دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

جملات قصار و 22 داستان خيلي کوتاه

به حرف ديگرون گوش نکن! اونا همه شون يه مشت احمقن؛ کار خودت رُ بکن! فقط همين!

جملات زير از ايميل هاي چند روز اخير سايت My Daily Insights گرفته شده:

«مقدار موفقيت شما با ميزانِ باورهاتون معين ميشه»
اين هشت کلمه مسير زندگي منو در اکتبر 1997 عوض کرد. از زماني که ماشينم رُ از دست داده بودم و از خونه بيرونم انداخته بودن، تا وقتي که بخوام زندگي اي رُ بگذرونم که تو روياهام مي ديدم، راهِ طولاني رُ طي کردم از وقتي که ياد گرفتم چه جوري از قدرتِ باورم استفاده کنم.
اين کار سه دقيقه و پنجاه و دو ثانيه (3:52) از وقت شما رُ ميگيره براي اين که بفهمين قدرتِ باورهاتون ميتونه زندگي تون رُ عوض کنه.

کسي که بالاي تپه با دهان باز مي‌ايسته، بايد زمان خيلي طولاني منتظر بمونه تا يه اردک بريون بيوفته پايين.
/ کانفيوشِس (کنفوسيوس؛ فيلسوف چيني 551 سال قبل از ميلاد)

آدم موفق کسيه که بتونه شالوده ي شرکت ش رُ با آجرهايي که ديگرون بهش پرت مي کنن بسازه.
/ ديويد برينکلِي

هر چيزي که تو تو زندگي ت بخواي، آدم هاي ديگه هم همون رُ خواهند خواست. به اندازه ي کافي به خودت ايمان داشته باش تا بپذيري انديشه اي رُ که تو هم همون قدر درباره ش حق داري.
/ ديان ساير

"The size of your success is determined by the size of your belief."
Those 13 words changed my life in October 1997. From being evicted from my home and losing my automobile, to living the life of my dreams, I've come a long way since I learned how to use the power of belief.
It will take you three minutes and fifty-two seconds (3:52) to find out if the power of belief can change your life.

"Man who stand on hill with mouth open will wait long time for roast duck to drop in."
/ Confucious

A successful man is one who can build a firm foundation with the bricks that others throw at him.
/ David Brinkley

Whatever you want in life, other people are going to want it too. Believe in yourself enough to accept the idea that you have an equal right to it.
/ Diane Sawyer







چيزي داريم به اسم داستان کوتاه يا short story که مشخصات خاص خودش رُ داره؛ ساده ترين، و شايد بشه گفت بي اهميت ترين خصوصيت ش اينه که بايد کوتاه (short) باشه؛ اما اين عملاً اصلاً اهميت خاصي نداره. فرق اصلي يک داستان کوتاه با ناول يا رمان تو ساختارهاشون هست؛ از شخصيت پردازي گرفته تا پيرنگ (plot) و غيره..
و در عين حال چيزي داريم به اسم مينيمال يا داستان هاي خيلي کوتاه (very short story) که نتيجه ي هنر مدرن و آخرين پرده از ادبيات هست. قبلاً يه کم درموردش گفته بودم؛ مينيمال ها، داستان هاي خيلي خيلي کوتاه هستن؛ در حد چند جمله حداکثر. در اصل مينيمال شامل همه ي حرف هاي ضروري ميشه و هيچ کلمه ي زائدي نبايد توش باشه. شايد بهتر باشه هر نوشته در يک کتاب چاپ بشه، بعد از خونده شدن، هفته ها بهش فکر بشه و بعد از دريافتِ کل جريان، نوشته ي بعدي خونده بشه. مثلاً در نوشته ي «به آرومي ماشه رُِ با شست ش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.» صحنه ي خودکشي توصيف شده (چکاندن ماشه با انگشت شست) و انساني که خالي از هر نوع هراس و اميدي هست و شهري گرفته که خارج دنياي فرد قرار داره و تنها صدايي رُ پخش ميکنه که تا چند لحظه ي ديگه اون هم از بين ميره.. اصولاً معمولاً ميشه از يک مينيمال خوي يه ناول نوشت!

در زير بيست و دو داستان خيلي کوتاه از مت هُنان رُ ميارم. هر داستان با ستاره (*) شروع ميشه. در پايان هم مثل هميشه اصل متن.. ولي قبلش، لينک هاي مربوط به اين پست: سايت مت هنان | وبلاگش | و اصل داستان ها.

* وقتي چيزهاش رُ بسته بندي کرد تا به فلوريدا اسباب کشي کنه، مايکل از عکسش؛ زماني که بچه اي بود در آغوش پدرش، بيرون اومد و نياز به گريه کردن رُ فرو نشاند.

* وان با اولين اشاره ي نور بيدار شد و به روز طولاني که در کشتزارهاي مارچوبه، در مقابلش قرار داشت فکر کرد.

* وقتي داشت باک ماشين ش رُ پر مي کرد، اِما مي خواست بدونه مردي که در اون وسيله ي نقليه ي ورزشي سبز رنگ هست مجرده يه نه؟ و نگران بود که خودش هميشه تنها بمونه..

* «آقا، آقا، مي تونين لطفاً کمک کنين مامانم رُ پيدا کنم؟»

* پائول صفحه (سرنوشت) رُ برگردوند.

* براي اين که موقر به نظر برسه، مِليندا دامن ش رُ پاره کرد و شد مثل يه احمقِ لوده.

* موتور ماشين، با بي اعتنايي بين ريل هاي راه آهن پرتاب شد، همراه با باري از ذغال سنگ که با احترامي جابرانه به عقب مي لرزيدند.

* وقتي در حمام ِ بخار آرام گرفت، سْتيو فکر کرد «خُب، اين چيزيه که ديگه هيچ وقت امتحانش نمي کنم.»

* پائولا ساعدش رُ با دست گرفت و رضايتي صامت رُ به مردي که مي دونست هيچ وقت نمي تونه ازش بگذره پيشکش کرد.

* فيليپ تا ديروقت به خوندن ادامه داد، در حالي که با اشتياق زير عبارت هاي مهمي از اون کتاب کوچيک قرمز خط مي کشيد.

* به آرومي ماشه رُِ با شست ش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.

* سمانتا براي روزها مي گريست.

* لِستر عرق رُ از پشت گردنش پاک کرد، آچار فرانسه رُ به کنارش پرت کرد، به خورشيد خيره شد و کلمه ي «کثافت» رُ به آرومي زير لبش گفت.

* «تو کي هستي که بخواي به من بگي چه جوري بايد زندگي م رُ بگذرونم؟»

* لَو بر عرشه ي کشتي ايستاد و از بين امواج، به سرزميني خيره شد که دوستش داشت و دلش انقدر براش تنگ ميشد که بهش احساس تهوع آوري دست داد تا به نبودن ش فکر کنه.

* در ناميدي، سْيد دونه هاي به جا مونده از خوشه چيني رُ از رو زمين جمع کرد و يکي يکي قورت داد.

* کارل متعجب ميشد اگه اظهارنظرهاي عوام فريبانه ي ميگل درباره ي لَو آن خواهشي محرمانه رُ در برخي چيزها نشون نمي داد.

* همه با دلاوري مُردند، اگر پوچ و بيهوده ست، يک بار امتحان ش کن.

* به بالا نگاه کرد، هواپيمايي ديد که نزديک ميشد. در شگفت موند که چه کسي مي تونه باشه.

* شارلوت براي هميشه موجب دردسر شهر شد، که دوشنبه صبحي در اونجا مست کرد.

* زماني که زنگ به صدا در اومد تا آغاز يه روز جديد رُ نشون بده، دانْستِن يواشکي به پشتِ سر و موهاي دم اسبي دي با شيفتگي نگاه کرد و با اشتياقي بي پاسخ درد کشيد.

* گلوريا به پسرش نگاه کرد -اين بيگانه ي موهوم که از آنِ مردي بود- و همه چيز او را بخشيد.


22 Very Short Stories by Mat Honan

* As he boxed up his belongings for the move to Florida, Michael came across a picture of himself as a boy in his father's lap, and suppressed the urge to cry.

* Juan woke at first light, and thought of the long day in the asparagus field that lay ahead of him.

* While filling up her car at the gas station, Emma wondered if the man in the green SUV was single, and worried that she would always be alone.

* "Mister, mister, can you please help me find my mommy?"

* Paul turned the page.

* In her attempt to seem demure, Melinda tore her skirt and looked quite the fool.

* The engine car hurtled recklessly along the rails with its load of coal shaking behind in violent respect.

* As he eased into the steaming bath, Steve thought "well, that's something I'll never try again."

* Paula fingered her forearm and offered mute acquiescence to the man she knew she could never deny.

* Phillipe read long into the night, fervently underlining significant passages in the little red book.

* He slowly pulled back the hammer with his thumb until the revolver made a click that could be heard for miles in the still, cold Minnesota night

* Samantha wept for days.

* Lester wiped the sweat from the back of his neck, dropped the wrench by his side, stared up at the sun, and whispered the word "shit."

* "Who are you to tell me how I should live my life?"

* Lao stood at the ship's bow, and peered across the waves at the land that he loved and already missed so much that it gave him a nauseous feeling in his stomach to contemplate his absence.

* In desperation, Sid scooped the gleanings from the floor, and swallowed them one by one.

* Carl wondered if Miguel's snide remarks about Lou Ann did not in some way indicate a secret desire.

* Everybody died in a valiant, if futile, attempt.

* Looking up, he saw a plane approaching, and wondered who it could be.

* Charlotte was always a hell of a town to get drunk in on a Monday morning.

* As the bell rang to indicate the start of a new day, Dunstan made secret eyes at the back of Dee's ponytailed head, and ached with an unrequited longing.

* Gloria looked at her son -- this virtual stranger of a man -- and forgave him everything.