شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

قرار، مورچه، پنجره، زنداني، قهوه

قرار

داشتم به آسمون نگاه مي‌کردم، اومد، بدون هيچ مقدمه‌اي، مثل هميشه. «وقت داري؟» «خُب هميشه کار هست، اما واسه تو هميشه وقت دارم!» گفتم: «حالا چرا اين ريختي؟ داري مي‌ري مهموني؟» اون لباس‌ها و آرايش واسه بيشتر از تو خيابون اومدن بود. گفت اومدم خداحافظي. «از اولش مي‌دونستم.» البته اينو نگفتم. پرسيدم: «پرواز ساعت چنده؟ مي‌خوام بيام فرودگاه.» «قبل‌تر از اوني که فکر کني، سفر لغو شد.» نگاش کردم. از نرفتن‌ش خوشحال بودم ولي نمي‌دونستم چرا. «با من مياي؟» «نه، خودم کار دارم.» «اين آخرين ديداره، فکر کنم هر دو مي‌دونيم.» «نه. آخريش تموم نميشه، فقط حالا حالاها همديگه رُ نمي‌بينيم.» «کجا؟» «اون بالا...، نگاه کن!» داشتم به هاله‌ي دور ماه نگاه مي‌کردم، بعد نگاهم افتاد به بيلبورد سفيدِ «همه جا با شماييم،» پايين‌ش ماشينا پشت ترافيک وايساده بودن، و من هنوز منتظر بودم.



مورچه

چه خوب ميشد اگه من مورچه بودم؟ خُب اول از همه سخت‌تن مي‌شدم خود به خود. و سختي برام بي‌معني ميشد. ديگه؟ ... مي‌تونستم انقدر کوچيک باشم که يه جا قايم بشم و نگات کنم اما منو نبيني. و چون اون وقت دنيا خيلي بزرگ ميشد، هميشه تو اتاق تو مي‌موندم. و اصلاً تو هم برام خيلي بزرگ مي‌شدي! به بوت حساس‌تر مي‌شدم.. اون وقت ديگه همه‌ي حرف‌هام رُ مي‌نوشتم چون نوشته‌هام انقدر ريز ميشد که نتوني بخوني. بعد ديگه قلب نداشتم که، رگ تپنده بود که نه مهر حاليش ميشد نه دوري. تازه هم صبرم زياد ميشد هم پشت‌کارم. کنار تخت‌ت يه لونه مي‌کندم تا هميشه نزديک‌ت باشم. تمام عمرم شيريني جمع مي‌کردم و بهش لب نمي‌زدم تا يه روز گنجينه‌م رُ کشف کني و هميشه شيرين باشي. وقتي شبا خواب‌ت نمي‌برد از رو ديوار جلويي هِي رد ميشدم و هِي مي‌وفتادم زمين تا تو بشمري و خواب‌ت ببره، و شايد درس عبرت بگيري از اين همه پشتِ‌کار ظاهري! تازه آخرش هم مي‌ومدم بيرون، تو اسپري مي‌گرفتي دستت و بعد از آب بازي، پيروزمندانه داد مي‌زدي «مامان، لونه‌شون رُ پيدا کردم!» و من خوشحال بودم که لبخند پيروزي رُ رو لب‌ت آوردم!



پنجره

هر کسي چيزي در زندگي داره که دلش بهش خوشه، باهاش به آرامش مي‌رسه. يکي خواب، يکي غذا، يکي حرف زدن و يکي شمردن سکه‌هاش.. اون هم يه چيز مخصوص داشت: پنجره‌ش! يا شايد هم آسمون. هميشه تا آخرين جا نزديک پنجره ميشد، بعد سرش رُ کاملاً افقي به سمت آسمون مي‌گرفت و ساعت‌ها بي‌حرکت مي‌موند. قبلاًترها که فيلم «اي تي» رُ ديده بوديم، با بچه‌ها بهش لقب «آدم فضايي» داديم، البته اون روزها زود گذشت و همه بزرگ شديم، اما اون هميشه کنار پنجره بود. وقتي بزرگ شدم فهميدم تنهايي‌هاش اون‌جاست، فهميدم خيلي بيشتر عاشق ماهه، اما هيچ وقت نفهميدم در تمام اون سال‌ها به چي فکر مي‌کرد وقتي با تمام وجود به آسمون خيره ميشد.



زنداني

گفت: «خيلي ساده‌ست. تو چند سال زنداني ما هستي، مجبوري اينجا باشي، مجبوري هر روز بياي دانشگاه -هر چند چرت باشه- و مجبوري اين جوري زندگي کني. خُب؟»
مي‌خواست مطمئن بشه گوش مي‌کنه، ادامه داد: «و الآن شايد هيچ چيز نداري. حالا بريم چهار سال ديگه، ده سال ديگه.. اون موقع باز زنداني هستي، البته يه جاي ديگه! مجبوري باز يه جور احمقانه زندگي کني و اين دنياي ديوونه رُ تحمل کني. اون وقت باز مي‌تونه مثل الآن باشه و هيچ چيز نداشته باشي... ولي اگه الآن به جز حضور غياب و امتحان سعي کني چيزي واسه خودت دست و پا کني، مهارتي، دانشي، سوادي که بتونه به جايي برسونه، بعد امکان داره به جايي برسي، خُب؟...» از نگاه‌ش پيدا بود اصلاً تو اين دنيا نيست، اصلاً نمي‌شنوه..



قهوه

اولين بحث جدي‌شون سر نوع برخوردشون با قهوه شروع شد. دختر گفت ترجيح ميده آب پرتقال بخوره اما پسر گفت قهوه. بعد توضيح داد هميشه اينجوري بوده، از وقتي يادشه هميشه قهوه خورده، به تلخي‌ش آشناست و حتا دوست‌ش داره. گفت بعضي وقت‌ها از خودش بدش مياد که قهوه رُ به دليل نوع نگاه جامعه بهش سفارش ميدن، اما اون هميشه به خواست خودش سفارش داده بوده، نه واسه نشون دادن چيزي به بقيه. قهوه برزيلي و فرانسوي دوستان نزديک‌ش بودن، و انواع ديگه فقط واسه تنها نبودن.

يک هفته بعد، به بهانه‌ي نمايشگاه کتاب تصميم گرفتن خارج از دانشگاه، جايي همديگه رُ ببينن. اگرچه هر دو عاشق کتاب بودن، اما هيچ کدوم قصد خريد نداشتن. يه کم گشتن و به پيشنهاد پسر رفتن به کافي‌شاپي که صندلي‌هاش چرمي، شيشه‌هاش تيره و فضاش خوش‌نور بود. پسر گفت براي اولين بار مي‌خوام آب پرتقال سفارش بدم. اون روز هر دو آب پرتقال خوردن، خنديدن و در مورد همه چيز کمي حرف زدن.

دو ماه گذشت و تو اين مدت هر از گاهي همديگه رُ ديده بودن. چهار ماه گذشت و کاملاً به هم عادت کرده بودن. دو ماه ديگه هم گذشت. پسر کلافه نبود اما دوست نداشت اين اتفاق بيوفته، هر چند غير از اين هم توقع نداشت. دختر انقدر بلد بود احساس خودش رُ مخفي کنه که حتا من هم نفهمم واقعاً چي تو ذهن‌ش مي‌گذره. به پيشنهاد پسر واسه خداحافظي رفتن کافي شاپ يکي از هتل‌ها. پسر قهوه برزيلي سفارش داد و دختر آب پرتقال. خيلي حرف نزدن، بعد همديگه رُ تا جايي همراهي کردن، بغل، بوس، تشکر... پسر برگشت تا آخرين نگاه‌ش رُ جاودان کنه. پيش خودش فکر کرد «اون هميشه آب پرتقال مي‌خورد، و اين همه چيز رُ خراب کرد.»