جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴

مرگ فروشنده ي مسافر - يک

* قسمت اول.
* براي خواندن قسمت هاي ديگه از لينک هاي زير استفاده کنين: قسمت دوم و سوم.
* متن زير داستان مرگ فروشنده ي مسافر (Death Of A Travelling Saleman) نوشته ي يودُرا ولتي (Eudora Welty) و ترجمه ي مهدي اچ اي هست. تمامي حقوق ش محفوظ !

ر. ج. بومن، (R. J. Bowman) که طي پانزده سال براي شرکت کفش فروشي، از مي سي سي پي گذر کرده بود، ماشين فوردش را در امتداد مسير خاکي به پيش راند. روزي طولاني بود! به نظر نمي رسيد که زمان چارچوب ظهر را برچيند و خود را در بعدازظهري لطيف جا دهد. خورشيد، ضمن نگه داشتن قدرت خود در اينجا، حتا در زمستان، در راس آسمان قرار داشت، و هر بار بومن سرش را از ماشين گرد و خاکي بيرون مي آورد تا به بالاي جاده خيره شود، مانند آن بود که دست بلندي به سمت پايين کشيده ميشد و بر فرق سرش فشار مي آورد، درست در امتداد کلاه - مثل جوک تصويري بازارياب پير، مدت ها پيش در طول جاده. اين به او احساس برآشفتگي و درماندگي مي داد. او تب داشت و از جاده خيلي مطمئن نبود.

بعد از يک دوره ي طولاني آنفولانزا، اين اولين روز بازگشتش به جاده بود. تب خيلي بالايي داشت، و روياهاي زيادي. به اندازه ي کافي ضعيف و رنگ پريده شده بود، تا تفاوت را در آينه ببيند، و نمي توانست واضح فکر کند... تمام بعدازظهر، با عصبانيت، و بدون هيچ دليلي، به مادربزرگ متوفي ش فکر کرده بود. او روان راحتي داشت. يک بار ديگر، بومن آرزو کرد مي توانست بر تخت خواب پَرِ بزرگي که در اتاقش داشت مي افتاد.. سپس باز هم او را فراموش کرد.

اين دهات ويران تپه مانند! به نظرش رسيد اشتباه مي رود. - به گونه اي بود که گويي به عقب مي رفت، و عقب. هيچ خانه اي در تيررس نبود... فکر کرد؛ آرزوي بازگشت به تخت خواب بي فايده ست. با پرداخت صورت حساب دکتر هتل، بهبودي خودش را ثابت کرده بود. حتا متأسف نبود براي زماني که پرستار کارآموخته ي زيبا گفته بود خداحافظ. او بيماري را دوست نداشت، به آن بدگمان بود، همان طور که به جاده ي بدونِ تابلو ي راهنمايي بدگمان بود. اين او را عصباني مي کرد. او به پرستار دستبند واقعاً گراني داده بود، تنها براي جمع کردن کيف و ترک او.

اما اکنون - چه طور در پانزده سال گذشته، در جاده بيمار نبوده و هيچ تصادفي نداشته؟ پيشينه ش نقض شده بود و او حتا شروع به تحقيق درباره ي آن کرده بود... رفته رفته در هتل هاي بهتر سکنا گزيده بود، در شهرهاي بزرگتر، مگر تمامي آنها در تابستان، هميشه، خفه کننده نبودند؟ زن ها؟ فقط مي توانست اتاق هاي کوچکي را درون اتاق هاي کوچک به خاطر بياورد، مانند جاي بسته هاي کاغذهاي چيني، و اگر به يک زن مي انديشيد؛ تنهايي کهنه اي را ميديد که به نظر مي رسيد وسايل اتاق از آن ساخته شده اند. و خودش - او مردي بود که هميشه ترجيحاً کلاه کهنه اي به سر مي کرد تا کلاهي با لبه هاي مشکي، و در آينه هاي پرموج هتل ها، زماني که براي لحظه ي غيرقابل اجتناب ورود، توقف مي کرد يا براي شام به طبقه ي پايين مي رفت، شبيه چيزي مثل يک مبارز گاو نر بود.. باري ديگر به سمت خارج ماشين خم شد، و يک بار ديگر خورشيد بر سرش فشار وارد کرد.

بومن مي خواست تا تاريکي به شهر بولا (Beulah) برسد، تا به تخت خواب برود و خستگي ش را با خواب از بين ببرد. تا آنجا که با ياد مي آورد، بولا پنجاه مايل دورتر از آخرين شهر، در جاده اي خاکي قرار داشت. اينجا تنها جاي پاي گاو بود. چه طور تا به حال به چنين جايي آمده بود؟ يکي از دست ها عرق را از صورتش پاک کرد، و به رانندگي ادامه داد.

قبلاً به بولا سفر کرده بود. اما تا به حال اين تپه يا جاده ي منتهي به بيابان را نديده بود - خجالت زده فکر کرد؛ يا احتمالاً منتهي به بيابان.، به بالا نگاه کرد و سريع به پايين - هيچ چيز بيشتر از آنچه در طول روز ديده بود، نبود. چرا نپذيرفته بود که خيلي ساده گم شده و همين طور از چندين مايل پيش تر؟ ... عادت نداشت از غريبه ها آدرس بپرسد؛ اين افراد هيچ وقت نمي دانند راهي که بر آن زندگي مي کنند به کجا مي رسد، اما در آن زمان حتا به کسي هم نزديک نبود تا فرياد بزند. مردم، اينجا و آنجا بر روي کشتزارها ايستاده بودند يا بالاي توده ي يونجه، و اين خيلي وقت پيش بود، به اين مي ماند که براي وجين کردن يا فرو دادن بذر خم شده بودند. کمي به سمت صداي تق تق ماشين در حومه شهرشان مي چرخيدند، به گرد و غبار سنگين رنگ پريده ي زمستاني نگاه مي کردند. نگاه هاي خيره ي اين مردمان سرد او را مانند ديواري نفوذ ناپذير دنبال کرده بود، چيزي که بعد از گذشتش، به عقب مي چرخيدند.

ابر در آنجا مانند بالشي در تخت خواب مادربزرگش شناور بود. در لبه ي تپه، از کلبه اي گذر کرد، جايي که دو درختِ توت به آسمان رسيده بودند. ميان توده ي برگ هاي مرده ي بلوط راند. زماني که ماشين از بسترشان مي گذشت، چرخ ها قسمت سبکشان را بر زمين مي کشيدند تا صداي سوت نقره اي ماليخويايي به وجود بياورند. هيچ ماشيني در امتداد راه در جلويش نبود. سپس ديد که در لبه ي دره اي قرار دارد که به پايين ختم شده، يک فرسايش قرمز و اين در واقع پايان جاده بود.

ترمز را کشيد، اگرچه تمام توانش را به کار گرفت، اما کار نکرد. ماشين به سمت لبه خم شد، کمي چرخيد. بدون شک داشت از لبه عبور مي کرد.

او سريع خارج شد، مانند آنکه شيطنتي روي داده باشد و شأن خود را به ياد آورده باشد. ساک و نمونه ها را برداشت، بر زمين گذاشت، عقب ايستاد و خم شدنِ ماشين بر لبه ي دره را تماشا کرد. چيزي شنيد - نه صداي خرد شدني که منتظرش بود، صداي آرام شکستن. با ناخوشي رفت که نگاهي بيندازد و ديد ماشينش بين درخت هاي انگوري به ضخامتِ بازويش افتاده، که او را نگه داشته و مانند کودکي غريب در گهواره اي تيره تکان مي دهند. و در آن زمان، همان طور که نگاه مي کرد، به گونه اي متوجه شد که اکنون در آن نيست، و آن را به زمين سپرد.

آه کشيد.

من کجا هستم؟ با تکاني در شگفت ماند. چرا کاري انجام ندادم؟ به نظر مي رسيد تمام عصبانتش از او دور شده است. خانه اي در پشت تپه بود. با هر دست ساکي را گرفت و با تقريباً تمايل بچگانه اي به سمتش رفت. اما نفسش به شماره افتاد، و مجبور شد براي استراحت بايستد.

يک کلبه شکاري بود. دو اتاق و يک راهرو در وسط، که در بالاي تپه قرار گرفته بود. کل اتاق در زير توده ي تاکي که سقف را پوشانده بود، کمي خم شده بود، روشن و سبز، مانند فراموش شده اي از تابستان. زني در راهرو ايستاده بود.

خاموش ايستاد. سپس، ناگهان قلبش شروع به انجام رفتار غريبي کرد. مانند موشکي که پرتاب شده باشد، شروع کرد به جست و خيز و به الگوي ناهمواري از تپش رسيد که بر مغزش مي باريد، و او نمي توانست فکر کند. اما در افشاندن و فروافتادن هيچ صدايي توليد نمي کرد. با قدرت عظيمي خفه شده بود، تقريباً با سرافرازي. به آرامي فروافتاد، مانند بندبازي بر روي تور. شروع کرد به عميق تپيدن. سپس با بي مسئوليتي صبر کرد. زماني که سعي کرد بگويد «ظهر بخير خانم»، ضربه هاي دروني را آغاز کرد، اول به دنده ها، سپس بر چشم ها، و بعد بر پهناي شانه و بر سقف دهانش. اما نمي توانست قلبش را بشنود. - به ساکتي فروافتادنِ خاکستر بود. و اين تا حدودي آرامش بخش بود. هنوز براي بومن تعجب برانگيز بود که قلبش در نهايت مي تپد.

با آشفتگي، ساک هايش را رها کرد، به نظر مي رسيد به صورت دلپذيري در جريان هوا به آرامي شناور شدند و در آستانه ي در، بر روي چمن هاي خاکستري پاخورده، بر روي بالش قرار گرفتند.

و از آنجا که زن ايستاده بود، يکمرتبه ديد که زني مسن است. از آنجا که احتمالاً او نمي توانست صداي قلبش را بشنود، ضربه ها را ناديده گرفت و به دقت به او نگاه کرد، همراه با گيجي خواب آلودگي و دهانِ باز.

او در حال تميز کردن چراغ بوده. و آن را در مقابلش گرفته بود، نصف سياه، نصف تميز. او را ديد با راهرويي تيره در پشتش. زن بزرگي بود، با چهره اي سوخته (آفتاب زده)، اما بدون چين و چروک؛ لبانش تنگ به يکديگر چسبيده بود و چشمانش با درخششي گرفته و کنجکاوانه به او مي نگريست. کفش هايش را ورانداز کرد؛ مانند بقچه بودند ... اگر تابستان بود، حتماً پابرهنه بود. بومن به طور خودکار در يک نگاه سن زن را تخمين زد و آن را پنجاه قرار داد. او جامه ي طوسي بدشکلي از جنسي خشن پوشيده بود؛ زمخت شده در اثر شست و شو. و از آن، بازوانش به رنگ صورتي نمايان ميشد که به طور غير منتظره اي مدور بود. از آنجا که او هيچ حرفي نزده بود و حالتِ خاموشِ گرفتنِ چراغ را نگه داشته بود، بومن از قدرت بدني او مطمئن شد.

گفت: «ظهر به خير خانم.»

خيره نگاه کرد. به او يا هواي اطراف او، گفتنش سخت بود. اما بعد از لحظه اي، با چشمانش اخم کرد تا نشان دهد به چيزهايي که لازم است بگويد، گوش مي دهد.

«شک دارم علاقه اي داشته باشين..» بار ديگر امتحان کرد: «يه حادثه - ماشين من...»

صداي خفيف و دوري از او خارج شد، مانند صدايي در ميان درياچه. «ساني (Sonny) اينجا نيست.»

«ساني؟»

«ساني الآن اينجا نيست.»

با آرامشي نامشخص فکر کرد؛ پسرش - شخصي که قادر است ماشين مرا بالا بکشد. به پايين تپه اشاره کرد. «ماشين من در ته گودالي است، به کمک احتياج دارم.»

«ساني اينجا نيست، اما اينجا خواهد بود.»

در نظرش آن زن واضح تر آمد و صدايش قوي تر. و بومن ديد که او کودن است.