پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۴

يک داستانِ بي اسم؛ گريک

/ مقدمه
... تنها نکته ي مهم در رابطه با داستان هاي تحليلي خلاصه شده، طرز برخورد با اونه.. ادبيات کلاسيک سال ها بر اين نکته تأکيد داشته که نوشته هاي بلند (ناول) نمونه هاي ممتاز ادبي هستن، در حالي که نوشته هاي کوتاه فقط براي طنز يا بيان خبر به کار ميره. و البته اين يکي از شفاف ترين تعارض هاي بين ادبيات کلاسيک و ادبيات نوين (مدرن) بوده و سبک نو ظهور «مينيماليسم» که در دوره ي اخير طرفداران روزشماري رُ داشته، بهترين تعريفي هست که براي مشخصه ي «کوتاه نويسي» ميشه مثال زد. اگرچه افزوني طرفدارن نوشته هاي مينيمال به هيچ عنوان دليلي بر رد رمان هاي بزرگ ادبي نميشه، اما شايد بتونه بعضي تنگ نظري ها و مرزيندي هاي ادبي رُ تکوني بده.

در ادبيات نوين، در عين آزادي کامل نويسنده، قوانيني حکم فرماست که از تجربه هاي پيشين براي کسب علاقه ي مخاطب نشأت ميگيره. در همين راستا، ساده نويسي و کوتاه نويسي لازمه ي يک اثر محسوب ميشه، به نحوي که مخاطب براي فهميدنِ نوشته نياز به استفاده از فرهنگ لغت نداشته باشه و کوتاه؛ به اندازه اي که حتا نشه يک جمله رُ از متن اصلي حذف کرد و در همين راستا، خواننده به جاي خوندنِ دويست صفحه، بعد از هر سطر يا پاراگراف بتونه از خودش بپرسه؛ دليل گفتن اين جمله چي بوده و نويسنده چرا اون رُ ذکر کرده؟ و البته در ذات داستان، هيچ تفاوتي بين يک مينيمال و يک ناول وجود نداره، تنها فرق در طرز بيان (و البته مخاطب هاي متفاوت هر سبک) هست.




يک داستانِ بي اسم

/ فصل اول
: «صبح ساعت هشت منو بيدار کنيد لطفاً»
- «چشم آقاي اکس، راستي يه نامه داشتين..»
: «مرسي»
اميدوار بود نامه از موسسه اي باشه که جديداً رزومه ش رُ واسه شون فرستاده بود؛ يه درآمد عالي! چند سري سخنراني واسه آدمايي که تو رودربايستي هم شده فرداش کلي از کتاب هاش رُ مي خريدن و سعي مي کردن بعضي از جمله هاش رُ بلد بشن. واسه همين نتونست صبر کنه و قبل از رفتن به اتاقش، تو راه نامه رُ باز کرد: باز هم يه طرفدار که احتمالاً تو زندگي زناشويي ش مشکل داره و توقع داره بدون عضو کردنِ خودش، دنيا واسه ش عوض بشه.

اين اتاق براش پر از خاطره بود. وقتي براي اولين سخنراني به ديترويت دعوت شده بود، شب رُ اينجا گذرونده بود. پنجره ي بزرگ رو به شهر، و ماشين هاي هميشه در حال عجله. بعد از اون، چندين بار براي سمينار و حتا مسايل شخصي به ديترويت اومده بود، و هميشه دوست داشت تو همين اتاق، همين هتل، شب رُ بگذرونه. حتا چند بار حس کرده بود دلش واسه اين پنجره تنگ شده.

روز اول با ديدن پنجره ي به اين بزرگي، فکر کرده بود دنيا چه قدر بزرگه! وقتي از بالا ماشين ها رُ ميديد که با سرعت رد ميشن، فکر کرد حتا اگه خدا هم باشه نمي تونه همه شون رُ دنبال کنه، و راستي خدا از اون بالا اينا رُ چه قدري مي بينه؟
خيلي واضح به ياد مي آورد اولين صبحي که با صداي زنگِ تلفنِ پذيرش از خواب بيدار شد و حس کرد رو خورشيد زندگي ميکنه. تا به حال خورشيد رُ همسطح خودش نديده بود: اون جلو، يه خورشيد بزرگ تو قاب پنجره بود. بزرگ تر و نوراني تر از چيزي که تا به حال حدس ميزد باشه. با خودش فکر کرده بود که اگه قراره چيزي، نشانه اي باشه واسه تأييد راهي که انتخاب کرده، اون خورشيده. با صداي بلند بهش صبح به خير گفته بود و با اعتماد به نفس به محل سخنراني رفته بود..

حدوداً هفت سال از اون ماجرا مي گذشت، و دوباره اکس از پنجره اي که اسم خودش رُ روش گذاشته بود، داشت به بيرون نگاه مي کرد. فکر کرد زندگي ش يه کم تکراري شده. هفت سال پيش وقتي با ترديد سعي داشت مخاطبانش رُ قانع کنه که حق با اونه، تقريباً تمام انرژي ش رُ مجبور بود صرف کنه و همين خودش لذت بخش بود. اما حالا انقدر تجربه داشت که بتونه جواب هر سوالي رُ به نفع خودش بده.

به ياد نمي آورد هفت سال پيش چه جوري آينده ي خودش رُ از اين پنجره ديده و خورشيد چي بهش گفته بود؛ فقط يه خاطره ي مبهم تو ذهنش بود، از يه حس اعتماد به نفس، يه تکيه گاه قوي، و نور خيلي روشن خورشيد. همين کافي بود تا بدونه حتا اگه همه اشتباه کنن، اون داره تو راه درست گام مي ذاره و بالاخره تونسته بود به خيلي ها «راز جهان» رُ آموزش بده. کتاب هاش با مليون ها تيراژ رو به رو شده بود، حتا حرف هايي بود براي ارائه ي يکي از کتاب هاش به عنوان واحد درسي در دانشکده ي فلسفه. موفقيتي که حتا تو خواب هم نمي ديد و شهرتي که واسه يه آدم عادي غيرممکن به نظر مي رسيد، با اين وجود خودش راضي نبود.

يک سال بعد از اولين سخنراني، زماني که اولين جرقه هاي موفقيت به وقوع پيوسته بود و هر ارگاني سعي داشت تا با مربوط ساختن خودش به اکس، حداقل تبليغي براي خودش کرده باشه، به مجلس شامي دعوت شده بود که تمام بزرگان کشور حضور داشتن. در پايان بعد از تقدير، يکي از هنرمندان شعري سروده بود با اين مطلع که «اگر امسال بهترين سال زندگي ت بوده، بکوش تا هر سال چُنين باشد». بازتاب اون مراسم آغاز موفقيت هاي اکس شد و طرفداري اکثريت روزنامه ها و مجلات، باعث شد مردم متوجه حضورش بشن و پيشنهادهاي بعدي شکل بگيرن.. اما هيچ وقت نتونست شادي رُ کسب کنه که تو اون مجلس داشت. هر سال قبل از سال نو، بعد از حساب کتاب هاي مالي و تمديد قراردادها، وقتي به خودش فکر مي کرد به همون مراسم برمي گشت، به احساسي که اون سال داشت؛ به شادي و به اعتماد به نفسي که اون سال داشت. هر جوري حساب مي کرد زندگي ش از سال قبل بهتر بود، تجربه هاي جديد، سفرهاي جديد و البته پيشرفت مالي شديد؛ اما زندگي واسه ش آسون شده بود و شايد به همين دليل بود که حتا فکر نمي کرد بتونه دوباره به اون شادي برسه.



/ فصل دوم
«صبحانه تون آماده ست آقاي اکس»
با همه ي تجملاتي که ثروت با خودش مياره، صبحانه ش هميشه فقط يک ليوان قهوه تلخ بوده. يکي از عادت هايي که هيچ وقت ترک نکرد و عقيده داشت حتا اگه بتونه هم ترک نميکنه، چون اونوقت ديگه نمي تونه خودش باشه. بعد از سي سال زندگي، در مورد مسايل روزانه به يه قانون خيلي ساده رسيده بود «کاري رُ که دوست دارم انجام ميدم، چون اين جوري راحتم. و البته نياز نيست راه هاي ديگه رُ تست کنم، يک بار همشون رُ امتحان کردم و از اين به بعد رو تصميمي که گرفتم زندگي مي کنم..»

به ياد آورد گريک، نامزد سابقش رُ که هميشه مي گفت «زندگي شخصي ت بر عکس چيزي که مردم ميبينن افتضاحه». شايد دليل شادي بيش از حدِ سال هاي نخست موفقيتش، وجود گريک تو زندگي ش بود. اولين عشقي که اکس از همه پنهانش کرد، اما در تنهايي اون رُ يه عشق پاک مي دونست. بعد از رفتن گريک، براي از دست ندادن موقعيتي که داشت، واسه خودش يه شخصيت رويايي خلق کرده بود و هر از گاهي با ديدن عکسي که با هم گرفته بودن، حس تنهايي ش رُ با کسي شريک ميشد که در حقيقت فقط خاطره بود. حتا شايد به خاطر اطمينان در برنگشتنِ گريک بود که اين شخصيت براي هميشه تو قلب اکس موند، هر چند کم کم عکس تو قاب عوض شد و خاطره ها به تصاويري بي حس بدل شدن، اما تجربه اي بود براي اکس که تونست با خودش ارتباط برقرار کنه و به شخص دومي نياز نداشته باشه. ايده ي کلي ش درباره ي زندگي رُ با دانشي که با يادآوري خاطراتش با گريک به ياد مي آورد کامل کرد و فلسفه اي رُ به وجود آورد که کليد گمشده ي زندگي اجتماعي امروز بود.

بايد عجله مي کرد. ساعت نه سمينار شروع ميشد و اون رُ به عنوان اولين سخنران انتخاب کرده بودن. بعد از سمينار مراسم امضاي کتاب بود که يکي از بهترين بازارها براي فروش فوري پوستر و کتاب به حساب ميومد و اصرار و تبليغ انتشاراتي ها براي برگزاري اين مراسم، جو صميمي عجيبي رُ بين نويسنده ها و مخاطبينش به وجود مي آورد، به گونه اي که به سختي ميشد باور کرد اينا همون افرادي باشن که ساعت هاي متوالي، ساکت و آرام به يک سخنراني گوش مي کردن، و در پايان هر مطلب با رعايت احترام، خيلي خشک و رسمي، سخنران رُ تشويق مي کردن.

معمولاً در هنگام امضا، مخاطباني بودن که سعي مي کردن ارتباط برقرار کنن يا خواهان مشاوره ي شخصي بودن که به سادگي -بعد از هفت سال تجربه- ميشد با عذرهاي موجه و رسمي، اونا رُ به کتاب هاي از قبل منتشر شده راهنمايي کرد. اما نامه نه! اکس عاشق نوشتن بود و معتقد بود «اگه کسي تا اين حد واسه من وقت گذاشته، پس وظيفه ي من هست که جوابش رُ تا حدي که ميتونم بدم». و هميشه در پايان سخنراني هاش اين جمله رُ ميگفت که «مطمئن باشيد اگه نامه اي رُ جواب ندادم، مشکل از پست بوده و دوباره نامه تون رُ بفرستين».

ساعت رُ نگاه کرد: فقط نيم ساعت وقت داشت براي رسيدن به سمينار. براي گريز از ترافيک اول صبح، ماشين از خيابان هايي عبور کرد که زماني باغ بوده و امروز ديوارهاي بلندِ در امتدادِ اتوبان، چشم انداز جديد شهر محسوب ميشد. و البته مردم به اين وضع عادت کرده بودن، مردمي که در پي کارهاي روزمره ي خودشون، تنها و غريب، شب رُ روز مي کردن و سالي يک بار، لحظه ي تحويل سال، شايد فکر مي کردن هدف زندگي شون چي بوده. اکس نظريه اي داشت که اگه تبليغات رسانه هاي جمعي و تفريحاتي که جوامع جديد مردم رُ بهش خو داده بودن نبود، يأس فلسفي خيلي عميق تر در جامعه وجود داشت. تنها دليل ادامه ي حيات براي عامه مردم، فقط اين بود که زندگي خودش ادامه داره. تغييرهاي ناگهاني که در دهه هاي اخير، در باور و افکار مردم پيش اومده بود، ظاهر اعمالشون رُ کاملاً دگرگون کرده بود.. ميشد گفت انسان ها تصميم گيرنده نيستن؛ ميگذره و اون ها فقط بازيگرهايي هستن که نمايش رُ ادامه ميدن.

عضويت در يک انجمن، NGO يا گروه محلي، تمام احساس تنهايي يک روز تعطيل رُ پر مي کرد. گروه هايي که با عنوان کردن اهداف دست يافتني و تشويق اعضا به حمايت، تمام وقت و فکرشون رُ وقفِ رسيدن به چيزي مي کردن که عملاً نياز واقعي هيچ کس نبود. چه کسي در اين دوره به هدف زندگي فکر مي کرد؟ به خاطر مي آورد، در دوران دانشجويي از استادي پرسيده بود «هدف زندگي رُ آدم ها تعيين مي کن يا جامعه؟» و جواب گرفته بود هيچ کدوم. زندگي نمايش بزرگي بود که نمايشنامه ش نوشته شده و آدم ها با استفاده از پرش هاي زماني، حال رُ مي گذروندن و آينده رُ مي سازن.

تکان شديد ماشين و صداي بد و بيراه راننده، اکس رُ به دنياي «اکنون» برگردوند. دنياي مردماني که شعارشون «غنيمت شمردن دم» بود و مدت ها بود به زندگي ماشيني خو گرفته بودن. به ياد آورد زماني رُ که در طول راه، گريک کنارش مي نشست و با جمله هاي عاشقانه ش، شادي زندگي رُ بهش عرضه مي کرد. به ياد آورد چندين بار قبل از سخنراني هاي مختلف، دوستان ديگه ش همراهي ش کرده بودن و تا آخرين لحظه با هم خنديده بودن. اما الآن تنها بود، همراهي ميزبان رُ قبول نکرده بود و قرار بود در سالن به همديگه بپيوندن.

طي سال هايي که گريک رفته بود، موقعيت هاي جالبي براش پيش اومد که شايد هر کس ديگه اي به جاي اکس بود، الآن پايبند شده بود. خصوصاً بعد از شهرت خوب ش، آدم هاي زيادي سعي کردن خودشون رُ به اکس نزديک کنن. در نظر اکس اين هيچ فرقي با سو استفاده هاي شرکت هاي بزرگ نداشت؛ هر دو براي تبليغ خودشون سعي مي کردن اعتماد اکس رُ جلب کنن، و بعد از يک مهماني يا يک صحبت دوستانه، از اون به عنوان تبليغ يا عاملي براي عرضه ي خودشون استفاده مي کردن. اوايل حتا خودِ اکس هم حاضر بود در قبال مبلغي، جريان فکري خاصي رُ تأييد کنه، اما هر چه بيشتر در اين روابط پيش رفت، بيشتر با اصل نيت ها و خواست هاي واقعي شون آشنا شد. و اين کار باعث شد چند بار مجبور به شکايت از شخص يا شرکتي بشه، کاري که خيلي با روال زندگي ش تطابق نداشت.

ساعتش رُ نگاه کرد: هشت و چهل دقيقه. اگر الآن در برلين بود، تا دقايقي ديگر اخبار صبحگاهي شروع ميشد و الکس در حالي که قهوه ي تلخش رُ مي خورد، آخرين تغييرات اقتصادي رُ دنبال مي کرد. خيلي وقت بود خودش رُ درگير کارهاي غيرضروري و سرمايه گذاري هاي بي مورد کرده بود. انگار نيرويي بود که اون رُ به سمت جريان فکري عامه ي مردم سوق ميداد. طمع پول، داشتن زندگي مرفه تر يا نگراني از عدم ثبات اقتصادي، بزرگترين هوچي گري هايي هستن که سال هاي سال، مردم رُ به انجام ماشيني کارهايي واداشته بود که عملاً هيچ دردي رُ دوا نمي کرد. با گسترش مشغله هاي فکري، مقاوت افراد در برابر اون ها کاهش پيدا کرده بود و به انجام دادنشون عادت کرده بودن، تا حدي که حتا در نظر عموم، عدم انجام چُنين کارهايي شک برانگيز به نظر مي رسيد! شايد عمداً مردم خودشون رُ در دنياي تو در توي خارج گم مي کردن تا نخوان به واژه ي آرامش روحي فکر کنن.

به طور حتم اگه گريک اون جا بود، اون رُ از ادامه ي «کارهاي احمقانه» منع مي کرد. کارهايي که در نظر گريک مختص جوامع فقير يا طرز فکري سطحي نگرانه بود و براي موفقيت بايد ازشون حذر مي کرد. هر وقت به روزهاي گذشته فکر مي کرد، به اين نتيجه مي رسيد که هر چه که هست، و به هر جايي که رسيده، اين جايگاه؛ همه و همه نتيجه ي عمل به حرف هاي گريک بوده. زماني تصميم گرفته بود تمام ثروتش رُ به گريک ببخشه، چرا که اين طرز فکر، اين فلسفه ي نوين و هر آنچه که باعث موفقيت ناگهاني ش شده بود، حرف ها و جريان فکري بود که گريک در ذهن اون به اثبات رسانده بود. اگر اعتماد به نفس و همراهي گريک نبود، هيچ وقت نمي تونست به اينجا برسه..



/ فصل آخر
تالار قديمي در نظر اکس هيچ بود. هفت سال پيش، دقيقاً در همين جايگاه ايستاده بود و محو عظمت و شکوه مجسمه هاي درهاي ورودي بود که فهميد متن سخنراني رُ به همراه نداره. زمان براي ناراحتي وجود نداشت، بايد کاري مي کرد. تصميم گرفت تمامي حرف ها رُ به صورت خودموني بيان کنه و از مثال هايي استفاده کنه که بهشون آشنايي کامل داره. اطميناني که اون روز داشت، باعث شد سخنراني به بهترين وجه ممکن انجام بشه و آغازي باشه در برداشتي نو از فلسفه ي ارسطو در باب هدف زندگي.

تنها چيزي که با يادآوري اتفاقات اون روز حس مي کرد، شور و هيجاني بود که ديگه در سال هاي اخير تجربه شون نکرد. امروز مي تونست جلسه رُ خيلي بهتر از هميشه برگزار کنه، متني که از قبل نوشته بود کل زمان سخنراني رُ مي گرفت و بعد هم تشويق مردم. خودش رُ در برابر اون جايگاه، در اون تالار، بي تفاوت مي ديد. دوست داشت کسي بود تا از قدمت مجسمه هاي در ورودي براش مي گفت. مي دونست در کار خودش حرفه اي شده و اين تقريباً اجتناب ناپذير بود.

در طي سخنراني، چشمانش رُ بر روي تمام افراد مي گردوند و با لحن گرم و مطمئنش، سعي مي کرد همه رُ به طرفداري از خودش تشويق کنه. البته هميشه بودن افرادي که در رديف هاي جلو، بدون توجه به صحبت هاي اکس، خشک نگاه مي کردند و گهگاهي با لبخندي، حضورشون رُ به رخش مي کشيدن. اما توجيه شدن افرادي که در رديف هاي ديگه نشسته بودن، آغاز کار هيجان انگيز اکس محسوب ميشد. مردمي که در ظاهر همه از يک قشر خاص بودن، اما بعد از سخنراني، اگه فرصتي پيش ميومد تا صحبتي با هم داشته باشن، محتواي زندگي هر کدوم حتا يک ذره متمايز از ديگران نبود؛ حضور فيزيکي در جمع و تنهايي خودخواسته براي گذراندن زندگي. و اين باعث شده بود اولين اصلش در برخورد با اون ها، نشون دادن صميميت در ظاهر و حفظ حريم دوستي در باطن باشه. به هيچ عنوان نمي خواست مثل خيلي هاي ديگه در مسير جرياني قرار بگيره که مجبور بشه با کسي رابطه ي دوستي داشته باشه، اون هم افرادي که به قول گريک، بيمار محسوب ميشدن. بيماراني که گوشه اي از درد ناشي از کمبودها و نقص هاي زندگي شون رُ با شنيدن صحبت هاي اکس التيام مي دادن. و همين بود که به تديج باعث محبوبيت و فروش کتاب هاي اکس ميشد.

صداي مبهم جمعيت و نزديک شدن مجري برنامه، خبر از شروع جلسه ميداد. اکس با همراهي دوستي به پشتِ پرده خوانده شد، تا بعد از معرفي و مقدمه ي کوتاه صاحب مجلس، زماني که اسمش صدا زده ميشد، از در پشتي وارد بشه و با گذشتن از ميان رديف هاي صندلي، به روي سن بياد و با تعريف و تمجيد از حضور گرم و استقبال صميمي حضار، به سخنراني ش ادامه بده.

با شعري شروع کرد و سعي در جلب توجه مردم داشت که چهره ي آشنايي رُ ديد که در بين صورت هاي خسته و مردد، به اون لبخند ميزد. قديمي ترين ديداري که به ياد داشت، مربوط به يک سال پيش ميشد؛ زماني که در يک مراسم امضاي کتاب، کسي از او درخواست يک قرار ملاقات در رستوران سنت پير رُ داشت؛ درخواستي متفاوت با ديگران. اکس بي معطلي با بهانه هاي قانع کننده و لحني رسمي، از ادامه ي صحبت امتناع کرده بود، اما اون شب، پيش خودش فکر کرده بود که در صورت پذيرش دعوت، مجبور نبود به تنهايي در رستوران هتل شام بخورد. به تنهايي؟ چه فکر مسخره اي! اکس هميشه تنها بوده، تنها ناقض اين جمله خاطره هاي زيباي حضور گرم گريک بود که مانند رعد و برقي از زندگي ش گذشت.

شايد اگه حضور اون زن ادامه پيدا نمي کرد، حتا اکس به ياد نمي آورد که روزي به يک شام دعوت شده، اما اصرارهاي خاموش زن، موضوع رُ در نظر اکس برجسته تر کرده بود. پيش خودش فکر کرده بود هيچ احساس ترس يا نگراني وجود نداره، مي تونه دفعه ي ديگه دعوتش رُ بپذيره و براي هميشه به اين کابوس خودساخته پايان بده. اما تنها حرکت زن، حضور در همه ي مراسم و تحويل دادن لبخندي بود که مي تونست دال بر مهر باشه، يا شايد هم فقط يک احترام رسمي.

و بعد، زماني که انتظار اکس به سر رسيده بود، تصميم گرفت براي خودش چارچوبي وضع کنه تا بتونه دوباره آرامش قبلي خودش رُ حفظ کنه؛ هرگونه تماس با مراجعه کننده ها بايد به يک برخورد رسمي تنزل پيدا مي کرد. دليلي براي داشتن برخودي دوستانه وجود نداشت. زماني رسيدن به موفقيت، شهرت و فروش کتاب ها، باعث ميشد الکس به هر کاري دست بزنه، اما امروز به نقطه اي رسيده بود که بخواد فقط خودش رُ در نظر بگيره. خودش رُ تنها، در اتاق هتلي، در حالي که براي انجام سخنراني آماده ميشه و طبق عادت، آخرين نگاهش در آينه، به گوشه ي سمت چپ ميوفته، جايي که هميشه عکس قديمي گريک رُ مي ذاشت. عکسي که جزوي از وسايل ضروري سفرهاش به حساب ميومد.

و زن دوباره به اون لبخندي زد. اوايل شايد در چهره ي اون، زيبايي ديده بود که خاطره ي اولين ديدارشون به صورت يک تصوير زيبا در ذهنش مونده بود، اما اکنون نامرتبي دندان ها، چشم هاي خمار و کوچکي بدن و موهاي لختِ زن، تنها تصوير زشت مترسک قديمي رُ برايش تداعي مي کرد. مترسک بيماري که با حضور در جلوي اکس، سعي در تقليل درد شخصي خود داشت.

با خودش فکر کرد، چه قدر دلش براي گريک تنگ شده..