چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

درباره ي خودشکوفايي

اصل مطلب زير از بلاگ Uncertainty هست و من فقط ترجمه ش کردم، فقط اضافه کنم که اين نوشته در زيرمجموعه ي تئوري هاي روانشناسي طبقه بندي ميشه.

به اعتقاد مسلو (Maslow) بيشترين نياز بشريت، رسيدن به سطح خودشکوفايي هست. بر اساس تعريف هاي جانز و کرندال (Jones &.Crandall؛ روانشناس)، خودشکوفايي به معناي داشتن مشخصه هاي زيره:

1- اعتقاد به داشتن مأموريتي در زندگي که باعث برانگيختگي دلبستگي هاي خودخواهانه مون ميشه.
2- اعتقاد به اين که انسان ها ذاتاً خوب و قابل اعتماد هستن.
3- دوست داشتن ديگران حتا زمانيکه رفتارشون خوشايند نيست.
4- به اندازه ي کافي دليل براي زندگي کردن داشتن.
5- قادر بودن به پذيرش ضعف هاي شخصي.
6- وابسته نبودن به تصديق ديگران (ترجيح بدين خودتون باشين تا معروف).
7- قادر باشين احساسات تون رُ بيان کنين، حتا زمانيکه با خواسته ي ديگران مخالفه.
8- از احساسات و هيجانات تون خجالت نکشين؛ حتا از منفي هاش.
9- از شکست نترسين.

در ترتيب انگيزه ها، مسلو نشون ميده که اول بايد نيازهاي پست برآورده بشه، در غير اين صورت نيازهاي عالي هميشه در حالت کمون باقي ميمونه. به بيان ديگه، هيچ شخصي نگران نيازهاي عالي (برتر) ش نيست، تا زماني که نيازهاي پست ترش در هرم برآورده بشه. هرم رُ در اينجا ببينين.

اگرچه اين تئوري ميتونه تشريح کنه که چرا هنر، علم و فلسفه جهش هاي بزرگي مي کنه وقتي جامعه اي ميتونه به سطحي از موفقيت برسه، نمي تونه توضيحي بده که چرا کسي منافع آني يا لذتي رُ به خاطر ديگري قرباني مي کنه. همين طور نمي تونه تشريح کنه چه جوري کسي تلاش و بلندپروازي مي کنه تا به هدف هاي برتر برسه، وقتي هنوز نيازهاي اوليه ش برآورده نشده، براي اعتصاب غذايي هم توضيحي نداره.


متن زير هم نوشته ي آبراهام مسلو (Abraham Maslow) هست که در همين بلاگ اومده، با عنوانه: با خودت رو راست باش!

يک موسيقيدان بايد آهنگ بسازه، يک هنرمند بايد نقاشي کنه، يک شاعر بايد شعر بگه؛ تا با خودش در آرامش باشه. چيزي که يک نفر مي تونه باشه، بايد باشه!
انسان هاي خودشکوفا -بدون حتا يک استثنا- کساني هستن که درگير هدفي در خارج از گوشت و پوست، چيزي خارج از وجودشون هستن. خودشون رُ فدا مي کنن و بر موضوعي کار مي کنن که براشون خيلي اهميت داره؛ شايد کارها و سِمت هايي که مربوط بشه به مفاهيم قديمي يا درخور يک کشيش. انسان هاي خودشکوفا ظرفيت شگفت انگيزي دارن تا هميشه، از نو و از روي سادگي و بي تکلفي قدر بدونن خوشي هاي اصلي زندگي رُ ؛ تکريم، شادي، حيرت و حتا اکستاسي (وجد، خوشي زياد)، اگرچه به ابتذال کشوندن اين تجربه ها شايد کار هر آدم عادي اي باشه. براي افراد خودشکوفا، کاملاً ممکنه که خيلي زياد عاشق کسي بشن که خيلي جذابيت فيزيکي نداشته باشه. اين افراد هر چي بزرگتر ميشن، کمتر جذب خصوصياتي مثل زيبا، خوش قيافه بودن و خوب رقصيدن ميشن. و بيشتر از سازش، خوبي، نجابت، ملاحظه‌گري و يک همراهي خوب حرف مي زنن. آدم هاي خودشکوفا به طور کلي از زندگي لذت مي برند و به طور جزئي از تمام جنبه هاش. در حالي که بقيه ي آدم ها فقط از لحظات خاصي از موفقيت، پيروزي يا اوج تجربه شون تو زندگي لذت مي برن.
// آبراهام مسلو


و متن زير هم از صحبت هاي مارتين بوبر (Martin Buber) و ذکر شده در همون بلاگ هست، با عنوانه: آگاهي بسيط زندگي

هيچ فرمول قاطعي رُ براي زندگي نمي پذيرم. هيچ رمز از پيش تعيين شده اي نمي تونه اتفاق هايي رُ که در زندگي انسان پيش مياد در نظر بگيره. در طول زندگي، رشد مي کنيم و باورهامون عوض ميشه. بايد عوض بشه. فکر م کنم بايد با اين حقيقت پايدار زندگي کنيم (که بايد عوض بشه). بايد در برابر ماجراهايي که آگاهي جامع از زندگي بهمون ميده؛ راحت باشيم (نبايد با تنگ نظري بهش نگاه کنيم). بايد با تمام هستي مون براي خواست هامون بپاخيزيم؛ بکاويم و تجربه کسب کنيم.
// مارتين بوبر


Maslow believed that the highest human need was to reach self-actualization . Based on Jones &.Crandall, Self-actualization is the possession of the following characteristics :

1- Being dedicated to a mission in life that transcends our selfish interests.
2- Believing that people are essentially good and trustworthy.
3- Loving others even when we do not like their behavior.
4- Feeling adequate to deal with life.
5- Being able to accept your own weaknesses.
6- Not being dependent on the approval of others (preferring to be yourself than popular).
7- Being able to express your feelings even when they are unpopular.
8- Being unashamed of all of your emotions, even negative emotions.
9- Being unafraid of failure

In his hierarchy of motives, Maslow shows that lower needs have to be satisfied first, otherwise, higher needs will lie dormant. In other words, one will not care about higher motives, unless the lower ones in the pyramid are satisfied. Take a look at the pyramid here.

Although this theory can help explain why art , sciece and philosophy has had the greatest leaps when a nation could reach to some level of prosperity , it fails to expalin why someone may sacrifice his own immediate benefits or pleasures for the sake of others. It also cannot explain why someone aspires and strives for higher needs when the lower ones are not met yet, nor it can explain a hunger strike.


Be true to yourself

A musician must make music, an artist must paint, a poet must write, if he is to be ultimately at peace with himself. What a man can be, he must be.
Self-actualizing people are, without one single exception, involved in a cause outside their own skin, in something outside of themselves. They are devoted, working at something, something which is very precious to them - some calling or vocation in the old sense, the priestly sense. Self-actualized people have a wonderful capacity to appreciate again and again, freshly and naively, the basic goods of life with awe, pleasure, wonder, and even ecstasy, however stale these experiences may be for other people. It is easily possible for self-actualizing people to fall deeply in love with homely partners. ... The more mature they become, the less attracted they are by such characteristics as handsome, good looking, good dancer ... and the more they speak of compatibility, goodness, decency, good companionship, considerateness. Self-actualizing people enjoy life in general and in practically all its aspects, while most other people enjoy only stray moments of triumph, of achievement or of climax or peak experience.
// Abraham Maslow


Heightened awareness of living

"I do not accept any absolute formulas for living. No preconceived code can see ahead to everything that can happen in a man's life. As we live, we grow and our beliefs change. They must change. So I think we should live with this constant discovery. We should be open to this adventure in heightened awareness of living. We should stake our whole existence on our willingness to explore and experience."
// Martin Buber

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

خيلي از نوشته ها معني نداره

صدا از يکي از همسايه ها بود که باز نصفه شبي دچار نوستالوژي شده و ضبطش رُ بلند کرده و لابد داره از نعره هاي پينک فلوبد لذت ميبره؛ Can you feel me؟* کاملاً خواب از سرش پريد، رفت تا نوشته ي جديدي رُ که امروز صبح به دستش رسيده بود بخونه؛ پاکت رُ باز کرد. از بين دسته کاغذي که صحافي شده بود، کاغذي بيرون افتاد:

سلام استاد
قبل از ترک اينجا تصميم گرفتم آخرين نوشته رُ هم براتون بفرستم، بر اساس صحبت هايي که کرديم من همه چيز رُ به تصميم شما واگذار مي کنم. در ضمن خلاصه ي داستان رُ مي نويسم؛ احتمالاً در اين مورد بحث هايي در آينده ي نزديک خواهيم داشت.
با احترام
اد

داستان در مورد مرديه که از چيزايي که اطرافش مي گذشت، خوشش نميومد. مثل همه ي آدماي ديگه اول سعي کردم بقيه رُ عوض کنه، اما ديد نميشه؛ و بعد ديگه فقط به خودش تو دنيا فکر کرد. اما باز هم نميشد زندگي اجتماعي رُ ناديده گرفت. واسه همين سعي کرد دنياي خودش رُ خودش بازسازي کنه: تا همه چيز بشه همون جوري که بايد باشه (يا اون مي خواست باشه.) خونه و زندگي ش «خيلي عجيب» شده بود (حتا دوستي چيدمان اتاقش رُ به يه تونل وحشتِ رومانيک تشبيه مي کنه)؛ ولي خودش راضي بود. مرحله ي بعد اسم ها بودن؛ سعي کرد همه چيز رُ به اسمي که دوست داره صدا بزنه. اولين اسمي که عوض کرد «تلويزيون» بود و کم کم چون اسم کم مياورد، حتا کلمه هم اختراع کرد! البته خيلي قبل تر، ديگه اداره نمي رفت و کاملاً دنياي بيرون رُ به حال خودش گذاشته بود. روزها خوب ميگذشت؛ مجبور بود کلي اسم حفظ کنه. حتا گاهي اسم ها رُ رو کاغذ مي نوشت و چند بار از روش مي خوند که فراموش نکنه. کم کم به جاي اين که بگه «امروز هوا بارونيه» مي گفت «آب مجسمه فرشت». بعد از يک سال ديگه نمي فهميد مجري تلويزيون داره چي ميگه؛ البته هيچ کس هم نمي فهميد اون چي داره ميگه!
.. داستان ادامه داره تا بعد از چندين سال که طرف ميميره، و تو اتاقش چندين جلد کتاب پيدا مي کنن که همه به زبانِ من درآوري نوشته شده و قابل فهم نبود. فقط ميشد از طرز نوشته شدن شون حدس زد که بعضي هاش بايد شعر باشه اما در مورد اين که باقي نوشته ها، داستان هاي به دردنخور يا اکتشافات علمي هستن هيچ اظهارنظري نشد. اف بي آي شش ماه رو قضيه کار کرد اما چون نتونست به نتيجه برسه، پرونده رُ مختومه اعلام کرد و کتاب ها براي خانواده ي دور اون فرد که در کشور ديگه اي زندگي مي کردن فرستاده شد.

پي نوشت: من فردا آمستردام هستم و اميدوارم بتونم اصل نوشته ها رُ گير بيارم. در اولين فرصت باهاتون تماس مي گيرم.

------------------------------------------------------
* آهنگ Hey You از آلبوم ديوار The Wall:
هي تو، تويي که اونجا تو سرما وايسادي و هي داري پير و تنهاتر ميشي، مي توني منو بفهمي؟ هي تويي که تو راهرو وايسادي؛ پاهات داره ميخاره و لبخندت داره محو ميشه، مي توني منو بفهمي؟ هي! کمکشون نکن تا نور رُ دفن کنن. تسليم نشو بدونِ جنگ...

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

راهنماي سفر به شيراز

داشتم براي چند تا از بلاگرها که دارن ميان شيراز (و احتمالاً نيستم ببينم شون) يه راهنما مي نوشتم، فکر کردم -اگرچه شايد خيلي ناقص باشه- اما بد نيست بذارمش اينجا، شايد به درد کس ديگه اي هم بخوره. يادمه چند سال پيش که خواستم برم اصفهان فقط با سرچ تو اينترنت، اطلاعات و نقشه رُ گرفتم و همين جوري راه افتادم.. فقط لازمه از همين اول بگم که پايه ي نوشته ها همه ش نظر شخصيه. من فرض رُ بر اين مي ذارم که يکي از دوستان م (چه توريست خارجي يا يه کسي که تا به حال شيراز ر نديده) اومده و من قراره راهنماش باشم، شايد شما جاهاي ديگه اي طرف رُ ببرين که من اصلاً بلد نيستم. در هر حال من بر اساس نظر شخصي خودم مي نويسم. البته اگه اشکالي داره يا چيزي رُ بايد اضافه کنم بگين.
پي نوشت: يه کم مطالب ش رُ عوض کردم يا اضافه کردم. اميدوارم به درد بقيه هم بخوره. (پنج شهريور)

در همين رابطه:
نوشته هاي چند ماه پيش من در مورد شيراز؛
قسمت اول - قسمت دوم - قسمت سوم.
سايت شهرداري شيراز (که خيلي کامله)
و نقشه ي توريستي شهر شيراز !

خُب اول از همه بگم که بهترين فصل براي شيراز اومدن بهار و بهترين ماه ارديبهشته ! شيراز معروفه به شهر گل و بلبل و مسلماً خيلي از زيبايي هاش مختص فصل بهاره.. شيراز تابستون گرمي داره (شايد در حد تهران با يکي دو درجه کم و زياد) اما مسماً در تابستون خنک نيست! و البته هواش خشکه. و زمستون هاش هم متوسطه؛ سرده اما نه مثل اردبيل! بارون زياد نمياد، برف هم شايد دو سه بار در سال..

در تعطيلات نوروز خيلي امکانات رفاهي به توريست ها و مهمون ها ميدن؛ مثلاً جاهايي هست (مکان هايي براي استقرار مسافرين) -راستي! اگه عيد خواستين بياين حتماً از قبل هتل رزرو کنين که امکان نداره جاي خالي گيرتون بياد!- يا اگه نخواين اونجا بمونين، مي تونين چادر رايگان بگيرين و يه گوشه ي شهر چادر بزنين! ..ديگه؟ از کارهاي عيد ميشه پخش رايگان نقشه شهر و راهنمايي ها و نورافشاني کوه ها و.. رُ گفت.

در ضمن نقشه يادتون نره! البته شيراز خيلي بزرگ نيست و اگه اسم جاها رُ بلد باشين ميشه با تاکسي همه جا رفت. در هر حال اگه توضيحي لازم بود از مردم بپرسين؛ خيلي هم آدماي بدي نيستن! لازمه اضافه کنم که (تا الآن حداقل!) تاکسي تو شيراز کورسي حساب ميشه؛ هر چهار راه يا هر جا ماشين ميپچه و ميره تو يه خيابون ديگه ميشه يه کورس! و امسال کورسي پنجا تومنه. واسه همين «در بست گرفتن» اصلاً به صرفه نيست. شيراز تنها چيزي ش که از تهران ارزون تره تاکسيشه.
و.. بد نيست اضافه کنم که اتوبوس ها همه خصوصي هستن، بعني مثل تاکسي بايد پول بدين.. که قيمت شون فرق داره (رو اتوبوس نوشته) نفري سي يا چهل تومن.
(بي ربط: تلفن هاي عمومي هم تو شيراز مجاني هستن. البته اگه بخواين موبايل بگيرين يا هر کدي که صفر داشته باشه؛ بايد يا برين مرکز مخابرات يا تلفن کارتي!)

راستي اگه با ماشين شخصي مياين هميشه تو ذهن تون داشته باشين که «هيچ ناممکني نشدني نيست!» وضع رانندگي تو شيراز خيلي وحشتناکه! خيلي بيشتر از چيزي که فکر مي کنين مواظب باشين؛ هر آن امکان داره از جايي که فکرش رُ نمي کنين يه ماشين با سرعت صد و بيست تا ظاهر بشه! خلاصه گفته باشم..

راستي قبل از اين که بياين بگم که شيراز، جمعه ها شهر مرده هاست! همه جا تعطيله؛ مردم يا باغ هستن يا کنار خيابون نشستن !! در کل جمعه ها روز خانواده ست !! من پيشنهاد مي کنم جوري بياين که توش جمعه نباشه چون الکي روزتون حروم ميشه. اما حتماً يا جمعه بياين يا جمعه برين تا يه سري منظره هاي جالب ببينين. طبق برنامه اي که من نوشتم لازمه پنج روز شيراز باشين؛ البته روزهاي برنامه رُ ميشه جا به جا و کم و زياد کرد.

در هر حال اول از همه بايد جا داشته باشين. چند تا هتل بين الملل (پنج ستاره) هست به اسم هاي پارس، چمران، هما و.. و يا چهار ستاره و پايين تر، مثل: آريوبرزن، اطلس، رودکي، ارم، پارک انوري، ساسان، کوثر، پارسيان، صدرا، طوس، پاسارگاد، قانع، استقلال، اروندرود، سعدي، دريا، پيام و.. (اينا رُ از کتابچه ي توريست برداشتم!) واسه رزرو مي توين از طريق يه آژانس هواپيمايي (تو شهر خودتون) يا اينترنت و يا تلفن (خودتون مستقيماً) قدام کنين. تو فرودگاه هم جايي هست واسه رزور و خدمات توريستي. واسه تلفن فراموش نکنين که براي گرفتن 118 ي يه شهر ديگه بايد از 3 استفاده کنين، به اين طريق که کد اون شهر رُ بگيرين (واسه شيراز 0711) و بعد هفت يا هشت تا «سه» (بستگي داره به تعداد رقم شماره هاي تلفن اون شهرستان) بگيرين. يعني واسه شيراز ميشه 07113333333

خُب حالا شما جا دارين؛ فقط بايد برين بگردين ! اگه ظهر رسيده باشين، يه کم خسته هستين؛ بعد از ناهار و استراحت، مي تونين برين شهر رُ ببينين: معمولاً شب اول يا «ديدار اول» رُ به حافظ يا شاه چراغ اختصاص ميدن. بستگي به شما داره که طرز فکرتون چه جوري باشه.. همين جوري اول حافظيه رُ انتخاب مي کنم مثلاً:
شب مي تونين تاکسي بگيرين و برين «حافظيه»، اونجا مرقد حافظ هست. دم درش هم کلي از اين آدم هاي فال فروش هستن. (البته اکثراً ترجيح ميدن با خودشون يه کتاب حافظ بيارن و خوشون همونجا فال بگيرن.) وروديه هم اگه کارت دانشجويي داشته باشين نصف قيمت ميشه. پيشنهاد من اينه که عصر وقتي آفتاب داره غروب مي کنه از هتل بزنين بيرون؛ يه کم خيابون گردي کنين و آدما رُ ببينين و شب، وقتي هوا داره کم کم تاريک ميشه به سمت حافظيه برين.

اول «باغ جهان نما» رُ ببينين. فقط يه جاي قشنگه، همين! يه باغ کوچيک که ديدن سر تا ته ش نيم ساعت هم طول نمي کشه؛ و در ضمن به «حافظيه» هم نزديکه (کوچه ي کناري تالار حافظه). بعدش پياده از همون جا ميرين حافظيه.. الآن ديگه هوا داره کم کم تاريک ميشه؛ حافظيه شب ها خيلي خوشگل ميشه!! مي تونين برين سر مزارش و فاتحه بخونين؛ يه مغازه هم هست که هر چيزي مربوط به شيراز (نقشه، کتاب، مجسمه، کارت پستال و..) مي فروشه. يه قهوه خونه هم داره که کيفيت غذاش خيلي خوب نيست؛ بيشتر به درد خستگي در کردن و کشيدن سيگار يا قليون ميخوره. البته مي تونين برين يه ليوان چايي هم بخورين. بعد تو حياط جلويي حافظيه، چند تا صندلي هست که مي تونين تا آخرهاي شب بشينين و صحبت کنين و از موسيقي و هوا و منظره لذت ببرين! (خيلي ها اعتقاد دارن که «حافظ» يه جورايي مراد ميده؛ دو تا کار واسه گرفتن مراد مي تونين بکنين. اول اين که آرزويي کنين و سکه اي در حوض اونجا بندازين؛ دوم اين که با خودتون عهدي ببنيدن که مثلاً باز هم بياين اونجا.. چند وقت پيش دوستي بود که فقط يک شب اومد شيراز و رفت شاخه گلي گذاشت رو مزار حافظ و گفت عهدي بوده که باهاش بسته بوده!) شام هم اگه نخواين هتل باشين مي تونين برين «فلکه ي گاز» و از غذاي «سفير» يا «پيتزا پات» بخورين.
پ.ن. تو حافظيه معمولاً مي تونين يه دوريش ببينين که خيلي خوش برخورده و اگه بخواين واسه تون فال ميگيره و تفسير مي کنه و غيره. يکي ديگه هم هست که خودش رُ به اسم حافظ مي دونه و ميگه از نوادگان حافظه و براتون اگه بخواين صحبت مي کنه و پند ميده و فال ميگيره.

روز دوم، صبح رُ به بازار وکيل اختصاص بدين. البته اضافه کنم که تو شيراز معمولاً مغازه ها از ساعت نه و نيم صبح به بعد باز ميشه، البته بستگي داره کجاي شهر باشه؛ اما در کل ساعت نه از هتل بزنين بيرون خوبه! واسه بازار رفتن هم بايد برين «شهرداري» و باقي ش رُ پياده برين. همون جا «ارگ کريمخاني» هست که برين ببينين و البته «موزه ي پارس». بعد هم بازار؛ دو تا بازار هست که يکي ش معروفه؛ اگه از سمتِ «خيابون زند» برين، سمتِ راستي ميشه. آخر اين بازار (جايي که دوراهي ميشه؛ سمت چپ) بازار نقره فروش ها (سراي مشير) هست که حتماً برين. (در ضمن بازار شيراز به عنوان سه بازار سرپوشيده از نظر عماري هم معروفه) براي ناهار، در همون حوالي دو تا غذاخوري سنتي هست (شرزه و حمام وکيل) که قبلاً غذاش خوب بود ولي الآن نيست! (البته حمام وکيل يه مزيت داره اون هم اين که تو فضاي حمام مي شينين و شايد ديدنش جالب باشه) براي ناهار مي تونين به «ملل» (تو خيابون صورتگر) برين (مديريت قبلي رسوران حمام وکيل) که غذاشون خوبه! و اگه خواستين فست فود بخورين «صد و ده» تنها جايي در اون نزديکي هست که غذاش مطمئنه. در ضمن امام زاده «علي بن حمزه» هم خيلي دور دور نيست از بازار. (مورد ديگه اي که کتابچه ي راهنماي توريست معرفي کرده «کليساي شمعون غيور» هست.) اگه حس ش باشه «خيابون زند» مرکز فروش لباس و شلواره و از «خيابون داريوش» هم مي تونين وسايل صوتي تصويري بخرين.

روز دوم عصر رُ مي تونين به شاه چراغ (حرم موسي بن رضا؛ برادر امام رضا) اختصاص بدين. البته اگه امروز پنج شنبه باشه يا مراسم خاص دعاخوني باشه بدونين که خيلي شلوغ ميشه. در ضمن بايد چادر سرتون کنين. البته دم درش چادر ميدن به کسايي که ندارن؛ اما خب اگه خيلي تميز هستين شايد خوشتون نياد. (در ضمن تو حرم نمي تونين عکس بگيرين؛ مگه با موبايل و يواشکي!) همون نزديکي «مسجد سيد مير محمد» و «مدرسه ي خان» هم هست. (در کل بازار هم به اينجا نزديکه، اگه نخواستين مي تونين بازديد از بازارو حرم رُ تو يه روز بذارين) واسه شام هم اون طرف ها من جايي رُ بلد نيستم؛ مي تونين با تاکسي برين يه جايي که غذاش خوبه.

روز سوم صبح رو مي تونين برين «باغ ارم»؛ خيابون ارم رُ پياده برين. باغ ارم تو ارديبهشت محشره! در کل دو تا چيزش معروفه؛ يکي سرو ناز (که شهرت جهاني داره و انقدر معروفه که در ادبيات فارسي نماد قد بلند و رشيد و زيبا به حساب ميره) و گل رز.. انواع مختلف گلر رز رُ (خصوصاً اگه بهار باشه) مي تونين ببينين. در ضمن ساختموني هم که اون وسط هست خيلي معروفه؛ البته راتون نميدن توش! (بد نيست بدونين «باغ ارم» جزو ملک دانشگاه شيراز محسوب ميشه واسه همينه که بالاي ساختمون ش به جاي پرچم ايران، پرچم دانشگاه شيراز هست! تا سال ها قبل اون ساختمون محل تشکيل کلاس هاي حقوق بود، اما چند ساليه تو کوي دانشگاه ساختمان جديدي براي حقوق ساختن و همه رفتن اونجا) بعد هم بياين «ميدون نمازي» و ملاصدرا رُ پياده بياين. ملاصدرا از خيابون هايي هست که جوونا واسه ديده شدن ميرن! (پياده). البته اگه مي خواين آدم ببينين بايد عصر بياين؛ اما مغازه هاش چيزاي خوبي واسه خريد دارن. ناهار هم مي تونين برين فست فود «شانديز» (تو خيابون ملاصدرا) يا سفير دو (خيابون قصردشت) که البته سفير دو، دو قسمته؛ طبقه ي دومش کنتاکي هست.

روز سوم عصر برين اول «سعديه»! جاي قشنگيه؛ البته محيطش از نظر فرهنگي خيلي با حافظيه فرق مي کنه.. (پايين شهر حساب ميشه) دم درش (قبل از ورود) سازه اي هست که مثل پله مي تونين برين پايين و جويي که ميگذره ادامه ي «آب رکني» هست. (آب رکني که حافظ تو شعهاش گفته خارج از شهره و الآن ديگه جاي سرسبز خاصي نيست.) همين طور تو خودِ سعديه يه کافه تريا هست که در وسطش يه گودال (حوض؟) از آب رکني و پر ماهي قزل آلا ست. بعد از اين که آرزويي کردين؛ يه سکه تو اون حوض بندازين! جواب ميده!! لول) جاي ديدني ديگه؛ «دروازه قرآن» که دروازه ي ورودي شهر هست.. همون جا مرقد «خواجوي کرماني» هم هست. اون گنبدي که بالاي کوه رو به رويي مي بينين هم «گهواره ي ديد» هست؛ قديما ديدباني بوده. الآن هم کوه رُ تا اونجا پله گذاشتن (نزديک هفتصد پله) اگه حوصله داشتين مي تونين برين! شام هم مي تونين برين بام شيراز و در «شانديز» (شعبه ي کباب شانديز مشهد) بخورين.

روز چهارشنبه رُ مي تونين به «تخت جمشيد» و حوالي ش برين. واسه اين کار بايد يا برين يه تاکسي تلفني و باهاش شرط کنين (که چه قدر ميگيره) يا از سرويس هاي هتل استفاده کنين، يا اگه هتل نرفتين؛ برين يه آژانس هواپيمايي يا تورهاش رُ بهتون معرفي کنه. در هر حال بايد يه ماشين بگيرين که شما رُ ببره «تخت جمشيد» (پرسپوليس)، «نقش رستم»، «نقش رجب» و يه کم دورتر: «پاسارگاد». واسه اين کار معمولاً صبح نزديک ظهر راه ميوفتن و نزديک هاي عصر دوباره شيرازين؛ همه ي اين جاها عموماً زير آفتاب هستين؛ ضدآفتاب شديداً فراموش نشه؛ اگه چه مي تونين آب معدني و چيزاي ديگه بخرين اما مي تونين با خودتون هم چيزي واسه خوردن ببرين. و اگه کلاه لبه دار يا حصيري دارين فراموش نشه! تو تخت جمشيد يه موزه هم هست که به نظر من ديدن ش ارزشي نداره. در ضمن واسه راهنما؛ اگه از طرف هتل يا آژانس برين که به همونا بگين، اگه نه هم، دم در ورودي که مي خواين بليت بگيرين بايد بخواين. در حالت ديگه هم مي تونين برين کنار راهنماها که دارن واسه ديگرون حرف مي زنن و حرف هاشون رُ گوش کنين!! يا حالت کم خرج ترش اينه که کتابچه ي راهنماش رُ بخرين. البته هر جا برين رو زمين، يه توضيح کوچيک درباره ي هر قسمت نوشته شده؛ اما خُب راهنماي زنده چيز ديگه ست!
در ضمن حتماً قبل از رفتن سراغ برنامه ي «نور و صدا» رُ بگيرين. «نور و صدا» اسم برنامه اي هست که معمولاً جمعه شب ها تو تخت جمشيد برگزار ميشه و همه رو صندلي ها ميشين، بعد با موسيقي و شنيدن صداها و روشن شدن قسمت هاي مختلف تخت جمشيد (با نورهاي مختلف) اتفاق هاي تاريخي اون دوران تا به اتش کشيده شدن و از بين رفتن تخت جمشيد گفته ميشه. البته الآن ديگه خيلي چيز فوق العاده اي نيست. خيلي قبلتر ها چند ساعت بود اما الآن همه ي متن ش سانسور شده، در هر حال يادتون باشه تو تخت جمشيد هم خوب نگاه کنين: دفعه ي ديگه که بياين شايد اينا هم ديگه نباشن!

عصر احتمالاً خسته اين.. يه استراحتي بکنين و حدوداي ساعت هفت برين «باغ عفيف آباد»؛ تو باغ، «موزه ي اسلحه» هم هست. شب هم مي تونين برين غذاي سنتي بخورين؛ «صوفي» (شعبه ي «ستارخان» يا «عفيف آباد» ش) يا برين «سامر» (تو خيابون ستارخان) يا اصلاً هات داگِ تندِ «پامچال» (خ عفيف آباد) بخورين. همون حوالي «بازارچه ي حافظ» (تو خيابون عفيف آباد) هست و همينطور مي تونين بعدش قصردشت رُ پياده بياين (از چهار راه زرگري به سمتِ فلکه ي قصردشت؛ البته فقط اولش رُ .. و از هوا لذت ببرين!)

روز پنجم، صبح برين «نارنجستان قوام». همون حوالي «بنياد فارس شناسي» هست که هميشه يه نمايشگاهي توشه. باز هم اون طرف ها جاي خوبي واسه غذا نمي شناسم؛ مي تونين برين «ملل» (ظهر ها غذاش فرق مي کنه) يا هر جاي ديگه.

عصر هم فرض مي کنيم پنج شنبه ست.. يه کم برين آدم ببينين! اول ملاصدرا (پاساژ ملاصدرا، آناهيتا و..)، بعد زرگري (بازارچه سينا) و بعد «چمران». «چمران» خيابونيه که پنج شنبه عصر ها و يا جمعه ها صبح و عصرها (البته بستگي به هوا داره؛ مثلاً تابستونا هر شب شلوغه، و زمستون ها بيشتر جمعه صبح..) مردم ميان و گوشه ي خيابون پيک نيک مي کنن. اصولاً اولين چيزي که به ذهن يه غريبه ميرسه اينه که «مگه امروز سيزده به دره؟» تو تابستون از وقتي هوا خنک ميشه (مثلاً هشت) تا حدوداي دوازده، يکِ نصفه شب همچنان هستن.. منظره ي جالبيه! واسه شام هم کلي رستوران هست اما غذاي هيچ کدوم عالي نيست. «سارا» (رستورانِ هتل چمران) مخاطب هاي خاصي داره و بعدش «آفاق» خيلي طرفدار داره. اگه نخواستين از اونجا غذا بخورين؛ با تاکسي برين «پيتزا بازار»، «زيتون» (معالي آباد)، شعبه هاي هايدا، هايلار، و اگه سنتي مي خواين «تين» (فلکه ي اعلم؛ اول ساحلي غربي) رستورانِ هتل ها (هما، پارس و..)

همين ديگه! اگه جمعه شيراز موندين؛ صبحش (از ساعت هفت/ هشت تا ده / يازده) مي تونين بياين خيابون «چمران» پياده روي يا يه کوه کوچيک هست (کوه چمران)، برين اونجا.. اگه کنسرت خاصي بود يا فيلمي (يه چيز ديگه هنوز تو شيراز ارزون تر از تهرانه؛ بليت سينما!) برين ببينين. يا از رو بيکاري برين «پارک آزادي». يه کوه کوچيک ديگه هم هست به اسم «باباکوهي»؛ البته جو ش شايد مناسب نباشه. نزديکي هاي «باباکوهي» يه قلعه ي کريمخاني ديگه هم هست. اگه بار هم شيراز موندين شايد ديدن «موزه ي تاريخ طبيعي و تکنولوژي» براتون جالب باشه؛ و بعد هم -بستگي به سن تون داره!- اما شايد بازديد از فضاي دانشگاه ها هم خاطره انگيزناک باشه.

واسه خريدن سوغاتي خوردني مثل نقل، يوخه، کلوچه مسقطي (همون نون برنجي + يه چيزي به اسم مسقطي.. تو مايه هاي لوز هست؛ مخصوص شيرازي هاست ديگه!) و.. هم مي تونين به شيريني فروشي هاي «وصال»، و «برادران يزدي»، «گل ها» برين. شيريني فروشي خوب ديگه هم «شما»، «بلوط»، «کندو» و.. هستن.
خريد نقره و خاتم و.. هم بايد برين بازار ! در ضمن شيراز ادويه ش هم معروفه (و کتيراش؟) براي اون هم بازار وکيل بهترين جاست (يکي از عطاري هاش هست که معروفه.. از در اصلي -خيابون زند- که برين، قبل از دو راهي که به سمت سراي مشير ميره، سمت راست) و اگه از تو شهر خواستين بگيرين «سقراط» تو خيابون «بيست متري» ادويه ش خوبه.

فقط به عنوان آخرين نکته تو شيراز دو تا خيابون به اسم «زند» هست؛ اشتباه نشه. به «کريمخان زند» همون «زند» هم ميگن اما «لطفعلي خان زند» فقط لطفعلي خان زنده ! احتمالاً شما با اين دومي اصلاً کاري ندارين..
شيراز چند تا ترمينال داره که اگه اشتباه نکنم هر کدوم واسه يه قسمته؛ مثلاً يکي به سمت جنوب ايران، يکي مخصوص شهرهاي درون استان.. اوني که شما اگه احتمالاً با اتوبوس ازش مياين؛ «ترمينال کارانديش» هست.

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

دليل زنده بودن

متن انگليسي اين رُ تقريباً يک سال پيش تو همينجا نوشتم؛ الآن هم ترجمه ش:

بعد از يازده سپتامبر، شرکتي بازماندگاه ي اعضاي شرکت هاي ديگه اي رُ که به خاطر حمله به برج هاي دوقلو کلي تلفات داده بودن، دعوت کرد تا اون مقدار فضاي موجود از دفترهاشون رُ با هم قسمت کنن. در نشست صيح، رئيس گروه امنيتي داستاني رُ گفت که چرا اين افراد الآن زنده هستن.. و داستان فقط اين بود: «يه چيز کوچولو»!

از اونجايي که شايد بدونين، رئيس شرکت اون روز دير رسيده بود چون بچه ش تازه داشت ميرفت کودکستان... يکي ديگه از کساني که زنده مونده بود، تنها دليلش اين بود که اون روز نوبتِ اون بوده بره شيريني بخره بياره... خانم ديگه اي تأخير کرده بود چون ساعتش به موقع زنگ نزده بود... يکي ديگه دير رسيده بود چون به خاطر يه تصادف، تو خيابون NJ گير کرده بود... و يکي ديگه به اتوبوس ش نرسيده بود... يکي هم رو لباسش غذا ريخته بود و مجبور شده بود وقت بذاره تا عوض ش کنه... و ماشين يکي ديگه روشن نميشد... يکي برگشته بود تا جواب تلفن رُ بده... يکي ديگه بچه اي داشت که لفت داده بود و سر موقع حاضر نشده بود... يکي هم منتظر تاکسي وايساده بود و تاکسي گيرش نيومده بود...
يکي شون که خيلي منو تکون داد؛ مردي بود که اون روز يه کفش نو پوشيده بود و با خودش چيزاي مختلفي رُ برداشته بود تا ببره سر کار، ولي قبل از اين که برسه، ديده بود پاش تاول زده و وسط راه وايساده بود تا يه چسب زخم از داروخانه بخره. و اين تنها دليلي زنده بودنشه الآن..

حالا اگه من تو ترافيک گير کنم، اگه به آسانسور نرسم، دم در، برگردم تا جواب تلفن رُ بدم.. و تمام چيزاي کوچيکي که هميشه آزام ميدن؛ پيش خودم فکر مي کنم، اين دقيقاً جايي هست که در اين لحظه بايد باشم.

دفعه ي ديگه که صبح ديدن انگار هيچ چيز سر جاش نيست، بچه ها واسه لباس پوشيدن کلي معطل تون کردن، کليد ماشين رُ نتونستين پيدا کنين؛ عصبي نشين، ناراحت هم نشين؛ يکي داره از بالا نگاه تون مي کنه. شايد يکي داره با اين چيزاي آزاردهنده ي کوچولو، به شما چيزي رُ ارزوني مي کنه، و شايد شما به ياد بيارين دليل هاي احتمالي اين کار رُ..

ديروز به تاريخ پيوسته. فردا هم ناشناخته ست. امروز يک عطيه ست؛ به همين دليله که «present»* ناميده ميشه..

* present هم به معني زمانِ حال هست هم هديه.





شماره ي 101 از مجله ي آنلاين مبارز راه روشنايي (توضيح بيشتر؟) اختصاص داره به خاطره هاي پائولو کوئليو از زماني که داشته دور دنيا مي گشته.. قسمتي هايي ش رُ با هم مي خونيم:

يکي از مراکش مياد
يکي از مراکش مياد و داستان عجيبي برام تعريف مي کنه از اين که بعضي از قبيله ها چه برداشتي از original sin دارن. (original sin؛ گناه اوليه؛ جريان خورده شدنِ ميوه ي ممنوعه توسط آدم و حوا که منجر به اخراجشون از بهشت شد.)
حوا داشت تو بهشت قدم ميزد که ابليس به سمت ش خزيد (serpent؛ مار بزرگ / در مسيحيت شيطان خودش رُ به شکل مار در مياره و وارد بهشت ميشه تا حوا رُ گول بزنه!)
ابليس گفت: «سيب رُ بخور»
حوا که توسط خداوند آموزش ديده بود سر باز زد.
ابليس پافشاري کرد؛ «سيب رُ بخور، براي اين که بايد براي مردت زيباتر از ايني که هستي باشي.»
حوا جواب داد: «بايدي وجود نداره. براي اين که اون زن ديگه اي رُ به جز من نداره.»
ابليس خنديد: «البته که داره!»
و چون حوا باور نکرد، اونو برد بالاي تپه اي که در اونجا چشمه اي بود.
: «اون زن تو غاره.آدم اون پايين قايم ش کرده.»
حوا خم شد و چهره ي زن زيبايي رُ در آب چشمه ديد. در جا، سيبي که ابليس داده بود رُ خورد.
بر اساس عقيده ي اين قبيله ي مراکشي؛ کساني که بتونن خودشون رُ در بازتاب آب چشمه بشناسن، و از اين چهره نترسن، به بهشت برمي‌گردن.

من در نيويورکم
در نيويورک هستم، از قرار ملاقاتي خواب موندم و وقتي ميام طبقه پايين، مي فهمم که پليس ماشين م رُ برده. دير رسيدم. ناهار بيشتر از معمول طول ميکشه، فوراً ميرم راهنمايي رانندگي تا جريمه اي که برام خيلي سنگين هست رُ بپردازم.
و به ياد يک دلاري مي افتم که ديروز رو زمين پيداش کردم. و رابطه اي به ظاهر احمقانه بين هر اتفاقي که امروز افتاده و اون يک دلاري براي خودم مجسم مي کنم.
شايد من اونو قبل از «کسي که بايد» برداشته بودم.
شايد من اونو از مسير کسي که بهش احتياج داشته برداشته بودم.
شايد با اين کار در چيزي که از قبل نوشته شده بود، دخالت کرده بودم.
هر چي که بود، بايد از شرش خلاص ميشدم. ديدم گدايي کنار پياده‌رو نشسته و پول رُ بهش دادم. به نظر ميرسيد دارم همه چيز رُ به وضع قبل بر مي گردونم.
«ببخشيد، يه لحظه!» گدا گفت: «من از شما پول نخواستم، من شاعرم.» و بهم ليستي از عنوان اشعارش رُ داد تا يکي رُ انتخاب کنم؛ «لطفاً کوتاه ترينش چون عجله دارم.»
گدا به سمت من برگشت و گفت: «اين شعر از من نيست، اما خيلي زيباست: يک راه برات هست که بفهمي آيا ماموريت ت رُ رو زمين انجام دادي يا نه: اگه هنوز زنده اي، براي اينه که هنوز مامويتت رُ به پايان نرسوندي.»

فقط يه شب ديگه
ميلتون اريکسون (Milton Ericksson) در سن دوازده سالگي فلج اطفال ميگيره. ده ماه بعد بيماري رُ از خودش دور کرده بود که حرف هاي دکتر به پدر و مادرش رُ مي شنوه: «پسر شما تا صبح زنده نمي مونه.»
اريکسون گريه ي مادرش رُ مي شنوه. با خودش فکر مي کنه: «اگه امشب دووم بيارم شايد کمتر عذاب بکشه» و تصميم ميگيره تا طلوع آفتاب نخوابه. صبح فرياد ميزنه: «هي مامان! من هنوز زنده م!»
اون روز انقدر خونه غرق شادي بود که تصميم ميگيره از اون به بعد، هميشه يه شب ديگه هم استقامت کنه تا ناراحتي والدينش رُ به تأخير بندازه.
اريکسون در سال 1990، در 75 سالگي از دنيا ميره و يه سري کتاب هاي مهم درباره ي ظرفيت عظيمي که هر کسي داره تا بر محدويت هاش چيره بشه از خودش به يادگار ميزاره.

Warrior of the Light Online / Coelho

Someone arrives from Morocco
Someone arrives from Morocco and tells me a strange story about how certain tribes see original sin.
Eve was walking through the Garden of Eden when the serpent crawled up to her.
“Eat this apple,” said the serpent.
Eve (very well instructed by God) refused.
“Eat this apple,” insis­ted the serpent, “because you have to be more beautiful for your man.”
“I don’t have to,” answered Eve. “Because he’s got no other woman besides me.”
The serpent laughed:
“Of course he has.”
And since Eve did not believe him, he took her to the top of a hill where there was a well.
“She’s inside this cave. Adam hid her down there.”
Eve leaned over and saw a beautiful woman reflected in the water of the well. Right there and then she ate the apple that the serpent offered her.
According to this same Moroccan tribe, those who recognize themselves in the reflection of the well and are no longer afraid of themselves return to Paradise.

I am in New York
I am in New York, wake up late for a meeting, and when I go downstairs I find out that the police have towed away my car. I arrive late, lunch goes on longer than it should, I rush to the Traffic Department to pay a fine that is going to cost me a fortune.
I remember the one-dollar bill that I found on the ground yesterday and contrive an apparently crazy relationship between that dollar bill and everything that happened in the morning:
Maybe I picked up the money before the right person could find it.
Maybe I removed that dollar from the path of someone who needed it.
Maybe I interfered with what is written.
I need to get rid of it. I see a beggar sitting on the sidewalk and give him the money – I seem to have managed to put things back in balance.
“Just a moment,” says the beggar.” “I’m not asking for money, I’m a poet.”
And he hands me a list of titles for me to pick a poem.
“The shortest one, because I’m in a hurry.”
The beggar turns towards me and says:
“It’s not one of mine, but it’s very beautiful. It goes like this: “There is one way for you to know whether you have fulfilled your mission on Earth: if you’re still alive it’s because you haven’t fulfilled it yet.”

Getting through just one night
At the age of twelve, Milton Ericksson was a victim of polio. Ten months after he contracted the disease, he heard a doctor tell his parents: “your son won’t live through the night.”
Ericksson heard his mother crying. “Maybe she won’t suffer so much if I get through tonight,” he thought to himself. And he decided not to sleep till dawn.
In the morning he shouted out: “Hey mother! I’m still alive!”
There was so much joy in the house that from then on he resolved to resist always one more night in order to postpone his parents’ suffering.
He died in 1990 at the age of 75, leaving behind a series of important books on the enormous capacity that man has to overcome his own limitations.

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴

تنها زندگي مي کنيم

..لکن آن کلمات تاثير شديدي بر من گذاشت. پيوسته درباره ي آن مي انديشيدم و تنها پس از داشتن روابط طولاني و گوناگون با انسان ها بود که سرانجام توانستم بفهمم که منظورشان از اين کلمات عجيب و غريب اين بود که مرا دارايي يک نفر مي دانستند. معناي اين کلمات اين است: حکومتِ انسان ها بر زندگي، با کلمات صورت مي گيرد و نه با کردارها.

آدم ها به اندازه اي که درباره ي اشيا مختلف با نام هاي گوناگونِ موردِ توافق شان صحبت مي کنند، به همان اندازه به انجام دادن يا ندادنِ کار علاقه مند نيستند. چنين کلمات -که بسيار برايشان مهم است- عبارتند از: من، مال من، مال ما. اين کلمات را براي اشيا و موجودات و چيزهاي گوناگون به کار مي برند. حتا در مورد زمين، آدم ها و اسب ها! درمورد هر چيز اختصاصي به اين توافق رسيده اند که فقط يک نفر بگويد؛ مال من است.

و کسي که در اين بازي -که گرفتار آن هستند- بتواند در مورد بسياري از چيزها بگويد «مالِ من»، از سايرين خوشبخت تر خواهد بود. چرا چنين است؟ نمي دانم؛ اما چنين است. ... انسان ها مي گويند خانه ي من، ولي هرگز در آن خانه زندگي نمي کنند؛ بلکه فقط خود را سرگرم ساختن و نگه داري آن مي کنند. بازرگان مي گويد حجره ي من؛ ولي هرگز از بهترين پارچه هاي حجره اش براي خود لباسي نمي دوزد.

کساني هستند که زميني را از آنِ خود مي دانند، ولي هرگز اين زمين ها را نديده يا در آنجا نبوده اند. آدم هايي هستند که مردم را مالِ خود مي دانند، اما هيچ وقت اين مردم را نديده اند! و تمامي روابط اين مالکان با مردمشان، در آزار و اذيت کردن آن ها خلاصه مي شود. مردم هايي هستند که زن ها را مال خود مي دانند؛ زنانشان يا معشوقه هاشان، اما اين زن ها با مردان ديگري زندگي مي کنند. تلاش انسان ها در زندگي به خاطر آن چيزي نيست که آن را خوب مي پندارند، بلکه به خاطر اين است که چيزهاي بسياري را مالِ خود بدانند...
// خولستومر - لئو تولستوي - ترجمه: مهرآبادي



خيلي ها شايد يه جور ديگه باشن، اما ما تنها زندگي مي کنيم..

آرمند خيلي زود بزرگ شد، به معناي زندگي رسيد؛ خيلي زود به همه چيز رسيد. در تمام دوران تحصيلش شاگرد اول بود و فوراً بورسيه شد. بعد از گرفتن مدرکش همه چيز براش مهيا بود. اگرچه ترجيح ميداد شغلي داشته باشه که بتونه با همه ي اقشار جامعه در تعامل باشه؛ اما براي اولين تجربه، استادياري رُ انتخاب کرد. در کل ميشد گفت هر کاري ازش بر مياد. هم خودش و هم دوستاش اينو خوب مي دونست.

چرا که بر خلاف خيلي از دوستان ش، اون همه چيزش کامل بود. درسخون بود، اما به تفريح ش هم ميرسيد. با هر تيپي برخورد داشت و هميشه با همه دوست بود؛ هر جا که مي گذشت، گروهي بودن که همراهش باشن. در عين حال خيلي زود کسي رُ پيدا کرد که مي تونست همراه خوبي براش تو زندگي باشه. به دليل شخصيتي که داشت؛ همه تصديقش مي کردن و کمک کردن تا همه ي اتفاق هاي خوب بدونِ کمترين کاستي اتفاق بيوفته.

سال ها از اون آشنايي اوليه گذشته بود و همچنان زبانه هاي عشق در وجودشون شعله ور بود. پيشنهادهاي کاري بهتر و مهاجرت به پايتخت از اتفاق هاي مهمي بود که نتونست اونا رُ از هم دور کنه. نهايتاً بعد از کلي برنامه ريزي و صحبت، زندگي شون رُ رسماً با هم شروع کردن و به زودي با ابعاد جديدي از شخصيت همديگه آشنا شدن.

آرمند اهل غر زدن نبود اما خيلي چيزها رُ درک نمي کرد. کمک هاي همسرش به غريبه ها و حس انسان دوستي ش -که براي هر، دقيقاً هر موجودي مي تپيد- تا حدودي براي آرمند ناشناخته بود. البته با هم مشکلي نداشتن؛ خيلي نکات زندگي خصوصي همديگه رُ پذيرفته بودن، بدونِ اين که بخوان دخالتي بکنن.

همه چيز مثل يه زندگي معمولي بود؛ شايد زندگي معمولي يک زوج خوشبخت. تا اين که زمان مناسب براي بچه دار شدن رسيد. خاطرات اون چند ماه آنچنان در ذهن آرمند مونده که هميشه فکر کردن بهش، اونو به دنياي ديگه اي مي بره. بعد از اين که معلوم شد عضو جديد يه پسره، انتخاب اسم، موضوع جديد صحبت هاشون شده بود. هر وقت براي خريد لوازم به فروشگاهي ميرفتن، همسرش زير لب اسمي رُ مي گفت که آرتور چندان خوشش نميومد؛ فرويد.

شايد دليل اصلي آرمند که هم اصلاً موجه نبود، به خاطرات خيلي دورش از کسي به همين نام بر مي گشت. براي همين هيچ وقت کاملاً مخالفت نکرد، اگرچه هميشه سعي کرد نظر خودش رُ به کرسي بنشونه و يه جوري خانوم ش رُ از اين اسم منصرف کنه. آرمند در سال هاي اوليه ي تحصيل دوستي داشت به اسم فرويد که در ابتدا دوستانِ نزديگ همديگه به حساب ميومدن، اما با مرور زمان انقدر بين افکارشون فاصله افتاد که هيچ وقت حاضر نشدن در دوران بزرگ سالي همديگه رُ ببينن. آرمند اونو -در خلوت خودش- شيطان بزرگ صدا ميزد!

و اولين حادثه ي تلخ در زندگي آرمند پيش اومد. روز به دنيا اومدن نوزاد، آرمند تا ظهر کلاس داشت؛ وسط کلاس بهش خبر دادن که همسرش به دليل درد زياد به بيمارستان برده شده و پزشکان تشخيص شون به انجام سزارينه. آرمند تلفني همه ي کارها رُ رديف کرد و سريعاً خودش رُ به بيمارستان رسوند، اما حتا وقت نشد براي آخرين بار لبخند هميشگي روي لب هاي عزيزش رُ ببينه؛ در حين عمل، جايي، پزشک ها بين زندگي مادر و نوزاد شک مي کنن، ولي قبل از انجام هر کاري، مادر -شايد به دليل کم خوني مفرطي که داشت- خودش رُ فدا مي کنه و به پسري که وارث خاطراتش خواهد شد، زندگي مي بخشه.

بعد از انجام مراسم، آرمند تصميم ميگيره فرويد رُ خودش بزرگ کنه و با تمام سختي که بود؛ کاملاً در کارش موفق ميشه. از هيچ چيز دريغ نکرد و هميشه فرويد رُ بخشي از حضور همسرش به حساب آورد. با بزرگ تر شدن فرويد حسرت همراهي کسي که در شادي تماشاي رشدش شريک باشه هميشه در دل آرمند موند. اين چيزي بود که هيچ کس به جز خودِ آرمند نمي تونست، بفهمه، درک کنه، حس کنه.

وقتي فرويد به نوجواني رسيد، خيلي مسايل براي هر دوشون فرق کرده بود. آرمند پيش خودش تصور مي کرد که احتمالاً الگوي آينده ي زندگي فرويد خواهد بود و اونو ادامه دهنده ي راه خودش مي ديد. و روز به روز با شکل گرفتن شخصيتِ فرويد اين نکته براي همه بيشتر روشن ميشد که انگار فرويد از تربيت کامل آرمند و همسرش برخوردار بوده. نميشد گفت انقدر به هم عادت کردن که فرويد غم دوري از مادرش رُ فراموش کرده، ولي روزهاي خوبي رُ با هم داشتن که هيچ کم و کاستي نداشت، روزهايي که هيچ وقت از ياد و حضور مادرش خالي نبود.

ولي زندگي که در ظاهر هميشه همراهِ آرمند بود، در حساس ترين لحظه ها اونو تنها گذاشت. مثل اين بود که سرنوشت در تمام اين چند سال آرمند رُ با خودش به عرش برده بود تا ناگهان اون رُ بر فرش بکوبه. در يک روز تابستان که تصميم گرفته بودن با دوستانشون براي تفريح به اطراف شهر برن، فرويد -به طريقي که هيچ گاه معلوم نشد- به استخر سد سقوط مي کنه و تمام تلاش گروهِ نجات براي پيدا کردنش بي نتيجه مي مونه، تا اين که بعد از چند روز جسدش رُ بر لبه ي کناره ي سد پيدا مي کنن که احتمالاً در اثر فشار توربين هاي سد، تکه تکه شده بوده.

آرمند اون روز از همه چيز دست مي کشه، از مقام رياست دانشگاه استعفا ميده و کارهاي مشاوره اي ش رُ تعطيل مي کنه و خودش رُ در خونه حبس مي کنه. براش زجرآورترين کار تحمل دوستان و آشناياني بود که مثلاً مي خوان دلداري بدن؛ آرمند ديگه چيزي براي دلداري دادن نداشت.

يک هفته اي از خاکسپاري مي گذشت که آرمند از خونه مياد بيرون و تصميم ميگيره تنهايي قدم بزنه. لباس گرم مي پوشه و بي هدف ميزنه بيرون؛ بعد از يک هفته، برف سنگيني پشت در خونه جمع شده بود اما بدون اعتنا، راه خودش رُ ميره؛ شايد روزي لازم بود همه چيز مرتب باشه، اما ديگه اينجوري نيست. مسافتي رُ رانندگي مي کنه تا به جنگل برسه، سپس ساعت ها، پياده راهي رُ ميره که به ناکجا آباد ختم ميشده. نزديک هاي غروب -وقتي که کاملاً گم شده بود- جنگلبان پيداش مي کنه و اونو به کنار جاده، به جايي که ماشينش پارک شده در انتظارش بود، راهنمايي مي کنه. بعد، از رو اجبار به شهر بر مي گرده؛ چه جاي ديگه اي مي تونست بره؟!

واقعاً نمی دونست چه کار کنه. می تونست دوباره برگرده به خونه ای که از چهار دیواریِ تابوت براش سنگین تر بود و در هر کجاش فقط خودش بود و کلي فضاي خالي، یا همچنان در خیابون بمونه؛ کنار ماشين بايسته و انقدر اومد و رفتِ مردم و ماشين ها رُ ببينه تا از سرما یخ بزنه. از دور تابلوی کافه ای رُ دید. قصد مست کردن نداشت، فقط براي گرم شدن تصميم گرفت چند دقيقه اي رُ اونجا بگذرونه.

وارد شد؛ صندلي خالي پيدا کرد و نوشيدني سفارش داد. شهردار و يکي از دوستاش ميز کناري نشسته بودن و حسابي گرم بحث بودن. دوستش اصرار داشت که «سرنوشت» وجود نداره، اگه حتا طبق گفته هاي شهردار، سرنوشت، انتخاب هايي بود که انسان ها تو زندگي انجام ميدادن، پس ميشد بيشتر نتيجه گرفت که وجود خارجي نداره! هر چيزي که هست از «اختيار» انسانه؛ و اين که هر کسي با بينشي که در اون لحظه ي زندگي ش داره دست به انتخابي ميزنه که زندگي خودش و شايد خيلي هاي ديگه رُ شکل ميده. شهردار که حرفي براي گفتن نداشت، به يادآوري مثال هايي پرداخت که خودش با چشم هاي خودش ديده بود؛ با اشتياق و توصيفِ کامل تعريف کرد که چه جوري يکي از ساکنين خير شهر که هميشه تو همه ي فعاليت هاي خيرخواهانه پيشگام بود، بعد از اين که پدرش مريض ميشه و پول عمل قلب ش رُ نداشتن؛ به طور معجزه آسايي تو لاتاري برنده ميشه و دوباره شادي به خانواده ش برميگرده. و دوستش خيلي ساده استدلال کرد: «امروزه کسي نيست که تو زندگي بدبختي و ناراحتي نداشته باشه. حتا بالاترين مقام کشوري هم مطمئن باش شب که سرش رُ ميزاره رو متکا، کلي فکر تو ذهنشه که مشوش ش مي کنه.»

شهردار هيچ حرفي براي مخالفت نداشت، دوستش ادامه داد: «اگه اون جايزه رُ هر کسي ديگه اي هم مي برد باز هم بهش احتياج داشت. در ضمن فراموش نکن مرحله ي سوم لاتاري دوبار در سال هست؛ و تو فقط چند نمونه رُ به خاطر داري.. اينا فقط حسن اتفاقه. اگه الآن بخوايم بذاريمش به حساب سرنوشت و خدا و جزاي خوبي هاي اون فرد، پس دفعه هاي قبل اين آدما کجا بودن؟ دفعه هاي قبل چرا اين جايزه به آدماي عادي رسيد که شايد لياقت ش رُ نداشتن؟ واقعيت اينه که يه سري ميشن مثل من و يه سري ميشن مادر ترسا (Mother Teresa؛ مادر ترزا: راهبه اي که براي کار در مناطق فقير نشين کلکته (هند) مفتخر به دريافت جايزه ي صلح نوبل در سال 1979 شد.) اگه به هر دليلي بخواي ثابت کني که تو درست ميگي مطمئن باش اشتباه مي کني. راهِ درست وجود نداره؛ اين ما هستيم که هر جوري بخوايم زندگي مي کنيم. خيلي چيزا دليلش رفتارهاي خودمون يا اطرافيانمونه، خيلي چيزا هم فقط اتفاقه. سعي کن اينو بفهمي. هيچ پديده ي فراروحي يا غيرفيزيکي تو اين دنيا وجود نداره. و متعاقب ش هيچ مسير نيک و روشي برا ي زندگي وجود نداره که بخواي به فرمول درش بياري و به بقيه تجويزش کني..»

در بين اين گفتگو آرمند زماني طرف شهردار رُ گرفته بود؛ خدا، سرنوشت، جزاي خوبي.. عقيده ي قديمي که از بچگي به اون هم القا شده بود. به خودش گفت شايد موقعيتِ الآنم دستِ من نبوده، همه ش تقصير سرنوشته؛ ولي خب دردي از دوشش برداشته نشد. اون کسي رُ از دست داده بود؛ بدونِ هيچ دليلي. مي تونست مثل مردِ ديگه، فکر کنه اين هم فقط يه اتفاق بوده؛ هر روز اين همه آدم مي ميرن؛ شايد اصلاً اتفاق مهمي هم نبوده باشه. ولي قلبش آروم نمي گرفت. چيزي در قلبش مي جوشيد و نمي دونست اون چيه.

خب قبول داشت که در ظاهر همه چيز تصادفه. اصلاً مي تونست خيلي سال پيش، اون با کس ديگه اي آشنا بشه و زندگي ديگه اي داشته باشه، اما از اون موقع خيلي زمان ها مي گذشت؛ سرنوشت يا هر چيز ديگه اون رُ در مسيري قرار داده بود که به بن بست رسيده بود. شايد در طول مسير حمايتش کرده بوده؛ ولي اون الآن به يه باتلاق رسيده بود؛ نهايتِ مسير زندگي ش يه باتلاق بود که هر چي بيشتر دست و پا ميزد، بيشتر فرو ميرفت.

از بچگي به درس علاقه مند بود. اما با بزرگ شدنش، تعريف هاش از زندگي فرق کرده بود. خوب يادش بود که زماني درس رُ واسه علم، واسه ياد گرفتن مي خوند. دوران نوجواني ش رُ به ياد آورد که خوره ي کتاب شده بود و هر چيزي که دستش ميومد رُ مي خوند. اما بعداً همه ي اينا شدن وسيله؛ درسته زمان تدريس تمام دانش ش رُ به دانشجوهاش منتقل مي کرد و از اين کار لذت مي برد؛ اما دليل بودنش فقط «کار» بود. چيزي که شايد در نوجواني براش بي معنا بود، اما در بزرگسالي قسمتي از دنياش بود؛ براي خانواده، براي خودش؛ براي گذران زندگي بايد کار مي کرد.

همه ي اين تغييرها تو ده سال اخير اتفاق افتاده بود؛ به طوري که الآن ديگه نمي تونست همين جوري الکي به تحقيق و پژوهش ش برسه يا بخواد به کسي چيزي رُ درس بده. انگيزه و دليل انجام اين کارها رُ از دست داده بود و مطمئن بود دليل دوران نوجواني ش فقط مختص همون سن بوده؛ الآن در موقعيتي نبود که واسه خودِ علم، بره کتابي رُ برداره بخونه يا واسه کاري -قبل از اين که براي انجامش قانع بشه- وقت بذاره.

به اين ميمونست که زماني تعليم هايي رُ ديده تا الآن بخواد تو زندگي اجرا کنه. ولي الآن زندگي اي نداشت تا بخواد از اونا استفاده کنه. نمي دونست چه کار بايد بکنه فقط تحمل صحبت هاي هيچ کس ديگه اي رُ هم نداشت. از بين اين همه آدم، يک نفر رُ هم نمي شناخت که بتونه باهاش صحبت کنه. حتا فکر کرد بره پيش يه روانشناس، اما اون هم فقط وقت تلف کردن بود. دليلش رُ براي ادامه دادن زندگي گم کرده بود.

پيش خودش فکر کرد دليل زندگي چي مي تونه باشه اصلاً؟ حس کرد کلماتي رُ در مغزش مرور مي کنه که به خودش تعلق نداشتن؛ بيشتر خاطره ي صداي همسرش بود. کمتر تو عمرش به اين مورد فکر کرده بود اما الکل هميشه ذهن رُ فعال م کنه. شايد شهردار و دوستش هم هيچ وقتِ ديگه چنين بحثي با هم نداشته باشن. اما الآن احتياج داشت به فکر کردن؛ نمي تونست بپذيره بدونِ دليل کافه رُ ترک کنه؛ چرا که جايي براي رفتن نداشت.

اگه به حرف همسرش بود که بايد زندگي ش رُ وقف خدمت به ديگرون مي کرد؛ ديگروني که ديگه به اندازه ي سر سوزني هم براش ارزش نداشتن و حتا دليلي نداشت بخواد حضورشون رُ تحمل کنه چه برسه به احترام ها و صحبت هاي هميشگي که از سر ناچاري انجام ميشد. فکر کرد زندگي اون هميشه دليلي داشته؛ زماني تحصيل و درس، زماني همسرش، زماني کار، و بعد فرويد.. اما الآن هيچي براش باقي نمونده بود.

شايد اگه درخواست ميداد دوباره مي تونست پست هاي قبلي رُ کسب کنه، ولي ديگه کار هدف زندگي ش نبود. و واقعاً چه دليلي براي بودنش تو دنيا داشت؟ يه آدم چه کاري مي تونه تو دنيا انجام بده؟ فقدان پسر و همسرش درد بود، اما درد بزرگ تر، از ندونستن موقعيت الآنش تو زندگي ناشي ميشد.

مي تونست بره خونه، يه کم با کتاب ها و اينترنت ور بره و به زودي کارش رُ از سر بگيره. بعد خونه رُ عوض کنه و با درامدش به سفرهاي تفريحي بره. ولي باز هم راضي ش نمي کرد. همه ي اين اتفاق ها مي تونست بيوفته اما هيچ کدوم دليل سپري شدن روز و شب ش نبود.

مطالب کتاب هاي دوران دبيرستان ش رُ به يادآورد که تصديق کننده ي حرف شهردار و مبني بر حضور خدا و سرنوشت و جنگ نيکي و شر در زندگي بود. ولي هيچ کدوم جوابي به سوال اون نمي داد. تنها جملات مبهمي که به ذهنش مي رسيد از کتابي درباره ي بوديسم بود که خيلي وقت پيش خونده بود و زندگي رُ رنج کشيدن براي صاف شدنِ روح معني کرده بود؛ ولي مگر نه اينکه عيسا مسيح خودش رُ قرباني کرد تا بقيه بتونن زندگي کنن؟

شايد اگه خيلي جوون تر بود به کليسا مي رفت تا با کشيش صحبت کنه. و شايد اگه موضوع در مورد شخص ديگه اي بود، بهش پيشنهاد مي کرد با يه روان شناس صحبت کنه. اما خودش خوب مي دونست که اين کارها بي فايده ست؛ در زندگي ش هميشه مشاور خوبي بود؛ حرف ها رُ مي شنيد و به يه زبون ديگه بازگو مي کرد. مي دونست کسي که واسه مشاوره مياد هميشه جواب رُ در خودش داره؛ فقط تو انتخاب شک داره. بعد از شنيدن همه ي حرف ها و مقايسه ي واکنش هاي طرف، کاري رُ که بايد انجام ميداد، بهش گوشزد مي کرد و اون هم با اشتياق اون کار رُ مي کرد.

الآن هم مي تونست به خودش بگه که بايد زندگي رُ ساده بگيره و به کارهاي روزمره ش برسه؛ الآن بره خونه و بعد از يه استراحت، از فردا کارها رُ دوباره شروع کنه. و اضافه کنه: زندگي انقدر واسه ش کار پيش مياره تا ديگه نگه دليل واسه ادامه دادن نداره! ..اما تو دلش مي دونست فرم صحيح جمله اينه که «زندگي انقدر کار پيش مياره تا ديگه حتا وقت نکنه دوباره به اين چيزا فکر کنه»

بالاخره بايد کافه رُ ترک مي کرد. دم صبح بود که رسيد خونه و مستقيم رفت تو تخت خواب. فردا صبح -مثل چند روز اخير- هرچي سعي کرد نتونست از جاش بلند شه؛ تا ظهر رُ تو اتاق موند و با به هم ريختن کشو ها و چندباره ديدن آلبوم ها و کارهاي اين چنيني وقت گذروند. تا آخر هفته رُ هر جوري بود به همون وضع سپري کرد.

آخر تصميم گرفت بيخيال همه چيز بشه. پيش خودش تصور مي کرد تا الآن در دنيايي زندگي کرده که دنياي بقيه ي مردم نبوده؛ ولي مي تونست از اين به بعد مثل اونا باشه. خصوصاً که ديگه براش هيچ چيز مهمي باقي نمونده بود که بخواد بهش جواب پس بده يا به خودش -در برابر اون آدم- و اصلاً چيزي هم براي باختن نداشت. اون هم مي تونست بيخيال همه چيز باشه و به خيلي چيزايي فکر کنه که کاملاً با طرز فکرش مغایرت دارن؛ می تونست به زندگی اهمیت نده و تا وقتی خودش ادامه داره؛ اون هم بگذرونه. دلیلی نداشت به آینده فکر کنه. اصلاً می تونست بذاره بره يه ايالت ديگه، اسمش رُ عوض کنه و دوباره از اول شروع کنه؛ البته اين بار با طرز فکر سطحي که اکثريت اجتماع پذيرفته بودن؛ نه، ديگه او تنها نبود؛ هميشه ده ها نفر بودن که ميشد شب و روز رُ باهاشون سپري کرد..

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

خاطراتِ Paranoid Android

مقدمه: دوستي ميگفت هر وقت ديدي کسي اول چيزي رُ انگليسي گفت بعد فارسي ش کرد، يا اگه داستاني ديدي که طرف الکي به کلمه هاش پي نويس داده و عبارت هاي انگليسي نوشته؛ بدون نويسنده ش ادبيات زبان انگليسي خونده ! و تقريباً اينو قبول دارم؛ جالب تر از همه کتابي از دکتر ابجديان بود، داشتم مي خوندم و اون هم همين جوري بود !! مطمئناً فقط من مشکل ندارم حداقل !
همچنين بايد اضافه کنم اسم داستان از آهنگي از Radiohead گرفته شده.


خاطراتِ Paranoid Android
دو شنبه: ديرم شد. امروز به اتوبوس نرسيدم. با خودم فکر کردم خيلي مواقع دير رسيدم؛ شايد همه ي «نبود»هاي زندگي به خاطر دير رسيدن يا دير گفتم چيزي باشه. در هر حال تا الآن خيلي چيزا از دست دادم و مسلماً همين الآن هم چيزي رُ. اين امريکايي هاي احمق هر وقت به خودشون مربوط ميشه همه کاري مي کنن، اما تا به من ميرسه ميگن قانون يا فرهنگ اينجوريه. اگه از همون اول شانس داشتم مي تونستم براي رياست همين شرکتِ لعنتي نامزد بشم و شايد هم قبول ميشدم؛ اما خانومه گفت سابقه ي شما تو منطقه اي بوده که از نظر ما تأييد شده نيست. نژادپرست هاي دهاتي!

سه شنبه: امروز تو کلوپ (club) دعوا شد. من فقط نگاه مي کردم. دوست داشتم قاطي ميشدم؛ شايد با کمي داد زدن و شکستن چند بطري خالي ميشدم. اما پول جريمه و خسارتي که مجبور بودم بپردازم ساکتم کرد. جالبه هر چي فکر مي کنم اصلاً يادم نمياد دعوا سر چي بود. فقط گريه هاي خانومه و صورت سرخ آقاهه که رگاش زده بود بيرون و با عصبانيت فحش ميداد و داد مي کشيد يادمه. بعد هم انداختن شون بيرون و همچنان صداشون ميومد؛ از دستشويي که برگشتم همه چيز عادي شده بود.

سه شنبه: امروز خيلي زود اومد. خيلي زود هم رفت.

چهار شنبه: ديشب خسته تر از اين حرفا بودم که بخوام فکر کنم. زندگي تو نيويورک واقعاً سخته. اگه بتونم هزار دلار ديگه پس انداز (save) کنم ميرم يه جاي ديگه. اينجا همه ش کار و کار، آخر هم هيچي. مردم همه رُبات شدن. شايد بقيه زندگي خصوصي شون جوريه که کار رُ واسه شون قابل حمل مي کنه، اما من چي؟ از صبح تا شب جون بکنم، بعدش اضافه کاري. شب هم تا بوق سگ کار کنم، آخرش هم رئيست مياد يه چيزي مي پرونه که يعني هر وقت بخوام مي تونم بندازمت بيرون. آدم بيکار مثل تو زياده. بايد بيشتر از حقت کار کني و کمتر پول بخواي.
خيلي موقع ها مي خوام بيخيالِ همه چيز بشم. يه مشت بکوبم تو صورت «رئيس» و بذارم بيام بيرون. اما نميشه بدون پول که. رئيس بعدي خيلي فرق کنه؛ ظاهرش لاغرتره و کمتر با زناي ديگه ست. همه شون مثل همن..

پنج شنبه: اين بار تصميم گيري خيلي سخته. يک سال تمام هيچ خرج اضافي نکردم، حتا سوار الاغ سکه اي هم نشدم و يه قرون يه قرون پس انداز کردم. اما هفته ي ديگه کنسرته نيسب هست. نمي تونم نرم. همه ي خاطرات و لحظات زندگي من به زمزمه ي آهنگ هاش گذشته. تو تبليغ ميگفت بليطش بيست دلاره. البته من بدبخت که نمي تونم يه روز مرخصي بگيرم و تو نوبت وايسم رو پا، مجبورم برم از اين مغازه چينيا (بازار سياه مجاز!) بخرم؛ لابد سي تايي پام در مياد. / ولي به پولش هم احتياج دارم. شديداً مُصِر شدم زود پول ها رُ جمع کنم و از اين حقارت حمالي بيام بيرون. ديگه يه روزش هم واسه م قابل تحمل نيست.

جمعه: صبح خوبي بود. خيابونا نسبتاً خلوت بودن و حداقل من مشکلي نداشتم. امروز خيلي ها به خاطر مد جديد موم بهم تبريک گفتن. خودم شک داشتم که خوب شده باشه. در ضمن تصميم م رُ هم گرفتم؛ فردا ميرم و بليط رُ مي خرم. کافيه يه کمي هم خرج کنم تا دوباره بتونم عادي بشم. اين چند وقته از بس فشار کار زياد بوده حس مي کنم از همه چيز بريدم. امروز زنگ زدم راديو آهنگ درخواستي سفارش دادم؛ و تقديم ش کردم به خودم! لابد گوينده هه فکر کرده اسم دوستم رُ گفتم!! آي حال مي کنم با اين امريکايي هاي احمق. امشب بايد زود بخوايم؛ به يه کم استراحت احتياج دارم.

شنبه: فقط يک ربع ديگه وقت دارم، مامان گفت زنگ زده بيان دنبالم. لابد دوباره با همون ماشن بزرگه.. اصلاً حوصله شون رُ ندارم. اول روپوش سفيدش مياد تو، بعد خودِ دکتر مياد و يه آمپول، بعد هم مي کِشنت رُ زمين و تو هم نمي توني حتا تکون بخوري. البته دوست دارم باز هم فرار کنم. بايد زود برگردم و اين روزهاي هفته رُ تموم کنم. امروز هفت شنبه ست؛ بايد حداقل خاطرات يک ماه آخر زندگي م رُ زودتر بنويسم. دوست دارم صد سال ديگه که گم شدم و فکر کردن مُردم اين دفتر خاطرات رُ پيدا کنن؛ واسه اونا چه فرقي مي کنه، همين که يه چيزي باشه، سرگرم شن کافيه. خُب ديگه؛ اومدن..

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴

تعريف ها از زندگي فرق مي کنه

خويش را بيش از آن که در خورم هست، گرامي داشته ام؛
و سپس در قلب، بيش از خويش، بي غش ت داشته ام،
به سانِ سنگي که تراش ديده است
و ار زندگي ش بيش از يکي تخته ي سنگ
يا به سانِ برگِ کاغذ، نقش يا نوشته اي چون کرده ي من
- کز هر پاره و هر تکه بيشتر پاس داده مي شود - ،
در آن هنگامه که از رويت
رزمي ديگرگونه آغازم، افسرده نمي خواهم بود.
بي گمان با اين نشان هر جا که خواهم مي روم
به سان آن که افسون ها و جنگ افزارها با خويش مي دارد،
که هر بيم از برايش، بيهوده شده است.
من بر آب و آتش پادشاهي مي کنم،
با نشانت چشم هر کور را روشن،
و با آب دهان خويش، هر زهري را بي اثر..

// از کتاب«اشعار ميکل آنژ» (برگردان: اميرعلي گلريز).


آرتور هفت سالگي به مدرسه رفت. هنوز خيلي بچه بود که معني زندگي رُ بدونه، و اصلاً شايد لازم نبود بدونه؛ به دليل مقامي که پدرش داشت هميشه همه چيز براش مهيا بود. اگرچه هيچ وقت بيشتر از حق خودش نخواست، اما کافي بود لب تر کنه تا مدير و تمام معلم ها جلوش خم بشن. در تمام دنياي کوچيکش فقط پدر و مادرش بودن که بالاتر از خودش حساب ميشدن. روزها با دوستان هم سن و سالش درس مي خوند و شب ها بيشتر به مهموني مي گذشت. پدرش اصرار خاصي داشت که بايد درسش خوب باشه، براي همين هميشه درس رُ خوب مي خوندن و بهترين نمره هاي کلاس رُ مي گرفت. از ده سالگي موسيقي رُ شروع کرد؛ با بهترين استادها. هوش و پشتکارش باعث شد زود پيشرفت کنه و اين زماني بود که پدرش تصميم گرفت بايد کلاس هاي «آداب معاشرت» و «طرز صحبت کردن» رُ هم بگذرونه.. اون حالا يک نوجوون، باشخصيتي متناسب با طبقه ي اجتماعي بالا به حساب ميومد.

در پونزده سالگي با مشاوره ي وکيل خانوادگي شون، دست به سرمايه گذاري هايي زد که سود زيادي براش به بار آورد. در عرض يک سال انقدر از نظر مادي مستقل بود که بتونه زندگي خودش و اطرافيانش رُ بگذرونه. مشاور خانوادگي شون عادتي که داشت؛ هر سال برنامه اي براي «آرتور» مي نوشت که يادآوري مي کرد بايد به چه چيزهايي در آينده ي نزديک برسه. بيشتر موارد ذکر شده تو «جدول شونزده سالگي»ش مربوط ميشد به سرمايه گذاري بيشتر و تأسيس يک کارخونه، به اضافه ي موفقيت هاي تحصيلي بيشتر.. در اين زمان کلاس هاي ابداعي پدرش همچنان ادامه داشت؛ «مديريت»، «فلسفه»، «دانش اقتصادي» و...

اما از شانس بد، اوضاع سياسي و جنبش هاي کمونيستي باعث شد همه ي دارايي شون رُ طي سال هاي بعد از دست بدن. پدرش در اثر شُکِ ورشکستگي، سکته کرد و تنها به اندازه ي بخور و نميري براشون به جا گذاشت. البته آرتور قوي بود؛ وضع جامعه رُ خوب درک کرد و سعي کرد مثل باقي مردم باشه؛ کار کنه و براي رسيدن به خواسته هاش زحمت بکشه. اگرچه اولش سخت بود، اما انقدر زحمت کشيد تا بتونه به حداقلي براي زندگي برسه و بتونه مخارج دانشگاه رُ هم تأمين کنه؛ در اين زمان بيشتر با يکي از همکلاسي هاش بود؛ با هم درس مي خوندن و با هم براي آينده نقشه مي کشيدن. آرتور آرزو مي کرد بتونه به رفاهِ کودکي ش برسه و زندگي «خودش» رُ شروع کنه.

در سي سالگي تنها بود. جشن تولدش رُ با مهمون کردنِ يک غريبه تو بار جشن گرفت و اون شب رُ به خودش خوش گذروند. از نظر مالي انقدر پشتوانه داشت که بتونه خواسته هاي خودش رُ برآورده کنه، اما مشکل اينجا بود که نمي دونست چي بايد بخواد. خيلي وقت بود که اون و دوستش از هم جدا شده بودن، و در کل زندگي براش عادي تر از اون زمان ها شده بود. ديگه رنگِ سبز برگ هاي جوون در بهار براش شادي آور نبود و زن ها هم غيرقابل دسترس.

يک شب امور شرکت رُ به فرد مطمئني سپرد و با يک چمدان و يک کيف کولي به سفر دور دنيا رفت. با آدم ها و فرهنگ هاي مختلف آشنا شد. اگرچه قصدش فقط تفريح بود اما تونست چند کار تجاري بزرگ در اروپا انجام بده و فعاليت هاي بازرگاني ش رُ در برخي از کشورهاي اروپايي هم گسترش بده.. در طول سفر با آدم هاي زيادي مواجه شد، و با همه راحت برخورد کرد. جايي موندگار نشد، اگرچه از چيزي هم نگذشت.

بعد از پنج سال به کشور خودش برگشت؛ کشوري که خيلي عوض شده بود و مردمش هم. خوشبختانه با هوشياري دوستش که الآن شريکش هم محسوب ميشد، آرتور الآن يکي از بزرگترين مردان کشور بود؛ صاحب چندين کارخونه که هزاران کارگر براش کار مي کردن. به دليل برخوردِ خوب ش، نه تنها از نظر اقتصادي که از نظر سياسي هم يک قدرت بزرگ به حساب ميومد. الآن نه تنها رفاه و زندگي اشرافي، که چندين خدمتکار، منشي و زير دست داشت.

ديروز تولد چهل سالگي ش بود. تنها کسي که يادش مونده بود خودش بود؛ رفت جلو آينه و به خودش تبريک گفت. صبحانه رُ کامل خوند، دفتر حساب کتاب هاش رُ بازبيني کرد و به امور اداري رسيد. ظهر تمام قرار ملاقات هاش رُ کنسل کرد و تمام عصر رُ به خوندنِ خاطرات دوران کودکي ش گذروند. به هيچ تلفني جواب نداد و حتا شب براي شام از اتاقش خارج نشد.

فرداي اون روز، بدن بيجان ش رُ در حالي تو اتاق پيدا کردن که «جدول» هايي که برنامه ريزي هاي زندگي ش بود رُ به دور تا دور ديوار اتاق چسبونده بود و با يک دست کت و شلوار نو، با يک دستمال و گل مريم در جيب کناري کت و کراوات ابريشمي به گردن، روي تخت دراز کشيده بود و به ديوار جلويي -يا شايد به آينده ي روي ديوار- لبخند مي زد. بر روي آينه، نقاشي بچگانه اي از يک خونه با دودکش، و افراد خونواده -دست در دستِ هم- چسبونده شده بود. هنوز ليوان آب و بسته هاي خالي قرص روي سه کشويي، کنار تخت بود و جدول هاي به ديوار آويزون..

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴

Love traps - پائولو کوئليو

اگه هدفي داري..
اگه تو زندگي ت هدفي داري
که انرژي زيادي رُ مي طلبه،
که مقدار زيادي بهره بهت ميرسونه،
و بايد باهاش سر و کله بزني؛
هميشه چشم انتظارِ
آينده خواهي بود، تا بيدار بشي
و ببيني روز جديد اومده..

اگه کسي رُ‌ تو زندگي ت پيدا کردي
که کاملاً تو رُ درک کرد،
و قسمتي از فکر تو رُ به خودش مشغول کرد،
و هر حرکتِ تو رُ باور داشت؛
هميشه چشم انتظارِ
شب خواهي بود،
چرا که ديگه هيچ وقت تنها نخواهي بود..

If you have a goal . .
If you have a goal in life
that tickes a lot of energy
that incurs a great deal of interest
and that is a challenge to you,
you will always look
forward to waking up to
see what the new day brings.

If you find a person in your life
that understands you completely
that shares your ideas
and that believes in everything you do,
you will always look
forward to the night
because you will never be lonely . . .




«مبارز راه روشنايي» ترجمه اي بود که خانم دلارا قهرمان (که اولين ترجمه ي اين کتاب از کوئليو رُ شروع کردن) براي ترجمه ي عبارت «Manuel du guerrier de la lumiere» که عنوان فرانسوي کتاب بود، به کار کردن. بعد از اون انتشارات جامي همين کتاب رُ (به ترجمه ي آقاي محمود سلطانيه) و به اسم «رساله ي دلاور اشراق» (براي عنوان «Warrior of the Light») منتشر کرد و خيلي بعدها همين کتاب با اسم «رزم آور نور» توسط آقاي آرش حجازي (مترجم رسمي آثار پائولو کوئليو در ايران) ترجمه و منتشر شد..

کتاب هاب «مبارز راه روشنايي»، «مکتوب» و «مکتوب دو»، محتواي نوشته هاي کوتاهي هست (حداکثر يک صفحه) که در اصل ستوني بوده در نشريات برزيلي، که بعدها مرتب شد و به عنوان فوق و به صورت کتاب منتشر شد.

بعد از موفقيت زياد اين کتاب ها، وب سايتي تحت عنوان «Warrior of the Light Online» به وجود اومد که مطالبي رُ از پائولو کوئليو چاپ و منتشر مي کرد و ماهانه آپ ديت ميشد. اين مطالب به صورت مجاني در سايت قرار ميگيره و اگه عضو ليست باشين، براتون ميل ميشه. متن زير ترجمه ي (با تصرفِ) قسمت هايي از شماره ي 98 سايت آنلاين مبارز راه روشنايي هست. در ضمن آرشيو نوشته هاي قبلي کوئليو رُ هم در خودِ سايت مي تونين پيدا کنين.
بر اساس کپي رايت، اصل نوشته ها مربوط به انتشارات پائولو کوئليو و سايت مبارز راه روشنايي هست. و البته پخش نسخه هاي اون، در سايت هاي اينترنتي، به صورت مجاني مجازه.

خليفه و زنش
خليفه ي عرب براي منشي ش پيغامي فرستاد. دستور داد:‌ «در قلعه رُ بر روي همسرم قفل کنين.»
: «ولي اعلاحضرت اون عاشق شماست!»
خليفه جواب داد: «من هم اونو دوست ش دارم، اما مثلي قديمي هست که ميگه؛ سگت رُ گرسنه نگه دار تا هميشه دنبالت بياد، و اونو سير نگه دار تا پاچه ت رُ بگيره!»
خليفه به جنگ رفت و شش ماه بعد برگشت. در هنگام ورود، منشي ش رُ فراخوند و خواست زنش رُ ببينه. «اون شما رُ ترک کرده.»؛ اين جواب منشي بود: «اعلاحضرت شما قبل از رفتن، مثل زيبايي رُِ نقل کردين اما گفته ش مشهور عرب ديگه اي رُ فراموش کردين که ميگه: اگه سگت بسته ست، هر کسي رُ که در قفس رُ براش باز کنه دنبال مي کنه.»

تلاش براي کنترل جانمايه ي زندگي
اغلب اوقات فکر مي کنيم مي تونيم نيروي عشق رُ کنترل کنيم. و بعد از خودمون اين سوال احمقانه رُ مي پرسيم که؛ «واقعاً ارزشش رُ داره؟»
عشق، خودش، اصلاً به اين سوال توجهي نمي کنه. عشق نمي پذيره که مثل يک کالا، ارزش گذاري بشه. يکي از شخصيت هاي نمايشنامه اي از برشت (Bertold Brecht) به ما از عشق واقعي ميگه:
«مي خوام نزديک کسي باشم که دوستش دارم،
برام مهم نيست اين آرزو به چه قيمتي تموم بشه،
اهميتي نميدم که اين کار براي زندگي خودم خوبه يا بد،
حتا نمي تونم فکر کنم که آيا اون هم منو دوست داره يا نه،
تمام چيزي که مي خوام، تنها نيازم اينه که نزديک کسي باشم که دوستش دارم.»

مقياس عشق
مريدِ استادي هندي پرسيد: «دوست دارم بدونم مي تونم مثل شما عشق بورزم؟»
«هيچ چيز بالاتر از عشق وجود نداره.»؛ استاد گفت: «اين عشقه که باعث ميشه زمين در فضا بچرخه و ستاره ها در آسمون معلق بمونن.»
: «اينو مي دونم، اما چه جوري مي تونم بفهمم عشق م به اندازه ي کافي بزرگ هست؟»
: «سعي کن بفهمي که داري از احساسات خودت فرار مي کني يا خودت رُ به عشق واگذار کردي. اما هيچوقت چُنين سوالاتي نپرس؛ براي اين که عشق نه بزرگه نه کوچيک. نمي توني احساسات رُ به طريقي که يه جاده رُ اندازه ميگيرن، اندازه بگيري. اگه اين کار رُ بکني فقط بازتاب خودت رُ مي بيني (مثل چهره ب ماه در يک برکه) و از ادامه ي راهِ خودت باز مي موني.»


Love traps / Warrior of the Light Online (by Paulo Coelho)

The Caliph and his wife
The Arab Caliph sent for his secretary: “Lock up my wife in the tower while I’m away,” he ordered.
: “But she loves Your Majesty!”
: “And I love her,” answered the Caliph. “But I respect an old traditional proverb of ours that says "keep your dog thin and he will follow you; make him fat and he will bite you." The Caliph went off to war and returned six months later. On arriving, he called for his secretary and asked to see his wife.
“She has abandoned you,” was the secretary’s answer. “Your Majesty quoted a beautiful proverb before leaving but forgot another Arab saying that goes: "If your dog is tied up it will follow anybody that opens its cage".

Trying to control the soul
We often think we can control love. And then we catch ourselves asking the completely useless question: "is it really worth it?" Love does not bother itself with that question. Love refuses to be priced like some piece of merchandise. One of the characters in Bertold Brecht’s play "The Good Person of Szechuan" tells us about true love:
"I want to be next to the one I love.
I don’t care what this will cost me.
I don’t care whether this will do my life good or bad.
I don’t care whether this person loves me or not.
All I want, all I need is to be close to the one I love."

The measure of love
“I have always wanted to know if I was able to love like you do,” said the disciple of a Hindu master.
: “There is nothing beyond love,” answered the master. “It’s love that keeps the world going round and the stars hanging in the sky.”
: “I know all that. But how can I know if my love is great enough?”
: “Try to find out if you abandon yourself to love or if you flee from your emotions. But don’t ask questions like that because love is neither great nor small. You can’t measure a feeling like you measure a road: if you act like that you will see only your reflection, like the moon in a lake, but you won’t be following your path.”