جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

ماهي بزرگ

توي يه جشن، داره به من معرفي مي کنه آدما رُ . اوني که اونجا نشسته صاحب شرکت بود. قبلش هم بود. الآن اون هم فروخته، جشن واسه همينه.

زماني که رئيس، اون بود، سخت کار مي کرد، با متد خودش، و موفق بود.

شروع دوستي اون و جک اينجوري بود که داشتن تو يه فروشگاه خريد مي کرد. بدون هيچ حرفي احساس مي کنن به هم نياز دارن. انقدر پاک بود که تا لحظه ي آخر صاحب فروشگاه مانع نميشه و بعد ميگه اين حتا تبليغ مثبت واسه فروشگاهِ که همه آزادن..

اما اون يک بار اشتباه مي کنه، با اين که همه دوستش بود، با اسلحه ميره تا ماهي رُ امتحان کنه. ماهي بزرگ.

اگرچه تو دريا گير مي کنه و ماهي کمکش مي کنه. اون ديگه نمي تونست به اون ماده نزديک بشه. (حساسيت داشت)

وقتي بيدار ميشه و مياد ميبينه يکي ديگه رئيسه و کارها اين جوري پيش رفته که شرکت دس کس ديگه ست و همچنان موفقه، اصلاً حسادت نکرد. خيلي راحت لبخند زد و برگشت خونه.

مطمئن بود زندگي اون در رابطه با شرکت تموم شده ديگه، حالا اون ماهي رُ داشت که هر آرزويي رُ مي تونست برآورده کنه. و چرا ماهي به اون خدمت کرده بود؟