پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۴

مرگ فروشنده ي مسافر - دو

* قسمت دوم.
* براي خواندن قسمت هاي ديگه از لينک هاي زير استفاده کنين: قسمت اول و سوم.
* متن زير داستان مرگ فروشنده ي مسافر (Death Of A Travelling Saleman) نوشته ي يودُرا ولتي (Eudora Welty) و ترجمه ي مهدي اچ اي هست. تمامي حقوق ش محفوظ !

او خيلي کم از به تأخير افتادن کارش و يکنواختي سفرش غافلگير شد. نفسي گرفت و شنيد که صدايش بر سکوت وزش قلبش سخن مي گويد: «من مريض بودم، و هنوز قوي نشدم ... مي تونم بيام تو؟»

خم شد و کلاه مشکي ش را بر دسته ي ساک گذاشت. اين يک حرکت متواضعانه بود، نزديک به تعظيم، که ناگهان به دليل ضعف ناپسند و خائنش به ذهنش خطور کرد. از آن بالا، به زن نگاه کرد، باد در گيسوانش مي دميد. امکان داشت مدتي طولاني در اين حالت ناآشنا باقي بماند. او هيچ گاه يک مرد صبور نبوده، اما زماني که بيمار بود، ياد گرفته بود فروتنانه در يک بالش فرو رود و منتظر دارويش شود. منتظر زن ماند.

سپس زن، در حالي که با چشمان آبي به او نگاه مي کرد، برگشت و در را باز نگه داشت، و بعد از لحظه اي بومن، گويي از حرکت خود متقاعد شده، راست ايستاد و او را دنبال کرد.

تاريکيِ درون اتاق، او را مانند دستاني حرفه اي، دستان دکتر، لمس کرد. زن چراغ نيمه تميز شده را بر روي ميز، در وسط اتاق قرار داد و به آن اشاره کرد. همين طور مانند يک شخص حرفه اي، يک راهنما، به صندلي با روکش زرد چرم گاو. خودش در حالي که زير لباس بدشکل، زانوانش را صاف مي کرد، روي اجاق دولا شد.

ابتدا به طرز اميدوار کننده اي احساس امنيت کرد. قلبش آرام تر بود. اتاق در ميان تيرگي الوارهاي زرد کاج قرار گرفته بود. او مي توانست اتاق ديگر را هم ببيند، با نمايي از پايه هاي تخت آهني در ميانه ي راهرو. تخت با لحافي متشکل از تکه هاي زرد و قرمز آراسته شده بود، شبيه يک نقشه يا نقاشي، کمي شبيه نقاشي دوران کودکي مادربزرگش از آتش سوزي رم.

او حسرت خنکي را خورده بود، اما اين اتاق سرد بود. به اجاق خيره شد، و ذغال هاي خاموش روي آن و ديگ آهني در کنج آن. ضمن گذشتن از تپه ديده بود که اجاق و دودکش از سنگ ساخته شده اند، بيشتر از تخته سنگ. چرا اينجا هيچ اتشي نيست؟ تعجب کرد.

و هم چنان همه جا خاموش بود. به نظر رسيد سکوتِ دشت وارد شده و مانند يک آشنا در حال حرکت در ميان خانه بود. باد، سالن خالي را استفاده کرد. احساس کرد که در ميان خطري سرد، مرموز و ساکت قرار دارد. لازم بود چه کاري انجام دهد؟ ... صحبت کند.

گفت: «من يک سري کفش زنانه ي زيرقيمت دارم.»

اما زن جواب داد: «ساني اينجا خواهد بود. اون قويه. ساني ماشين شما را در مياره.»

«الآن کجاست؟»

«مزرعه ي آقاي ردموند (Redmond).»

آقاي ردموند. آقاي ردموند. از اين که نمي بايست با چنين شخصي رو به رو شود خوشحال بود. به گونه اي، اسم به نظرش جالب نيامد. ... در ميان شعله هاي اضطراب و زود رنجي، بومن دوري از آدم هاي ناشناس و مزرعه هاشان را آرزو کرد.

«شما دو تا اينجا تنها زندگي مي کنين؟» او از شنيدن صداي پير، محرمانه و خوش صحبت خودش شگفت زده شد. براي فروش کفش ها، موضوع صحبت را به سوالي مانند آن عوض کرد - چيزي که حتا نمي خواست بداند.

«بله، ما تنها هستيم.»

از طرز جواب دادن ش شگفت زده شد. وقت زيادي گرفت تا آن را بگويد. و سرش را به طرز عميقي (به نشانه ي مثبت) تکان داد. آيا مي خواست او را با نوعي اخطار تحت تأثير قرار دهد؟ حيرت ناخوشايندي بود. يا اين فقط به دليل اين بود که او نمي خواست با صحبت کردن کمکش کند؟ زيرا او به اندازه ي کافي قوي نبود تا اثر چيزهاي ناآشنا را دريافت کند. او يک ماه را گذرانده بود، مدتي که در آن هيچ اتفاقي نيافتاده بود، به جز در سر يا جسمش - و زندگيِ تقريباً غير قابل شنيدنِ تپش قلب و خواب هايي که باز مي گشتند، زندگي تب و تنهايي، زندگي حساسي که او را ضعيف کرده بود تا سر حدِ.. چي؟ گدايي. نبض کف دستش مانند ماهي قزل آلايي در جوي آب، مي جهيد.

بارها و بارها متعجب ماند که چرا زن به سمت تميز کردن چراغ نرفت. چه چيز او را برانگيخته بود تا در آنجا، در ميانه ي اتاق بماند، و در سکوت، حضورش را به او ارزاني کند؟ فهميد که در حضور او، زمان انجام دادن کارهاي کوچک نيست. صورتش موقر بود؛ احساس مي کرد چه قدر حق داشته.. شايد اين تنها ادب بود. عمداً چشم هايش را به طور مستقيم باز نگه داشت؛ آنها بر روي دست هاي در هم زن ثابت ماندند، مانند آنکه او طنابي را گرفته باشد که چشم ها به آن چسبيده اند.

سپس، او گفت: «ساني داره مياد.»

خودش چيزي نشنيد، اما مردي را ديد که از کنار پنجره عبور کرد و در آستانه ي در قرار گرفت، به همراه دو دست در طرفينش. ساني به اندازه ي کافي بزرگ بود، با کمربندي بسته شده، اطراف کمرش. حداقل تشنه به نظر مي رسيد. کلاهي داشت و صورتي سرخ که تاکنون لبريز از سکوت بود. شلوار آبي گِلي پوشيده بود و يک کت نظامي قديمي لکِ وصله اي. جنگ جهاني؟ بومن تعجب کرد. خداي بزرگ، اين کت متفقين بوده. در پشت موهاي روشنش کلاه چرکين سياهي داشت که به نظر مي رسيد به کلاه بومن اهانت مي کند. او سگ ها را از روي سينه اش به زمين گذاشت. در طرز حرکتش قدرت، به همراه وقار و سنگيني بود... شباهت هايي با مادرش داشت.

کنار يکديگر ايستادند . .. او بايد دوباره علت حضورش را بيان مي کرد.

زن بعد از چند دقيقه گفت: «ساني، اين مرد ماشينش درون پرتگاه افتاده و مي خواد بدونه مي توني اونو براش در مياري.»

بومن حتا نتوانست شرايط خودش را توضيح دهد.

ساني او را برانداز کرد.

او مي دانست بايد توضيح دهد و پولي رو کند، حداقل تا قدرت يا ندامتش را نشان دهد. اما تنها کاري که توانست انجام دهد، بالا انداختن شانه ها به مقداري ناچيز بود. ساني از کنار او گذشت، به سمت پنجره رفت و به بيرون نگريست، سگ هاي مشتاق او را دنبال کردند. حتا در طرز نگاهش تقلايي بود، انگار مي توانست نگاهش را مانند طنابي به بيرون پرتاب کند. بدون چرخيدن، بومن احساس کرد چشمانش هيچ چيزي نمي تواند ببيند؛ ماشين خيلي دورتر بود.

ساني گفت: «قاطر را بيرون بيار و به من طناب و قرقره بده» و به طرز معني داري ادامه داد: «امکان داره بتونم قاطرم رُ بگيرم و طنابم رُ بردارم و قبل از مدت طولاني اي، ماشين شما رُ از تاکستان بيرون بيارم.»

او کاملاً اطراف اتاق را نگاه کرد، مانند حالتي در مديتيشن، چشمانش در بُعدِ خودشان پرسه مي زدند. سپس لبانش را محکم و با خجالت به همديگر فشرد، سرش را خم کرد و با سگ ها، اين بار در جلوي او، به سمت بيرون گام برداشت. زمينِ سخت صدايي داد، در اثر نحوه ي پرقدرت راه رفتنش، زمين بادکش شد.

به طرز موزيانه اي، در حين اشاره به اين صداها، قلب بومن دوباره جهيد. مانند آن بود که ساني در درونِ او گام بر مي دارد.

زن گفت: «ساني اين کار رُ انجام ميده.» و آن را دوباره گفت، تقريباً آن را آواز مي خواند، مانند يک شعر. او در جاي خودش نزديک اجاق نشسته بود.

بدون نگاه کردن به بيرون، صداي چند فرياد و پارس سگ ها را شنيد و سم ها به زودي به سمت تپه ضربه زدند. در عرض چند دقيقه ساني از زير پنجره با طنابي گذشت. در آنجا يک قاطر قهوه اي رنگ بود با گوش هاي لرزانِ صورتي رنگِ درخشان. در واقع قاطر به پنجره نگاه کرد. در زير مژه هايش، چشم هايش را به سمت او گرداند. بومن سرش را برگرداند و ديد زن، با رضايتي در چهره ش، به آرامي به قاطر نگاه مي کند.

او مقدار ديگري زير لبانش آواز خواند. بومن به اين نتيجه رسيد که اين واقعاً حيرت آور است؛ او درواقع با بومن صحبت نمي کرد، اما تا حدودي چيزي را که در پي کلمات اتفاق مي افتاد دنبال مي کرد و اين ناخودآگاه و قسمتي از نگاهش بود.

در نتيجه هيچ چيز نگفت، و اين بار، وقتي پاسخي نداد، هيجان نيرومند و نادري را احساس کرد که در او برخاست، اگرچه ترس نبود.

اين بار وقتي قلبش جهيد، به نظر رسيد چيزي -روانش- نيز بيرون جهيد، مانند کره اسبي کوچک که خارج از آغل را وعده مي گرفت. در حالي که چالاکي آتش عصبانيتِ احساسش، سرش را به اين سو و آن سو تکان مي داد، به زن خيره شد. نمي توانست تکان بخورد؛ هيچ کاري براي او نبود که انجام دهد، به جز اينکه شايد مي توانست اين زن را در آغوش بگيرد، کسي که قبل از او، همان طور آنجا نشسته بود و پير و بدترکيب تر ميشد.

اما او مي خواست بالا بجهد، به او بگويد، من بيمار بودم، و آن زمان فهميدم، دقيقاً آن زمان بود که فهميدم، چه قدر تنهايم. آيا خيلي دير بود؟ قلبم کشمکشي را در درونم به پا کرد، و شما شايد شنيده باشيدش، که عليه اين تهي بودن اعتراض مي کند... آن بايد پر باشد. مي توانست در گفتن اين عجله کند، اگر قلبش مانند درياچه اي عميق بود، بايد مانند قلب هاي ديگر، عشق را در خود نگه مي داشت. بايد در عشق غرق ميشد. روز بهاري گرمي خواهد بود... بيا و در قلبم بنشين، هر کسي که هستي! و کل رودخانه پاهايت را خواهد پوشاند و بالاتر خواهد آمد و زانوانت را در گرداب فرو خواهد برد، و تو را در خودش غرق خواهد کرد، کل جسمت را، و قلبت را.

اما دستان لرزانش را بر روي چشمانش حرکت داد، و به زن نگريست که با متانت در ميان اتاق قوز کرده بود. او هم چنان مانند يک مجسمه بود. بومن احساس خجالت و خستگي مفرط کرد، با فکر آنکه در يک لحظه، ممکن بود با گفتن کلماتي ساده و در آغوش گرفتن، با چيز غريبي ارتباط برقرار کند - چيزي که به نظر مي رسيد هميشه از او فرار کرده بود...

نور خورشيد دورترين ديگ روي اجاق را لمس کرد. بعدازظهر راکدي بود. فردا همين موقع، در يک جاده ي شني خوب خواهد بود، در حالي که ماشينش را مي رانَد و از چيزايي مي گذرد که براي همه ي مردم اتفاق مي افتد، سريع تر از خود پيشامد. با نگاه کردن به آينده و فردا، خوشحال بود، و مي دانست اکنون زماني براي در آغوش گرفتن زن مسن نيست. او مي توانست در تپش هاي شقيقه اش آمادگي خونش را براي حرکت و سريع دور شدن حس کند.

زن گفت: «ساني الآن داره ماشينتون رُ بالا مي کشه. خيلي زود اونو بيرون از دره ميذاره»

با هيجاني مرسوم بانگ زد: «عاليه!»

مدتي طولاني انتظار کشيدند. هوا داشت تاريک مي شد. بومن در صندلي ش فرو رفته بود. هر مردي به اين اندازه مي داند که در زمان انتظار، بايد بلند شود و قدم بزند. در آنجا چيزي مانند يک جرم در چنين آرامش و سکوتي بود.

اما به جاي بلند شدن، او گوش سپرد...
نفسش بند آمده بود، چشمانش با تاريک شدن هوا، توانش را از دست داده بود. با پريشاني منتظر شنيدن صداي هشداري بود و از روي احتياط فراموش کرده بود که آن، چه مي تواند باشد. ديري نپاييد که چيزي شنيد - لطيف، ممتد و حيله گر.

در حالي که صدايش به درون تاريکي مي پريد، پرسيد: «اين صداي چيه؟» سپس ديوانه وار ترسيد از آنکه اين صداي آشکار تپش قلبش، در اتاق بي صدا باشد، و او چنين جوابش دهد.

با بي ميلي گفت: «شايد صداي رود رُ مي شنوين.»

صدايش نزديک تر بود. او کنار ميز ايستاده بود. بومن متعجب بود که چرا چراغ را روشن نمي کند. او، آنجا در تاريکي ايستاده بود و چراغ را روشن نکرده بود.

امکان نداشت بومن به هيچ عنوان با او صحبت کند چرا که زمانش سپري شده بود. فکر کرد؛ در تاريکي همراه با دلسوزي گنگ خودش خواهد خوابيد.

زن، به آرامي به سمت پنجره رفت. بازويش به طرز مبهمي سفيد رنگ، از پهلويش مستقيماً برخاسته بود و به چيزي در تاريکي اشاره مي کرد.

در حالي که با خودش حرف ميزد گفت: «اون نقطه ي سفيد، سانيه»

او با بي ميلي برگشت و جفت شانه اش شد، شک کرد از اين که بايستد و در کنارش قرار بگيرد. چشمانش هواي تاريک و مبهم را جستجو کرد. نقطه ي سفيد، خيلي آرام به سمت انگشت زن شناور بود، مانند برگي بر رودخانه، و در تاريکي سفيدتر ميشد. انگار چيزي محرمانه را به او نشان مي داد، قسمتي از زندگي ش را، البته بدون هيچ توضيحي. او به اطراف نگاه کرد. تا سر حد اشک پيش رفت، هيچ دليلي احساس نمي کرد که چرا زن اظهارات خاموشي را مانند خود او بروز داده بود. دستانش بر روي سينه اش منتظر ماندند.

سپس گامي خانه را لرزاند، و ساني در اتاق بود. بومن احساس کرد که زن چه گونه او را ترک گفت و به سمت مرد ديگر رفت.