شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

خاطراتِ Paranoid Android

مقدمه: دوستي ميگفت هر وقت ديدي کسي اول چيزي رُ انگليسي گفت بعد فارسي ش کرد، يا اگه داستاني ديدي که طرف الکي به کلمه هاش پي نويس داده و عبارت هاي انگليسي نوشته؛ بدون نويسنده ش ادبيات زبان انگليسي خونده ! و تقريباً اينو قبول دارم؛ جالب تر از همه کتابي از دکتر ابجديان بود، داشتم مي خوندم و اون هم همين جوري بود !! مطمئناً فقط من مشکل ندارم حداقل !
همچنين بايد اضافه کنم اسم داستان از آهنگي از Radiohead گرفته شده.


خاطراتِ Paranoid Android
دو شنبه: ديرم شد. امروز به اتوبوس نرسيدم. با خودم فکر کردم خيلي مواقع دير رسيدم؛ شايد همه ي «نبود»هاي زندگي به خاطر دير رسيدن يا دير گفتم چيزي باشه. در هر حال تا الآن خيلي چيزا از دست دادم و مسلماً همين الآن هم چيزي رُ. اين امريکايي هاي احمق هر وقت به خودشون مربوط ميشه همه کاري مي کنن، اما تا به من ميرسه ميگن قانون يا فرهنگ اينجوريه. اگه از همون اول شانس داشتم مي تونستم براي رياست همين شرکتِ لعنتي نامزد بشم و شايد هم قبول ميشدم؛ اما خانومه گفت سابقه ي شما تو منطقه اي بوده که از نظر ما تأييد شده نيست. نژادپرست هاي دهاتي!

سه شنبه: امروز تو کلوپ (club) دعوا شد. من فقط نگاه مي کردم. دوست داشتم قاطي ميشدم؛ شايد با کمي داد زدن و شکستن چند بطري خالي ميشدم. اما پول جريمه و خسارتي که مجبور بودم بپردازم ساکتم کرد. جالبه هر چي فکر مي کنم اصلاً يادم نمياد دعوا سر چي بود. فقط گريه هاي خانومه و صورت سرخ آقاهه که رگاش زده بود بيرون و با عصبانيت فحش ميداد و داد مي کشيد يادمه. بعد هم انداختن شون بيرون و همچنان صداشون ميومد؛ از دستشويي که برگشتم همه چيز عادي شده بود.

سه شنبه: امروز خيلي زود اومد. خيلي زود هم رفت.

چهار شنبه: ديشب خسته تر از اين حرفا بودم که بخوام فکر کنم. زندگي تو نيويورک واقعاً سخته. اگه بتونم هزار دلار ديگه پس انداز (save) کنم ميرم يه جاي ديگه. اينجا همه ش کار و کار، آخر هم هيچي. مردم همه رُبات شدن. شايد بقيه زندگي خصوصي شون جوريه که کار رُ واسه شون قابل حمل مي کنه، اما من چي؟ از صبح تا شب جون بکنم، بعدش اضافه کاري. شب هم تا بوق سگ کار کنم، آخرش هم رئيست مياد يه چيزي مي پرونه که يعني هر وقت بخوام مي تونم بندازمت بيرون. آدم بيکار مثل تو زياده. بايد بيشتر از حقت کار کني و کمتر پول بخواي.
خيلي موقع ها مي خوام بيخيالِ همه چيز بشم. يه مشت بکوبم تو صورت «رئيس» و بذارم بيام بيرون. اما نميشه بدون پول که. رئيس بعدي خيلي فرق کنه؛ ظاهرش لاغرتره و کمتر با زناي ديگه ست. همه شون مثل همن..

پنج شنبه: اين بار تصميم گيري خيلي سخته. يک سال تمام هيچ خرج اضافي نکردم، حتا سوار الاغ سکه اي هم نشدم و يه قرون يه قرون پس انداز کردم. اما هفته ي ديگه کنسرته نيسب هست. نمي تونم نرم. همه ي خاطرات و لحظات زندگي من به زمزمه ي آهنگ هاش گذشته. تو تبليغ ميگفت بليطش بيست دلاره. البته من بدبخت که نمي تونم يه روز مرخصي بگيرم و تو نوبت وايسم رو پا، مجبورم برم از اين مغازه چينيا (بازار سياه مجاز!) بخرم؛ لابد سي تايي پام در مياد. / ولي به پولش هم احتياج دارم. شديداً مُصِر شدم زود پول ها رُ جمع کنم و از اين حقارت حمالي بيام بيرون. ديگه يه روزش هم واسه م قابل تحمل نيست.

جمعه: صبح خوبي بود. خيابونا نسبتاً خلوت بودن و حداقل من مشکلي نداشتم. امروز خيلي ها به خاطر مد جديد موم بهم تبريک گفتن. خودم شک داشتم که خوب شده باشه. در ضمن تصميم م رُ هم گرفتم؛ فردا ميرم و بليط رُ مي خرم. کافيه يه کمي هم خرج کنم تا دوباره بتونم عادي بشم. اين چند وقته از بس فشار کار زياد بوده حس مي کنم از همه چيز بريدم. امروز زنگ زدم راديو آهنگ درخواستي سفارش دادم؛ و تقديم ش کردم به خودم! لابد گوينده هه فکر کرده اسم دوستم رُ گفتم!! آي حال مي کنم با اين امريکايي هاي احمق. امشب بايد زود بخوايم؛ به يه کم استراحت احتياج دارم.

شنبه: فقط يک ربع ديگه وقت دارم، مامان گفت زنگ زده بيان دنبالم. لابد دوباره با همون ماشن بزرگه.. اصلاً حوصله شون رُ ندارم. اول روپوش سفيدش مياد تو، بعد خودِ دکتر مياد و يه آمپول، بعد هم مي کِشنت رُ زمين و تو هم نمي توني حتا تکون بخوري. البته دوست دارم باز هم فرار کنم. بايد زود برگردم و اين روزهاي هفته رُ تموم کنم. امروز هفت شنبه ست؛ بايد حداقل خاطرات يک ماه آخر زندگي م رُ زودتر بنويسم. دوست دارم صد سال ديگه که گم شدم و فکر کردن مُردم اين دفتر خاطرات رُ پيدا کنن؛ واسه اونا چه فرقي مي کنه، همين که يه چيزي باشه، سرگرم شن کافيه. خُب ديگه؛ اومدن..