پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳

پيشگويي آسماني..

اين تبليغه رُ ديدين گوشه ي سمتِ راستِ صفحه؟ تقريباً جريانِ خاصي نداره.. يه سري چيزها هست که دوست دارم پيشنهاد بدم شما هم تجربه کنين، از جمله خوندنِ کتاب هايي که تو ستونِ سمتِ راست ليست کردم. و يا تو بازي ها، هر چند من اصلاً اهل بازي نيستم اما: neverhood و the heart of darkness و doom.. و از موسيقي هاي خارجي: evanescence و ايراني: رضا يزداني (کاستِ پرنده بي پرنده) و فرشيد اعرابي (کاستِ پنهان)
خلاصه اين که اگه يه کم مثلِ من فکر مي کنين، از خوندنِ اين کتاب ها حتماً لذت خواهيد برد و خودم هم شديداً پيشنهاد مي کنم که بخونين شون..

و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استكان چاى داغ را از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم تا در شبى بارانى
آنها را با خداى خويش، چشم در چشمِ هم، نوش كنيم...
// حسين پناهي

فهميدم چرا نمي تونم doom3 رُ اجرا کنم.. اين بازي 512 مگ حافظه ي مفيد مي خواد... باقي ش رُ دارم نمي دونم چرا اين يکي رُ يادم نبود.. حالا فردا مي رم ببينم قيمت ش چنده، مي ارزه واسه يه بازي يادگاري...؟!
يادش به خير.. دووم اولين بازي اي بود که بازي کردم، يا شايد اولين فايلي که اجرا کردم.. دقيقاً يادم نيست راهنمايي بودم يا دبيرستان؛ اما با فلاپي از يکي از بچه ها گرفتم و چندين و چند بار بازي ش کردم.. يه زماني عاشق ش بودم و فکر کنم بايد تو فولدرهاي اون موقع م؛ سه ورژن از دووم رُ داشته باشم (بيشتر فرق ش تو بک گراند و مراحل ش بود) آخي! اون موجوداتِ جهنمي سياه ش..!! يکي از اولين کارهاي من با کامپيوتر بازي دووم بود واسه همين خيلي خيلي خاطره انگيزناک شده واسه م ! فردا برم رم قيمت کنم حتماً !!

ديروز رفته بودم چند تا چيز بخرم، يه شمع خوشگل قرمز کوچولو هم واسه خودم خريدم.. اول ش همين جوري خريدم؛ اما حالا خيلي ازش خوشم اومده.. بازش کردم و گذاشتم رو سه کشويي کنار تختِ خواب.. هر دفعه مي بينم ش احساس خيلي خوبي بهم دست ميده، يادآور هيچي نيست، شايد خوبي ش به همينه.

باورت ميشد يه روز ازت بترسم؟ به جايي برسم که مجبور بشم بشم الاني که هستم؟
دوست دارم بدونم چرا چيزهايي رُ که فکر مي کنم مي خواي بگي رُ بهم نميگي..
نکنه تو هم مي ترسي؟ من که ترس ندارم !!! اجازه م هم دستِ تو ...............

خداوندا !‌مرا شايسته ي آن کن تا به همنوعان م که در سراسر دنيا،
در فقر و گرسنگي به دنيا مي آيند خدمت کنم.
خدايا ! امروز با دست هاي ما، روزيِ عشق و آرامش و سرور را به آن ها ببخش..
خدايا، مرا معبر آرامش کن تا آن جا که نفرت هست، عشق جاري سازم،
آن جا که خطا هست، بخشايش بگسترانم
آن جا که جدايي هست، وصل بيافرينم
آن جا که لغزش و دروغ هست، حقيقت برپاسازم
آن جا که ترديد هست، ايمان بنا کنم
آن جا که ظلمت هست، نور بتابانم
و آن جا که اندوه هست، شادي منتشر کنم.
خدايا، مرا محبتِ آن اعطا کن تا به جاي آن که بياسايم، به ديگران آسايش بخشم،
به جاي آن که ديگران درکم کنند، درک شان کنم
و به جاي آن که عشق دريافت کنم، عشق بورزم؛
زيرا با بخشايش است که بخشوده مي شويم
و با مردن است که زندگي ابدي مي يابيم..
// مادِر ترزا

A tale of two friends
A story tells that two friends were walking through the desert.
During some point of the journey, they had an argument, and one friend slapped the other one in the face.
The one who got slapped was hurt, but without saying anything, he wrote in the sand:
"TODAY MY BEST FRIEND SLAPPED ME IN THE FACE"

They kept on walking, until they found an oasis, where they decided to take a bath.
The one who had been slapped got stuck in the mire and started drowning, but his friend saved him.
After he recovered from the near drowning, he carved on a stone:
"TODAY MY BEST FRIEND SAVED MY LIFE"

The friend, who had slapped and saved his best friend, asked him,
"After I hurt you, you wrote in the sand, and now, you carve on a stone, why?"
The other friend replied:
"When someone hurts us, we should write it down in sand, where the winds of forgiveness can erase it away, but when someone does something good for us, we must engrave it in stone, where no wind can ever erase it."
"LEARN TO WRITE YOUR HURTS IN THE SAND AND TO CARVE YOUR BLESSINGS IN STONE "