جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۸۴

روز آخر

/ خيلي از نوشته ها تاريخ مصرف دارن. يعني به زمان يا حادثه ي خاصي اشاره دارن که در اون موقع پيش اومده. اين جور نوشته ها اگه ارزش ادبي يا اخلاقي نداشته باشه، بعد از گذشتِ تاريخ، مثل يک خبر تاريخ گذشته ي روزنامه، يک نوشته ي مرده حساب ميشه. و اگه ارزش ادبي يا اخلاقي داشته باشه، تا سال ها بعد به عنوان يه اثر ماندگار که بازتاب خاطره ي حادثه اي هست، برجا مي مونه. تابلوترين مثال «سفرنامه» يا «تاريخ نگاري» هايي هست که از قرن ها پيش به يادگار مونده و در سال هاي اخير، با پيشرفت تکنولوژي، آثار ديگه اي (چه نوشتاري چه صوتي-تصويري) بر اساس اون ها ساخته شده و ميشه..


روز آخر

پيرمرد با حالتي نزار گفت: «هيچ وقت به آخرش نزديک نشو. نبايد تو تمومش کني.» سال ها از اون روز مي گذشت و مرد همچنان به ياد مي آورد، بعد از فوت پيرمرد بود که حرف هاش براي مرد موندگار شد. يا شايد تا قبل از اون هنوز کوچيک بود، ولي الآن زندگي رُ تموم کرده بود.

پيرمرد براش داستاني رُ در مورد مردي تعريف کرده بود که با زئوس* دعواش ميشه، زئوس از رو لجبازي هم شده تمام قوانين رُ نقض مي کنه و بدترين شکنجه ها رُ براي مرد پيش مياره. اوايل مرد زجر مي ديده، اما بي تجربگي زئوس باعث ميشه مرد ببُره. و به جايي ميرسه که ديگه هيچي براش مهم نبوده.. به ياد نمي آورد آخر داستان رُ با چه لحني شنيده بود، اما ميدونست واسه مردمي که خبرها رُ دنبال ميکردن، خبر شکست زئوس بايد خيلي تلخ بوده باشه..

پيش خودش فکر کرد اگه اون مرد خودش بوده باشه چي؟ يعني الآن اون پيروز شده؟ يک هفته اي ميشد که همه ش بد آورده بود، اما کم نياورده بود. اوايل خُب شاکي بود. اما کم کم طاقتش تموم شد. به جايي رسيد که به خودش گفت ديگه همه چيز تمومه. مي خوام ببينم ديگه چي ميشه؟ بعد، اتفاق ها بدتر شدن، دور و بري ها هم بدتر شدن، اما خودش رُ نباخت؛ با پررويي منتظر بعدش بود.. تو چند روز بعد، همه چيز بدتر شد، هر کاري که انجام ميداد خراب ميشد، ديگه نه فقط خودش، بلکه دوستاش هم شاکي شده بودن؛ بدقدم شده بود. زندگي خودش هم که خيلي وقت بود از هم پاشيده بود..

يه شب به خودش گفت حالا نوبت منه. من ديگه کوتاه بيا نيستم. و جلو همه ي اتفاق هاي گذشته وايساد. بلند داد زد: «همين؟ قدرت ت تموم شد؟ چرا ساکت شدي؟» با اين که همون لحظه زمين لرزه، تنها سرپناهش رُ خراب کرد، اما مرد بلندتر داد زد: «فقط همين؟ ديگه چي؟»

مي دونست که زئوس هم روزهاي سختي رُ داره مي گذرونه. زئوس که رگ غيرت ش اجازه نميداد به خاطر زورگويي ش معذرت بخواد، مجبور بود بيشتر از قدرتش استفاده کنه و از طرفي، مردک هم ول کنِ ماجرا نبود.. تو اون هفته تقريباً همه ي قوانين طبيعت نقض شد. همه ي بلاهاي ممکن سر مردک اومد. اما انگار نه انگار!

گفته ي پيرمرد رُ به ياد آورد که خواسته بود به سمت «نهايت»ش نره. پيش خودش فکر کرد چه قدر قديمي ها ساده بودن. اگه قرار بود زندگي ش تموم بشه، بايد با دست خودش تموم ميشد. و حالا جلوي زئوس ايستاده بود. پيش خودش فکر کرد فرضاً زئوس شکستش رُ قبول کنه، بعدش چي؟ تو چند هفته ي اخير همه ش گفته بود «بعدش چي؟».

اعتقاد داشت حتا اگه تو آتش هم بره، حداکثر بعد از يکي دو روز عادت ميکنه. واقعاً چه عذابي وجود داشت که بتونه اون رُ رام کنه؟ ديگه براش هيچي مهم نبود. بايد ادامه ميداد، اين بازي رُ زئوسِ بي تجربه شروع کرده بود. زئوسي که مست قدرت بود و بايد روش کم ميشد. جعبه ي پاندورا** باز شده بود و هيچ چيز نمي تونست اون رُ به حالت قبل برگردونه.

مرد تصميم گرفت ادامه بده..



--------------------------------------------------------
* زئوس (Zeus)، خداي خدايان يونان بود. بعدها بهش يوپيتر (ژوپيتر-Jupiter) هم گفتن. همه ي خدايان جاودان ديگه، و همه ي مردم روي زمين زير فرمان او بودن. البته زئوس به هوس هاش مشهوره و عشق بازي هاي پنهان و آشکارش با زنان زيباروي زميني يا حتا الهه هاي آسماني؛ کاري که در شأنش نبود، ولي خُب اون زئوس بود..

** جعبه ي پاندورا (Pandora's box)؛ بر اساس اساطير يونان، نخستين زن که پاندورا اسمش بود با جعبه اي که نمي بايست باز بشه، نزد مرد اومد و از روي کنجکاوي، اون رُ باز کرد. و اينجوري، هر چي پليدي و بلا بود بر سر نوع بشر آورده شد.