شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴

تعريف ها از زندگي فرق مي کنه

خويش را بيش از آن که در خورم هست، گرامي داشته ام؛
و سپس در قلب، بيش از خويش، بي غش ت داشته ام،
به سانِ سنگي که تراش ديده است
و ار زندگي ش بيش از يکي تخته ي سنگ
يا به سانِ برگِ کاغذ، نقش يا نوشته اي چون کرده ي من
- کز هر پاره و هر تکه بيشتر پاس داده مي شود - ،
در آن هنگامه که از رويت
رزمي ديگرگونه آغازم، افسرده نمي خواهم بود.
بي گمان با اين نشان هر جا که خواهم مي روم
به سان آن که افسون ها و جنگ افزارها با خويش مي دارد،
که هر بيم از برايش، بيهوده شده است.
من بر آب و آتش پادشاهي مي کنم،
با نشانت چشم هر کور را روشن،
و با آب دهان خويش، هر زهري را بي اثر..

// از کتاب«اشعار ميکل آنژ» (برگردان: اميرعلي گلريز).


آرتور هفت سالگي به مدرسه رفت. هنوز خيلي بچه بود که معني زندگي رُ بدونه، و اصلاً شايد لازم نبود بدونه؛ به دليل مقامي که پدرش داشت هميشه همه چيز براش مهيا بود. اگرچه هيچ وقت بيشتر از حق خودش نخواست، اما کافي بود لب تر کنه تا مدير و تمام معلم ها جلوش خم بشن. در تمام دنياي کوچيکش فقط پدر و مادرش بودن که بالاتر از خودش حساب ميشدن. روزها با دوستان هم سن و سالش درس مي خوند و شب ها بيشتر به مهموني مي گذشت. پدرش اصرار خاصي داشت که بايد درسش خوب باشه، براي همين هميشه درس رُ خوب مي خوندن و بهترين نمره هاي کلاس رُ مي گرفت. از ده سالگي موسيقي رُ شروع کرد؛ با بهترين استادها. هوش و پشتکارش باعث شد زود پيشرفت کنه و اين زماني بود که پدرش تصميم گرفت بايد کلاس هاي «آداب معاشرت» و «طرز صحبت کردن» رُ هم بگذرونه.. اون حالا يک نوجوون، باشخصيتي متناسب با طبقه ي اجتماعي بالا به حساب ميومد.

در پونزده سالگي با مشاوره ي وکيل خانوادگي شون، دست به سرمايه گذاري هايي زد که سود زيادي براش به بار آورد. در عرض يک سال انقدر از نظر مادي مستقل بود که بتونه زندگي خودش و اطرافيانش رُ بگذرونه. مشاور خانوادگي شون عادتي که داشت؛ هر سال برنامه اي براي «آرتور» مي نوشت که يادآوري مي کرد بايد به چه چيزهايي در آينده ي نزديک برسه. بيشتر موارد ذکر شده تو «جدول شونزده سالگي»ش مربوط ميشد به سرمايه گذاري بيشتر و تأسيس يک کارخونه، به اضافه ي موفقيت هاي تحصيلي بيشتر.. در اين زمان کلاس هاي ابداعي پدرش همچنان ادامه داشت؛ «مديريت»، «فلسفه»، «دانش اقتصادي» و...

اما از شانس بد، اوضاع سياسي و جنبش هاي کمونيستي باعث شد همه ي دارايي شون رُ طي سال هاي بعد از دست بدن. پدرش در اثر شُکِ ورشکستگي، سکته کرد و تنها به اندازه ي بخور و نميري براشون به جا گذاشت. البته آرتور قوي بود؛ وضع جامعه رُ خوب درک کرد و سعي کرد مثل باقي مردم باشه؛ کار کنه و براي رسيدن به خواسته هاش زحمت بکشه. اگرچه اولش سخت بود، اما انقدر زحمت کشيد تا بتونه به حداقلي براي زندگي برسه و بتونه مخارج دانشگاه رُ هم تأمين کنه؛ در اين زمان بيشتر با يکي از همکلاسي هاش بود؛ با هم درس مي خوندن و با هم براي آينده نقشه مي کشيدن. آرتور آرزو مي کرد بتونه به رفاهِ کودکي ش برسه و زندگي «خودش» رُ شروع کنه.

در سي سالگي تنها بود. جشن تولدش رُ با مهمون کردنِ يک غريبه تو بار جشن گرفت و اون شب رُ به خودش خوش گذروند. از نظر مالي انقدر پشتوانه داشت که بتونه خواسته هاي خودش رُ برآورده کنه، اما مشکل اينجا بود که نمي دونست چي بايد بخواد. خيلي وقت بود که اون و دوستش از هم جدا شده بودن، و در کل زندگي براش عادي تر از اون زمان ها شده بود. ديگه رنگِ سبز برگ هاي جوون در بهار براش شادي آور نبود و زن ها هم غيرقابل دسترس.

يک شب امور شرکت رُ به فرد مطمئني سپرد و با يک چمدان و يک کيف کولي به سفر دور دنيا رفت. با آدم ها و فرهنگ هاي مختلف آشنا شد. اگرچه قصدش فقط تفريح بود اما تونست چند کار تجاري بزرگ در اروپا انجام بده و فعاليت هاي بازرگاني ش رُ در برخي از کشورهاي اروپايي هم گسترش بده.. در طول سفر با آدم هاي زيادي مواجه شد، و با همه راحت برخورد کرد. جايي موندگار نشد، اگرچه از چيزي هم نگذشت.

بعد از پنج سال به کشور خودش برگشت؛ کشوري که خيلي عوض شده بود و مردمش هم. خوشبختانه با هوشياري دوستش که الآن شريکش هم محسوب ميشد، آرتور الآن يکي از بزرگترين مردان کشور بود؛ صاحب چندين کارخونه که هزاران کارگر براش کار مي کردن. به دليل برخوردِ خوب ش، نه تنها از نظر اقتصادي که از نظر سياسي هم يک قدرت بزرگ به حساب ميومد. الآن نه تنها رفاه و زندگي اشرافي، که چندين خدمتکار، منشي و زير دست داشت.

ديروز تولد چهل سالگي ش بود. تنها کسي که يادش مونده بود خودش بود؛ رفت جلو آينه و به خودش تبريک گفت. صبحانه رُ کامل خوند، دفتر حساب کتاب هاش رُ بازبيني کرد و به امور اداري رسيد. ظهر تمام قرار ملاقات هاش رُ کنسل کرد و تمام عصر رُ به خوندنِ خاطرات دوران کودکي ش گذروند. به هيچ تلفني جواب نداد و حتا شب براي شام از اتاقش خارج نشد.

فرداي اون روز، بدن بيجان ش رُ در حالي تو اتاق پيدا کردن که «جدول» هايي که برنامه ريزي هاي زندگي ش بود رُ به دور تا دور ديوار اتاق چسبونده بود و با يک دست کت و شلوار نو، با يک دستمال و گل مريم در جيب کناري کت و کراوات ابريشمي به گردن، روي تخت دراز کشيده بود و به ديوار جلويي -يا شايد به آينده ي روي ديوار- لبخند مي زد. بر روي آينه، نقاشي بچگانه اي از يک خونه با دودکش، و افراد خونواده -دست در دستِ هم- چسبونده شده بود. هنوز ليوان آب و بسته هاي خالي قرص روي سه کشويي، کنار تخت بود و جدول هاي به ديوار آويزون..