد فرضاً زئوس شکستش رُ قبول کنه، بعدش چي؟ تو چند هفته ي اخير همه ش گفته بود «بعدش چي؟».

اعتقاد داشت حتا اگه تو آتش هم بره، حداکثر بعد از يکي دو روز عادت ميکنه. واقعاً چه عذابي وجود داشت که بتونه اون رُ رام کنه؟ ديگه براش هيچي مهم نبود. بايد ادامه ميداد، اين بازي رُ زئوسِ بي تجربه شروع کرده بود. زئوسي که مست قدرت بود و بايد روش کم ميشد. جعبه ي پاندورا** باز شده بود و هيچ چيز نمي تونست اون رُ به حالت قبل برگردونه.

مرد تصميم گرفت ادامه بده..



--------------------------------------------------------
* زئوس (Zeus)، خداي خدايان يونان بود. بعدها بهش يوپيتر (ژوپيتر-Jupiter) هم گفتن. همه ي خدايان جاودان ديگه، و همه ي مردم روي زمين زير فرمان او بودن. البته زئوس به هوس هاش مشهوره و عشق بازي هاي پنهان و آشکارش با زنان زيباروي زميني يا حتا الهه هاي آسماني؛ کاري که در شأنش نبود، ولي خُب اون زئوس بود..

** جعبه ي پاندورا (Pandora's box)؛ بر اساس اساطير يونان، نخستين زن که پاندورا اسمش بود با جعبه اي که نمي بايست باز بشه، نزد مرد اومد و از روي کنجکاوي، اون رُ باز کرد. و اينجوري، هر چي پليدي و بلا بود بر سر نوع بشر آورده شد.

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴

يک داستانِ بي اسم؛ اکس

/ مقدمه
چه دليلي براي نوشتن وجود داره؟ اصلاً هدف «هنر» (در معناي عام) چيه؟ 350 سال قبل از ميلاد، ارسطو در «هنر شعر» ميگه: شعر هدفش تشويق به دلاوري و انساني زيستن و بزرگداشتِ آرمان هاي اخلاقيه. و براي اين که جواب افلاطون رُ داده باشه (افلاطون نظرش اين بود که شعر -و هنر در معناي عام- مردم رُ به دوري از اخلاق مي کشونه؛ چه طور شعر ميتونه ستايش بشه درحالي که شاعر زشتي ها رُ به آفريننده نسبت ميده؟ و البته بر اساس نظريه ي مثل -به ضم ميم و ث- ؛ دنيا تصويري از حقيقتي هست که در عالم برتر وجود داره و شاعر زماني که اين دنيا رُ با واژه هايي ديگه توصيف ميکنه، در حقيقت داره از رو تصوير، تصويربرداري مي کنه و اين يعني دو مرحله دور شدن از حقيقت؛ به همين دليل افلاطون کاملاً شعر رُ رد ميکنه و حتا عقيده داره شاعرها بايد مجازات بشن!) ..ارسطو که شاگرد افلاطون بود، براي اين که جوابي به اين نظر افلاطون داده باشه اضافه ميکنه؛ کسي که شعر ميگه بايد به اين درک رسيده باشه که حقيقت رُ بگه. يعني فقط از شاهان ستايش کنه يا جنبه هاي مثبت رُ بگه و مردم رُ به دفاع از آرمان هاشون ترغيب کنه و بهشون وعده ي دنياي بعد از مرگ رُ بده..
و البته هوريس (Horace) شاعر رومي هست که در سال 30 قبل از ميلاد اين نظريه رُ کامل مي کنه و ميگه شعر تنها در حالي بايد باشه که هدفش آموزش باشه. تنها فرق شاعر با معلم اينه که شعر، درس هاي اخلاقي رُ در قالبي ارائه مي کنه که به نظر عموم خوشاينده..

خيلي بعد از اون، در سال 250 ميلادي، لانجاينس (longinius)؛ فيلسوف يوناني براي اولين بار به هنر (شعر) به چشم يک راه براي خوشي، براي لذت بردن نگاه مي کنه و تمام اهداف قبلي و قوانين قبلي رُ ناديده ميگيره، به جاي اون به ظرافت و زيبايي جمله ها نگاه مي کنه و حتا در فرم بندي هم (ارسطو به دليل طرز تفکرش، کمدي رُ بد ميدونست و تراژدي رُ قبول داشت)، لانجاينس هيچ فرم خاصي رُ مشخص نميکنه و تأکيدش رُ ميذاره رو محتوا و هدف اصلي متن. و اينجوريه که نگاه جديدي به ادبيات به وجود مياد. لانجاينس ميشه اولين کارشناس مدرن ادبي و نظريه هاش آغازي ميشه براي دوره هاي بعدتر..


يک داستانِ بي اسم

«ديروز اکس همينجا نشسته بود و خاطراتش رُ برام تعريف مي کرد. يه جورايي به زور نگه م داشته بود. انگار مي خواست کسي باشه باهاش حرف بزنه. اما حين گفتن، اصلاً توجهي به من نداشت، انگار داره واسه خودش تعريف مي کنه.. حتماً از من توقع دارين همه ش رُ تعريف کنم، اما غيرممکنه. هيچ چيز واسه يه پيرمرد شصت ساله مثل من منفورتر از اين برخورد شما نيست.

«البته مي دونم شما هم نگرانشين، خب من هم هستم. اما اون جاش امنه. مطمئنم. يه چيزايي هست که شما نمي فهمين. شما که برق چشم هاش رُ نديدن! بايد يه عمر تو اين دره زندگي کرده باشي تا مفهوم زندگي رُ درک کني. اکس مرد بزرگيه. بيشتر کارهايي که واسه اينجا شده يا پيشنهاد اون بوده يا نظارت کرده. حتا اون اوايل، زماني که با کشيدن پل مخالفت شد، خودش تنها، شروع کرد به جمع کردن الوار.. بعد، کم کم مردم کمکش کردن و وقتي کار پل تموم شد، اسم اکس رُ روش گذاشتن. يه جورايي اين اولين باري بود که اکس قدرت فکري و مديريتي ش رُ نشون ميداد و بعد از اون ديگه کسي به فرمانده ها کار نداشت، اگه اکس چيزي رُ تأييد مي کرد به معني اين بود که بايد انجام بشه

«شايد پيش خودتون فکر کنين پس حالا کوش؟ باز هم بايد بگم؛ اون مي دونه کجا رفته. ديروز حرف هاش يه جوري بود، حدس زدم يه فکري تو سرشه، اما دير گرفتم قضيه رو. شايد من تنها کسي باشم که کل قضيه رُ مي دونه، خيلي قبل پيش حرف هايي بود، که با رفتن گريک فراموش شد.

«اينجا شهر خيلي بزرگي نيست، البته از نظر اقتصادي خوب جواب ميده. به خاطر آب و هوا و منظره هاي منحصر به فردش، از سالها پيش شرکت هاي بزرگ چند تا هتل زدن و تور گذاشتن، واسه همينه که هميشه کلي توريست مياد اينجا. و خُب اينا آدمايي هستن که تو خرج کردن مشکلي ندارن. ميگم، ظاهرش خيلي بد نيست، يه شهر بزرگ آروم؛ بدون آلودگي و تبليغ! حتا چند بار تو جشنواره هاي مختلف برنده شديم؛ بايد احتمالاً خبر مراسم پخت بزرگترين کيک خامه اي رُ شنيده باشين. اين چيزي بود که پارسال برگزار کردن و باعث شد اسم اينجا سر زبون همه ي آدم مهما بيفته. البته يه چيز ديگه هم هست که تکه! چشمه هاي آب معدني اينجا تو دنيا نظير نداره. اگرچه اين واسه خودِ ما مجانيه، اما کلي اقتصاد اينجا رُ مي گردونه.

«خيلي حرف زدم! هنوز واسه اکس نگرانين؟ انقدر نگران نباشين. حتماً ميگين اگه برنگرده چي؟ من هم نمي دونم. شايد واقعاً ديگه برنگرده -اگرچه اميدوارم اينطوري نباشه- اما در اون حالت هم حق رُ به اکس ميدم. ديروز خيلي با هم حرف زديم. از عصر که هميدگه رُ ديديم يه حالت خاصي داشت، هنوز هوا تاريک نشده بود که نشستيم کنار آتش. از خاطراتش مي گفت و از زندگي ش؛ از روزهاي رفته و روزهاي آينده که براي نوه هاش به ارث گذاشته بود. مطمئنم شنيدن درددل هاي دو پيرمرد براتون جالب نيست. يعني تا خودت نباشي درک نمي کني منظورشو.

«يادم نميره، ديروز بعد از اين که هر دومون گرم شده بوديم، رو به افق کرد و خورشيد رُ نشون داد. اون قسمت آسمون صورتي شده بود. گفت: خيلي وقته اين منظره رُ حس نکردم. خوشحالم که کنارم هستي، مثل قديما. دوست دارم خاطره هاي خوبم رُ از اينجا دوره کنم، بعدش ديگه مهم نيست.. پرسيدم: مگه خاطره ي بد هم داشتي؟ تو به همه چيز رسيدي. گفت: اگه به همه چيز رسيده بودم دليلي براي ادامه دادن نداشتم. هنوز يه اتفاق مهم ديگه مونده، يه اتفاق خوب ديگه.

«اصلاً اکس اهل حرف زدن نبود. در دوران جووني ش در روزنامه ي پايتخت ستوني داشت که با اسم مستعار بروتو مي نوشت. ستوني که در اون به عنوان يه تحصيل کرده آخرين اخبار رُ توضيح ميداد يا نتايج سياست هاي ملي رُ ميگفت. واسه خودش کلي مخاطب داشت. يادمه اون موقع ها کلي به هم حسودي مي کرديم. من از همون اول زدم تو کار آزاد، خيلي زود به پول رسيدم؛ اما هيچ وقت طرفدار نداشتم. وقتي مي ديدم خيلي ها واسه دعوت کردن اکس به يه مهموني خودشون رُ مي کشتن، هميشه دوست داشتم جاي اون باشم. البته اون هم همين طوري بود. خيلي موقع ها که از قرض کردن پول خجالت مي کشيد مي گفت آرزو داشته مثل من ميشده، تا حداقل بتونه گليم خودش رُ از آب بيرون بکشه.

«اصلاً چرا شما انقدر نگران اکس هستين؟ اگه مي دونست يه روز بعد از رفتنش اين همه آدم ميريزن اينجا حتماً بر مي گشت دوباره ! ديروز قبل از خداحافظي ازم خواست آخرين خواسته ش رُ برآورده کنم. از وقتي که بچه هاش رفته بودن، تنها تو اين خونه زندگي مي کرد. يه روز در ميون به همديگه سر مي زديم، خيلي با کس ديگه اي رابطه نداشت. عادت داشت عصرها که خيلي دلش مي گرفت ميومد تو رستوران من، قهوه مي خورد و از آرامش فضاي آزاد لذت مي برد. بعضي وقت ها هم به ياد دوران جووني، چيزهايي مي نوشت که البته نمي ذاشت من ببينم. عادت داشت نوشته هاش رُ از همه پنهوون کنه.

«ديروز از من خواست خونه ي قديمي ش رُ -همين جا رُ- بدم به گريک. طبق خبرهايي که دورادور گرفته بود تا آخر هفته گريک داره بر مي گرده اينجا. شايد جوون تر ها يادشون نباشه اما کريگ و اکس دو دوست صميمي بودن که اون زمان ها رابطه شون خيلي زبانزد بود. اوايل حرف هاي اضافي هم زياد پشت سرشون بود اما بعدها همه با ديد احترام بهشون نگاه مي کرد. شما که بايد يادتون باشه؟

«بعد از اين که قرار شد کريگ براي ادامه تحصيلش از اينجا بره، خيلي ها فکر مي کردن اکس هم همه چيز رُ ول کنه و همراهش بره، اما اين طوري نشد. البته همه ي کارهاي مربوط به سفر گريک رُ انجام داد. اون زمان من و يکي ديگه، دوست هاي صميمي ش بوديم و همه مون خيلي زحمت کشيديم تا همه چيز رو به راه بشه. روزي که گريک داشت ميرفت، اکس غيبش زد. حاضر نشد بياد. چه کارش ميشه کرد، هميشه فلسفه ي خاص خودش رُ داشت. هيچ وقت هم درست کسي نفهميد چرا. بعدها تعريف مي کرد، ساعتي که قطار کريگ حرکت داشته، تو کلبه ي چوبي جنگلي بوده، و داشته به منظره اي نگاه مي کرده که هميشه عادت داشتن با هم نگاه کنن. درختي که اسم خودشون رُ روش گذاشته بودن و خاطراتي که فقط خودشون دو تا ازش خبر داشتن.

«نه عجله نکنين، الآن تو کلبه ي جنگلي نيست! خيلي بزرگ تر از اينه که بخواد با شما قايم موشک بازي کنه. بذارين خيالتون رُِ راحت کنم: تو چند سال اخير واسه خودش يه خونه گرفته بود تو يکه شهر ساحلي، خونه اي که پنجره ش به دريا باز ميشد. نميدونم چه شهري، اما خيلي از اينجا دوره. عادت نداشت تعريف کنه، ضمن حرف هاش در مورد کارهايي که انجام داده بود، از اونجا مي گفت و منظره ي فوق العاده اي که داره. به خودش قول داده بود تا قبل از تموم شدنِ خونه و رفتن به اونجا زنده بمونه.

«اتفاقاً اين اواخر خيلي هم بهتر شده بود. افت و خيز داشت ديگه؛ مريضي ش حرف تازه اي نبود. سرطاني که جديداً همه ي مردم رُ همدرد کرده. با اين حال گلايه نمي کرد؛ هميشه مي گفت: فرضاً چند سال کم و بيش، فرقش چيه؟..»

بازپرس در حالي که خونه رُ تفتيش مي کرد پرسيد: «نگفتي، اصلاً واسه چي رفت؟»

و پيرمرد ادامه داد: «شنيده بود گريک داره برمي گرده، شايد مي دونست کسي رُ نداره، و نمي خواست تنها گزينه باشه. خونه رُ با همه ي خاطره هاش گذاشت و رفت..»

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

طناب

متن زير خيلي باحال بود. نصفه شبي کلي خنديدم. شايد بايد جدي برخورد مي کردم اما به نظرم بامزه ست، همين! واسه همين هم کپي ش کردم اينجا؛

طناب...

داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوهها بالا برود. او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد ولي از آنجا که افتخار اين کار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندي هاي کوه را تماماً دربرگرفت و مرد، هيچ چيز را نمي ديد؛ همه چيز سياه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر، روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد و درحاليکه به سرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط، فقط لکه هاي سياهي را درمقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه، او را در خود مي گرفت.

همچنان که سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، تمام رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش بين آسمان و زمين، معلق بود و فقط طناب، او را نگه داشته بود و در اين لحظه سکون، برايش چاره اي نماند جز آنکه فرياد بزند: خدايا کمکم کن.

ناگهان صداي پرطنيني که از آسمان شنيده ميشد جواب داد: از من چه مي خواهي؟
- خدايا! نجاتم بده.
: واقعاً باور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
: اگر باور داري، طنابي را که به کمرت بسته است، پاره کن.

يک لحظه سکوت...
و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد...

---------
گروه نجات مي گويند که يک روز بعد، يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند. بدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود...و او فقط يک متر از زمين فاصله داشت.

و شما؟چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها کنيد؟

در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد:
هرگز نبايد بگوييد که او شما را فراموش کرده يا تنها گذاشته است.هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست. به ياد داشته باشيد که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.


"I am thankful for the husband who snoser all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me."


من از خدا ممنونم که شوهر تمام شب خروپف مي کند زيرا اين به من مي گويد که او سالم است و کنار من زنده خوابيده

"I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street."


من از خدا ممنونم که دختر جواني دارم که هميشه از شستن ظرف ها مي نالد و اين يعني که او در خانه است نه در خيابان.

"I am thankful for the taxes that I pay , because it means that I am employed."


من ازخدا براي ماليات هايي که مي پردازم ممنونم زيرا که اين يعني من کار مي کنم.

"I am thankful for the mess to clean after a party , because it means that I have been surrounded by friends."


من از خدا ممنونم به خاطر ظرف هاي که بعد از مهماني مجبورم بشورم زيرا اين يعني
که با دوستانم بوده ام.

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۴

يک داستانِ بي اسم؛ گريک

/ مقدمه
... تنها نکته ي مهم در رابطه با داستان هاي تحليلي خلاصه شده، طرز برخورد با اونه.. ادبيات کلاسيک سال ها بر اين نکته تأکيد داشته که نوشته هاي بلند (ناول) نمونه هاي ممتاز ادبي هستن، در حالي که نوشته هاي کوتاه فقط براي طنز يا بيان خبر به کار ميره. و البته اين يکي از شفاف ترين تعارض هاي بين ادبيات کلاسيک و ادبيات نوين (مدرن) بوده و سبک نو ظهور «مينيماليسم» که در دوره ي اخير طرفداران روزشماري رُ داشته، بهترين تعريفي هست که براي مشخصه ي «کوتاه نويسي» ميشه مثال زد. اگرچه افزوني طرفدارن نوشته هاي مينيمال به هيچ عنوان دليلي بر رد رمان هاي بزرگ ادبي نميشه، اما شايد بتونه بعضي تنگ نظري ها و مرزيندي هاي ادبي رُ تکوني بده.

در ادبيات نوين، در عين آزادي کامل نويسنده، قوانيني حکم فرماست که از تجربه هاي پيشين براي کسب علاقه ي مخاطب نشأت ميگيره. در همين راستا، ساده نويسي و کوتاه نويسي لازمه ي يک اثر محسوب ميشه، به نحوي که مخاطب براي فهميدنِ نوشته نياز به استفاده از فرهنگ لغت نداشته باشه و کوتاه؛ به اندازه اي که حتا نشه يک جمله رُ از متن اصلي حذف کرد و در همين راستا، خواننده به جاي خوندنِ دويست صفحه، بعد از هر سطر يا پاراگراف بتونه از خودش بپرسه؛ دليل گفتن اين جمله چي بوده و نويسنده چرا اون رُ ذکر کرده؟ و البته در ذات داستان، هيچ تفاوتي بين يک مينيمال و يک ناول وجود نداره، تنها فرق در طرز بيان (و البته مخاطب هاي متفاوت هر سبک) هست.




يک داستانِ بي اسم

/ فصل اول
: «صبح ساعت هشت منو بيدار کنيد لطفاً»
- «چشم آقاي اکس، راستي يه نامه داشتين..»
: «مرسي»
اميدوار بود نامه از موسسه اي باشه که جديداً رزومه ش رُ واسه شون فرستاده بود؛ يه درآمد عالي! چند سري سخنراني واسه آدمايي که تو رودربايستي هم شده فرداش کلي از کتاب هاش رُ مي خريدن و سعي مي کردن بعضي از جمله هاش رُ بلد بشن. واسه همين نتونست صبر کنه و قبل از رفتن به اتاقش، تو راه نامه رُ باز کرد: باز هم يه طرفدار که احتمالاً تو زندگي زناشويي ش مشکل داره و توقع داره بدون عضو کردنِ خودش، دنيا واسه ش عوض بشه.

اين اتاق براش پر از خاطره بود. وقتي براي اولين سخنراني به ديترويت دعوت شده بود، شب رُ اينجا گذرونده بود. پنجره ي بزرگ رو به شهر، و ماشين هاي هميشه در حال عجله. بعد از اون، چندين بار براي سمينار و حتا مسايل شخصي به ديترويت اومده بود، و هميشه دوست داشت تو همين اتاق، همين هتل، شب رُ بگذرونه. حتا چند بار حس کرده بود دلش واسه اين پنجره تنگ شده.

روز اول با ديدن پنجره ي به اين بزرگي، فکر کرده بود دنيا چه قدر بزرگه! وقتي از بالا ماشين ها رُ ميديد که با سرعت رد ميشن، فکر کرد حتا اگه خدا هم باشه نمي تونه همه شون رُ دنبال کنه، و راستي خدا از اون بالا اينا رُ چه قدري مي بينه؟
خيلي واضح به ياد مي آورد اولين صبحي که با صداي زنگِ تلفنِ پذيرش از خواب بيدار شد و حس کرد رو خورشيد زندگي ميکنه. تا به حال خورشيد رُ همسطح خودش نديده بود: اون جلو، يه خورشيد بزرگ تو قاب پنجره بود. بزرگ تر و نوراني تر از چيزي که تا به حال حدس ميزد باشه. با خودش فکر کرده بود که اگه قراره چيزي، نشانه اي باشه واسه تأييد راهي که انتخاب کرده، اون خورشيده. با صداي بلند بهش صبح به خير گفته بود و با اعتماد به نفس به محل سخنراني رفته بود..

حدوداً هفت سال از اون ماجرا مي گذشت، و دوباره اکس از پنجره اي که اسم خودش رُ روش گذاشته بود، داشت به بيرون نگاه مي کرد. فکر کرد زندگي ش يه کم تکراري شده. هفت سال پيش وقتي با ترديد سعي داشت مخاطبانش رُ قانع کنه که حق با اونه، تقريباً تمام انرژي ش رُ مجبور بود صرف کنه و همين خودش لذت بخش بود. اما حالا انقدر تجربه داشت که بتونه جواب هر سوالي رُ به نفع خودش بده.

به ياد نمي آورد هفت سال پيش چه جوري آينده ي خودش رُ از اين پنجره ديده و خورشيد چي بهش گفته بود؛ فقط يه خاطره ي مبهم تو ذهنش بود، از يه حس اعتماد به نفس، يه تکيه گاه قوي، و نور خيلي روشن خورشيد. همين کافي بود تا بدونه حتا اگه همه اشتباه کنن، اون داره تو راه درست گام مي ذاره و بالاخره تونسته بود به خيلي ها «راز جهان» رُ آموزش بده. کتاب هاش با مليون ها تيراژ رو به رو شده بود، حتا حرف هايي بود براي ارائه ي يکي از کتاب هاش به عنوان واحد درسي در دانشکده ي فلسفه. موفقيتي که حتا تو خواب هم نمي ديد و شهرتي که واسه يه آدم عادي غيرممکن به نظر مي رسيد، با اين وجود خودش راضي نبود.

يک سال بعد از اولين سخنراني، زماني که اولين جرقه هاي موفقيت به وقوع پيوسته بود و هر ارگاني سعي داشت تا با مربوط ساختن خودش به اکس، حداقل تبليغي براي خودش کرده باشه، به مجلس شامي دعوت شده بود که تمام بزرگان کشور حضور داشتن. در پايان بعد از تقدير، يکي از هنرمندان شعري سروده بود با اين مطلع که «اگر امسال بهترين سال زندگي ت بوده، بکوش تا هر سال چُنين باشد». بازتاب اون مراسم آغاز موفقيت هاي اکس شد و طرفداري اکثريت روزنامه ها و مجلات، باعث شد مردم متوجه حضورش بشن و پيشنهادهاي بعدي شکل بگيرن.. اما هيچ وقت نتونست شادي رُ کسب کنه که تو اون مجلس داشت. هر سال قبل از سال نو، بعد از حساب کتاب هاي مالي و تمديد قراردادها، وقتي به خودش فکر مي کرد به همون مراسم برمي گشت، به احساسي که اون سال داشت؛ به شادي و به اعتماد به نفسي که اون سال داشت. هر جوري حساب مي کرد زندگي ش از سال قبل بهتر بود، تجربه هاي جديد، سفرهاي جديد و البته پيشرفت مالي شديد؛ اما زندگي واسه ش آسون شده بود و شايد به همين دليل بود که حتا فکر نمي کرد بتونه دوباره به اون شادي برسه.



/ فصل دوم
«صبحانه تون آماده ست آقاي اکس»
با همه ي تجملاتي که ثروت با خودش مياره، صبحانه ش هميشه فقط يک ليوان قهوه تلخ بوده. يکي از عادت هايي که هيچ وقت ترک نکرد و عقيده داشت حتا اگه بتونه هم ترک نميکنه، چون اونوقت ديگه نمي تونه خودش باشه. بعد از سي سال زندگي، در مورد مسايل روزانه به يه قانون خيلي ساده رسيده بود «کاري رُ که دوست دارم انجام ميدم، چون اين جوري راحتم. و البته نياز نيست راه هاي ديگه رُ تست کنم، يک بار همشون رُ امتحان کردم و از اين به بعد رو تصميمي که گرفتم زندگي مي کنم..»

به ياد آورد گريک، نامزد سابقش رُ که هميشه مي گفت «زندگي شخصي ت بر عکس چيزي که مردم ميبينن افتضاحه». شايد دليل شادي بيش از حدِ سال هاي نخست موفقيتش، وجود گريک تو زندگي ش بود. اولين عشقي که اکس از همه پنهانش کرد، اما در تنهايي اون رُ يه عشق پاک مي دونست. بعد از رفتن گريک، براي از دست ندادن موقعيتي که داشت، واسه خودش يه شخصيت رويايي خلق کرده بود و هر از گاهي با ديدن عکسي که با هم گرفته بودن، حس تنهايي ش رُ با کسي شريک ميشد که در حقيقت فقط خاطره بود. حتا شايد به خاطر اطمينان در برنگشتنِ گريک بود که اين شخصيت براي هميشه تو قلب اکس موند، هر چند کم کم عکس تو قاب عوض شد و خاطره ها به تصاويري بي حس بدل شدن، اما تجربه اي بود براي اکس که تونست با خودش ارتباط برقرار کنه و به شخص دومي نياز نداشته باشه. ايده ي کلي ش درباره ي زندگي رُ با دانشي که با يادآوري خاطراتش با گريک به ياد مي آورد کامل کرد و فلسفه اي رُ به وجود آورد که کليد گمشده ي زندگي اجتماعي امروز بود.

بايد عجله مي کرد. ساعت نه سمينار شروع ميشد و اون رُ به عنوان اولين سخنران انتخاب کرده بودن. بعد از سمينار مراسم امضاي کتاب بود که يکي از بهترين بازارها براي فروش فوري پوستر و کتاب به حساب ميومد و اصرار و تبليغ انتشاراتي ها براي برگزاري اين مراسم، جو صميمي عجيبي رُ بين نويسنده ها و مخاطبينش به وجود مي آورد، به گونه اي که به سختي ميشد باور کرد اينا همون افرادي باشن که ساعت هاي متوالي، ساکت و آرام به يک سخنراني گوش مي کردن، و در پايان هر مطلب با رعايت احترام، خيلي خشک و رسمي، سخنران رُ تشويق مي کردن.

معمولاً در هنگام امضا، مخاطباني بودن که سعي مي کردن ارتباط برقرار کنن يا خواهان مشاوره ي شخصي بودن که به سادگي -بعد از هفت سال تجربه- ميشد با عذرهاي موجه و رسمي، اونا رُ به کتاب هاي از قبل منتشر شده راهنمايي کرد. اما نامه نه! اکس عاشق نوشتن بود و معتقد بود «اگه کسي تا اين حد واسه من وقت گذاشته، پس وظيفه ي من هست که جوابش رُ تا حدي که ميتونم بدم». و هميشه در پايان سخنراني هاش اين جمله رُ ميگفت که «مطمئن باشيد اگه نامه اي رُ جواب ندادم، مشکل از پست بوده و دوباره نامه تون رُ بفرستين».

ساعت رُ نگاه کرد: فقط نيم ساعت وقت داشت براي رسيدن به سمينار. براي گريز از ترافيک اول صبح، ماشين از خيابان هايي عبور کرد که زماني باغ بوده و امروز ديوارهاي بلندِ در امتدادِ اتوبان، چشم انداز جديد شهر محسوب ميشد. و البته مردم به اين وضع عادت کرده بودن، مردمي که در پي کارهاي روزمره ي خودشون، تنها و غريب، شب رُ روز مي کردن و سالي يک بار، لحظه ي تحويل سال، شايد فکر مي کردن هدف زندگي شون چي بوده. اکس نظريه اي داشت که اگه تبليغات رسانه هاي جمعي و تفريحاتي که جوامع جديد مردم رُ بهش خو داده بودن نبود، يأس فلسفي خيلي عميق تر در جامعه وجود داشت. تنها دليل ادامه ي حيات براي عامه مردم، فقط اين بود که زندگي خودش ادامه داره. تغييرهاي ناگهاني که در دهه هاي اخير، در باور و افکار مردم پيش اومده بود، ظاهر اعمالشون رُ کاملاً دگرگون کرده بود.. ميشد گفت انسان ها تصميم گيرنده نيستن؛ ميگذره و اون ها فقط بازيگرهايي هستن که نمايش رُ ادامه ميدن.

عضويت در يک انجمن، NGO يا گروه محلي، تمام احساس تنهايي يک روز تعطيل رُ پر مي کرد. گروه هايي که با عنوان کردن اهداف دست يافتني و تشويق اعضا به حمايت، تمام وقت و فکرشون رُ وقفِ رسيدن به چيزي مي کردن که عملاً نياز واقعي هيچ کس نبود. چه کسي در اين دوره به هدف زندگي فکر مي کرد؟ به خاطر مي آورد، در دوران دانشجويي از استادي پرسيده بود «هدف زندگي رُ آدم ها تعيين مي کن يا جامعه؟» و جواب گرفته بود هيچ کدوم. زندگي نمايش بزرگي بود که نمايشنامه ش نوشته شده و آدم ها با استفاده از پرش هاي زماني، حال رُ مي گذروندن و آينده رُ مي سازن.

تکان شديد ماشين و صداي بد و بيراه راننده، اکس رُ به دنياي «اکنون» برگردوند. دنياي مردماني که شعارشون «غنيمت شمردن دم» بود و مدت ها بود به زندگي ماشيني خو گرفته بودن. به ياد آورد زماني رُ که در طول راه، گريک کنارش مي نشست و با جمله هاي عاشقانه ش، شادي زندگي رُ بهش عرضه مي کرد. به ياد آورد چندين بار قبل از سخنراني هاي مختلف، دوستان ديگه ش همراهي ش کرده بودن و تا آخرين لحظه با هم خنديده بودن. اما الآن تنها بود، همراهي ميزبان رُ قبول نکرده بود و قرار بود در سالن به همديگه بپيوندن.

طي سال هايي که گريک رفته بود، موقعيت هاي جالبي براش پيش اومد که شايد هر کس ديگه اي به جاي اکس بود، الآن پايبند شده بود. خصوصاً بعد از شهرت خوب ش، آدم هاي زيادي سعي کردن خودشون رُ به اکس نزديک کنن. در نظر اکس اين هيچ فرقي با سو استفاده هاي شرکت هاي بزرگ نداشت؛ هر دو براي تبليغ خودشون سعي مي کردن اعتماد اکس رُ جلب کنن، و بعد از يک مهماني يا يک صحبت دوستانه، از اون به عنوان تبليغ يا عاملي براي عرضه ي خودشون استفاده مي کردن. اوايل حتا خودِ اکس هم حاضر بود در قبال مبلغي، جريان فکري خاصي رُ تأييد کنه، اما هر چه بيشتر در اين روابط پيش رفت، بيشتر با اصل نيت ها و خواست هاي واقعي شون آشنا شد. و اين کار باعث شد چند بار مجبور به شکايت از شخص يا شرکتي بشه، کاري که خيلي با روال زندگي ش تطابق نداشت.

ساعتش رُ نگاه کرد: هشت و چهل دقيقه. اگر الآن در برلين بود، تا دقايقي ديگر اخبار صبحگاهي شروع ميشد و الکس در حالي که قهوه ي تلخش رُ مي خورد، آخرين تغييرات اقتصادي رُ دنبال مي کرد. خيلي وقت بود خودش رُ درگير کارهاي غيرضروري و سرمايه گذاري هاي بي مورد کرده بود. انگار نيرويي بود که اون رُ به سمت جريان فکري عامه ي مردم سوق ميداد. طمع پول، داشتن زندگي مرفه تر يا نگراني از عدم ثبات اقتصادي، بزرگترين هوچي گري هايي هستن که سال هاي سال، مردم رُ به انجام ماشيني کارهايي واداشته بود که عملاً هيچ دردي رُ دوا نمي کرد. با گسترش مشغله هاي فکري، مقاوت افراد در برابر اون ها کاهش پيدا کرده بود و به انجام دادنشون عادت کرده بودن، تا حدي که حتا در نظر عموم، عدم انجام چُنين کارهايي شک برانگيز به نظر مي رسيد! شايد عمداً مردم خودشون رُ در دنياي تو در توي خارج گم مي کردن تا نخوان به واژه ي آرامش روحي فکر کنن.

به طور حتم اگه گريک اون جا بود، اون رُ از ادامه ي «کارهاي احمقانه» منع مي کرد. کارهايي که در نظر گريک مختص جوامع فقير يا طرز فکري سطحي نگرانه بود و براي موفقيت بايد ازشون حذر مي کرد. هر وقت به روزهاي گذشته فکر مي کرد، به اين نتيجه مي رسيد که هر چه که هست، و به هر جايي که رسيده، اين جايگاه؛ همه و همه نتيجه ي عمل به حرف هاي گريک بوده. زماني تصميم گرفته بود تمام ثروتش رُ به گريک ببخشه، چرا که اين طرز فکر، اين فلسفه ي نوين و هر آنچه که باعث موفقيت ناگهاني ش شده بود، حرف ها و جريان فکري بود که گريک در ذهن اون به اثبات رسانده بود. اگر اعتماد به نفس و همراهي گريک نبود، هيچ وقت نمي تونست به اينجا برسه..



/ فصل آخر
تالار قديمي در نظر اکس هيچ بود. هفت سال پيش، دقيقاً در همين جايگاه ايستاده بود و محو عظمت و شکوه مجسمه هاي درهاي ورودي بود که فهميد متن سخنراني رُ به همراه نداره. زمان براي ناراحتي وجود نداشت، بايد کاري مي کرد. تصميم گرفت تمامي حرف ها رُ به صورت خودموني بيان کنه و از مثال هايي استفاده کنه که بهشون آشنايي کامل داره. اطميناني که اون روز داشت، باعث شد سخنراني به بهترين وجه ممکن انجام بشه و آغازي باشه در برداشتي نو از فلسفه ي ارسطو در باب هدف زندگي.

تنها چيزي که با يادآوري اتفاقات اون روز حس مي کرد، شور و هيجاني بود که ديگه در سال هاي اخير تجربه شون نکرد. امروز مي تونست جلسه رُ خيلي بهتر از هميشه برگزار کنه، متني که از قبل نوشته بود کل زمان سخنراني رُ مي گرفت و بعد هم تشويق مردم. خودش رُ در برابر اون جايگاه، در اون تالار، بي تفاوت مي ديد. دوست داشت کسي بود تا از قدمت مجسمه هاي در ورودي براش مي گفت. مي دونست در کار خودش حرفه اي شده و اين تقريباً اجتناب ناپذير بود.

در طي سخنراني، چشمانش رُ بر روي تمام افراد مي گردوند و با لحن گرم و مطمئنش، سعي مي کرد همه رُ به طرفداري از خودش تشويق کنه. البته هميشه بودن افرادي که در رديف هاي جلو، بدون توجه به صحبت هاي اکس، خشک نگاه مي کردند و گهگاهي با لبخندي، حضورشون رُ به رخش مي کشيدن. اما توجيه شدن افرادي که در رديف هاي ديگه نشسته بودن، آغاز کار هيجان انگيز اکس محسوب ميشد. مردمي که در ظاهر همه از يک قشر خاص بودن، اما بعد از سخنراني، اگه فرصتي پيش ميومد تا صحبتي با هم داشته باشن، محتواي زندگي هر کدوم حتا يک ذره متمايز از ديگران نبود؛ حضور فيزيکي در جمع و تنهايي خودخواسته براي گذراندن زندگي. و اين باعث شده بود اولين اصلش در برخورد با اون ها، نشون دادن صميميت در ظاهر و حفظ حريم دوستي در باطن باشه. به هيچ عنوان نمي خواست مثل خيلي هاي ديگه در مسير جرياني قرار بگيره که مجبور بشه با کسي رابطه ي دوستي داشته باشه، اون هم افرادي که به قول گريک، بيمار محسوب ميشدن. بيماراني که گوشه اي از درد ناشي از کمبودها و نقص هاي زندگي شون رُ با شنيدن صحبت هاي اکس التيام مي دادن. و همين بود که به تديج باعث محبوبيت و فروش کتاب هاي اکس ميشد.

صداي مبهم جمعيت و نزديک شدن مجري برنامه، خبر از شروع جلسه ميداد. اکس با همراهي دوستي به پشتِ پرده خوانده شد، تا بعد از معرفي و مقدمه ي کوتاه صاحب مجلس، زماني که اسمش صدا زده ميشد، از در پشتي وارد بشه و با گذشتن از ميان رديف هاي صندلي، به روي سن بياد و با تعريف و تمجيد از حضور گرم و استقبال صميمي حضار، به سخنراني ش ادامه بده.

با شعري شروع کرد و سعي در جلب توجه مردم داشت که چهره ي آشنايي رُ ديد که در بين صورت هاي خسته و مردد، به اون لبخند ميزد. قديمي ترين ديداري که به ياد داشت، مربوط به يک سال پيش ميشد؛ زماني که در يک مراسم امضاي کتاب، کسي از او درخواست يک قرار ملاقات در رستوران سنت پير رُ داشت؛ درخواستي متفاوت با ديگران. اکس بي معطلي با بهانه هاي قانع کننده و لحني رسمي، از ادامه ي صحبت امتناع کرده بود، اما اون شب، پيش خودش فکر کرده بود که در صورت پذيرش دعوت، مجبور نبود به تنهايي در رستوران هتل شام بخورد. به تنهايي؟ چه فکر مسخره اي! اکس هميشه تنها بوده، تنها ناقض اين جمله خاطره هاي زيباي حضور گرم گريک بود که مانند رعد و برقي از زندگي ش گذشت.

شايد اگه حضور اون زن ادامه پيدا نمي کرد، حتا اکس به ياد نمي آورد که روزي به يک شام دعوت شده، اما اصرارهاي خاموش زن، موضوع رُ در نظر اکس برجسته تر کرده بود. پيش خودش فکر کرده بود هيچ احساس ترس يا نگراني وجود نداره، مي تونه دفعه ي ديگه دعوتش رُ بپذيره و براي هميشه به اين کابوس خودساخته پايان بده. اما تنها حرکت زن، حضور در همه ي مراسم و تحويل دادن لبخندي بود که مي تونست دال بر مهر باشه، يا شايد هم فقط يک احترام رسمي.

و بعد، زماني که انتظار اکس به سر رسيده بود، تصميم گرفت براي خودش چارچوبي وضع کنه تا بتونه دوباره آرامش قبلي خودش رُ حفظ کنه؛ هرگونه تماس با مراجعه کننده ها بايد به يک برخورد رسمي تنزل پيدا مي کرد. دليلي براي داشتن برخودي دوستانه وجود نداشت. زماني رسيدن به موفقيت، شهرت و فروش کتاب ها، باعث ميشد الکس به هر کاري دست بزنه، اما امروز به نقطه اي رسيده بود که بخواد فقط خودش رُ در نظر بگيره. خودش رُ تنها، در اتاق هتلي، در حالي که براي انجام سخنراني آماده ميشه و طبق عادت، آخرين نگاهش در آينه، به گوشه ي سمت چپ ميوفته، جايي که هميشه عکس قديمي گريک رُ مي ذاشت. عکسي که جزوي از وسايل ضروري سفرهاش به حساب ميومد.

و زن دوباره به اون لبخندي زد. اوايل شايد در چهره ي اون، زيبايي ديده بود که خاطره ي اولين ديدارشون به صورت يک تصوير زيبا در ذهنش مونده بود، اما اکنون نامرتبي دندان ها، چشم هاي خمار و کوچکي بدن و موهاي لختِ زن، تنها تصوير زشت مترسک قديمي رُ برايش تداعي مي کرد. مترسک بيماري که با حضور در جلوي اکس، سعي در تقليل درد شخصي خود داشت.

با خودش فکر کرد، چه قدر دلش براي گريک تنگ شده..

سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۴

دايدو

از دو سه سال پيش با صداي دايدو آشنا شدم اما يک سالي ميشه که ازش خيلي خوشم اومده. خصوصاً بعضي آهنگ هاش که تمام وعده هاي غذايي منو شامل ميشه. آهنگ هايي که ميشه گذاشت تو لوپ تا چندين روز يا هفته همين طور پشت سر هم بخونه..
کنجکاو شدم در موردش رو نت بخونم و نتيجه ش شد چيزايي که ميبينين.
پ.ن. خيلي عکس هاي خوشگل بود که چون صفحه سنگين ميشد اينجا نذاشتم. چندتا لينک آخر صفحه هست و براي باقي سايت ها / عکس ها از گوگل استفاده کنين.


بيوگرافي:
کريسمس 1971 در لندن، انگلستان به دنيا اومد. از پنج سالگي وارد دنياي موسيقي شد. در شش سالگي به يادگيري ريکورد (نوعي فلوت) پرداخت و در مدرسه ي موسيقي Guildhall در لندن پذيرفته شد. وقتي ده سالش بود مي تونست پيانو و ويولن، هر دو تاشون رُ خوب اجرا کنه. مثل هر جوون ديگه اي، دايدو هم به سفرهاي دور بريتانيا پرداخت و اولين صداي اون در آلبوم Reverence (حرمت) از گروه Faithless شنيده شد؛ گروهي که برادر بزرگترش، Rollo (که DJ هم هست) اون رُ راه انداخته بود؛ به همراه Sister Bliss و Maxi Jazz ..

انتشار آلبوم در سال 1995 اتفاق افتاد که مورد استقبال واقع شد. در دو سال آينده گروه Faithless دور دنيا، تورهايي رُ اجرا کردن و تونستن پنج مليون نسخه از آلبوم شون رُ به فروش برسونن.. در اين زمان دايدو اولين آلبومش به اسم «No Angel» رُ که حاوي اشعار قوي و صداي محکمش بود، آماده مي کرد.. ترکيب علاقه ي دايدو به صداي گرم آکوستيک و شيدايي برادرش در سازهاي الکتريکي باعث شد اين آلبوم هم مدرن باشه هم کلاسيک. اين آلبوم در اوايل سال 1999 در امريکا پخش شد اما اون زمان، خيلي مورد توجه واقع نشد.

دايدو همچنان در جمع بود و در کلوپ ها و فستيوال ها شرکت مي کرد از جمله در Lilith Fair و اين زماني بود که أهنگِ «Thank you»ش به عنوان موسيقي متن فيلم «Sliding Doors» در حال ضبط بود. اين آهنگ شديداً مورد استقبال قرار گرفت و قسمت دکلمه ي اولش براي امنم (Eminem) ستاره ي موسيقي رپ فرستاده شد. امنم متن رپي رُ براي آهنگ نوشت و از صداي دايدو به عنوان همخوان استفاده کرد. آهنگ «Thank You» در سال 2001 جزو يکي از پنج آهنگ برتر شناخته شد و باعث شد آلبومش عنوان بهترين فروش رُ با 12 مليون نسخه فروش در سراسر دنيا، به همراه داشته باشه..

در سال 2002، دايدو همچنان در مراسم هاي مختلف شرکت مي کرد و در تبليغ «No Angel» تلاش کرد. جايزه هاي زيادي از Brit (فستيوال موسيقي بريتانيا)، Brit، Bravo و ARIA دريافت کرد. بعد از اين موفقيت ها بود که دايدو فهميد آلبوم دوم بايد خيلي کامل تر باشه تا بتونه همچنان مردم رُ راضي نگه داره.. و در نهايت جولاي 2003 بود که خبر آماده شدن آلبوم دومش رُ منتشر کرد..


ديسکوگرافي/ آلبوم ها:
در سال 1999 آلبوم No Angel (+)
در سال 2001 آلبوم آهنگ Thank You (+)
در سال 2003 آلبوم Life for Rent (+)
در سال 2004 آلبوم White Flag/Stoned/Paris (+)
در سال 2005 آلبوم Live at Brixton Academy (+) در اين پک يه DVD هست با 17 کليپ (از جمله آخرين کارهاي دايدو مثل Life For Rent، Sand In My Shoes و Don't Leave Home) و يک CD با 12 آهنگ که به طور مساوي از دو آلبوم قبلي گلچين شده.


لينک:
* دايدو ميوزيک دات کام سايت رسمي دايدو هست که کامله اما خيلي به روز نيست! قسمت جالبي از سايت به وبلاگِ Mark اختصاص داره. پارسال، دايدو و چند نفر ديگه، تور دور اروپا داشتن و اين وبلاگ از اونجا آپ ديت ميشد و البته شامل عکس هاي غير رسمي جالبيه !

* دايدو در LIVE 8 يه آهنگ جديد خوند به اسم هفت ثانيه (Seven Seconds) که مي تونين از اين آدرس اونو گوش کنين. اين آدرس، صفحه ي دايدو در AOL Music هست و خيلي از موزيک ويدئوهاي ديگه ش رُ هم مي تونين در همين جا ببينين.

* يکي از جالب ترين سايت هاي طرفدارن دايدو (که متاسفانه انگليسي نيست) اما همچنان به ديدنش مي ارزه 4dido هست. از دستش ندين!

* به جز سايت بالايي، تو atpictures.com هم کلي عکس ازش مي تونين پيدا کنين :)

* ليريک همه ي آهنگ هاي دايدو !

* صفحه ي دايدو در سايت ukbritney.net هم تقريباً کامله. چک کردنش بد نيست ؛)

* سايت alldido.co.uk که طرفدارهاي دايدو درست کردن و قسمت هايي داره مثل اخبار و..
+ معمولاً جمع کردن امضا از آدمهاي معروف يکي از سرگرمي هاي «طرفداران اون شخص» حساب ميشه.. اين هم امضاي دايدو براي شما، آماده ي پرينت!

* بر اساس IFPI (مخفف: International Federation of the Phonographic Industry) /فدراسيون بين المللي صداشناسي/ آلبوم «Life For Rent » رکورد فروش رُ در سرتاسر دنيا شکسته. اين آلبوم، سريع ترين فروشِ يک آلبوم از سال 1997 در انگلستان بوده و در 20 کشور مقام نخست رُ به خودش اختصاص داده و در تمام کشورهايي که جدول دارن، جزو پنج آلبوم برتر بوده. در ضمن اين آلبوم جايزه هاي سه گانه ي «Platinum Europe Award» رُ کسب کرده و بيشتر از يک مليون نسخه ش در امريکا فروش رفته.

* آهنگ Here With Me در اصل تم موسيقي متن شو تلويزيوني Roswell بود. آهنگ Thank You هم موسيقي متن فيلم Sliding Doors (به بازی Gwyneth Paltrow در نقش اول زن) بوده و البته همين آهنگ توسط امنم (Eminem) هم بازخوني شده. حتا اين آهنگ بعدها به وسيله ي امنم و التون جان (Elton John) اجرا شد (بدون حضور دايدو! در اون آهنگ، التون جان به جاي دايدو «Thank You» رُ مي خونه و امنم هم جملات خودش رُ ميگه..) و اين شروع محبوبيت دايدو در امريکا بود، به طوري که ميگن دايدو، در انگلستان خودش معروف شد اما در امريکا* امنم معروفش کرد! و ديگه اين که دايدو در اصل براي موسيقي کلاسيک آموزش ديده، يعني بايد سر و کارش با پاواراتي ميوفتاد نه امنم!
و نهايتاً اين که؛ Sarah McLachlan رُ شايد بشه يکي از هم مرتبه هاي دايدو دونست. با اين تفاوت که Dido به واسطه ي برادرش خيلي بيشتر تحت تأثير موسيقي شهري و جديد قرار داره و صداي نرم و تک اون باعث شده بين مردم همه ي دنيا طرفدار داشته باشه.

* در برنامه هاي تلويزيوني زيادي مثل Saturday Night Live, The Tonight Show (مجري: Jay Leno) و The Late Show (مجري: David Letterman) شرکت کرده و در کل، زياد «در جمع» بوده.

* شماره ي اکتبر و نوامبر مجله ي One Way در سال 2003 به دايدو اختصاص داشت، که مي تونين از آرشيو مجله، اون رُ بخونين. (+ روي جلد)

* بر اساس نظرسنجي ها بيشترين مرکز توجه دايدو، صداي گرمشه و نه ظاهرش. اگرچه بهش ايرادهايي گرفتن که بايد بيشتر بره باشگاه و فيزيک بدني ش رُ بهتر کنه. و البته مزيتش به استفاده ي متعادل (کم) از لوازم آرايشيه.

* در نظر سنجي که در مراسم Grammy Awards انجام شد، دايدو لقب صداي معاصر شنوندگان موسيقي روز (contemporary sound of today's music listeners) رُ به خودش اختصاص داد.

* تاريخ دقيق تولد دايدو؟ 25 دسامبر 1971

* دايدو در خانواده ي موسيقي دوست به دنيا اومد، مادرش از طرفداران موسيقي بود و برادر بزرگش گروهي رُ داشت که چندين آهنگ عرضه کرده بودن.

* ريشه ي اسم غيرمتعارف Dido به يک اسطوره ي کلاسيک برميگرده؛ دايدو يا Elissa اسم ملکه ي افريقاي Carthage بود، کسي که پس از محاصره شدن توسط Aeneas دست به خودکشي زد. (کاملتر؟)
- در ضمن مادر دايدو (ي خواننده) شاعر و اهل ادب هست و احتمالاً انتخاب اسم توسط مادرش انجام گرفته..

* دايدو «بدون تلويزيون» بزرگ شده. (تلويزيون نداشتن!)

* عکس alan smith دوست پسر قبلي دايدو !

* عکس دوست پسر جديد دايدو !

* دايدو در سن پانزده سالگي و با شنيدن صداي خواننده ي جاز، Ella Fitzgerald، مجذوب موسيقي ميشه و پس از اون -به واسطه ي برادرش- در گروه هاي مختلفي مي خونه.

* در پايان هم يه نقل قول معروف از دايدو:
"It's much better when I go out with my mates
and we stop talking about me like I'm some sort of egomaniac.
It's great when we can just have a drink."
-Dido

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

ماهي بزرگ

توي يه جشن، داره به من معرفي مي کنه آدما رُ . اوني که اونجا نشسته صاحب شرکت بود. قبلش هم بود. الآن اون هم فروخته، جشن واسه همينه.

زماني که رئيس، اون بود، سخت کار مي کرد، با متد خودش، و موفق بود.

شروع دوستي اون و جک اينجوري بود که داشتن تو يه فروشگاه خريد مي کرد. بدون هيچ حرفي احساس مي کنن به هم نياز دارن. انقدر پاک بود که تا لحظه ي آخر صاحب فروشگاه مانع نميشه و بعد ميگه اين حتا تبليغ مثبت واسه فروشگاهِ که همه آزادن..

اما اون يک بار اشتباه مي کنه، با اين که همه دوستش بود، با اسلحه ميره تا ماهي رُ امتحان کنه. ماهي بزرگ.

اگرچه تو دريا گير مي کنه و ماهي کمکش مي کنه. اون ديگه نمي تونست به اون ماده نزديک بشه. (حساسيت داشت)

وقتي بيدار ميشه و مياد ميبينه يکي ديگه رئيسه و کارها اين جوري پيش رفته که شرکت دس کس ديگه ست و همچنان موفقه، اصلاً حسادت نکرد. خيلي راحت لبخند زد و برگشت خونه.

مطمئن بود زندگي اون در رابطه با شرکت تموم شده ديگه، حالا اون ماهي رُ داشت که هر آرزويي رُ مي تونست برآورده کنه. و چرا ماهي به اون خدمت کرده بود؟