چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

روايتِ يک داستانِ سيزده پاراگرافي

خانم سالوس سانتريائوس، نويسنده‌ی پرويي کتابي داره به اسم ژورنال، که داستان زندگي خودش رُ در قالب شخصيت‌هايي که بودن (انسان‌ها) و اسم‌هايي که بايد مي‌بودن (اشباح) نوشته، و به وضوح گفته که خودش رُ از دنياي اشباح مي‌دونه از بس نتونسته در دنياي انسان‌ها به واقعيت برسه. البته اين کتاب در اصل نقدِ بزرگيه بر اجتماع اون زمانِ کشور پرو، و بررسي جزئياتِ زندگي يک دختر جوان از سن پانزده تا سي و پنج سالگي. و جلد چهارم (از کل پنج جلد) کتاب به دليل پرداختِ روايتي سيلان جريان ذهن برنده‌ي چند جايزه‌ي معتبر هم شده. بايد اضافه کنم ايشون به دليل مطرح کردن خيلي دقيق يک زندگي، و البته تابوشکني‌هاي اون زمان جامعه، از پيشروان جنبش فمينيستي پرو هم به حساب ميان.

بعد از اون، سانتريائوس در اواخر عمرش داستاني مي‌نويسه با عنوان «ژورنال دو» و در اولش ميگه: «تمام عمر به نوشتن ماجراي دختري به نام جسي مشغول بودم، دختري که از درونِ من متولد شد، و با تمام خوانندگانم از سراسر دنيا زندگي کرد. دختري که به بيست و چند زبان مختلف ترجمه شد، و همه جا مُعرفِ من بود. اما امروز که در دهه‌ي ششم زندگي هستم، بايد قبل از رفتن به تصحيح گذشته بپردازم، و گذشته‌ي من چيزي نيست جز «ژورنال».» همين! اين تنها مقدمه‌ي کتابه، کتابي که در سي و هشت فصل، سي و هشت داستان بي سر و ته رُ بيان مي‌کنه. داستان‌ها از نظر توالي زماني به هم ريخته هستن، و حتا از نظر ماجراي داستان هم بر هم مي‌پيچن (over lap مي‌شن). در صورتي که از داستان اصلي چيزي ندونين، «ژورنال دو» بيشتر به پاره‌نوشته‌هاي بي‌ربط يک آدم بيکار شبيه مي‌مونه تا يکي از بزرگ‌ترين مکمل‌هاي ادبي نروژ. در بزرگي کتاب همين قدر کافيه که گفته بشه «ژورنال دو» اعتبار هميشه جاودانِ خانم سالوس سانتريائوس شد، و نه ژورنال!


متن زير يکي از فصل‌هاي اين کتابه، که در ادامه‌ي شرح زندگي جسي، دختر نوزده ساله‌اي نوشته شده که با دنياي متضاد بيرون و دو روي درون روبه‌رو شده، و از جهتي قدرتِ هيچ تغييري نداره، اما خودش رُ هم با هيچ کدوم از اين دو همراه نمي‌بينه.

[از قبل:]
جسي که از پنج سالگي تحتِ تملکِ مادر سخت‌گيرش بزرگ شده بود، با رسيد به سن قانوني از حضانت يکي از طرفين معاف ميشه و به انتخاب خودش با مادرش در شهر کوچک سينت پيتر زندگي مي‌کنه. پدر جسي که در تجارت با حقه‌بازي براي خودش جايي باز کرده، همراه با همسر جديدش در اروپا زندگي مرفهي داره و گاهي -به جز هدايا و کمک‌هاي نقدي- بليت رفت و برگشتي براي جسي مي‌فرسته تا تعطيلات رُ با هم در يک شهري آفتابي بگذرونن. زندگي يکنواخت جسي به همين منوال پيش ميره تا در سال آخر دبيرستان عاشق همکلاسي‌ش ميشه و يک حادثه، و ترس از اين که حامله شده باشه، بيماري عصبي دوران کودکي‌ش رُ عود ميده و باعث ميشه يک شبه پا به دنياي بزرگ‌ترها بذاره. طي اين يک سال، دو بار از همکلاسي‌ش جدا ميشه، و در نهايت -با وجود احساسي که نسبت به اون داره- ترجيح ميده همه چيز رُ تموم شده فرض کنه و در تنهايي امنِ خودش دست و پا بزنه. تابستان اون سال با دوستانِ ديگرش (دختر) و تفريحاتِ خاص خودش سپري ميشه، و با خداحافظي احساسي جسي از دوستان، مدرسه و شهرش تموم ميشه.

در جلد سوم ژورنال، خانواده‌ي جسي (شامل جسي، مادر و سگ‌شون) به يک شهر بزرگ نقل مکان کردن و جسي در کالجي اسم نوشته که مربوط به طبقه‌ي بالاي جامعه ست، در اونجا هيچ آشنايي نداره و البته در نظر خودش اين تنها راه براي جدا شدن از دنياي احمقانه‌ي قبلي و پيشرفت‌ش در دنياي جديده. اينجا هست که دنياي بزرگِ واقعي جلوي چشم‌هاي معصوم دختر قد علم مي‌کنه، و هر چي دقيق‌تر ميشه نقاب‌ها و پرده‌ها برداشته ميشن و طمع گس حقيقت، زندگي ساده و خالي‌ش رُ محاصره‌ش مي‌کنه..

--------

جسي در تمام مدتي که پا به کالج گذاشته بود مضطرب بود و سعي مي‌کرد مؤدبانه رفتار کنه. در جمع‌هاي مهماني پدرش ديده و شنيده بود که چه ساده کسي به دليل يک برخوردِ به ظاهر ناشايست طرد ميشه و نمي‌خواست آينده و زندگي خود و مادرش رُ به سادگي از بين ببره. مراحل ثبت نام و انتخاب واحد ترم آينده به خوبي انجام شد و نيازي به رو در رو شدن با کسي نبود، تنها يکي از استادهاي مشاور وقتي رُ به اصرار براي ملاقات خواسته بود که جسي با ترديد هفته‌ي سوم سال تحصيلي رُ پيشنهاد داده بود. بر اساس برنامه‌ي دانشکده، صدور کارت آخرين مرحله‌ي ثبت نام تازه واردين بود، و جسي با لبخندي بر لب و اضطراب خفته‌اي که تنها نشان‌ش لرزش پاها بود، بر مبل انتظار منشي بخش رُ مي‌کشيد تا نتيجه‌ي کار که کارتي آبي رنگ بود رُ با تبريکي به رسم احترام با ديگر مدارک پس بياره و مَقدم جسي رُ به جمع خودشون تبريک بگه.

در اتاق تنها بود که پسري بدون در زدن وارد شد. به پسر نگاه کرد؛ با قد بلند و بازوهاي زيبا. فکر کرد در اين شهر نبايد دنبال دنياي حقير گذشته‌ش باشه و حتا نيازي نيست بر اون پافشاري کنه؛ پس برخلاف عادتِ گذشته سر بالا آورد و لبخندي زد. پسر با اشاره پرسيد که کسي نيست؟ و جسي به درِ کناري اشاره کرد، و همچنان محو پسر بود. اولين کلماتي که بين‌شون رد و بدل شد اينا بود «شما تازه واردين؟» «سال چند؟» «هيچ کس تو اين کالج موهاي بلند زيبايي مثل شما نداره!» «البته!» «شايد شنبه در کلاس ببينم‌تون.»

جسي وقتي به خودش اومد که کارتِ دانشگاه به دستش بود و وقتِ رفتن بود. حس کرد در اين دنيا حضور نداره، براي دقايقي از پسر خوشش اومده بود، اما تجربه‌ي مارتين (دوست دبيرستان‌ش) اون رُ پس مي‌زد. به ياد نمي‌آورد چه برخوردي با پسر داشته، فقط صداي محوش رُ مي‌شنيد و لب‌هاش رُ مي‌ديد که تکون مي‌خورن، اميدوار بود کار احمقانه‌اي نکرده باشه. نه! کار احمقانه در آغوش گرفتنِ غريبه بود که اين کار رُ نکرده بود. خيلي زود و رسمي خداحافظي کرد و از اتاق خارج شد. بر يکي از کاغذهايي که در دستش بود برنامه‌ي درسي نوشته شده بود؛ اولين کلاس شنبه، اتاق 709. جسي که نمي‌دونست بايد واقعاً به خونه برگرده، و اگه برگرده باقي روز رُ چه جوري مي‌خواد سپري کنه، چند دقيقه ايستاد و به راهروي خلوتِ روبه‌روش نگاه کرد، اما ترسيد پسر يا يک دانش‌آموز ديگه اونو ببينه و واقعاً نمي‌دونست بايد چه رفتاري داشته باشه.

مسير خونه تا دانشگاه رُ بلد بود، پس پياده به راه افتاد و به ويترين مغازه‌ها چشم دوخت. از نزديکي يک گل‌فروشي هم گذشت و گل‌هاي زيبا توجه‌ش رُ جلب کرد. مي‌دونست زندگي جديد براي خودش و خانواده‌ش خرج زيادي داره، پس به بو کردن چند گل اکتفا کرد و تمام مسير رُ لبخند زد. تو خونه کسي منتظرش نبود به جز سالي، سگ کوچولوي پشمالو که هميشه منتظر بود کسي از راه برسه تا از سر و کول‌ش بالا بره. جواب دادن به سوال‌هاي مادر و نشون دادنِ برنامه‌ي کلاسي تمام مکالمه‌ي دوستانه‌شون بود، و جا به جا کردنِ وسايل در سکوتِ کامل انجام شد.

فرداي اون روز رُ استراحت کردن و شب بيرون رفتن، کمي خريد کردن و شام رُ در نزديک‌ترين رستوران خوردن. از اين که مي‌تونست هر جور مي‌خواد زندگي کنه و کسي نگاش نکنه، يا آشنايي نبينه، خوشحال بود. آخر شب بود که ياد دوستانِ خيالي، يا اشباح‌ش افتاد. گرفتاري و مشغوليت‌هاي اين چند وقته تمام روزگارش رُ پر کرده بود، انقدر که حتا لحظه‌اي تنها نباشه. دوست نداشت تمام شب رُ به پسري که در دانشکده ديده بود فکر کنه، پس در تاريکي «بتي» رُ صدا زد اما جوابي نشنيد. در بين گذشته و آينده، همکلاسي‌هاي جديد و دوستانِ روزگار گذشته‌ش سرگردان بود که خواب‌ش برد.

نيمه شب شنبه بود که با پارس‌هاي گرسنه‌ي سالي بيدار شد، اصلاً خوب نخوابيده بود و بايد براي صبح سرحال مي‌بود. تصميم گرفت بيدار بشه و بعد از غذا دادنِ سالي و دوش گرفتن، به مرتب کردن اتاق و چيدن وسايل بپردازه. بعد از صبحانه آماده‌ي رفتن به کالج بود، اما دلشوره داشت. ياد اولين روز مدرسه افتاد که قهرمانانه حتا دست مادرش رُ هم نگرفته بود، ولي وسطِ روز از مدرسه فرار کرده بود و تمام راه رُ تا خونه دويده بود، و دوباره به خودش گوشزد کرد که الآن نوزده سالشه و اين رفتار اصلاً در حد يک دختر بالغ نيست. در دل آرزو مي‌کرد آشنايي در کالج ببينه، و چون در دنيا هيچ کسي رُ نداشتن، تنها به پسر ورزشکاري اميدوار بود که قبلاً با هم ملاقات کرده بودن. خودش رُ کاملاً مرتب و معطر کرد، و به راه افتاد. صبح آفتابي زيبايي بود، عطر خاصي در هوا جريان داشت که خود به خود همه چيز رُ قشنگ مي‌کرد. دانشگاه همون قدر که محيطِ بزرگِ جديدي براش محسوب مي‌شد، محبوب گم‌کرده‌ي سال‌هاي زيادي از زندگي‌ش بود؛ تنها دست‌آويزي که مي‌تونست آينده‌اي متفاوت با اونچه که تجربه کرده بود براش به ارمغان بياره، و خطاهاي گذشته رُ لاپوشاني کنه.

--------

[ادامه‌ي داستان:]
به مرور جسي با مايکل صميمي ميشه. دوستِ دوستِ پسري که در روز اول ديده بود؛ تد. تو گروه پنج نفره‌شون دو دختر ديگه هم بودن به اسم‌هاي ماري (دوستِ تد) و گالي (دختر هار!). اين گروه پنج نفره سرآغازِ دنياي جديدِ جسي محسوب مي‌شه، که بعد از خيلي شک، سعي مي‌کنه مثل بقيه رفتار کنه، و به همين دليل به تجربه‌ي چندباره‌ي همه چيز، مثل خوشگذراني‌هاي احمقانه با مايکل و دور هم بودن‌هاي هميشگي‌شون مي‌پردازه. در اين جمع «گالي» چهره‌ي منفور در نظر جسي هست؛ دختري که اولين بار در حال سيگار کشيدن مي‌بينن همديگه رُ و لقب «هار» از طرف جسي بهش خطاب مي‌شه. و «تد» ايده‌آلِ جسي؛ هميشه مايکل رُ براي نزديک‌تر بودن با تد مي‌خواد و حتا زماني که بدن خودش رُ به مايکل مي‌سپاره، در ذهن‌ش تد رُ تداعي مي‌کنه. اما بعد از يک سال (يک جلد کتاب) مي‌بينه هر کاري که گالي انجام مي‌داده و زماني در نظرش منفور بوده رُ دارن همه -و خودش- به راحتي و رضايت انجام مي‌دن، و به ياد مي‌آره که هر زمان خواسته بوده پس بزنه، مايکل، ماري و حتا تد اون رُ آروم کرده بودن.

در پايانِ سال اکثر کساني رُ که مي‌شناسه فارغ‌التحصيل مي‌شن، ولي جسي که قبلاً نمره اول بوده، با گالي و مايکل و ماري مجبور ميشن واحد‌هايي رُ براي ترم بعد نگه دارن. در اين وقته که جسي با پدرش مواجه مي‌شه، و يک مسافرت چند روزه به کلي ذهن‌ش رُ دگرگون مي‌کنه. جسي که ديگه در دنياش هيچي باقي نمونده، و نه حتا آبروش، يک روز قبل از برگشتن به پيش مادرش، و البته شروع دوباره‌ي دانشگاه، با اصرار از پدرش مي‌خواد که به عنوان هديه‌ي تولد اون رُ به بالاي آبشاري ببرن، و در لحظه‌اي، مثل اسب رم‌کرده‌اي مي‌دَوه و از همه‌ي مانع‌ها رد مي‌شه و به زندگي‌ش پايان ميده.