چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴

يک داستانِ بي اسم؛ اکس

/ مقدمه
چه دليلي براي نوشتن وجود داره؟ اصلاً هدف «هنر» (در معناي عام) چيه؟ 350 سال قبل از ميلاد، ارسطو در «هنر شعر» ميگه: شعر هدفش تشويق به دلاوري و انساني زيستن و بزرگداشتِ آرمان هاي اخلاقيه. و براي اين که جواب افلاطون رُ داده باشه (افلاطون نظرش اين بود که شعر -و هنر در معناي عام- مردم رُ به دوري از اخلاق مي کشونه؛ چه طور شعر ميتونه ستايش بشه درحالي که شاعر زشتي ها رُ به آفريننده نسبت ميده؟ و البته بر اساس نظريه ي مثل -به ضم ميم و ث- ؛ دنيا تصويري از حقيقتي هست که در عالم برتر وجود داره و شاعر زماني که اين دنيا رُ با واژه هايي ديگه توصيف ميکنه، در حقيقت داره از رو تصوير، تصويربرداري مي کنه و اين يعني دو مرحله دور شدن از حقيقت؛ به همين دليل افلاطون کاملاً شعر رُ رد ميکنه و حتا عقيده داره شاعرها بايد مجازات بشن!) ..ارسطو که شاگرد افلاطون بود، براي اين که جوابي به اين نظر افلاطون داده باشه اضافه ميکنه؛ کسي که شعر ميگه بايد به اين درک رسيده باشه که حقيقت رُ بگه. يعني فقط از شاهان ستايش کنه يا جنبه هاي مثبت رُ بگه و مردم رُ به دفاع از آرمان هاشون ترغيب کنه و بهشون وعده ي دنياي بعد از مرگ رُ بده..
و البته هوريس (Horace) شاعر رومي هست که در سال 30 قبل از ميلاد اين نظريه رُ کامل مي کنه و ميگه شعر تنها در حالي بايد باشه که هدفش آموزش باشه. تنها فرق شاعر با معلم اينه که شعر، درس هاي اخلاقي رُ در قالبي ارائه مي کنه که به نظر عموم خوشاينده..

خيلي بعد از اون، در سال 250 ميلادي، لانجاينس (longinius)؛ فيلسوف يوناني براي اولين بار به هنر (شعر) به چشم يک راه براي خوشي، براي لذت بردن نگاه مي کنه و تمام اهداف قبلي و قوانين قبلي رُ ناديده ميگيره، به جاي اون به ظرافت و زيبايي جمله ها نگاه مي کنه و حتا در فرم بندي هم (ارسطو به دليل طرز تفکرش، کمدي رُ بد ميدونست و تراژدي رُ قبول داشت)، لانجاينس هيچ فرم خاصي رُ مشخص نميکنه و تأکيدش رُ ميذاره رو محتوا و هدف اصلي متن. و اينجوريه که نگاه جديدي به ادبيات به وجود مياد. لانجاينس ميشه اولين کارشناس مدرن ادبي و نظريه هاش آغازي ميشه براي دوره هاي بعدتر..


يک داستانِ بي اسم

«ديروز اکس همينجا نشسته بود و خاطراتش رُ برام تعريف مي کرد. يه جورايي به زور نگه م داشته بود. انگار مي خواست کسي باشه باهاش حرف بزنه. اما حين گفتن، اصلاً توجهي به من نداشت، انگار داره واسه خودش تعريف مي کنه.. حتماً از من توقع دارين همه ش رُ تعريف کنم، اما غيرممکنه. هيچ چيز واسه يه پيرمرد شصت ساله مثل من منفورتر از اين برخورد شما نيست.

«البته مي دونم شما هم نگرانشين، خب من هم هستم. اما اون جاش امنه. مطمئنم. يه چيزايي هست که شما نمي فهمين. شما که برق چشم هاش رُ نديدن! بايد يه عمر تو اين دره زندگي کرده باشي تا مفهوم زندگي رُ درک کني. اکس مرد بزرگيه. بيشتر کارهايي که واسه اينجا شده يا پيشنهاد اون بوده يا نظارت کرده. حتا اون اوايل، زماني که با کشيدن پل مخالفت شد، خودش تنها، شروع کرد به جمع کردن الوار.. بعد، کم کم مردم کمکش کردن و وقتي کار پل تموم شد، اسم اکس رُ روش گذاشتن. يه جورايي اين اولين باري بود که اکس قدرت فکري و مديريتي ش رُ نشون ميداد و بعد از اون ديگه کسي به فرمانده ها کار نداشت، اگه اکس چيزي رُ تأييد مي کرد به معني اين بود که بايد انجام بشه

«شايد پيش خودتون فکر کنين پس حالا کوش؟ باز هم بايد بگم؛ اون مي دونه کجا رفته. ديروز حرف هاش يه جوري بود، حدس زدم يه فکري تو سرشه، اما دير گرفتم قضيه رو. شايد من تنها کسي باشم که کل قضيه رُ مي دونه، خيلي قبل پيش حرف هايي بود، که با رفتن گريک فراموش شد.

«اينجا شهر خيلي بزرگي نيست، البته از نظر اقتصادي خوب جواب ميده. به خاطر آب و هوا و منظره هاي منحصر به فردش، از سالها پيش شرکت هاي بزرگ چند تا هتل زدن و تور گذاشتن، واسه همينه که هميشه کلي توريست مياد اينجا. و خُب اينا آدمايي هستن که تو خرج کردن مشکلي ندارن. ميگم، ظاهرش خيلي بد نيست، يه شهر بزرگ آروم؛ بدون آلودگي و تبليغ! حتا چند بار تو جشنواره هاي مختلف برنده شديم؛ بايد احتمالاً خبر مراسم پخت بزرگترين کيک خامه اي رُ شنيده باشين. اين چيزي بود که پارسال برگزار کردن و باعث شد اسم اينجا سر زبون همه ي آدم مهما بيفته. البته يه چيز ديگه هم هست که تکه! چشمه هاي آب معدني اينجا تو دنيا نظير نداره. اگرچه اين واسه خودِ ما مجانيه، اما کلي اقتصاد اينجا رُ مي گردونه.

«خيلي حرف زدم! هنوز واسه اکس نگرانين؟ انقدر نگران نباشين. حتماً ميگين اگه برنگرده چي؟ من هم نمي دونم. شايد واقعاً ديگه برنگرده -اگرچه اميدوارم اينطوري نباشه- اما در اون حالت هم حق رُ به اکس ميدم. ديروز خيلي با هم حرف زديم. از عصر که هميدگه رُ ديديم يه حالت خاصي داشت، هنوز هوا تاريک نشده بود که نشستيم کنار آتش. از خاطراتش مي گفت و از زندگي ش؛ از روزهاي رفته و روزهاي آينده که براي نوه هاش به ارث گذاشته بود. مطمئنم شنيدن درددل هاي دو پيرمرد براتون جالب نيست. يعني تا خودت نباشي درک نمي کني منظورشو.

«يادم نميره، ديروز بعد از اين که هر دومون گرم شده بوديم، رو به افق کرد و خورشيد رُ نشون داد. اون قسمت آسمون صورتي شده بود. گفت: خيلي وقته اين منظره رُ حس نکردم. خوشحالم که کنارم هستي، مثل قديما. دوست دارم خاطره هاي خوبم رُ از اينجا دوره کنم، بعدش ديگه مهم نيست.. پرسيدم: مگه خاطره ي بد هم داشتي؟ تو به همه چيز رسيدي. گفت: اگه به همه چيز رسيده بودم دليلي براي ادامه دادن نداشتم. هنوز يه اتفاق مهم ديگه مونده، يه اتفاق خوب ديگه.

«اصلاً اکس اهل حرف زدن نبود. در دوران جووني ش در روزنامه ي پايتخت ستوني داشت که با اسم مستعار بروتو مي نوشت. ستوني که در اون به عنوان يه تحصيل کرده آخرين اخبار رُ توضيح ميداد يا نتايج سياست هاي ملي رُ ميگفت. واسه خودش کلي مخاطب داشت. يادمه اون موقع ها کلي به هم حسودي مي کرديم. من از همون اول زدم تو کار آزاد، خيلي زود به پول رسيدم؛ اما هيچ وقت طرفدار نداشتم. وقتي مي ديدم خيلي ها واسه دعوت کردن اکس به يه مهموني خودشون رُ مي کشتن، هميشه دوست داشتم جاي اون باشم. البته اون هم همين طوري بود. خيلي موقع ها که از قرض کردن پول خجالت مي کشيد مي گفت آرزو داشته مثل من ميشده، تا حداقل بتونه گليم خودش رُ از آب بيرون بکشه.

«اصلاً چرا شما انقدر نگران اکس هستين؟ اگه مي دونست يه روز بعد از رفتنش اين همه آدم ميريزن اينجا حتماً بر مي گشت دوباره ! ديروز قبل از خداحافظي ازم خواست آخرين خواسته ش رُ برآورده کنم. از وقتي که بچه هاش رفته بودن، تنها تو اين خونه زندگي مي کرد. يه روز در ميون به همديگه سر مي زديم، خيلي با کس ديگه اي رابطه نداشت. عادت داشت عصرها که خيلي دلش مي گرفت ميومد تو رستوران من، قهوه مي خورد و از آرامش فضاي آزاد لذت مي برد. بعضي وقت ها هم به ياد دوران جووني، چيزهايي مي نوشت که البته نمي ذاشت من ببينم. عادت داشت نوشته هاش رُ از همه پنهوون کنه.

«ديروز از من خواست خونه ي قديمي ش رُ -همين جا رُ- بدم به گريک. طبق خبرهايي که دورادور گرفته بود تا آخر هفته گريک داره بر مي گرده اينجا. شايد جوون تر ها يادشون نباشه اما کريگ و اکس دو دوست صميمي بودن که اون زمان ها رابطه شون خيلي زبانزد بود. اوايل حرف هاي اضافي هم زياد پشت سرشون بود اما بعدها همه با ديد احترام بهشون نگاه مي کرد. شما که بايد يادتون باشه؟

«بعد از اين که قرار شد کريگ براي ادامه تحصيلش از اينجا بره، خيلي ها فکر مي کردن اکس هم همه چيز رُ ول کنه و همراهش بره، اما اين طوري نشد. البته همه ي کارهاي مربوط به سفر گريک رُ انجام داد. اون زمان من و يکي ديگه، دوست هاي صميمي ش بوديم و همه مون خيلي زحمت کشيديم تا همه چيز رو به راه بشه. روزي که گريک داشت ميرفت، اکس غيبش زد. حاضر نشد بياد. چه کارش ميشه کرد، هميشه فلسفه ي خاص خودش رُ داشت. هيچ وقت هم درست کسي نفهميد چرا. بعدها تعريف مي کرد، ساعتي که قطار کريگ حرکت داشته، تو کلبه ي چوبي جنگلي بوده، و داشته به منظره اي نگاه مي کرده که هميشه عادت داشتن با هم نگاه کنن. درختي که اسم خودشون رُ روش گذاشته بودن و خاطراتي که فقط خودشون دو تا ازش خبر داشتن.

«نه عجله نکنين، الآن تو کلبه ي جنگلي نيست! خيلي بزرگ تر از اينه که بخواد با شما قايم موشک بازي کنه. بذارين خيالتون رُِ راحت کنم: تو چند سال اخير واسه خودش يه خونه گرفته بود تو يکه شهر ساحلي، خونه اي که پنجره ش به دريا باز ميشد. نميدونم چه شهري، اما خيلي از اينجا دوره. عادت نداشت تعريف کنه، ضمن حرف هاش در مورد کارهايي که انجام داده بود، از اونجا مي گفت و منظره ي فوق العاده اي که داره. به خودش قول داده بود تا قبل از تموم شدنِ خونه و رفتن به اونجا زنده بمونه.

«اتفاقاً اين اواخر خيلي هم بهتر شده بود. افت و خيز داشت ديگه؛ مريضي ش حرف تازه اي نبود. سرطاني که جديداً همه ي مردم رُ همدرد کرده. با اين حال گلايه نمي کرد؛ هميشه مي گفت: فرضاً چند سال کم و بيش، فرقش چيه؟..»

بازپرس در حالي که خونه رُ تفتيش مي کرد پرسيد: «نگفتي، اصلاً واسه چي رفت؟»

و پيرمرد ادامه داد: «شنيده بود گريک داره برمي گرده، شايد مي دونست کسي رُ نداره، و نمي خواست تنها گزينه باشه. خونه رُ با همه ي خاطره هاش گذاشت و رفت..»