پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴

بناتشاي ساكت - قسمت اول

متن زير ترجمه ي داستان Bontsha The Silent از I. L. Peretz (آي. ال. پِرِتز ) هست که در سال 1954 در مجموعه داستاني به اسم A Treasury of Yiddish Stories (گنجينه ي داستان هاي عبري) چاپ شد. اين داستان رُ دوستم امين اچ پي اف ترجمه کرده و کار تايپ و يه سري موارد جزئي ش با من بود.
* در ضمن همون طور که متوجه شدين اسم داستان «بنتاشا» هست که من اشتباها «بناتشا» تايپ ش کردم و ديگه اسم موند روش!
* قسمت دوم اين داستان.


اينجا، در اين زمين خاكي، مرگ بناتشاي ساكت هيچ چيز را تغيير نداد. از هر كس مي تواني بپرسي: بناتشا چه كسي بود؟ چه زندگي اي داشت؟ چگونه از دنيا رفت؟ آيا علت مرگش اين بود كه او قوتش را از دست داده بود؟ شايد هم قلبش بالاخره از حركت ايستاد، يا شايد تك تكِ استخوان هايش زير وزن بارهايي كه حمل مي كرد ذوب شدند. چه كسي مي داند؟ شايد علت مرگ بناتشا فقط گرسنگي مفرط بود. اگر روزي، اسبي كه گاري اي را با خودش مي كشد به زمين بخورد، همه ي مردم از گوشه و كنار، سريع جمع مي شوند تا اين حادثه را تماشا كنند. يا روزنامه ها درباره ي اين مطلبِ خواندني مقاله چاپ مي كنند.

اگر آن اسب هم از نژادي بود كه فراواني اش به اندازه ي پراكندگي نژادي انسان ها بود، اين همه توجه به اين اسب نمي شد. آخر مگر در كل چند اسب وجود دارد؟ ولي در عوض ميليون ها ميليون انسان وجود دارد.

بناتشا يك انسان بود. در زندگي هيچ وقت شناخته نشد، هميشه ساكت زندگي كرد. ساكت هم مُرد. بناتشا مثل يك سايه بود كه از روي دنياي ما گذشت. وقتي بناتشا به دنيا آمد، هيچ كس از شادي به دنيا آمدنش جامي ننوشيد.

بناتشا مثل يك دانه ي شن بود كه در كنار ميليون ها ميليون دانه ي شن ديگر كه كنار ساحل يك اقيانوس وجود دارند. همه ي اينها يك شكل و يك اندازه هستند و طبيعتاً زماني كه يكي از اين دانه ها به وسيله ي باد از اين ساحل به ساحل ديگري منتقل مي شود، هيچ كس نمي تواند عدم وجودش را احساس كند.

در دوران زندگي بناتشا هيچ وقت جاي پايي از او روي خاك خيابان نماند و هيچ اثري از او نبود. بعد از مرگش هم باد، تكه چوبي كه محل قبر بناتشا را نشان مي داد و نامش بر آن نوشته شده بود را با خودش برد. زنِ گوركن زماني كه از كنار تكه چوب رد ميشد، آن را ديد و برداشت تا با آن آتشي براي پختن سيب زميني هايش درست كند.
بله. اين درست است. سه روز بعد از مرگ بناتشا ديگر هيچ كس نمي دانست كه قبرش كجاست. نه خودِ مردِ گوركن و نه هيچ كس ديگر.

اگر بالاي قبر بناتشا هم مثل بقيه سنگي بود كه اسمش “بناتشاي ساكت” روي آن حك شده بود، شايد حتا پس از صد سال هم وقتي يك نفر از آنجا مي گذشت، مي توانست اسم او را ببيند و اين طور اسم بناتشا از روي اين دنيا پاك نمي شد.

خوبي هايش در ذهن هيچ كس نماند، در قلب هيچ كس جا نگرفت؛ فقط يك سايه... و همه چيز تمام شد!

هميشه تنها زندگي كرد و تنها هم مُرد. اگر به خاطر ذاتِ شرور و شيطاني انسان نبود، شايد بالاخره روزي كسي صداي خرد شدن استخوان هاي بناتشا را زير وزن بارهايي كه حمل مي كرد، مي شنيد. يا كسي اطرافش را نگاه مي كرد و مي ديد كه به هر حال بناتشا هم انسان است؛ انساني با دو چشم وحشت زده و يك قلب لرزان، شايد كسي مي ديد كه زماني هم كه باري بر دوشش نبود، آدم خمودي بود كه هميشه سرش به پايين خم شده، مثل اين به نظر مي رسيد كه وقتي هم زنده بود، روي زمين به دنبال قبرش مي گشت.

روزهاي آخر عمرش، وقتي كه به بيمارستان آوردندش، ده نفر منتظر مرگش بودند تا تخت خواب كوچکش را صاحب شوند. زماني كه جسدش را به محلي كه همه ي جسدها -قبل از دفن- در آنجا نگه داري مي شوند بردند، بيست نفر منتظر ايستاده بودند تا روكش تابوت بناتشا را بردارند و زماني كه جسدش را براي دفن آوردند، چهل نفر ديگر بودند كه مي خواستند در همان جايي كه او مي خوالست براي هميشه بيارامد، بياسايند. و چه كسي مي داند چند نفر هستند كه حتا مي خواهند همين تكه زمين را هم از بناتشا بگيرند.

بي سر و صدا به دنيا آمد، بي سر و صدا زندگي كرد، در سكوت مرد و در سكوتي سنگين تر به زمين برگشت.
آه، اما در دنياي ديگر، وضعيت اين طور نبود. صداي بلند شيپور شفاعت كننده ي يهودي ها تا آن سوي بهشت هفتم رفت كه مي گفت: بناتشاي ساكت مرده است. و همه را خبردار كرد. تمامي فرشتگاه عالي رتبه پرواز كردند كه به بقيه هم بگويند: “مي دانيد چه كسي مرده؟ بناتشا! بناتشاي ساكت!”

و فرشته هاي جوان كوچك با بال هاي طلايي و كفش هاي نقره اي شان، در حالي كه از خوشحالي خنده بر لب داشتند، براي خوش آمد گويي به بناتشا شتافتند. صداي بال فرشتگان، صداي كفش هاي نقره اي شان و صداي خنده هاشان در حالي كه به سوي بناتشا مي رفتند، همه ي بهشت را پر كرده بود تا جايي كه حتا خدا هم فهميد كه بالاخره بناتشاي ساكت آمده پيش انها.

در دروازه ي بهشت، ابراهيم با آغوش باز منتظر بناتشا ايستاده بود: “درود بر تو باد” و روي صورت پيرش لبخند شيريني نقش بست.

اما واقعاً آن بالا، در بهشت چه خبر بود؟

در بهشت دو فرشته، تختي از طلا را براي بناتشا مي آوردند تا به آن تكيه بزند و همچنين تاجي تا بناتشا بر سر بگذارد. دو تن از قديسان اعظم پرسيدند: “چرا تخت و تاج به اين زودي؟ او هنوز دادگاهِ عدالت را كه هر تازه واردي بايد پشت سر بگذراند، نگذرانده.” در صداي آنان ميشد رگه هايي از حسادت را پيدا كرد. فرشته ها جواب دادند: “بله درسته، دادگاه بناتشا هنوز شروع نشده اما اين دادگاه فقط يك تشريفات است، حتا وكيلِ بازخواست كننده هم جرأت صحبت نخواهد داشت. كل اين مراسم تنها پنج دقيقه طول خواهد كشيد.”

بعد فرشته ها پرسيدند: “شماها به چه فكر مي كنيد؟ آخر مگر نمي بينيد طرفِ حساب ما كيست؟ طرف مقابل شما بناتشاست، بناتشاي ساكت!”

وقتي كه فرشته هاي جوان با عشق نام بناتشا را صدا مي زدند، وقتي ابراهيم، اين پدرِ پزرگِ ما مانند يك دوست قديمي، براي او دعاي خير مي كرد، وقتي كه فهميد يك تخت و يك تاج طلا در اختيارش است و در دادگاهِ بهشتي كه بايد حاضر شود، هيچ كس سخني بر ضدش نخواهد گفت، بناتشا دقيقا مثل همين دنيا، مظلوم ايستاده بود. ترس دهانش را بسته بود، قلبش به شدت مي زد و مانند اين بود كه در رگ هايش يخ جريان داشت و مي دانست كه تمام اين ها احتمالا يك رويا يا يك اشتباه است.

او به هردوي اين موضوع ها عادت داشت؛ هم رويا و هم اشتباه. چه بسيار وقت هايي كه در اين دنيا خواب ديده بود دسته دسته پول از كفِ خيابان ها جمع مي كند؛ خوش اقبالي زير پاهايش، تسليم او بود. اما زماني كه بيدار ميشد خودش را همان گداي بيچاره مي يافت.

چه بسيار پيش مي آمد وقتي كه در اين دنيا كسي لبخندي به او ميزد و كلماتِ محبت آميز به بناتشا مي گفت اما زماني كه دوباره بر مي گشت و مي ديد اين حرف ها را به چه كسي زده، به اشتباهش پي مي برد و به بناتشا تف مي كرد.

“آيا اين شانس و اقبال من نيست؟” حالا او با خودش فكر مي كرد، و از اين كه نگاهش را به بالا بيندازد وحشت داشت؛ مبادا اين هم خوابي باشد كه تمام شود. مبادا دوباره بيدار شود و خودش را در جايي، كنار لانه ي مارها، در گوشه اي از خيابان پيدا كند. او از داشتن اين فكرها به خودش مي لرزيد و نمي توانست صداي سور و شادي فرشته ها را بشنود. نمي توانست به دعاي خيز ابراهيم كه مي گفت “درود بر تو باد” پاسخ دهد. و زماني كه به دادگاه عدالت بهشتي برده شد، حتا جرأت نداشت يك صبح به خير بگويد، مثل اين بود كه از ترس فلج شده.

وقتي چشم هاي وحشت زده اش به سنگ فرشِ محكمه مي افتاد، ترسش دو چندان مي شد. سنگ فرشِ دادگاه از خالص ترين سنگ مرمر سفيد بود كه با الماس هاي درخشان تزئين شده بود.

ترس به او اين اجازه را نمي داد تا صداي فرشته اي كه اسمش را فرا مي خواند، بشنود. اما در نهايت از ميان آن همه صدا كه در گوشش بود، توانست صداي خودش را بشنود: “بناتشاس ساكت، كسي كه اين اسم از هر نظر برازنده ي اوست. مثل لباس اعلاي رسمي كه برازنده ي قامتِ ثروتمندان است..” در اين لحظه صدايي بي صبرانه ميان صحبت هاي وكيل مدافع دويد كه: “لباس اعلا، ثروتمندادن، لطفا از استعارات استفاده نكنيد.” اين صدا، صداي وكيل بازخواست كننده بود.

وكيل مدافع ادامه داد: “او هرگز اعتراضي از خود نشان نداد. نه بر ضد خدا و نه بر د ديگر مردم. چشم هايش هرگز از خشم و عداوت سرخ نشد و هيچ كاري كه بهشت را از او دريغ دارد انجام نداد.” بناتشا حتا يك كلام از آنچه كمي گذشت را نمي توانست درك كند. و دوباره صداي وكيل بازخواست كننده: “لطفا از مفاهيم كنايي استفاده نكنيد.”

وكيل مدافع ادامه داد: “در اينجا مردي ست كه از هر كس ديگر، بيشتر متحمل سختي و بيچارگي شده.”

و بناتشا همچنان فكر مي كرد: “آن مرد چه كسي مي تواند باشد كه آنها در موردش حرف مي زنند؟”

و اين بار قاضي يادآوري كرد: “حقايق! از ساختن عبارت هاي خوش پرداخت پرهيز كنيد. فقط حقيقت”

وكيل مدافع ادامه داد: “در هشت سالگي ختنه شد.”

قاضي: “بيان چنين جزئياتي ضروري نيست.”

وكيل مدافع: “چاقوي جراحي لغزيد، ولي او هرگز حتا تلاش نكرد جلوي خونريزي را بگيرد. حتا در آن وقت، با وجود آنكه بچه بود، همچنان مظلوم و ساكت بود و هرگز از دردش گريه نكرد.”
وكيل مدافع ادامه داد: “بناتشا همچنان هنگامي كه مادرش مُرد و سرپرستي ش به دست نامادري اش كه در اصل يك افعي -و نه يك انسان- بود افتاد، مظلوم ماند و شكايتي نكرد.”

در اين لحظه بود كه بناتشا با خود فكر كرد: “يعني دارند در مورد من حرف مي زنند؟”

نامادريش هر تكه ي غذا را از او دريغ مي داشت و حتا يك تكه نان كپك زده و بدترين قسمت گوشتي را كه با اكراه جلوي او مي انداخت. در حالي كه خودش قهوه با خامه مي نوشيد.

قاضي گفت: “اينها غيرضروري و بي فايده است.”