سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۳

.:: کوت - هايکو و داستان

فکر کردم نوشته هام تو کوت رُ بيارم اين جا. البته هنوز اون تمپليت و موزيک رُ خيلي دوست دارم. حتا بعضي موقع ها مي رم ملکوت يا کوت تا فقط موزيک ش رُ گوش کنم!
همون طور که تو «کوت» توضيح داده بودم، از هايکوهاي زير يکي ش مالِ sketcheress هست که لينک ش هست. و از داستان ها هم، دوتاي اولي (ديدار با خدا، و شکلات) ايميل فورواردي بودن. باقي ش مالِ خودمه.. و مدت زمان کل ش هم دو سال هست. واسه همينه که خيلي به هم نمي خورن؛ هر دوراني يه جوري بودن!
در هر حال اين آرشيو کوت:

دليل ت واسه give up کافي نيست
پس فعلاًْ زندگي کن
تا ببينم چي ميشه..




: ميشه يه لحظه خودت باشي؟
- نه، من همه ش تو اَم
حتا اگه نخواي..




نون و پنير و پسته. عمريه پر شکسته. نوشته اين حِماسه. که قصه ها درسته..
نون و پنير و فندق. قصه کجاست تو صندوق. صندوقِ چوب انجير. بسته به قفل و زنجير..
زنجير سختِ کوج و کج. حلقه به حلقه رج به رج. صندوقِ ما کدوم بود؟ يه قفلِ بي نشون بود!
کليد کليد، بسته بود. دستاي ما خسته بود. کليد کليد؛ بازش کن. قصه رُ آغازش کن!
اتل متل راه افتاد. تو راهِ فردا افتاد. اتل متل يه رازه. قصه ها رُ مي سازه..
(قفل بي نشون. شاعر: محمود استاد محمد)




به يادِ اون قضيه ي قديمي:
تِدي،
اِدي،
خرسِ بزرگِ پشمالو.




من هميشه با تو هستم
وقتي که تنها ميشي؛
من خودِ تنهايي هستم!




سلام.
تولدت مبارک.
تولدِ دوباره ت مبارک!
// پيانو




کاخ،
کوخ؛
کلوخ..




اينا رُ بايد باد ببره
تا هيچ وقت
کسي نفهمه کجا !




و خدا درخت را آفريد
و سايه اي در زير آن.
و يه باغبونِ ديوونه که ساعتِ يک ظهر
پايِ درخت رُ گِل کرده!




دهن ش رُ محکم مي بنده
و واسه م چشمک مي زنه؛
CD رايتر ديوونه!




کتاب هام رُ که ورق مي زنم
فقط خودم رُ مي بينم
در روزهاي گذشته..
- روزهايي که هيچ وقت تکرار نمي شن.




دقت کرده ي که بعضي آدمها فقط حجمن؟ وزن اصلا ندارن؟ /
پ.ن. هفته هاي اول ترم دوم دانشگاه..




When the last car left
The road was crying,
But no one understood..





نه پر رو ست، نه کم رو.
مي خواهد به خرد واقعي دست يابد.
و تفاوت ژوکر با بقيه ي ورق ها در همينه !
(دنياي سوفي - يوستين گوردر)




نظرم عوض شد
همون قبلي ش بهتر بود
undoش کجاست؟




درست لحظه اي که موفق به يافتن تمام پاسخ ها شدم
همه ي پرسش ها عوض شده بود!




بوي قهوه
بوي تلخي
بوي سرنوشت
بوي زندگي !




از من بگير
هر آن چه که دارم
تا زين پس
به داشتنِ وجودم هم
حسودي کنم!




The wind is cold
As i saw you
baby,





.. بچه بودي،
اولين بار که دروغ شنيدي،
و ياد گرفتي دروغ بگي؛
حالا ديگه نوجوون شدي!
.. وجوون بودي،
اولين باري که شکست خوردي،
و بلد شدي
فيلم بازي کني
تا سر بقيه کلاه بذاري.. ؛
به جمع آدم بزرگا خوش اومدي!




اردوي درياچه ي پريشان /
شهر کازرون؛
مزرعه ي گاوهاي خوشگل
و آفتاب.




// اتاق تاريک
تاريک و ازل
ازل و ما
همان روزي که هيچ نبود...
// ميانه ي راه
چه سفيد مي گذريم
با نشانه هايي که از تاريک
با نشانه هايي از روشن
و راه
که زنده..
// اتاق آخر
آستانه است.
تو ميشوي حقيقي ترين آرزوي قلب ت
و در خود وارد مي شوي..
(اولين نمايشگاهِ کانسپچوال شيراز - لادن چالاک / جواد فيروزمند)




سلام تخت خواب
چه قدر خسته م امروز!
خُب ديگه لالا !
بذار امشب مثل قديما خواب ببينم.
همون خوابي که خيلي دوست ش دارم
مي دونم قبلنا گذشته و همه چيز کلي عوض شده
اما امشب رُ دروغ بگو بهم.
مطمئن باش خواب م هيچ جا ثبت نميشه؛
بذار چند ساعت خوش باشم لااقل.
اين بهترين هديه ست..
من زندگي مي کنم که خواب ببينم..!
بذار امشب اون خوابي رُ ببينم که خيلي دوست ش دارم..




امروز هم گذشت
اما متفاوت از قبلي ها
و بعدي ها..




از همه ي گرفتاري ها،
چي؟




تازه فهميدم
که هنوز نفهميدم
که فهميدم!




تازه فهميدم
که اومدم.




با تو حتا
من از آن کوچه
نگذشتم..




- شما هم؟
: آره! ما هم ..!




امروز رفتم جلوي آينه؛
من خودم رُ زدم به نديدن،
اون هم مثلاً منو نشناخت
و رفت.




وزغ رُ خيلي دوست دارم
چون هيچ کس دوست ش نداره..




يادم باشه ديگه کانکت نشم
چه فايده که بعدش مجبور باشم dc کنم؟




فقط سعي کن بالا نگه ش داري
اهميتي نداره بقيه ش چه جوري بشه..




تو اون شب پاييزي، وقتي داشتن گرم مي شدن، دست ش رُ گرفت و از خدا خواست حالش رُ خوب کنه؛ پيش خودش گفت مريضي اونو بدين به من. همه ي اتفاق هاي بدِ زندگي ش رُ بذارين تو سرنوشتِ من.. فقط اونو خوب کن لطفاً. بذار خوب بشه، خوب باشه.. من خودم رُ مسئولِ همه ي بدي هاي اون مي دونم؛ اونو پاک کن، تقدس ببخش و منو مجازات کن ...
و حالا بعد از گذشتِ 2 سال از اون زمان؛ <اون> رفته و تنها يادگاري ش سردردهاي ناگهاني و ميضي هاي سخته که خاطره ش رُ زنده مي کنه ...
پ.ن. دوباره يادِ اون شب افتادم که کنار تخت ت نشسته بودم؛ حال بد بود؛ دستت رُ گرفتم و با بوسه م از خواب پريدي..




رفت. (کوتاه ترين داستانِ دنيا!)




فرياد کشيد،
تموم شد!




Look into my eyes - you will see
What you mean to me
Search your heart - search your soul
And when you find me there you'll search no more
Don't tell me it's not worth tryin' for
You can't tell me it's not worth dyin' for
You know it's true
Everything I do - I do it for you
Look into my heart - you will find
There's nothin' there to hide
Take me as I am - take my life
I would give it all I would sacrifice
Don't tell me it's not worth fightin' for
I can't help it there's nothin' I want more
Ya know it's true
Everything I do - I do it for you
There's no love - like your love
And no other - could give more love
There's nowhere - unless you're there
All the time - all the way
Don't tell me it's not worth tryin' for
I can't help it there's nothin' I want more
I would fight for you - I'd lie for you
Walk the wire for you - Ya I'd die for you
Ya know it's true
Everything I do - I do it for you

(شعر از مايکل کيمن / برايان آدامز - 1997 / Everything I do, I do it 4 U)

دست ها مي سايم
بر عبث مي پايم
تا دري بگشايم،
ليک..

يه چيز گِرد و تپلي و البته کوچولو ! آره! اون يه نقطه بود.
اولين چيزي که به دنيا اومد يا ديده شد، خودش هم چون تا قبل از اون هيچي نديده بود؛ فکر مي کرد اولين نقطه ي روي زمينه! اون روز (روز اول رُ مي گم) وقتي چشم هاشُ باز کرد، زد زير گريه! آخه گشنه ش بود!! يه کم واسه خودش گريه کرد، وقتي ديد هيشکي نمياد بهش برسه، اشکاشُ پاک کرد و فکر کرد چي کار کنه؟ .................... کلي فکر کرد، فکر کرد، فکر کرد؛ تا به اين نتيجه رسيد که تقليد کارِ ميمونه (و ميمون هم جزوِ ...) با خودش گفت من از اولش هم گشنه م نبود! نمي دونم چرا همه تا به دنيا ميان اين کارُ مي کنن..
پا شد يه کم دور و بَرش رُ نگاه کرد.. يه سري حرف و کلمه بود تو دوردست ها ؛ در کل همه جا سفيد بود! بايد يه کاري مي کرد..

يه چيز گِرد اما نه ديگه مثلِ توپ قلقلي! يه زبونه ي کوچولو هم داشت! آره! اون يه ويرگول بود.
اون هم تا مدت ها فکر مي کرد اولين ويرگولِ دنياست ولي بعداً يکي بهش گفت که دوميش ـه ! خيلي تنها بود ولي کم کم به تنهايي ش عادت کرده بود.. نمي تونست مثلِ نقطه غلت بخوره و همه جا رُ بگرده.. مثلِ لاک پشت راه مي رفت ولي با همه ي اينها؛ يه ويرگولِ خوب بود! تا اون جايي که کار ازش بر ميومد، به نحو احسن انجام مي داد؛ حتا دو سه بار پيش اومده بود که به جاي يک نقطه، آخر جمله وايساده بود و نذاره بود واژه ها بريزن. ويرگول شخصيتِ خاصي داشت. البته خيلي ويرگول بود ولي در کل تعصبي نداشت.. تقريباً يه فرشته بود. يه شيء پاک، هميشه دوست داشت به بقيه کمک کنه؛ ولي چون معمولاً تنها بود و حرف هاش رُ به خودش مي گفت (يا اصلاً نمي گفت) کسي به اين چيزا پي نبرد..

امروز واسه ويرگول يه روزِ خاص هست. اون مي دونه که نقطه کوچولو امروز به دنيا اومده. واسه همين کلي کار بايد انجام بده از جمله خريد کادوي تولد و اين که بره نقطه رُ ببينه و.. راستي! به نظرتون گل هم بگيره؟ آخه يه کم تابلو ـه.. حالا در موردِ اون بعداً تصميم مي گيريم.. .........

× چند سال بعد ×


امروز تولدِ نقطه بود. البته نشد ويرگول و نقطه همديگه رُ واقعاً ببينن. يادم رفت بگم که تو اين چند قرن؛ نقطه و ويرگول کلي همديگه رُ شناختن و کلي چيزا اتفاق افتاد که خلاصه وار مي گم..
از اولش اينا يه کم عجيب غريب بودن! روز اولِ ديدارشون خيلي باحال بود! واسه اين که تابلو نشه رفتن ~ ولي از بس شلوغ بود؛ از بس n تا حرف و نقطه و ويرگول و دو نقطه و غيره ريخته بودن بيرون، اصلاً همديگه رُ پيدا نکردن! اين از روز اول تولد..
اگه بخوام شرحِ هر روزش رُ بگم که host کم ميارم! يه روز با هم رفتن حاشيه دفتر، يه روز رفتن مقدمه، يه روز رفتن سرِ خط.. اوووو.. کلي چيزا ! تازه هر کدوم از اينا هم n تا جريان داره.. کلي خاطره ي تلخ و شيرين.. بعضي روزا دوتايي شون بلند بلند مي خنديدن، بعضي روزا هم ..گريه!
يه مدتي گذشت و دوتايي شون فهميده بودن که انتخاب درستي کردن، واسه همين يه روز قرار گذاشتن هتل بين الملل و قرار شد با هم در اين مورد صحبت کنن.. اولش همه چيز عادي بود. نه! دروغ نگم! از همون اولش همه چيز غيرعادي بود. نقطه سر از پا نمي شناخت؛ 8 سالي مي شد که ويرگولُ نديده بود.. و ويرگول هم مثلِ هميشه؛ دل ش واسه فرشته کوچولوش تنگ شده بود.. خلاصه کلي مراعات کردن و سعي کردن جدي باشن! (اشکالي نداشت.. اون روز هم مي گذشت مثلِ همه ي روزهاي ديگه.. مثلِ همه ي اون بدي ها و گريه ها و تهديد ها و نجواها.. مثلِ همه ي اون ديدارها و عشق ها و خنده ها و پيمان ها و قول ها..) ويرگول با خودش گفت: اين جا يا شروع کاره يا پايان ش. پس بذار همون جوري باشه که نقطه مي خواد. و نقطه هم به اشتباه فکر کرده بود اين خواستِ ويرگوله..
خلاصه شباهت به هيچي نداشت. نه مناسبت شون و نه به 8 سال دوري شون و نه به.. البته هر دوتاشون تو اين 8 سال کلي تجربه کسب کرده بودن.. کلي درسِ زندگاني!
خلاصه اين که اون شب هيچ کدوم از دوربينا حتا عکسِ يادگاري هم نگرفتن! غذا رُ که سفارش دادن نقطه گفت: "مي دوني.. امروز ما همديگه رُ ديديم چون.. چون.." . نتونست ادامه بده.. ويرگول خوب مي دونست از چي حرف مي زنه؛ اون روز يادش اومد که رو چمنا دراز کشيده بودن، نقطه يه گل چيد و گفت: مياي بشيم نقطه-ويرگول؟ نمي دونم چرا تا به حال به فکرِ خودِ ويرگول نرسيده بود.. آره! اين بهترين چيزي بود که مي شد. همون اوايل ويرگول گفته بود که اونو فقط به چشمِ نقطه نمي بينه و نقطه هم reply کرده بود. ..از اون پيشنهاد حداقل 10 سال مي گذشت.. ويرگول مي خواست اين حرفِ نقطه رُ بهش يادآوري کنه؛ فکر کرد تاريخش مالِ موقعي بود که با هم بودن.. کي؟ با هم.. زير سايه.. رو چمنا.. گل..؟! 8 سال بود که کاملاً همديگه رُ نديده بودن. حدوداً 2 سالِ آخر هم فقط حرف هاشونُ به واسطه ي حروف به هم مي گفتن.. ..آره! بايد 11 سال پيش باشه.. ويرگول با خودش فکر کرد از اون موقع خيلي زمان ها مي گذره و اصلاً هيچي نگفت.
و سکوت..
وسطاي غذا، نقطه با لحني مرموزانه گفت: "نمي خواي بهم تبريک بگي؟ ناسلامتي واسه همين اومديم اين جا.." ويرگول خيلي رسمي گفت: "مبارک باشه. اميدوارم هميشه موفق باشي و اين همون چيزي باشه که مي خواي." حالا نوبتِ نقطه بود که از خودش بگه، از اين 8 سال؛ اِنقدر هيجان زده بود که کلي حرف زد. آخه اصلاً توجه نداشت که بعضي حرف هاش ويرگولُ آزار ميده. و البته ويرگول که غريبه نبود! آشناترين آشنا بود.. (و ويرگول به اين افتخار مي کرد) چندين سال با هم بودن؛ اولين نفري بود که وقتي به دنيا اومد، ديد (و صداش کرد مامان!) در ضمن اِنقدرها با هم بودن که کاملاً ويرگول رُ مي شناخت. اون شب نقطه به اندازه ي 8 سال حرف زد (و ويرگول ترجيح داد به اندازه ي 8 سال نگاش کنه.. نقطه خيلي بزرگ شده بود و البته خيلي زيباتر.. خيلي حرف ها بود که دوست داش به نقطه بزنه ولي نمي شد. نمي تونست؛ و سکوت کرد.) نقطه گفت از همون اولي که به دنيا اومد، دوست داشت يه نقطه ي ديگه هم باشه. و واسه همين با ويرگول دوست شد (لابد يه کم شبيه بوده) حتا ضمن حرفاش با خنده گفت: "اون روز اول، وقتي کاملاً بهم نزديک شدي و ديدم نقطه نيستي، کلي ناراحت شدم. مي خواستم سر بذارم به کوه و بيابون. ولي خُب چاره چي بود که اون جا فقط من بودم و تو.." نقطه واسه ش توضيح داد که «نقطه ي دوم» چه قدر شبيه خودشه و اصلاً يه نقطه ي واقعيه! اون شب جندين بار گفت: "يکي از آرزوهام اين بود که يه روز «دو نقطه» بشم و حرفاي اينو اون رُ منتقل کنم"
..ديگه شب شده بود. دوباره به همديگه عادت کرده بودن. ديگه ويرگول احساس غريبگي نمي کرد و نقطه هم آروم تر شده بود؛ بايد رستوران رُ ترک مي کردن. هر دو تاشون مي دونستن اين آخرين ديداره.. نقطه حتا خونه ي جديدش رُ هم چيده بود. (و اون شب واسه ويرگول به طور کامل توضيح داد که «دو نقطه» کجاي جمله قرار مي گيره و دو طرف ش حرف هست و..)
تا آخر شب رُ با هم بودن. در پايان هم يه babye و آرزوي موفقيت و شادي................................................... اون آخرِ آخر، نقطه گفت: "من هميشه مي خواستم که تو هم به بالاترين چيزا برسي. شايد ديگه نبينم ت؛ پس واسه ت بهترين ها رُ آرزو مي کنم." و ويرگول تو دلش گفت: الکي آرزو ت رُ واسه من هدر نده. آخه هيچ کس تا به حال «دو ويرگول» نديده.. و در جواب نقطه گفت: "مرسي." مي دونست دوباره شد يه ويرگولِ تنهاي تنها.. ولي اين بار به تنهايي ش عادت نداشت.. اصلاً حوصله ي ويرگول بودن نداشت..

You and me
We used to be together
Every day, together always
I realy feel
I'm losing my best friend
I can't believe
..this could be the end
It looks as though
you're letting go
And if it's real
..Well, I don't want to know
Don't speak
I know just what your're saying
So please stop explaining
Don't tell me ,cause it hurts
Don't speak
I know what you are thinking
I don't what your reasons
..Don't tell me ,cause it hurts
Our memories
They can be inviting
But some are altogether
..Might frightening
As we die, both you & I
With my head in my hands
..I sit and cry
It's all ending
..I gotta stop pretending who we are
You and me
؟I can see us dying.. are we

(شعر از اريک استفاني / No Doubt / Don't speak)

پ.ن. سوال کنکور سراسري 83 ) edna کدام است؟
الف) نقطه
ب) ويرگول
ج) هر دو
د) هيچ کدام

جواب:
گزينه ي سوم درست است
راه اول: پيوستگي در 4 تقطه رُ حساب کنين. توجه داشته باشيد که در مشتق هم بايد ييوسته باشه (8 نقطه). در پايان با دامنه مطابقت بدين.
راه دوم: عدد بدين!
راه سوم: حذفِ گزينه ي غلط..




ديدي امروز يه کم ديگه هم رفتيم؟
من مطمئنم که ميشه.. مطمئنم..
خيلي ها ميگن نمي شه.. ولي من مي دونم که مي شه.
عشق فاصله نمي شناسه.. ما همديگه رُ خيلي دوست داريم..
و فاصله مون هم چند متر بيشتر نيست.
من شنيدم آدما مي تونن از چند هزار کيلومتري عاشق هم باشن..
حالا درسته که ما جاده ها "آدم" نيستيم، ولي من و تو سال هاست
که در چند متري هم دراز کشيديم و عاشق هم هستيم..
مي دونم خيلي ها مي گن؛ من و تو موازي هستيم.. و جاده هاي
موازي هيچ وقت به هم نمي رسن.. ولي مي دوني چيه؟
من شنيدم که اگه تا بينهايت بريم، مي خوريم به هم.. فکرش رُ بکن..
به هم مي رسيم! من مطمئنم که تو بينهايت، همه ي جاده هاي موازي
به هم مي رسن.. پس من و تو هم مي تونيم..
تنها چيزي که نگرانم مي کنه، جهتمونه.. آخه هر چي باشه من و تو
درست موازي هم هستيم؛ ولي جهت هامون فرق مي کنه..
تو به طرف شرق هستي و من به طرف غرب. خورشيد از جلوي تو
راه مي افته و تا مي رسه جلوي من، مي افته پايين..
نکنه بينهايتِ من و تو با هم فرق کنه؟ نکنه تو به مثبتِ بينهايت برسي
و من به منفي بينهايت..؟!
کاشکي هم جهت بوديم.. من خيلي سختمه اونوري شم؛ مثبت شم..
تو اونوري شو.. منفي شو! بعد وقتي به هم رسيديم، در هم مثبت
مي شيم.. هر دومون :)
حتماً مي گي خيلي خودخواهم.. حتماً مي گي چرا من اونوري نشم..
باشه. جاده ها وقتي عاشق مي شن، همه کار مي کنن.. سعي مي کنم
از فردا به سمتِ مخالف برم.. براي اين که با تو هم جهت بشم، تمامِ
کساني که از روي من رد مي شن رُ برعکس مي کنم؛ همه شون گم مي شن.
اصلاً اون ها هم بايد بفهمن که جهتشون غلطه..
اصلاً مي دوني چيه؟ جهت مهم نيست. چه مثبت، چه منفي.. مهم اينه که
به بينهايت بريم تا به هم برسيم.. مگه نمي گن زمين گِرده؟ پس حتماً
بينهايت هاي من و تو بغل همديگه هستن..
فقط نايست.. فقط حرکت کن.. به هر طرفي که مي توني..
من مطمئنم که در بينهايت به هم مي رسيم..




گفت: "من آماده ام"
بيشتر شبيه يه جنگجو شده بود تا يه نوزاد :)
داشت آخرين درس ها رُ دوره مي کرد؛
, براي مبارزه بايد قوي بود
, شکست بهتر است تا عقب نشيني
, در ميان دشمنان، دوست وجود ندارد..
به قسمتِ نکته ها که رسيد، يه کم صبر کرد و ادامه داد؛
هوم! مکانِ مبارزه مهم ترين بخش کار است..
چند سطري رُ زير لب خوند و بلند ادامه داد؛
قانون انتخاب:
هر فردي مي داند چه کسي را به مشاورت برگزيند.
يک انسان نبايد توسط خائنين محاصره شود.
آخرين حرف ها رُ چند بار مزه مزه کرد و پرسيد:
"خدا؟ زندگي اين قدر سخته..؟!
چرا انسان ها مثلِ آدم زندگي خودشون رُ نمي کنن؟"
بعد يادِ اولين دستور افتاد؛
زندگي براي آدميان مبارزه است.
مبارزه نه براي بودن و ماندن
مبارزه براي تنها برتر بودن، حتا اگر تنها نفر باشي.
خُب، ديگه داشت زمانِ تولدش فرا مي رسيد
اما قبل از اومدن به جمعِ زمينيان و به عنوانِ خداحافظي
گفت که دوست داره با يه تور ، زمين رُ ببينه
تا با آمادگي بيشتر بتونه زندگي کنه..

تنها خوبي اين سفر همراهي همه ي فرشته ها بود..
دل کندن از اون جا و وارد شدن به جوّ زمين هم بدترين
و مشکل ترين قسمت..
در نگاه اول، کاملاً جا خورد:
زندگي يعني اين..؟!
پس براي همين بود که خدا خوندنِ چنين کتاب هايي
رُ بهش پيشنهاد داده بود و اضافه کرده بود؛
"لازم ت ميشه".. زندگي با ميدان جنگ فرقي نداشت..

ساعت ها به تماشاي مردم پرداخت..
هيچ فرقي نمي کرد کجا بره، همه شون مثل هم بودن..
هر کي رُ مي ديد، بدتر از قبلي بود
اما همه ي تلاشش رُ مي کرد که بگه "خوبم"..
همه جا فقط گل مي کاشتن تا له ش کنن..
نمي دونست چرا؟ اما هيچ کي رو راست نبود..
جالب ترين قسمت ش؛
کساني بودند که مثلاً مومن بودن:
مي گفت مسيحي ام. هيچ دينِ ديگه يي رُ قبول
ندارم الا دينِ عيسا مسيح ، پيامبر صلح و آرامش
و هيچ کاري نمي کرد به غير از قتل و کشتار..
مي گفت همه ي دين ها بايد از بين برن تا دينِ
سرور من، دين مسيحا همه جا گسترش پيدا کنه
(خصوصاً تو سرزميني که به دنيا اومده..)
آخه اين بهترين دين ـه..
اين دين، زندگي در صلح و آرامش
زندگي با خوبي و بخشش
رُ به ارمغان مياره..
اما فراموش کرده بود که اولين آموزه ي مسيح
بخشيدنِ همسايه و دوست داشتنِ غريبه ها بود..
حضرت مسيح بود که در برابر سيلي تشکر مي کرد..
اما اون در مقابلِ يه مقاومتِ ساده، قتل.

براي حفظ جونش، مجبور بود بالاي ابرها بمونه
-اما اون بالا موندن که فايده اي نداره!-
اومد پايين، رو زمين.. تو دشت و صحرا..
زير برف و بارون.. کم کم داشت از دنيا خوشش ميومد :)
بايد چند ثانيه ي ديگه بر مي گشت
هر چند به وقتِ زمين ها مي شد 297 سال..

اوايل فقط خوش مي گذروند، گاهي خودش رُ نمايان مي کرد
ولي اکثراً تنها و جدا از همه بود..
هر چند هميشه کنار آدم ها بود..
هر جا مي رفتن، باهاشون بود؛
هر کاري مي کردن تقليد مي کرد..
خيلي مضحک بود! بعضي از تقليدهاش رُ مي گم..

تقريباً 100 سال گذشته بود
که ديگه خودش رُ مثلِ آدم ها مي دونست.
حتا چند تا دوستِ آدم هم داشت که فکر مي کردن اون آدم ـه..
(دروغ گفته بود، با اين استدلال که بالاخره يه روز آدم مي شه)
به زور خودش رُ تو اجتماع ها راه داد
و سعي کرد هر اتفاقي که مي افته، حضور داشته باشه..
"محبوب" بودن براش خيلي لذت بخش بود..
هر چند، کم هم دشمن نداشت..

ديگه شده بود يه پا آدم!
کلي تجربه کسب کرده بود، کلي کار کرده بود
و کلي کارهاي مخصوص زميني ها رُ انجام داده بود..
ولي يه شب، خواب عجيبي ديد..
يه جاي بزرگ، همه جاش سبز.. يه دنيا عشق..
يه فضا پر از آرامش.. يه دنيا بزرگ تر از اون جا..
خواب ها ادامه داشت..
فکرهاي عجيب.. خواب هاي عجيب تر..

ديشب يادِ 297 سال پيش افتاد..
پعد از خواب عجيب ديشب، فهميد که کي هست
و چرا اون جا ـه .. يادش اومد که بايد برگرده..
قراره متولد بشه.. ديگه بايد برگرده..

هر چند هنوز هم شک داره؛
نکنه اين هم يه خواب باشه؟ نکنه سراب باشه؟
اما ديگه مصمم شده که بره..
منتظر يه فرصت مي گرده..
تنها بدي ش، جدا شدنِ از دوست هاي زميني ش ـه..
و تنها خوبي ش، جدا شدن از به ظاهر دوست هاي زميني ش ـه..
شايد خوبي هاي ديگه يي هم داشته باشه..
هنوز نمي دونم.. ولي تجربه ش مي کنم..




قصه ي زندگي ما، آن نيست که هست..
چراکه آن است که بايد.. و هيچ از ما نيست..

ساعت 4:30 ي صبح بود! ..يکي بود، يکي نبود
داشت راهش رُ مي رفت که يهو مسافر کوچولو جلوش سبز شد..
- مثل اين که از يه جايي به اسمِ اخترک ب 612 اومده باشه -
اول چپ، چپ به هم نگاه کردن.. خجالت مي کشيدن آخه!
يه کم زمان بُرد تا با هم دوست شدن؛
مسافر کوچولو گفت اسمش شهرياره.. بيشتر با هم دوست شدن!
از زندگي همديگه گفتن.. از عقايدشون گفتن.. از اعتقادات و
اهداف زندگي شون.. از گذشته و آينده.. از خاطره ها و تجربه ها..
همين طور که زمان مي گذشت، اين دوتا بيشتر به هم اُخت مي شدن.
کلي از هم چيز ياد گرفتن! هر چي لازم بود رُ به هم گفتن..
حالا ديگه هر دو تا شون بزرگ شده بودن.. دو تا شون فهميدن
که زندگي چيه و هر کدوم ازش سهمي دارن..
انگار همه ي زندگي رُ فهميده بودن! واسه همين هم خيلي از وجودِ
همديگه ممنون بودن.. اون چند روز، به غير از خاطره هاي گونه گون
و خنده ها و اشک ها، هراس ها و surprise ها، براشون درس زندگي بود!
هر دقيقه ش سرشار بود از هزار تا نکته؛
جوري که بعد از هزار بار مرور، باز هم تازه بود!

زمان مي گذرد ، زمانه نيز هم..
بالاخره روزي رسيد که کم و کسري ماشينش پيدا شد، و تصميم
گرفت بالاخره برگرده به خونه.. شهريار کوچولو رُ مي گم!
البته ديگه حسابي بزرگ شده بود. شايد به اين دليل بهش مي گفتن
کوچولو، چون سرشار از زندگي بود، عشق بود، هديه اي از خدا بود..
(اما هنوز که يک سال نشده، اخترکت هنوز نرسيده به همون جايي
که پارسال بود.. چرا هيچ کس نيست تا اين رُ به شهريار کوچولو بگه؟!)

و رفت.. اين که به سياره ش رسيد يا نه رُ نمي دونم..
تنها چيزي که مي دونم اينکه که اون شب، مهتاب اون قدر درخشان بود
که شهريار کوچولو رُ گم کردم. تو کتاب ها نوشتن که کنار پام جرقه زد..
راستش نمي دونم.. شايد هم آره.. اما من نديدم..
اون موقع کور شده بودم و هيچ چيزي رُ نمي ديدم..
بعدش هم که تا چند روز (ماه/سالُ) تو کُما بودم..
الآن هم فقط يه قسمت از حرف هاش يادم مونده..
اون شب که گفت برام يه هديه داره..
..راستي! مي خواهم هديه يي بت بدم..
و غش غش خنديد.
- آخ کوچولوئک، کوچولوئک من! من عاشقِ شنيدنِ اين خنده ام!
- هديه ي من درست همين است.. درست مثل آب.
- چي مي خواهي بگويي؟
- همه ي مردم ستاره دارند اما همه ي ستاره ها يک جور نيستند:
واسه آن هايي که به سفر مي روند ، حکم راهنما را دارند واسه مشتي ديگر
فقط يک مشت روشنايي سوسوزن اند. براي بعضي ها که اهل دانش اند،
هر ستاره يک معما ست.. واسه آن باباي تاجر طلا بود.
اما اين ستاره ها همه شان زبان به کام کشيده و خاموش اند. فقط تو يکي
ستاره هايي خواهي داشت که تنابنده اي مِثل ش را ندارد.
- چي مي خواهي بگويي؟
- نه اين که من تو يکي از ستاره هام..؟ نه اين که من توي يکي از آن ها
مي خندنم..؟ خُب، پس هر شب که به آسمان نگاه کني برايت مثل اين
خواهد بود که همه ي ستاره ها مي خندند. پس تو ستاره هايي خواهي
داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد..

زمان هاي درازي از اون روزها مي گذره..
به وقتِ اخترک ب 612 مي شه تقريباً سي و هفت سال و پانزده ماه و
بيست روز . و من هر شب به آسمون نگاه مي کنم.. و اندک خاطراتمون رُ
مرور مي کنم.. بعد از اون نتونستم هيچ کاري رُ شروع کنم.. آخه مجبور
شدم از دست بقيه فرار کنم و بيام اين جا.. تو يه دشتِ بي انتها..
شايد چون نخواستم مثل بقيه باشم.. آخه خيلي ها گفتن:
"نه! شهريار کوچولو ديگه چيه؟ اگه هست بهمون نشون بده.."
وقتي جواب شون رُ ندادم، به زندگي سطحي شون ادامه دادن..
شايد شما هم، يکي از اون "بقيه ها" باشين؛
اما بدونين که شهريار کوچولو هنوز هم هست. ايناهاش..




ديشب رويايي داشتم:
خواب ديدم بر روي شن ها راه مي روم،
همراه با خداوند.
و بر روي پرده ي شب
تمام روزهاي زندگيم را، مانند فيلمي مي ديدم.
همان طور که به گذشته ام نگاه مي کردم
-روز به روز از زندگي را-
دو ردّ پا بر روي پرده ظاهر شد؛
يکي مالِ من و يکي از آنِ خداوند.
راه ادامه يافت تا تمام روزهاي تخصيص يافته خاتمه يافت.
آن گاه ايستادم و به عقب نگاه کردم.
در بعضي جاها فقط يک ردّ پا وجود داشت..
اتفاقاً آن محل ها، مطابق با سخت ترين روزهاي زندگيم بود؛
روزهايي با بزرگ ترين رنج ها، ترس ها، دردها و..
آن گاه از او پرسيدم:
"خداوندا! تو به من گفتي که در تمام ايام زندگي ام
با من خواهي بود
و من پذيرفتم که با تو زندگي کنم.
خواهش مي کنم به من بگو
چرا در آن لحظاتِ دردآور مرا تنها گذاشتي؟"
خداوند پاسخ داد:
"فرزندم، تو را دوست دارم و به تو گفتم
که در تمام سفر با تو خواهم بود.
من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت،
نه حتا براي لحظه اي،
و من چنين نکردم.
هنگامي که در آن روزها، فقط يک ردّ پا بر روي شن ديدي؛
من بودم که تو را به دوش کشيده بودم."




با يک شکلات شروع شد. من يک شکلات گذاشتم توي دستش. او يک شکلات گذاشت توي دستم. من بچه بودم. او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. ديد که مرا مي شناسد. خنديدم. گفت: "دوستيم؟" گفتم: "دوستِ دوست!" گفت: "تا کجا؟" گفتم: "دوستي که «تا» ندارد." گفت: "تا مرگ!" خنديدم و گفتم: "من که گفتم، تا ندارد!" گفت: "باشد، تا پس از مرگ!" گفتم: "نه، نه، نه. تا ندارد." گفت: "قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده مي شوند، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت، تا جهنم، تا هرکجا که باشد من و تو با هم دوستيم." خنديدم. گفتم: "تو برايش تا هرکجا که دلت مي خواهد يک تا بگذار. اصلاً يک تا بکش از سرِ اين دنيا تا آن دنيا. اما من اصلاً تا نمي گذارم." نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمي کرد. مي دانستم. او مي خواست حتماً دوستي مان تا داشته باشد. دوستي بدونِ تا را نمي فهميد.

×××


گفت: "بيا براي دوستي مان يک نشانه بگذاريم." گفتم: "باشد، تو بگذار." گفت: "شکلات. هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مالِ تو، يکي مالِ من. باشد؟" گفتم: "باشد."
هر بار يک شکلات مي گذاشتم توي دستش، او هم يک شکلات توي دستِ من. باز همديگر را نگاه مي کرديم، يعني که دوستيم. دوستِ دوست. من تندي شکلاتم را باز مي کردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مکيدم. مي گفت: "شکمو! تو دوستِ شکمويي هستي." و شکلاتش را مي گذاشت توي يک صندوق کوچولوي قشنگ. مي گفتم: "بخورش!" مي گفت: "تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. براي هميشه بماند."
صندوقش پر از شکلات شده بود. هيچ کدامش را نمي خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: "اگر يک روز شکلات هايت را مورچه ها بخورند يا کرم ها، آن وقت چه کار مي کني؟" گفت: "مواظب شان هستم!" مي گفت مي خواهم نگه شان دارم تا موقعي که دوست هستيم و من شکلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم: "نه، نه، تا ندارد. دوستي که تا ندارد."

×××


يک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. من بزرگ شده ام. من همه ي شکلات ها را خورده ام. او همه ي شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي کند. مي خواهد برود. برود آن دور دورها. مي گويد: "مي روم. اما زود بر مي گردم." من مي دانم، مي رود و ديگر بر نمي گردد. يادش رفت شکلات را به من بدهد. من يادم نرفت. يک شکلات گذاشتم کفِ دستش. گفتم: "اين براي خوردن." يک شکلات هم گذاشتم کفِ آن دستش: "اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت." يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلات هايش. هر دو را خورد. خنديدم. مي دانستم دوستي من « تا » ندارد. مي دانستم دوستي او « تا » دارد. مثل هميشه. خوب شد همه ي شکلات هايم را خوردم. اما او هيچ کدامشان را نخورد. حالا با يک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!