پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴

بناتشاي ساكت - قسمت دوم

متن زير ترجمه ي داستان Bontsha The Silent از I. L. Peretz (آي. ال. پِرِتز ) هست که در سال 1954 در مجموعه داستاني به اسم A Treasury of Yiddish Stories (گنجينه ي داستان هاي عبري) چاپ شده. اين داستان رُ دوستم امين اچ پي اف ترجمه کرده و کار تايپ و يه سري موارد جزئي ش با من بود.
* در ضمن همون طور که متوجه شدين اسم داستان «بنتاشا» هست که من اشتباهاً در کل متن «بناتشا» تايپ ش کردم و ديگه اسم موند روش!
* قسمت اول اين داستان.

وكيل مدافع چنين ادامه داد: “تمام اين ها در حالي بود كه نامادريش هيچ گاه تيزي آلات تنبيه را از بدن وي دريغ نداشت و كبودي هاي پوستش كه به رنگ آبي مي گرائيد را به راحتي از ميان پاره هاي لبايس هاي كهنه ش مي شد ديد. در زمستان و در سردترين هوا او را مجبور مي كرد با پاي برهنه در حياط هيزم بشكند. چه بسيار زمان هايي كه پايش يخ مي بست و همينطور دست هايش كه هنوز براي حمل كنده هاي بزرگ چوب، خيلي ظريف بودند. و او همچنان ساكت مي ماند، بدون آنكه حتا به پدرش كوچك ترين شكايتي كند.”

در اين زمان صداي فرشته ي بازخواست كننده بلند شد كه: “شكايت؟ شكايت پيش آن مرد دائم الخمر؟”

و وكيل مدافع اضافه كرد: “او هرگز شكايت نكرد. هميشه تنها ماند، هرگز دوستي نداشت، هرگز به مدرسه فرستاده نشد، هرگز كسي لباس نو برايش نخريد، و هرگز يك لحظه آزادي را تجربه نكرد.”

“شكايت، شكايت!” وكيل بازخواست كننده ادامه مي دهد: “او هميشه سعي دارد كه احساسات ما را با اين كلمات تحريك نمايد.”

وكيل مدافع ادامه داد: “بناتشا همچنان ساكت ماند. حتا زماني كه پدرش در حالي كه او را با موهايش مي كشد، در آن شب تاريك و سردِ زمستاني، از خانه بيرون انداخت و اين بناتشا بود كه به سرعت از روي برف ها بلند شد و به سوي راه بي مقصدي كه در جلوي ديده اش گسترده شده بود، حركت كرد”

در دوران آوارگي ش، بناتشا همچنان ساكت ماند. در زماني كه از دردِ گرسنگي به خود مي پيچيد، فقط با چشم هايش به ديگران التماس كرد. و بالاخره وقتي يك شب بهاري و باراني مثل يك برگ آواره، وارد شهر جديد شد، هيچكس او را نديد، و يا حرفش را نشنيد. در عوض بناتشا را به زندان انداختند، ولي او باز مظلوم بود، هرگز گلايه اي نكرد و هرگز نپرسيد كه چرا؟ به چه علت بايد زنداني شوم؟

و سرانجام وقتي درهاي زندان به رويش باز شد، به دنبال يافتنِ يك شغل حتا پست و كثيف راه افتاد، در حالي كه همچنان ساكت مانده بود.

دردآورتر از خودِ كار، جست و جو براي كار بود. با شكمي گرسنه كه رگه هاي دردش هر لحظه او را به سوي زمين مي كشيد و دوباره همان فلسفه: بناتشا ساكت و مظلوم ماند و هرگز دردش را وانمود نكرد.

و حالا با چهره اي غبار گرفته از كثيفي هاي شهر غريب، در حالي كه از خيابان هاي شهر رانده شده بود، به جاده هايي رفت كه مخصوص عبور چهارپايانِ باركش و گاري هاي باري بود. و بناتشا در ميانِ آنها سنگين ترين بارها را بر دوش مي كشيد و هر لحظه مرگ را در جلوي چشمانش مي ديد. و همچنان ساكت ماند.

او هرگز حساب نكرد كه چند پوند بار را براي دريافتِ يك پني جا به جا كرده. و يا چند بار با باري كه بر دوشش بود براي به دست آوردنِ همان يك پني به زمين خورده، و هرگز حساب نكرد كه چند بار تقريبا روح خود را به بيرون قي كرد تا پولي را كه حقش بود، گدايي كند.

هرگز از بختِ بد خودش و خوش شانسي ديگران گله اي نكرد. نه، هرگز! او ساكت ماند. هرگز براي گرفتن پولي كه حقش بود درخواستي نكرد، بلكه فقط منتظر مي ماند و فقط در عمق چشم هايش اشتياقش را براي آن پول ميشد خواند. و حالا به او مي گفتند: “فعلا برو، بعد بگرد.” و بناتشا مثل يك سايه ناپديد مي شد. و وقتي دوباره با چشماني لبريز از التماس برمي گشت، همجنان ساكت مي ماند؛ حتا وقتي كه از او كلاهبرداري مي كردند و حقش را نمي پرداختند و يا پول هاي خراب به او مي دادند. ولي او هرگز شكايتي نمي كرد.

و يك روز وقتي كه از جاده مي گذشت تا از شير آب، آبي بنوشد، به ناگاه تمامي مسير زندگي ش عوض شد. اين اتفاق معجزه آسا اين بود كه يك كالسكه با چرخ هاي لاستيكي كه با دو اسب تندرو كشيده ميشد، از آنجا گذشت. راننده ي كالسكه چند قدم آن طرف تر از درشكه پرت شده بود و مغزش متلاشي شده بود. از دهان اسب هاي وحشتزده كف سرازير بود و جرقه هاي ترس مثل شعله هاي آتش در شب، درون چشم هاشان مي درخشيد. رون درشكه هم مردي بود كه نيمه جان شده بود، و در اين زمان، بناتشا افسار اسب ها را نگه داشت. مردي كه در درشكه بود، يك يهودي بشر دوست بود كه هرگز خدمتِ بناتشا را كه جانش را نجات داده بود فراموش نكرد. از اين به بعد، بناتشا ديگر يك باركش عادي نبود بلكه راننده ي درشكه ي اين مرد شده بود. و مهمتر آنكه يكي از باني هاي خير، از آشنايان مرد يهودي، به نوعي به بناتشا قالب شد. همان مرد، كودكي را براي بناتشا پيدا كرد تا از آن نگه داري كند و همچنان بناتشا ساكت و مظلوم باقي ماند.

در اين زمان بناتشا ديگر مطمئن بد كه منظور آنها خودِ اوست. ولي همچنان جرأت نداشت چشمانش را باز كند و به قاضي محكمه نگاه كند.

“بناتشا هرگز شكايتي نداشت. زماني كه آن مرد يهودي ورشكست شد و حتا يك سنت از پولش را هم نداد، باز هم ساكت ماند. بناتشا حتا زماني كه همسرش او را ترك كرد و با يك نوزاد بي پناه تنها گذاشتش باز هم سكوت كرد. او باز هم وقتي پانزده سال بعد همان كودك بي پناه بزرگ شد و به اندازه ي كافي قوي شد تا او را از خانه بيرون بيندازد، سكوت كرد و اعتراضي نداشت.”

وكيل مدافع همچنان ادامه داد: “بناتشا همچنان ساكت ماند وقتي كه آن مرد يهودي دوباره به زودي ثروتمند شد و حقوق او را نپرداخت. مرد يهودي به زودي كالسكه ي اسب هايش را راه انداخت. و اين بار با يك راننده ي جديد و بناتشا دوباره همان باركش سابق شد، در كنار اسب هاي باربر. و بناتشا فريادي از سر اعتراض بر نياورد و حتا به پليس هم چيزي در اين مورد نگفت. حتا در بيمارستان كه هر كسي مي تواند دردش را فرياد بزند، بناتشا روي تخت كوچكش و در تنهايي خود سكوت مي كرد. حتا دكتر و پرستارها هم به او توجهي نكردند. او حتا پول بيمارستان را هم نمي توانست بپردازد و هيچ ناله اي هم سر نداد. حتا تا آخرين لحظه هاي حياتش ساكت ماند و وقت مرگش باز هم ساكت بود. و هرگز هيچ صداي اعتراضي بر ضد انسان ها و يا خدا از وي شنيده نشد.”

و حالا دوباره بناتشا از ترس به خودش لرزيد. حس مي كرد حالا كه صحبت هاي وكيل مدافع تمام شده، وكيل بازخواست كننده بر ضدش سخن خواهد گفت. چه كسي مي دانست كه بناتشا به خاطر چه گناهي بازخواست مي شود؟ بناتشا در اين عالم دنيوي هر آن چه مي گذشت، به راحتي فراموش مي كرد، ولي حالا وكيل مدافع همه چيز را يادآور شده بود. ولي چه كسي مي دانست چه گناهاني از بناتشا سر زده كه ناگفته مانده؟

وكيل بازخواست كننده از جا برخواست و با صداي خشن گفت: “حضار محترم..” و سپس سكوت كرد و دوباره پس از چند لحظه با صداي ملايم تري گفت: “حضار محترم..” و دوباره سكوت. اين بار مجدداً شروع كرد: “حضار محترم، او در همه ي طول زندگي خود سكوت كرد و حالا من هم فقط سكوت مي كنم.”

و حالا همه ي دادگاه عدالت در سكوت فرو رفت كه ناگاه از جانب صندلي قاضي اين صدا بلند شد: “بناتشا، فرزندم..” ، “بناتشا” و صداي پر مهر و لبريز از عشق بلندتر مي شد: “بناتشا فرزند عزيز من!”

روح بناتشا از درون شروع به گريه مي كند. او دوست دارد كه چشم هايش را باز كند، دوست دارد سرش را بلند كند، ولي چشمانش از اشك تيره شده. گريه اي كه اين بار بر خلاف تمام اشك هاي پيشينش شيرين به نظر مي رسيد. هرگز بعد از فوت مادرش، چنين حرف هايي را با چنين لحني نشنيده بود.

“فرزند من” قاضي دوباره ادامه مي دهد: “تو در تمام مدت عمرت زجر كشيده اي و سكوت كردي. هيچ جاي سالمي در بدن تو نمانده كه زخمي نشده يا خونريزي نكرده باشد. و همچنين روح تو نيز بسيار آسيب ها ديده. و تو هرگز گله اي نكرده اي. تو هميشه ساكت بودي. آنجا، در آن جهان هيچ كس تو را نفهميد، خودت هم حتا خود را نشناختي. تو هرگز نفهميدي كه نيازي نيست هميشه ساكت بماني. نفهميدي فقط صداي اعتراض تو به تنهايي مي توانست بنيادِ آن دنيا را ويران كند. هرگز قدرتي را كه در تو نهفته بود درك نكردي. در آن دنياي ديگر، دنياي دروغ ها، سكوت تو هرگز ارج نهاده نشد، ولي اينجا، در عالم حقايق، در بهشت، از سكوت تو قدرداني خواهد شد. قاضي نمي تواند تو را محكوم كند يا سخني بر ضد تو بگويد. براي تو فقط بهره و قسمتِ كمي از بهشت وجود نخواهد داشت. نه، براي تو همه چيز وجود خواهد داشت. هر چيزي كه اراده كني، همه چيز از آنِ توست.”
و حالا براي اولين بار بناتشا چشم خود را باز مي كند. موج روشنِ نور چشمش را آزار مي دهد. مي توانست تمام نوري را كه از سقف ها و ديوارهاي دادگاه مي تراويد، و فرشته هاي نوراني را ببيند. و باز چشم هاي خسته ش را مي بندد. و با ترديد و كمي دستپاچگي مي پرسد: “واقعاً؟”

“بله واقعاً” قاضي جواب مي دهد: “من گفتم، همه چيز در بهشت مال توست. انتخاب كن. تو فقط چيزي را كه حق توست دريافت مي كني.”

و حالا با صدايي بلندتر و مطمئن تر بناتشا مي پرسد: “واقعاً؟”

و اين بار قاضي و همه ي بهشتيان با هم جواب مي دهند: “بله، واقعاً، واقعاً، واقعاً..”

و اين بار بناتشا كه براي اولين بار لبخند مي زد گفت: “خب، پس من هر روز صبح براي صبحانه نان گرم و كره ي تازه مي خواهم.”

و سكوتي تمام تالار را در بر مي گيرد. سكوتي به مراتب شديد تر از سكوتِ بناتشا. و به آرامي قاضي و فرشته ها سر خود را از خجالت خم مي كنند، از شرم اين تواضع و افتادگي اي كه آنها بر روي زمين خلق كرده اند. و سپس سكوت تالار شكسته شد؛ با خنده ي وكيل بازخواست كه خنده ي بسيار تلخي است..