دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴

تنها زندگي مي کنيم

..لکن آن کلمات تاثير شديدي بر من گذاشت. پيوسته درباره ي آن مي انديشيدم و تنها پس از داشتن روابط طولاني و گوناگون با انسان ها بود که سرانجام توانستم بفهمم که منظورشان از اين کلمات عجيب و غريب اين بود که مرا دارايي يک نفر مي دانستند. معناي اين کلمات اين است: حکومتِ انسان ها بر زندگي، با کلمات صورت مي گيرد و نه با کردارها.

آدم ها به اندازه اي که درباره ي اشيا مختلف با نام هاي گوناگونِ موردِ توافق شان صحبت مي کنند، به همان اندازه به انجام دادن يا ندادنِ کار علاقه مند نيستند. چنين کلمات -که بسيار برايشان مهم است- عبارتند از: من، مال من، مال ما. اين کلمات را براي اشيا و موجودات و چيزهاي گوناگون به کار مي برند. حتا در مورد زمين، آدم ها و اسب ها! درمورد هر چيز اختصاصي به اين توافق رسيده اند که فقط يک نفر بگويد؛ مال من است.

و کسي که در اين بازي -که گرفتار آن هستند- بتواند در مورد بسياري از چيزها بگويد «مالِ من»، از سايرين خوشبخت تر خواهد بود. چرا چنين است؟ نمي دانم؛ اما چنين است. ... انسان ها مي گويند خانه ي من، ولي هرگز در آن خانه زندگي نمي کنند؛ بلکه فقط خود را سرگرم ساختن و نگه داري آن مي کنند. بازرگان مي گويد حجره ي من؛ ولي هرگز از بهترين پارچه هاي حجره اش براي خود لباسي نمي دوزد.

کساني هستند که زميني را از آنِ خود مي دانند، ولي هرگز اين زمين ها را نديده يا در آنجا نبوده اند. آدم هايي هستند که مردم را مالِ خود مي دانند، اما هيچ وقت اين مردم را نديده اند! و تمامي روابط اين مالکان با مردمشان، در آزار و اذيت کردن آن ها خلاصه مي شود. مردم هايي هستند که زن ها را مال خود مي دانند؛ زنانشان يا معشوقه هاشان، اما اين زن ها با مردان ديگري زندگي مي کنند. تلاش انسان ها در زندگي به خاطر آن چيزي نيست که آن را خوب مي پندارند، بلکه به خاطر اين است که چيزهاي بسياري را مالِ خود بدانند...
// خولستومر - لئو تولستوي - ترجمه: مهرآبادي



خيلي ها شايد يه جور ديگه باشن، اما ما تنها زندگي مي کنيم..

آرمند خيلي زود بزرگ شد، به معناي زندگي رسيد؛ خيلي زود به همه چيز رسيد. در تمام دوران تحصيلش شاگرد اول بود و فوراً بورسيه شد. بعد از گرفتن مدرکش همه چيز براش مهيا بود. اگرچه ترجيح ميداد شغلي داشته باشه که بتونه با همه ي اقشار جامعه در تعامل باشه؛ اما براي اولين تجربه، استادياري رُ انتخاب کرد. در کل ميشد گفت هر کاري ازش بر مياد. هم خودش و هم دوستاش اينو خوب مي دونست.

چرا که بر خلاف خيلي از دوستان ش، اون همه چيزش کامل بود. درسخون بود، اما به تفريح ش هم ميرسيد. با هر تيپي برخورد داشت و هميشه با همه دوست بود؛ هر جا که مي گذشت، گروهي بودن که همراهش باشن. در عين حال خيلي زود کسي رُ پيدا کرد که مي تونست همراه خوبي براش تو زندگي باشه. به دليل شخصيتي که داشت؛ همه تصديقش مي کردن و کمک کردن تا همه ي اتفاق هاي خوب بدونِ کمترين کاستي اتفاق بيوفته.

سال ها از اون آشنايي اوليه گذشته بود و همچنان زبانه هاي عشق در وجودشون شعله ور بود. پيشنهادهاي کاري بهتر و مهاجرت به پايتخت از اتفاق هاي مهمي بود که نتونست اونا رُ از هم دور کنه. نهايتاً بعد از کلي برنامه ريزي و صحبت، زندگي شون رُ رسماً با هم شروع کردن و به زودي با ابعاد جديدي از شخصيت همديگه آشنا شدن.

آرمند اهل غر زدن نبود اما خيلي چيزها رُ درک نمي کرد. کمک هاي همسرش به غريبه ها و حس انسان دوستي ش -که براي هر، دقيقاً هر موجودي مي تپيد- تا حدودي براي آرمند ناشناخته بود. البته با هم مشکلي نداشتن؛ خيلي نکات زندگي خصوصي همديگه رُ پذيرفته بودن، بدونِ اين که بخوان دخالتي بکنن.

همه چيز مثل يه زندگي معمولي بود؛ شايد زندگي معمولي يک زوج خوشبخت. تا اين که زمان مناسب براي بچه دار شدن رسيد. خاطرات اون چند ماه آنچنان در ذهن آرمند مونده که هميشه فکر کردن بهش، اونو به دنياي ديگه اي مي بره. بعد از اين که معلوم شد عضو جديد يه پسره، انتخاب اسم، موضوع جديد صحبت هاشون شده بود. هر وقت براي خريد لوازم به فروشگاهي ميرفتن، همسرش زير لب اسمي رُ مي گفت که آرتور چندان خوشش نميومد؛ فرويد.

شايد دليل اصلي آرمند که هم اصلاً موجه نبود، به خاطرات خيلي دورش از کسي به همين نام بر مي گشت. براي همين هيچ وقت کاملاً مخالفت نکرد، اگرچه هميشه سعي کرد نظر خودش رُ به کرسي بنشونه و يه جوري خانوم ش رُ از اين اسم منصرف کنه. آرمند در سال هاي اوليه ي تحصيل دوستي داشت به اسم فرويد که در ابتدا دوستانِ نزديگ همديگه به حساب ميومدن، اما با مرور زمان انقدر بين افکارشون فاصله افتاد که هيچ وقت حاضر نشدن در دوران بزرگ سالي همديگه رُ ببينن. آرمند اونو -در خلوت خودش- شيطان بزرگ صدا ميزد!

و اولين حادثه ي تلخ در زندگي آرمند پيش اومد. روز به دنيا اومدن نوزاد، آرمند تا ظهر کلاس داشت؛ وسط کلاس بهش خبر دادن که همسرش به دليل درد زياد به بيمارستان برده شده و پزشکان تشخيص شون به انجام سزارينه. آرمند تلفني همه ي کارها رُ رديف کرد و سريعاً خودش رُ به بيمارستان رسوند، اما حتا وقت نشد براي آخرين بار لبخند هميشگي روي لب هاي عزيزش رُ ببينه؛ در حين عمل، جايي، پزشک ها بين زندگي مادر و نوزاد شک مي کنن، ولي قبل از انجام هر کاري، مادر -شايد به دليل کم خوني مفرطي که داشت- خودش رُ فدا مي کنه و به پسري که وارث خاطراتش خواهد شد، زندگي مي بخشه.

بعد از انجام مراسم، آرمند تصميم ميگيره فرويد رُ خودش بزرگ کنه و با تمام سختي که بود؛ کاملاً در کارش موفق ميشه. از هيچ چيز دريغ نکرد و هميشه فرويد رُ بخشي از حضور همسرش به حساب آورد. با بزرگ تر شدن فرويد حسرت همراهي کسي که در شادي تماشاي رشدش شريک باشه هميشه در دل آرمند موند. اين چيزي بود که هيچ کس به جز خودِ آرمند نمي تونست، بفهمه، درک کنه، حس کنه.

وقتي فرويد به نوجواني رسيد، خيلي مسايل براي هر دوشون فرق کرده بود. آرمند پيش خودش تصور مي کرد که احتمالاً الگوي آينده ي زندگي فرويد خواهد بود و اونو ادامه دهنده ي راه خودش مي ديد. و روز به روز با شکل گرفتن شخصيتِ فرويد اين نکته براي همه بيشتر روشن ميشد که انگار فرويد از تربيت کامل آرمند و همسرش برخوردار بوده. نميشد گفت انقدر به هم عادت کردن که فرويد غم دوري از مادرش رُ فراموش کرده، ولي روزهاي خوبي رُ با هم داشتن که هيچ کم و کاستي نداشت، روزهايي که هيچ وقت از ياد و حضور مادرش خالي نبود.

ولي زندگي که در ظاهر هميشه همراهِ آرمند بود، در حساس ترين لحظه ها اونو تنها گذاشت. مثل اين بود که سرنوشت در تمام اين چند سال آرمند رُ با خودش به عرش برده بود تا ناگهان اون رُ بر فرش بکوبه. در يک روز تابستان که تصميم گرفته بودن با دوستانشون براي تفريح به اطراف شهر برن، فرويد -به طريقي که هيچ گاه معلوم نشد- به استخر سد سقوط مي کنه و تمام تلاش گروهِ نجات براي پيدا کردنش بي نتيجه مي مونه، تا اين که بعد از چند روز جسدش رُ بر لبه ي کناره ي سد پيدا مي کنن که احتمالاً در اثر فشار توربين هاي سد، تکه تکه شده بوده.

آرمند اون روز از همه چيز دست مي کشه، از مقام رياست دانشگاه استعفا ميده و کارهاي مشاوره اي ش رُ تعطيل مي کنه و خودش رُ در خونه حبس مي کنه. براش زجرآورترين کار تحمل دوستان و آشناياني بود که مثلاً مي خوان دلداري بدن؛ آرمند ديگه چيزي براي دلداري دادن نداشت.

يک هفته اي از خاکسپاري مي گذشت که آرمند از خونه مياد بيرون و تصميم ميگيره تنهايي قدم بزنه. لباس گرم مي پوشه و بي هدف ميزنه بيرون؛ بعد از يک هفته، برف سنگيني پشت در خونه جمع شده بود اما بدون اعتنا، راه خودش رُ ميره؛ شايد روزي لازم بود همه چيز مرتب باشه، اما ديگه اينجوري نيست. مسافتي رُ رانندگي مي کنه تا به جنگل برسه، سپس ساعت ها، پياده راهي رُ ميره که به ناکجا آباد ختم ميشده. نزديک هاي غروب -وقتي که کاملاً گم شده بود- جنگلبان پيداش مي کنه و اونو به کنار جاده، به جايي که ماشينش پارک شده در انتظارش بود، راهنمايي مي کنه. بعد، از رو اجبار به شهر بر مي گرده؛ چه جاي ديگه اي مي تونست بره؟!

واقعاً نمی دونست چه کار کنه. می تونست دوباره برگرده به خونه ای که از چهار دیواریِ تابوت براش سنگین تر بود و در هر کجاش فقط خودش بود و کلي فضاي خالي، یا همچنان در خیابون بمونه؛ کنار ماشين بايسته و انقدر اومد و رفتِ مردم و ماشين ها رُ ببينه تا از سرما یخ بزنه. از دور تابلوی کافه ای رُ دید. قصد مست کردن نداشت، فقط براي گرم شدن تصميم گرفت چند دقيقه اي رُ اونجا بگذرونه.

وارد شد؛ صندلي خالي پيدا کرد و نوشيدني سفارش داد. شهردار و يکي از دوستاش ميز کناري نشسته بودن و حسابي گرم بحث بودن. دوستش اصرار داشت که «سرنوشت» وجود نداره، اگه حتا طبق گفته هاي شهردار، سرنوشت، انتخاب هايي بود که انسان ها تو زندگي انجام ميدادن، پس ميشد بيشتر نتيجه گرفت که وجود خارجي نداره! هر چيزي که هست از «اختيار» انسانه؛ و اين که هر کسي با بينشي که در اون لحظه ي زندگي ش داره دست به انتخابي ميزنه که زندگي خودش و شايد خيلي هاي ديگه رُ شکل ميده. شهردار که حرفي براي گفتن نداشت، به يادآوري مثال هايي پرداخت که خودش با چشم هاي خودش ديده بود؛ با اشتياق و توصيفِ کامل تعريف کرد که چه جوري يکي از ساکنين خير شهر که هميشه تو همه ي فعاليت هاي خيرخواهانه پيشگام بود، بعد از اين که پدرش مريض ميشه و پول عمل قلب ش رُ نداشتن؛ به طور معجزه آسايي تو لاتاري برنده ميشه و دوباره شادي به خانواده ش برميگرده. و دوستش خيلي ساده استدلال کرد: «امروزه کسي نيست که تو زندگي بدبختي و ناراحتي نداشته باشه. حتا بالاترين مقام کشوري هم مطمئن باش شب که سرش رُ ميزاره رو متکا، کلي فکر تو ذهنشه که مشوش ش مي کنه.»

شهردار هيچ حرفي براي مخالفت نداشت، دوستش ادامه داد: «اگه اون جايزه رُ هر کسي ديگه اي هم مي برد باز هم بهش احتياج داشت. در ضمن فراموش نکن مرحله ي سوم لاتاري دوبار در سال هست؛ و تو فقط چند نمونه رُ به خاطر داري.. اينا فقط حسن اتفاقه. اگه الآن بخوايم بذاريمش به حساب سرنوشت و خدا و جزاي خوبي هاي اون فرد، پس دفعه هاي قبل اين آدما کجا بودن؟ دفعه هاي قبل چرا اين جايزه به آدماي عادي رسيد که شايد لياقت ش رُ نداشتن؟ واقعيت اينه که يه سري ميشن مثل من و يه سري ميشن مادر ترسا (Mother Teresa؛ مادر ترزا: راهبه اي که براي کار در مناطق فقير نشين کلکته (هند) مفتخر به دريافت جايزه ي صلح نوبل در سال 1979 شد.) اگه به هر دليلي بخواي ثابت کني که تو درست ميگي مطمئن باش اشتباه مي کني. راهِ درست وجود نداره؛ اين ما هستيم که هر جوري بخوايم زندگي مي کنيم. خيلي چيزا دليلش رفتارهاي خودمون يا اطرافيانمونه، خيلي چيزا هم فقط اتفاقه. سعي کن اينو بفهمي. هيچ پديده ي فراروحي يا غيرفيزيکي تو اين دنيا وجود نداره. و متعاقب ش هيچ مسير نيک و روشي برا ي زندگي وجود نداره که بخواي به فرمول درش بياري و به بقيه تجويزش کني..»

در بين اين گفتگو آرمند زماني طرف شهردار رُ گرفته بود؛ خدا، سرنوشت، جزاي خوبي.. عقيده ي قديمي که از بچگي به اون هم القا شده بود. به خودش گفت شايد موقعيتِ الآنم دستِ من نبوده، همه ش تقصير سرنوشته؛ ولي خب دردي از دوشش برداشته نشد. اون کسي رُ از دست داده بود؛ بدونِ هيچ دليلي. مي تونست مثل مردِ ديگه، فکر کنه اين هم فقط يه اتفاق بوده؛ هر روز اين همه آدم مي ميرن؛ شايد اصلاً اتفاق مهمي هم نبوده باشه. ولي قلبش آروم نمي گرفت. چيزي در قلبش مي جوشيد و نمي دونست اون چيه.

خب قبول داشت که در ظاهر همه چيز تصادفه. اصلاً مي تونست خيلي سال پيش، اون با کس ديگه اي آشنا بشه و زندگي ديگه اي داشته باشه، اما از اون موقع خيلي زمان ها مي گذشت؛ سرنوشت يا هر چيز ديگه اون رُ در مسيري قرار داده بود که به بن بست رسيده بود. شايد در طول مسير حمايتش کرده بوده؛ ولي اون الآن به يه باتلاق رسيده بود؛ نهايتِ مسير زندگي ش يه باتلاق بود که هر چي بيشتر دست و پا ميزد، بيشتر فرو ميرفت.

از بچگي به درس علاقه مند بود. اما با بزرگ شدنش، تعريف هاش از زندگي فرق کرده بود. خوب يادش بود که زماني درس رُ واسه علم، واسه ياد گرفتن مي خوند. دوران نوجواني ش رُ به ياد آورد که خوره ي کتاب شده بود و هر چيزي که دستش ميومد رُ مي خوند. اما بعداً همه ي اينا شدن وسيله؛ درسته زمان تدريس تمام دانش ش رُ به دانشجوهاش منتقل مي کرد و از اين کار لذت مي برد؛ اما دليل بودنش فقط «کار» بود. چيزي که شايد در نوجواني براش بي معنا بود، اما در بزرگسالي قسمتي از دنياش بود؛ براي خانواده، براي خودش؛ براي گذران زندگي بايد کار مي کرد.

همه ي اين تغييرها تو ده سال اخير اتفاق افتاده بود؛ به طوري که الآن ديگه نمي تونست همين جوري الکي به تحقيق و پژوهش ش برسه يا بخواد به کسي چيزي رُ درس بده. انگيزه و دليل انجام اين کارها رُ از دست داده بود و مطمئن بود دليل دوران نوجواني ش فقط مختص همون سن بوده؛ الآن در موقعيتي نبود که واسه خودِ علم، بره کتابي رُ برداره بخونه يا واسه کاري -قبل از اين که براي انجامش قانع بشه- وقت بذاره.

به اين ميمونست که زماني تعليم هايي رُ ديده تا الآن بخواد تو زندگي اجرا کنه. ولي الآن زندگي اي نداشت تا بخواد از اونا استفاده کنه. نمي دونست چه کار بايد بکنه فقط تحمل صحبت هاي هيچ کس ديگه اي رُ هم نداشت. از بين اين همه آدم، يک نفر رُ هم نمي شناخت که بتونه باهاش صحبت کنه. حتا فکر کرد بره پيش يه روانشناس، اما اون هم فقط وقت تلف کردن بود. دليلش رُ براي ادامه دادن زندگي گم کرده بود.

پيش خودش فکر کرد دليل زندگي چي مي تونه باشه اصلاً؟ حس کرد کلماتي رُ در مغزش مرور مي کنه که به خودش تعلق نداشتن؛ بيشتر خاطره ي صداي همسرش بود. کمتر تو عمرش به اين مورد فکر کرده بود اما الکل هميشه ذهن رُ فعال م کنه. شايد شهردار و دوستش هم هيچ وقتِ ديگه چنين بحثي با هم نداشته باشن. اما الآن احتياج داشت به فکر کردن؛ نمي تونست بپذيره بدونِ دليل کافه رُ ترک کنه؛ چرا که جايي براي رفتن نداشت.

اگه به حرف همسرش بود که بايد زندگي ش رُ وقف خدمت به ديگرون مي کرد؛ ديگروني که ديگه به اندازه ي سر سوزني هم براش ارزش نداشتن و حتا دليلي نداشت بخواد حضورشون رُ تحمل کنه چه برسه به احترام ها و صحبت هاي هميشگي که از سر ناچاري انجام ميشد. فکر کرد زندگي اون هميشه دليلي داشته؛ زماني تحصيل و درس، زماني همسرش، زماني کار، و بعد فرويد.. اما الآن هيچي براش باقي نمونده بود.

شايد اگه درخواست ميداد دوباره مي تونست پست هاي قبلي رُ کسب کنه، ولي ديگه کار هدف زندگي ش نبود. و واقعاً چه دليلي براي بودنش تو دنيا داشت؟ يه آدم چه کاري مي تونه تو دنيا انجام بده؟ فقدان پسر و همسرش درد بود، اما درد بزرگ تر، از ندونستن موقعيت الآنش تو زندگي ناشي ميشد.

مي تونست بره خونه، يه کم با کتاب ها و اينترنت ور بره و به زودي کارش رُ از سر بگيره. بعد خونه رُ عوض کنه و با درامدش به سفرهاي تفريحي بره. ولي باز هم راضي ش نمي کرد. همه ي اين اتفاق ها مي تونست بيوفته اما هيچ کدوم دليل سپري شدن روز و شب ش نبود.

مطالب کتاب هاي دوران دبيرستان ش رُ به يادآورد که تصديق کننده ي حرف شهردار و مبني بر حضور خدا و سرنوشت و جنگ نيکي و شر در زندگي بود. ولي هيچ کدوم جوابي به سوال اون نمي داد. تنها جملات مبهمي که به ذهنش مي رسيد از کتابي درباره ي بوديسم بود که خيلي وقت پيش خونده بود و زندگي رُ رنج کشيدن براي صاف شدنِ روح معني کرده بود؛ ولي مگر نه اينکه عيسا مسيح خودش رُ قرباني کرد تا بقيه بتونن زندگي کنن؟

شايد اگه خيلي جوون تر بود به کليسا مي رفت تا با کشيش صحبت کنه. و شايد اگه موضوع در مورد شخص ديگه اي بود، بهش پيشنهاد مي کرد با يه روان شناس صحبت کنه. اما خودش خوب مي دونست که اين کارها بي فايده ست؛ در زندگي ش هميشه مشاور خوبي بود؛ حرف ها رُ مي شنيد و به يه زبون ديگه بازگو مي کرد. مي دونست کسي که واسه مشاوره مياد هميشه جواب رُ در خودش داره؛ فقط تو انتخاب شک داره. بعد از شنيدن همه ي حرف ها و مقايسه ي واکنش هاي طرف، کاري رُ که بايد انجام ميداد، بهش گوشزد مي کرد و اون هم با اشتياق اون کار رُ مي کرد.

الآن هم مي تونست به خودش بگه که بايد زندگي رُ ساده بگيره و به کارهاي روزمره ش برسه؛ الآن بره خونه و بعد از يه استراحت، از فردا کارها رُ دوباره شروع کنه. و اضافه کنه: زندگي انقدر واسه ش کار پيش مياره تا ديگه نگه دليل واسه ادامه دادن نداره! ..اما تو دلش مي دونست فرم صحيح جمله اينه که «زندگي انقدر کار پيش مياره تا ديگه حتا وقت نکنه دوباره به اين چيزا فکر کنه»

بالاخره بايد کافه رُ ترک مي کرد. دم صبح بود که رسيد خونه و مستقيم رفت تو تخت خواب. فردا صبح -مثل چند روز اخير- هرچي سعي کرد نتونست از جاش بلند شه؛ تا ظهر رُ تو اتاق موند و با به هم ريختن کشو ها و چندباره ديدن آلبوم ها و کارهاي اين چنيني وقت گذروند. تا آخر هفته رُ هر جوري بود به همون وضع سپري کرد.

آخر تصميم گرفت بيخيال همه چيز بشه. پيش خودش تصور مي کرد تا الآن در دنيايي زندگي کرده که دنياي بقيه ي مردم نبوده؛ ولي مي تونست از اين به بعد مثل اونا باشه. خصوصاً که ديگه براش هيچ چيز مهمي باقي نمونده بود که بخواد بهش جواب پس بده يا به خودش -در برابر اون آدم- و اصلاً چيزي هم براي باختن نداشت. اون هم مي تونست بيخيال همه چيز باشه و به خيلي چيزايي فکر کنه که کاملاً با طرز فکرش مغایرت دارن؛ می تونست به زندگی اهمیت نده و تا وقتی خودش ادامه داره؛ اون هم بگذرونه. دلیلی نداشت به آینده فکر کنه. اصلاً می تونست بذاره بره يه ايالت ديگه، اسمش رُ عوض کنه و دوباره از اول شروع کنه؛ البته اين بار با طرز فکر سطحي که اکثريت اجتماع پذيرفته بودن؛ نه، ديگه او تنها نبود؛ هميشه ده ها نفر بودن که ميشد شب و روز رُ باهاشون سپري کرد..