چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

خيال‌پردازي محض - فرناندو سُرنتينو

Fernando Sorrentino
فرناندو سُرنتينو Fernando Sorrentino نويسنده‌ي آرژانتيني در هشتم نوامبر 1942 در بوينس‌آي‌رس به دنيا آمد. داستان‌هايش آميخته‌اي است از تخيل و طنز، و گاهي با کمي تِمِ گروتسک، اما باورکردني. داستان‌هاي کوتاه، داستان‌هايي براي کودکان و چند کتاب مصاحبه از جمله آثار اوست. اگرچه به گفته‌ي خودش «به خواندن بيشتر علاقه دارم تا نوشتن، به طوري که پس از سي و دو سال نويسندگي، کارنامه‌ي ادبي کوتاهي دارم.» اما آثار سُرنتينو در آنتولوژي‌هاي انگليسي و اسپانيايي ذکر و به چندين زبان مختلف ترجمه شده است. همچنين در سال 2000 از روي داستان کوتاهِ There's a Man in the Habit of Hitting Me on the Head with an Umbrella فيلم کوتاهي با نام Boundaries ساخته شد که آن هم جوايز متعددي را به خود اختصاص داد.

پ.ن. به مرور زمان مي‌خوام چند داستان کوتاه از سرنتينو رُ ترجمه کنم. از کوتاه‌ترين‌شون شروع مي‌کنم:



خيال‌پردازي محض
فرناندو سُرنتينو

دوستانم مي‌گن من خيلي خيال‌پردازم. و ماجراي پيش‌پاافتاده‌اي پنج‌شنبه‌ي گذشته رُ براي اثبات حرف‌شون در مورد من مي‌ارن. فکر مي‌کنم حق با اوناست.

اون روز صبح داشتم رمان ترسناکي رُ مي‌خوندم، و با اين که همه جا روشن بود، قرباني قوه‌ي خيال‌پردازي‌م شدم. اين فکر، به من القا کرد که يک قاتلِ تشنه به خون تو آشپزخونه ست، و اين قاتل بي‌رحم، در حالي که خنجرش رُ به تهديد تکون مي‌ده، منتظر ورودِ من نشسته تا به من حمله کنه و کارد رُ بر پشتم فرو کنه. بنابراين با اين که من مستقيماً روبه‌روي در نشسته بودم، و اين حقيقت که هيچ کس بدون اين که من ديده باشم‌ش نمي‌تونه به آشپزخونه رفته باشه و هيچ راه ديگه‌اي هم به آشپزخونه به جز اون در نبود، با وجود همه‌ي اينا، من کاملاً متقاعد شده بودم که قاتل در پشتِ درِ بسته کمين کرده.

پس قرباني قوه‌ي خيال‌پردازي شدم و جرأت نداشتم وارد آشپزخونه بشم. و اين ناراحت‌م مي‌کرد چرا که وقت ناهار نزديک بود و لازم بود برم به آشپزخونه. بعد، يکي زنگِ خونه رُ زد.

بدون اين که از جام پا شم، داد زدم: «بيا تو! در بازه.» رئيس ساختمون با دو سه تا نامه وارد شد. گفتم: «پام خواب رفته. ممکنه برين تو آشپزخانه و برام يه ليوان آب بيارين؟» رئيس ساختمون گفت «حتماً»، درِ آشپزخونه رُ باز کرد و واردش شد. صداي جيغ و درد و افتادنِ بدني رُ شنيدم که بر ظرف‌ها و بطري‌ها کشيده مي‌شد. بعد، از صندلي‌م پايين پريدم و دويدم به سمت آشپزخونه. مدير ساختمون مرده بود؛ بدنِ دو تکه شده‌ش با خنجري در پشت‌ش رو ميز افتاده بود.. حالا که آروم شده بودم، مي‌تونستم بگم که البته هيچ قاتلي تو آشپزخونه نيست.

و همون‌طور که منطقي به نظر مي‌رسه، اين فقط يه خيال‌پردازي بوده.



Mere Suggestion
Fernando Sorrentino

My friends say I am very suggestible. I think they're right. As evidence of this, they bring up a little incident that I was involved in last Thursday.

That morning I was reading a horror novel and, although it was broad daylight, I fell victim to the power of suggestion. This suggestion implanted in me the idea that there was a bloodthirsty murderer in the kitchen; and this bloodthirsty murderer, brandishing an enormous dagger, was waiting for me to enter the kitchen so he could leap upon me aid plunge the knife into my back. So, in spite of my being seated directly across from the kitchen door, in spite of the fact that no one could have gone into the kitchen without my having seen him, and that there was no other access to the kitchen but that door; in spite of all these facts, I, nonetheless, was fully convinced that the murderer lurked behind the closed door.

So I fell victim to the power of suggestion and did not have the courage to enter the kitchen. This worried me, because lunch time was approaching and it would be indispensable for me to go into the kitchen. Then the doorbell rang.

"Come in!" I yelled without standing up. "It's not locked."
The building superintendent came in, with two or three letters.
"My leg fell asleep," I said. "Could you go to the kitchen and bring me a glass of water?"
The super said, "Of course," opened the kitchen door and went in. I heard a cry of pain and the sound of a body that, in collapsing, dragged with it dishes or bottles. Then I leaped from my chair and ran to the kitchen. The super, half his body on the table and an enormous dagger plunged into his back, lay dead. Now, calmed down, I was able to determine that, of course, there was no murderer in the kitchen.

As is logical, it was a case of mere suggestion.