چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

زندگي

کم خوابي داشت، و هر شب با سردرد از خواب بيدار ميشد. خيلي وقت بود نديده بودم‌ش و ازش خبري نداشتم، تا يک روز خودش زنگ زد، و وقتي حرف‌هامون تموم شده بود، بي‌مقدمه گفت دو شخصيت هستن که هر شب به خوابش ميان، انگار فقط اونجا رُ دارن تا به هم برسن. مردي بيست و چهار ساله و دختري بيست و يک ساله. فاصله‌ي سني‌شون دو سال و هشت ماهه، و البته هر دو مجرد. مرد هنوز کار خاصي نداره، هنوز يه برگه‌ي سفيده اما دختر دانشجوي سال سومه، علوم اجتماعي مي‌خونه، فيزيک بدني متناسبي داره و صورت جذابي. چشم‌هاش انگار هميشه مرطوبه، و گونه‌هاش گرم. دختر خوبيه، حداقل تا جايي که اون مي‌شناخت‌ش. اما اون اولش اصلاً وجود نداشت!

بار اول مَرده بود که اومده بود پيش‌ش. اون موقع خوش‌قيافه بود، قدِ بلند و بدنِ ورزيده. در يک شرکت کار مي‌کرد و معشوقه‌اي داشت که همديگه رُ دوست داشتن. قرار بوده مرد به بهانه‌ي مأموريتي از همه چيز دور باشه، و البته در اين مدت با خيلي چيزهاي جديدتر آشنا بشه، اما چون خوب بود، وفادار باقي بمونه. و معشوقه‌ش از اون طرف، در نبودِ يارش به همدردي دوستي نياز داشته باشه، و کم‌کم اين دوست عزيز بشه، و خلاصه بعد از چند ماه همه‌ي آنچه که براي ابراز بود رُ به اين مرد جديد ببخشه.

البته گفتم قرار بود، چون همه‌ي اين‌ها در يک شب باروني شروع شد، و همون‌جا هم تموم شد؛ اينو به من گفت و اضافه کرد: برنامه‌ي بهتري داشتم آخه! همون‌جا بود که خصوصيات مرد رُ ازش گرفتم؛ هر چه که داشت، از جذابيتِ ظاهري‌ش تا شغل و معشوقه. و اون رُ با دختري که توصيف‌ش شد تنها گذاشتم؛ بدون هيچ حرف و ديالوگ نوشته شده‌اي! يه جورايي موش آزمايشگاهي بودن، اما خبر نداشتن. از دور ديدم که چه جوري همديگه رُ نگاه مي‌کردن و بعد از کلي روز جرأت کردن از من نااميد بشن و بخوان با هم باشن. مي‌ديدم که روزهايي، همه چيز گذشته رُ فراموش مي‌کردن و براي خودشون آينده‌ي جديدي رُ تصور مي‌کردن، و شب‌هايي که به من بد و بيراه مي‌گفتن که باعث جدايي‌شون شده بودم.

و البته من تنهاشون نذاشتم، از اون بالا مدام نگاه‌شون مي‌کنم. ظالم نيستم، اما موقعيت‌هاي خاصي رُ براشون پيش آوردم تا ببينم چه قدر به من شبيه‌ن، چه برخوردي با موارد مشابه دارن و تا چه حد پيروزن. و البته اونا هم شب‌هاي من رُ به تنگ آوردن. هنوز از اين يکي نااميد نشدن، و من دارم کلافه ميشم کم‌کم. ديشب برگه‌اي رُ آوردم تا بنويسم، تا هم من راحت بشم هم اونا، اما نشد. موقع‌ش نبود. برگه‌ي مچاله شده مثل قسمتي از ما سه نفر، جدا شد و از بين رفت. و چيزي از هر سه‌ي ما کم شد.

ازم خواست اينا رُ بنويسم، در اصل به من ديکته کرد. گفت نوشته‌هاي تو رُ خيلي‌ها مي‌خونن، بنويس: خواهش مي‌کنم اگه شما اين دو نفر رُ مي‌شناسين، اگه به هر طريقي مي‌تونين، بهشون بگين انقدر شب‌هاي خودشون رُ هدر ندن. من هم کار و زندگي دارم! بگين هر کاري مي‌خوان بکنن؛ جلسه‌ي آخر همه چيز آزاده! بگين اگه مي‌خوان با هم باشن يا نباشن، اگه مي‌خوان دور بشن، يا حتا بيان نزديک‌تر، اگه هر کاري بخوان مي‌تونن انجام بدن، و طريقه‌ي همه چيز رُ قبلاً بهشون ياد دادم. من قول ميدم بدجنسي نکنم، و قانوني رُ زير پا نذارم! بهشون بگين داستان از امروز متعلق به اوناست، فقط آخرين راهنمايي‌م اينه که اگه صفحات‌ش سفيد باشه کسي نمي‌خونه‌ت‌ش. همين.

من هم بدون تغييري مي‌نويسم، شايد روزي، جايي از اين دنياي خيلي بزرگ، به گوش‌شون برسه، و ديگه شب‌هاشون رُ هدر ندن...