چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

مرگ فروشنده ي مسافر - سه

* قسمت سوم.
* براي خواندن قسمت هاي ديگه از لينک هاي زير استفاده کنين: قسمت اول و دوم.
* متن زير داستان مرگ فروشنده ي مسافر (Death Of A Travelling Saleman) نوشته ي يودُرا ولتي (Eudora Welty) و ترجمه ي مهدي اچ اي هست. تمامي حقوق ش محفوظ !

صداي ساني در تاريکي گفت: «آقا، ماشين تون رُ درآوردم. در جاده منتظر نشسته، تا بچرخه و برگرده به جايي که ازش اومده بوده.»

بومن، در حالي که بلندي صداي خودش را برجسته تر مي کرد گفت: «عاليه! خيلي لطف کردين. هيچ وقت نمي تونستم اين کار رُ خودم انجام بدم. - من مريض بودم..»

ساني گفت: «براي من کار آسوني بود.»

بومن مي توانست احساس کند که آن دو نفر، در تاريکي منتظر هستند و مي توانست صداي سگ ها را بشنود که در حياط نفس نفس مي زنند، و منتظرند تا زماني که مي رود، پارس کنند. به طرز غريبي احساس بي ميلي و درماندگي کرد. اکنون که مي توانست برود، اشتياق داشت بماند. از چه چيزي محروم شده بود؟ سينه اش به طرز خشني در اثر خشونت قلبش لرزيد. اين افراد چيزي را در اينجا گرامي داشته بودند که او نمي توانست ببيند، آنها عهد ديرينه اي درباره ي غذا، گرما و نور را دريغ داشته بودند. بين آنها، او نقشه ي خيانت آميزي داشت. او به طرز حرکت کردن زن که از او دور شده بود و به سمت ساني رفته بود فکر کرد، به سمت او جاري شده بود. او از سرما مي لرزيد، خسته بود، و اين عادلانه نبود. با فروتني و همچنان خشم، دستش را در جيبش فرو برد.

«البته من براي هر چيزي به شما پول ميدم..»

ساني با لحني جنگجويانه گفت: «ما براي کارهاي اين چنيني پول نمي گيريم.»

«من مي خوام بپردازم، اما کار ديگه اي هم برام انجام بده .. بذار امشب - بمونم..» گام ديگري به سمت آنان برداشت. اگر مي توانستند او را ببينند، بي ريايي ش را مي فهميدند، نياز واقعي ش را! صدايش ادامه داد: «هنوز خيلي قوي نيستم، قادر نيستم مسافت زيادي رُ پياده برم، حتا، تا بخوام به ماشينم برسم، شايد، نمي دونم، نمي دونم اصلاً کجا هستم!»

توقف کرد. احساس کرد امکان دارد اشک هايش بترکد. آنها در موردش چه فکري خواهند کرد؟

ساني به پيش آمد و دستش را بر روي شانه اش گذاشت. بومن احساس کرد آنها از ميان سينه اش، و از روي کمرش گذشتند (انها هم حرفه اي بودند.) مي توانست چشم هاي ساني را روي خودش احساس کند.

«شما مأمور نيستين که دزدکي اومده باشين آقا، تفنگي با خودتون ندارين؟»

اين پايانِ ناکجا، و او تا اينجا پيش آمده بود. به سنگيني پاسخ داد: «نه!»

«مي تونين بمونين!»

زن گفت: «ساني، بايد آتش فراهم کني.»

ساني گفت: «از خانواده ي ردموند مي گيرم.»

«چي؟» بومن سعي کرد کلمات آن دو را بشنود.

زن گفت: «آتش ما بيرونه و ساني ميره مقداري آتش بياره، براي اين که سرد و تاريکه.»

«پس کبريت چي؟ - من کبريت دارم.»

با افتخار گفت: «ما هيچ نيازي به اونا نداريم. ساني دنبال آتش خودش ميره.»

ساني با تأکيد گفت: «من ميرم پيش ردموندها» و رفت بيرون.

بعد از مدتي که صبر کردند، بومن به بيرون پنجره نگاهي انداخت و ديد نوري بر روي تپه حرکت مي کند. مانند پنکه اي کوچک به اطراف پخش ميشد. زيگزاگ از ميان دشت گذشت، سريع و تيز، اصلاً شبيه ساني نبود.... خيلي زود، ساني آمد تو، در حالي که چوبي مشتعل را با انبر، در پشت سر گرفته بود، آتش در شب نشيني او جريان داشت و به گوشه هاي اتاق نور مي تاباند.

زن، در ضمن گرفتن آن گفت: «ما الآن آتش درست مي کنيم.»

سپس لامپ را روشن کرد. چراغ، روشنايي و تاريکي ش را نشان داد. سرتاسر اتاق به رنگ زرد طلايي گراييد، مانند نوعي گل، و ديوارها آن رايحه را پخش کردند، و به نظر مي رسيد با حرکات شعله و حرکات موجي فتيله، در حال لرزش اند.

زن در ميان ديگ هاي فلزي حرکتي کرد. با انبر، ذغال هاي داغ را بر روي درپوش فلزي انداخت. ذغال ها جنب و جوش آرامي داشتند، مانند صداي زنگي در دوردست.

زن به سر تا پاي بومن نگاه کرد، او را برانداز کرد، اما او نمي توانست جوابي بدهد. او مي لرزيد...

ساني پرسيد: «چيزي مي نوشين، آقا؟» او يک صندلي از اتاق ديگر آورده بود و با پاهاي باز و دست هاي گره کرده در پشت، نشسته بود. بومن فکر کرد؛ اکنون همه براي يکديگر قابل رويت هستيم، و فرياد زد: «بله آقا. حتماً، مرسي!»

ساني گفت: «پشت سر من بياين و هر کاري که انجام دادم، انجام بدين.»

يک گردش ديگر در تاريکي. آنها از ميان سالن رد شدند، بيرون رفتند، پشت خانه، و از ديوار آلونک گذشتند. و به بيابانِ آن دشت رسيدند.

ساني گفت: «رو زمين زانو بزنين»

عرق از پيشاني ش چکيد: «چي؟»

زماني که ساني شروع به خزيدن درون چيزي تونل مانند کرد که بوته ها بر روي زمين به وجود آورده بودند، منظورش را متوجه شد. دنبالش کرد، برخلاف ميلش از جا پريد، زماني که شاخه يا خاري، به آرامي و بدون ايجاد صدا، از او بالا مي رفت، و در نهايت اجازه مي داد که برود.

ساني ايستاد و بر روي زانوانش خم شد و با دو دست، شروع به حفاري در خاک کرد. بومن با خجالت، کبريتي روشن و روشنايي ايجاد کرد. در عرض چند ثانيه، ساني کوزه اي را بيرون کشيد. مقداري از ويسکي را در بطري که در جيب کت ش بود ريخت، و دوباره کوزه را خاک کرد. گفت: «هيچ وقت نمي دوني کي درِ خونه ت رُ ميزنه» و خنديد. تقريباً خشک گفت: «برگردين! لازم نيست مثل خوک ها در هواي آزاد بنوشيم.»

رو به روي همديگر، پشت ميز، کنار آتش نشسته بودند، ساني و بومن از بطري مي نوشيدند. سگ ها خواب بودند؛ يکي از آن ها در حال خواب ديدن بود.

بومن گفت: «عاليه، اين همون چيزيه که احتياج داشتم.» مانند آن بود که آتش اجاق را مي نوشيد.

زن با کمي غرور گفت: «خودش درست مي کنه.»

او داشت ذغال ها را از زير ديگ ها کنار مي زد. رايحه ي نان ذرت و قهوه در اتاق پيچيده بود. او همه چيز را روي ميز در برابر مردان قرار داد، همراه با چاقوي دسته استخواني که در يکي از سيب زميني ها فرو رفته بود و بافت هاي طلايي ش را مي شکافت. سپس ايستاد و براي دقيقه اي به آنها نگاه کرد، بلند و بر فراز، از آنجايي که آنها نشسته بودند. کمي به سمت آنها خم شد.

گفت: «شما مي تونين حالا بخورين.» و ناگهان لبخند زد. بومن اتفاقي به او نگاه کرد. با اعتراضي باورنکردني گيلاسش را روي ميز گذاشت. درد به چشمانش فشار آورد. ديد که او يک زن مسن نبوده. او جوان بود، هنوز جوان بود. هيچ سني نمي توانست برايش مشخص کند. هم سن ساني بود، و به او تعلق داشت. و ايستاده بود با گوشه ي ژرف تاريک اتاق در کنارش. زماني که، براي صحبت ناگهاني ش، به سمت آنها خم شد، سو سوي نور زرد رنگ، بر روي سر و لباس طوسي بدشکل ش پخش شد، و بر بدن کشيده ش لرزيد. او جوان بود. دندان هايش مي درخشيدند و چشمانش مي تابيدند. او چرخيد و به آرامي و سنگيني اتاق را ترک کرد، بومن شنيد که به آرامي بر روي تخت نشست و سپس دراز کشيد. طرح روي لحاف تکان خورد.

ساني در حالي که چيزي را در دهانش مي جويد، گفت: «داره بچه دار ميشه.»

بومن نمي توانست صحبت کند. از دانستن آن که واقعاً در آن خانه چه خبر است، سخت تکان خورد. ازدواج، ازدواجي پرثمر؛ خيلي ساده است. هر کسي مي تواند آن را داشته باشد.

به گونه اي براي اعتراض يا خشم، احساس عجز مي کرد، اگرچه به نوعي به بازي گرفته شده بود. هيچ چيزِ بعيد يا مرموزي در آنجا نبود - به جز يک چيز خصوصي. تنها راز، شيوه ي ارتباطي ديرينه ي ميان دو فرد بود. خاطره ي انتظار خاموش زن در کنار اجاق خاموش، خاطره ي سفر خودسرانه ي مرد براي آوردن آتش از مايل ها فاصله، و اينکه چه گونه در نهايت، آنها غذا و نوشيدني آوردند و با سربلندي اتاق را با هر چه براي نمايش داشتند پر ساختند، ناگهان به نظرش خيلي واضح و عظيم آمد تا بتواند پاسخي دهد...

ساني گفت: «شما به اندازه اي که نشون ميدين گرسنه نيستين.»

زن به محض آنکه مردها تمام کردند، از اتاق بيرون آمد و در حالي که همسرش با آرامش به آتش خيره شده بود، شام ش را خورد.

سپس سگ ها را به همراه باقي مانده ي غذاها بيرون گذاشتند.

بومن گفت: «فکر مي کنم بهتر باشه من همين جا، روي زمين، کنار آتش بخوابم.»

احساس کرد فريب خورده و اکنون مي توانست بخشنده باشد. اگرچه بيمار بود، اما از آنها تقاضاي تخت خواب نمي کرد. کمک خواستن هاي او در آن خانه تمام شده بود، اکنون او مي دانست در آنجا چه مي گذرد.

«حتماً آقا.»

آنها قصد نداشتند تخت شان را به او بدهند. بعد از مدتي، هر دو بلند شدند، نگاه سنگيني به او کردند و به اتاق شان رفتند.

او در راستاي آتش خوابيد، تا زماني که به تاريکي گراييد و خاموش شد. او زبانه کشيدن و خاموش شدن هر شعله ي آتش را تماشا کرد. «در ماه ژانويه، تنزل قيمت ويژه اي براي تمام کفش ها هست» خود را در حال تکرار کردن آهسته ي آن ديد. سپس خوابيد با لب هاي محکم بسته شده.

چه قدر شب صدا داشت! او صداي عبور رودخانه و فرو مُردن آتش را شنيد و اين بار مطمئن بود که صداي تپش قلبش را هم شنيد؛ صدايي را که در زير دنده هايش توليد مي کرد. صداي تنفس کامل و عميق مرد را به همراه همسرش، در ميانه ي راهرو شنيد. تمامش همين بود. اما احساسات مانند دردي در او متورم شده بود، و آرزو کرد که طفل مال او بود.

او بايد به جايي که قبلاً بوده باز مي گشت. با ضعف، رو به روي ذغال برافروخته ايستاد و اورکت ش را پوشيد. بر شانه هايش احساس سنگيني مي کرد، در حالي که آماده ي رفتن ميشد، ديد که زن هيچ وقت پي تميز کردن چراغ نرفته. بر اساس انگيزه اي ناگهاني، تمام پول هاي درون کيف پولش را زير شيار پايه ي شيشه اي قرار داد.

خجالت کشيد، منقبض شد و سپس بر خود لرزيد، ساک هايش را برداشت و بيرون رفت. به نظر مي رسيد سرماي هوا، عملاً او را برافراشته. ماه در آسمان بود.

در سرازيري، شروع به دويدن کرد، نمي توانست کمکي کند. تنها زماني که به جاده رسيد، جايي که ماشينش مانند کشتي اي زير نور ماه نشسته بود، قلبش شروع به بروز صداي ترسناک مهيبي کرد، مانند يک تفنگ؛ بنگ بنگ بنگ.

او در جاده، در ترس فرو رفت، ساک هايش اطرافش افتاد. احساس کرد که تمام اين اتفاق ها قبلاً افتاده. قلبش را با دو دستش پوشاند تا ديگران صدايي را که توليد مي کرد، نشنوند.

و هيچ کس صدايش را نشنيد.