چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۶

با چشمانِ بسته

پيرمردي بود مرتب، تميز. در چشمان‌ش حسرتِ خاصي نداشت و هر شب در آرامش کامل به خواب مي‌رفت. روزگار را به خواندن و گهگاه نوشتنِ کتاب‌هاي ديني مي‌گذراند. از راهِ حل اختلاف و اندرزِ مردم اندک درآمدي داشت. يک شب دلهره‌اي عجيب تمام وجودش را فراگرفت. شنبه بود. بي‌هيچ اختياري پاهاش را لرزان مي‌ديد و افکارش را مغشوش. در باد صدايي بود که او را به نام مي‌خواند. هيچ نمي‌دانست. صدا اصرار کرد. پنجره بسته بود. خوابيد.

خواب ديد خورشيدي‌ست بزرگ در ملکوت، معلق و استوار، در حال سوختن و صداش را به جايي راه نيست. انديشيد: من انسان‌م و اين تنها يک خواب. به خود نگريست، جز توده‌ي سفيدي از پر هيچ نيافت. پرنده‌اي بود، کوچک، بي‌ارزش، با بال‌هاي قهوه‌اي. از شاخه پريد و بر زمين افتاد. بال‌ش درد گرفت. خواست بيدار شود اما راهي نبود. به تمرينِ پرواز ايستاد و با نيروي باد اوج گرفت. با شنيدنِ صداي تير گريخت، نه، زخمي شده بود.

چشم گشود. رودي بود جاري. تمام وجودش بر گستره‌ي زمين کشيده مي‌شد و پيش مي‌رفت. سريع، گاهي آرام، به سمتِ مقصدي نا‌معلوم. برگِ سبزي بود، در جريان. سبزِ کم‌رنگ، جوان. بر رودي خروشان شناور. حرکتِ سردِ آب را بر بدنِ خود حس کرد، مي‌خواست برخيزد، همه جا آبي بود. صداي مرغ دريايي او را به خود آورد. مرغي بود، در کنار ديگر مرغان. آزاد، سبک، و دريا در پيش رو. انديشيد از روز ازل مرغي بوده، پرنده‌اي رها بر پهنه‌ي آسمان. جستي زد.

مُرده بود.

جمعه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۶

صد در صد - اتگار کرت

بيوگرافي:
متولد 1967، تل‌آويو. نويسنده‌ي داستان کوتاه، ناول نگاره‌اي(؟)، و چند فيلم و برنامه‌ي تلويزيوني. شيوه‌ی نگارش‌ش ساده، و دربرگيرنده‌ي زبان روزمره، اصطلاحاتِ عاميانه و لهجه‌اي‌ست. نوشته‌هاش بر بسياري از نويسندگانِ هم‌دوره تأثيرگذار بود و باعث به جريان افتادنِ موجِ جديدي از محبوبيتِ داستانِ کوتاه در اسرائيل، در نيمه‌ی دوم دهه‌ي نود شد. بيشتر: به انگليسي



متن زير ترجمه‌ي فارسي داستانِ «صد در صد | One Hundred Percent» از آخرين نوشته‌هاي «اتگار کِرِت | Etgar Keret» (ترجمه از عبري به انگليسي: ساندرا سيلورستون | Sondra Silverstone) هست، که در مارچ 2007 در هفته‌نامه‌ي هفتگي (+) چاپ شد.



صد در صد | اتگار کرت - مهدي اچ اي

دست‌هاش رُ لمس مي‌کنم، صورت‌ش رُ، موها، و به سمتِ پايين، پيرهن‌ش. و بهش مي‌گم: «روني خانم Roni، به خاطر من، لطفاً درش بيار.» اما اين کار رُ نمي‌کنه. پس عقب‌نشيني مي‌کنم و از اول انجام مي‌ديم؛ لمسِ همديگه، کاملاً برهنه، تقريباً. برچسب لباس‌ش مي‌گه که از صد در صد نخ درست شده. و لابد بايد احساس خوبي بده، اما زبره. هيچ چيز صد در صد نيست؛ اينو هميشه اون مي‌گه؛ فقط نود و نه مميز نود و نه درصد، خدا خواسته. به نشانه‌ي اميدواري انگشت وسطي رُ رو انگشتِ اشاره‌ش مياره و مي‌زنه به تخته. از اون پيرهن متنفرم. صورت‌م رُ خراش مي‌ندازه، نمي‌ذاره تا گرماي بدن‌ش رُ حس کنم. حتا نمي‌تونم بفهمم به عرق کردن افتاده يا نه؟ و دوباره مي‌گم: «روني، لطفاً..» صِدام مثل ناله‌ي کسيه که با دهانِ بسته خودش رُ گاز گرفته «..دارم مي‌ام، لطفاً درش بيار.» جُم نمي‌خوره.

احمقانه‌ست. شش ماهه با هم هستيم و تا به حال برهنه نديدم‌ش. شش ماه، و هنوز دوستان‌م بهم تذکر مي‌دن که نبايد رابطه‌مون جدي بشه. بعد از شش ماه با هم زندگي کردن، هنوز داستان‌هايي رُ برام تعريف مي‌کنن که همه ديگه از حفظيم؛ که چه جوري جلو آينه ايستاده و سعي کرده با يک کاردِ آشپزخونه سينه‌‌هاش رُ از جا درآره، چرا که از شکل بدن‌ش متنفر بوده، که آخرش چه طور کار به بيمارستان ختم شده - اون هم چند بار. در حالي که در ماگ‌هاي «ما» قهوه‌«مون» رُ مي‌نوشن اين داستان‌ها رُ جوري بهم مي‌گن انگار اون يک غريبه‌ست. بهم مي‌گن فاصله‌مون رُ حفظ کنم، در حالي که ما ديوانه‌وار عاشق هم‌ايم. بايد به اين خاطر بکُشم‌شون، اما هيچي نمي‌گم. نهايتاً مي‌خوام که ساکت شن، و ساکت مي‌شينم و در ذهن‌م ازشون متنفر مي‌شم. ديگه چي مي‌تونن در موردش بهم بگن که خودم ندونم؟ چي مي‌تونن بگن که باعث شه يک ذره کمتر دوست‌ش داشته باشم؟

سعي مي‌کنم بهش توضيح بدم، که اهميتي نداره. که چيزي که بين ماست انقدر قوي هست که هيچ چيز نتونه از بين ببرت‌ش. همون طور که ازم مي‌خواد؛ به نشونه‌ي اميدواري، انگشت وسطي رُ رو انگشتِ اشاره مي‌ذارم و مي‌زنم به تخته. بهش مي‌گم که مي‌دونم، که بهم گفتن، که مي‌دونم اونجا چيه و برام کوچک‌ترين اهميتي نداره. اما نتيجه نداره، هيچ چيز در مقابلِ او نتيجه نمي‌ده. حتا يک سانت هم کوتاه نمي‌اد. بيشترين پيشروي‌م بعد از يک بطري شراب کيانتي، شب سال نو بود، و حتا اون هم فقط يک دکمه.

بعد از انجام آزمايش، دوست‌دخترش رُ صدا مي‌زنه -کسي که يک بار ديگه هم اين کار رُ کرده- تا ببينه درصدِ وخامت چقدره. نمي‌خواد بچه رُ سقط کنه، مي‌تونم حس کنم که نمي‌خواد. من‌م نمي‌خوام. بهش مي‌گم. به زانو مي‌افتم و مثل تو فيلم‌ها ازش مي‌خوام که باهام ازواج کنه، مي‌گم: «بيا، عزيزم!..» و بهترين نقش دين مارتين‌م Dean Martin رُ بازي مي‌کنم: «..بذار دينگ دينگِ عروسي راه بندازيم.» مي‌خنده، مي‌گه نه. مي‌پرسه اين کارا به خاطر حامله بودن‌شه؟ البته مي‌دونه که نه. پنج دقيقه بعد، مي‌گه باشه، فقط به شرطي که اگه پسر بود اسم‌ش رُ بذاريم يوتام Yotam. قبول مي‌کنيم. سعي مي‌کنم بلند شم اما پاهام خواب رفته.

شب به تخت‌خواب مي‌ريم، مي‌بوسيم، لباس‌ها رُ در مي‌اريم. فقط پيرهن باقي مي‌مونه. منو هل مي‌ده. يک دکمه‌ش رُ باز مي‌کنه، و يکي ديگه، آروم و با حوصله، مثل يک سترايپر، با يک دست پيرهن رُ بسته نگه مي‌داره و با اون يکي، دکمه‌ي ديگه‌اي رُ باز مي‌کنه. وقتي همه‌ش تموم شد، نگاه‌م مي‌کنه، به عمقِ چشم‌هام نگاه مي‌کنه. به سختي نفس مي‌کشم، مي‌ذاره پيرهن بيوفته. و مي‌بينم، مي‌بينم زيرش چيه. هيچ چيز نمي‌تونه چيزي که بين ماست رُ از بين ببره، هيچ چيز، هميشه اينو مي‌گفتم. آه، خدا، چه قدر احمق بودم من!

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

يخ‌ها

پانزده آوريل. يخ‌ها در حالِ آب شدن بودند و پياده‌روها ليز. قدم برداشتن مستلزم احتياطِ زيادي بود، خصوصاً براي بدنِ خشکِ مردِ سي و هشت ساله‌اي مثل او. از خودش راضي نبود؛ تنها توانسته بود با جدا کردنِ مسيرِ زندگي‌ش از باقي مردم، به موفقيت‌هاي خاصي برسد که روزگاري جذاب بودند. از نظر مادي آن‌قدر مستقل بود که زندگي خود را به تنهايي اداره کند. تکرار صداي جادويي ناودان در ذهن‌ش، مثل باران بهاري، به آهنگِ سکوتِ هم‌آغوشي دو دلداده مي‌ماند؛ يخ‌ها در حال آب شدن بودند.

چند بار به تمام کساني که مي‌شناخت فکر کرد - کسي نبود. نه براي گفتنِ خبر، نه دعوت به مهماني و سور و شادي. در بيست سالِ گذشته که از خانواده جدا شده بود، تنها يک بار کسي «نزديک به هميشگي» شد، که هفت سال پيش از هم جدا شدند. مي‌توانست با هر کسي شب را بگذراند. اما اين‌بار «هر کس» چه بي‌ارزش بود، براي سور جايزه‌ي بزرگِ لاتاري.