پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

تهديدِ کلبي - دانلد بارتلمي

بيوگرافي:
دانلد (در ايران: دونالد) بارتلمي Donald Barthelme، روزنامه‌نگار، نويسنده و ويراستار در آوريل سال 1931 در فيلادلفيا (پنسيلوانيا) به دنيا اومد. در دانشگاه روزنامه‌نگاري، و سپس فلسفه خوند اما مدرکي نگرفت. بعدها پس از انتشار داستان‌ها و مقالات‌ش در روزنامه‌هاي مختلف، به عنوان استاد پروازي در دانشگاه‌ها و کالج‌هايي تدريس کرد. چهار بار ازدواج کرد و در جولاي 1989 در هاستون (تگزاس) در اثر سرطان درگذشت.

داستان‌هاي کوتاهِ بارتلمي به طرز خاصي کوتاه هستند، چيزي که به «داستان‌هاي کوتاهِ کوتاه» (+) معروفه، نوشته‌هاش کاملاً «پست‌مدرنِ قرن بيستمي» و در اون‌ها معمولاً تمرکزش بر رويداد (و نه شخصيت‌ها) ست. بارتلمي در داستان‌هاش تا جاي ممکن از پيرنگِ مرسوم دور ميشه و به گفتن تکه‌تکه‌ي جزئياتِ به ظاهر بي‌ربط مي‌پردازه به طوري که جورج ويکز (منتقد) اون رُ رهبر سورئاليسم ادبيات امروز امريکا مي‌دونه، ادامه دهنده‌ي راه دادا Dada و سورئاليست‌هاي نيم قرن قبل‌تر از خودش.



بعضي از ما، کُلبي، دوستمون رُ تهديد کرده بوديم.
دانلد بارتلمي
مهدي اچ اي


براي مدت‌هاي طولاني، بعضي از ما، دوستمون کُلبي Colby رُ به خاطر طرز رفتارش تهديد کرده بوديم. و الآن که خيلي زياده‌روي کرده، تصميم گرفتيم دارش بزنيم. کُلبي بحث مي‌کرد که فقط چون زياده‌روي کرده (قبول داشت که زياده‌روي کرده!) نبايد دارش زد. زياده‌روي کردن، به گفته‌ي اون، چيزي بود که هر کسي يه زماني انجام مي‌داد. ما خيلي به جر و بحث‌هاش توجهي نکرديم. ازش پرسيديم چه نوع آهنگي دوست داره موقع به دار آويختن‌ش اجرا بشه؟ گفت در موردش فکر مي‌کنه ولي يه کم طول مي‌کشه تا تصميم بگيره. من توضيح دادم که ما بايد هر چه زودتر بفهميم، چون هاورد Howard که رهبر ارکستره، بايد آدم‌هاش رُ پيدا کنه و تمرين کنن، و تا ندونه چه آهنگي قراره اجرا بشه نمي‌تونه شروع کنه. کُلبي گفت هميشه عاشق سمفوني چهارم آيوز Ives بوده. هاورد گفت که اين يه «تاکتيک تأخيري» هست و هر کسي مي‌دونه که اجراي آيوز غيرممکنه، هفته‌ها تمرين لازم داره و سايز ارکستر و گروه کُر خيلي بيش‌تر از بودجه‌مون براي آهنگه. به کُلبي گفت «منطقي باش.» و کُلبي گفت سعي مي‌کنه به يه چيز ساده‌تر فکر کنه.

هيو Hugh نگران جمله‌بندي دعوت‌نامه‌ها بود. اگه يکي‌شون به دستِ قدرت استبدادي مي‌افتاد چي؟ دار زدنِ کُلبي بدونِ شک خلافِ قانون بود، و اگه يکي از مقامات زودتر مي‌فهميد که نقشه چيه، احتمال‌ش زياد بود که بيان و همه چيز رُ به هم بريزن. من گفتم با اينکه دار زدنِ کُلبي کاملاً برخلافِ قانونه، اما اين حق طبيعيه ماست، چرا که اون دوستمونه، به مفهوم‌هاي مختلف به ما تعلق داره، و البته زياده‌روي کرده. توافق کرديم که دعوت‌نامه جوري نوشته بشه که شخص دعوت شده مطمئن نباشه واسه‌ي چي دعوت شده و خودِ ماجرا رُ بگيم: «اتفاقي که شامل آقاي کُلبي ويليامز ميشه.» براي کارت‌ها، دست‌خطِ زيبا و کاغذِ کِرِم رنگي رُ انتخاب کرديم. ماگنوس Magnus گفت که دنبالِ کارهاي پرينت ميره و مي‌خواست نوشيدني هم سِرو بشه. کُلبي گفت به نظرش نوشيدني خوبه اما نگرانِ هزينه‌شه. با مهربوني بهش گفتيم که هزينه‌ش اهميتي نداره، به هر حال ما همه دوستاي خوب‌ش هستيم و اگه گروهي از دوستانِ خوب‌ش نتونن دور هم جمع شن و با کمي سر و صدا کاري رُ انجام بدن، پس، اين ديگه چه دنياييه؟ کُلبي پرسيد که آيا خودش هم، قبل‌ش مي‌تونه بنوشه؟ ما گفتيم «حتماً.»

موضوع بعدي چوبه‌ي دار بود. هيچ کدوم از ما خيلي از طراحي چوبه‌ي دار چيزي نمي‌دونست، البته، توماس Tomas که معمار بود، گفت تو کتاب‌هاي قديمي نگاهي مي‌ندازه و طرح‌ش رُ مي‌کشه. تنها نکته‌ي مهمي که الآن به ذهن‌ش مي‌رسيد اين بود که دريچه‌ي پايين بي‌عيب کار کنه. با حساب کردنِ وسايلِ لازم براي کار، قاطعانه گفت که بيشتر از چهارصد دلار نميشه. هاورد گفت «خوبه!» از توماس پرسيد که دنبال چيه؟ چوب درختِ بلسان بنفش؟ توماس گفت که نه، يه کاج خوب! ويکتور Victor پرسيد که رنگ نشده‌ش يه جورايي غيرحرفه‌اي نيست؟ و توماس جواب داد که به نظرش چوب درخت گردو اگه باشه راحت رنگ مي‌گيره.

من گفتم که علارغم اين که همه چيزِ همه چيز بايد عالي باشه، و به نظرم چهارصد دلار براي چوبه‌ي دار خوبه، ولي نمودار خرج‌مون داره خيلي شيب برمي‌داره؛ نوشيدني‌ها، دعوت‌نامه‌ها، ارکستر و چيزاي ديگه. چرا از يه درخت ساده استفاده نکنيم؟ يه درخت بلوط شکيل، يا يه همچين چيزي؟ و اشاره کردم که چون دار زدن تو ماهِ ژوئن (=خرداد) انجام ميشه، درخت‌ها پر از برگ‌ن و استفاده از درخت نه تنها حس «طبيعي» بودن رُ به وجود مي‌آره، بلکه پيروي از رسوم صريح غربي‌ها هم هست. توماس که طرح کلي چوبه رُ پشت يه پاکت نامه کشيده بود يادآور شد که دار زدن در هواي آزاد هميشه امکان باروني بودنِ هوا رُ هم داره. ويکتور گفت که ايده‌ي هواي آزاد رُ دوست داره، خصوصاً اگه بشه در ساحل يه رود باشه، ولي متذکر شد که بايد دور از شهر باشيم، و به فکر نقل و انتقالِ مهمون‌ها، نوازنده‌ها و بقيه هم باشيم.

اينجا بود که همه به هَري Harry نگاه کرديم که تو کارِ اجاره‌ی ماشين و کاميون بود. هَري گفت فکر مي‌کنه که بتونه به تعداد کافي ماشين ليموزين جور کنه اما راننده‌ها پول مي‌خوان. گفت که راننده‌ها چون دوستانِ کُلبي نيستن، نمي‌شه انتظار داشت که کارشون رُ، مثل مسئولين بار و نوازنده‌ها، بهش ببخشن. گفت که نزديک ده تا ليموزين خودش داره، که بيشتر واسه مراسم تشييع جنازه ست، و مي‌تونه يه دو جين هم از دوستانِ همکارش جور کنه. همين‌طور اضافه کرد که اگه بيرون، تو هواي آزاد بخوايم برگزار کنيم بهتره درصددِ يه چادر يا سايه‌بان براي آدم‌هاي اصلي و ارکستر باشيم، چرا که دار زدن زير بارون يه جورايي افسرده‌کننده ست. و در موردِ چوبه‌ي دار و درخت، گفت ارجحيتِ خاصي مدِ نظرش نيست و فکر مي‌کنه حق انتخاب بايد با خودِ کُلبي باشه که دار زدنِ اونه! کُلبي گفت هر کسي يه زمان‌هايي زياده‌روي مي‌کنه و لازم نيست مثلِ دراکو (قانون‌گذار سخت‌گير آتن) باشيم. هاورد به وضوح گفت که در اون مورد بحث شده، و کدوم يکي رُ مي‌خواد؛ چوبه‌ي دار يا درخت؟ کلبي پرسيد مي‌تونه جوخه‌ي اعدام داشته باشه؟ هاورد گفت نه، نمي‌تونه. چرا که خوجه‌ي اعدام براي کُلبي مثل يه سفر خودنمايي کردنه؛ با چشمان بسته و آخرين پک سيگار، و کلبي به اندازه‌ي کافي تو آب داغ بوده و لازم نيست با حرکات نمايشي غيرضروري خودي نشون بده. کلبي گفت که متأسفه، چُنين منظوري نداشته، و درخت رُ انتخاب مي‌کنه. توماس با انزجار چوبه‌اي رُ که طراحي کرده بود مچاله کرد.

بعد، موضوع مأمور اعدام مطرح شد. پال Paul گفت: واقعاً به يه مأمور احتياج داريم؟ چون اگه از درخت استفاده کنيم طناب مي‌تونه به اندازه‌اي که مي‌خوايم تنظيم بشه و کلبي خودش از رو يه چيزي، صندلي، چارپايه، يا چنين چيزي بپره. به علاوه، پال گفت که شک داره، اين روزا که حکم اعدام با قاطعيت براي مدتي کنار گذاشته شده، هيچ مأمور اعدام مستقلي در اطراف شهر پيدا بشه، و مجبوريم يه پروازي رُ از انگليس يا اسپانيا يا از کشورهاي امريکاي جنوبي بياريم، و حتا اگه اين کار رُ هم بکنيم، چه جوري از قبل بدونيم که طرف حرفه‌ايه؟ يه مأمور اعدام واقعيه، و يه آماتور گرسنه‌ي پول نيست که کار رُ سمبَل کنه و آبروي ما رُ جلوي همه ببره؟ همه موافقت کرديم که کُلبي بايد از رو چيزي بپره و اون چيز، صندلي نباشه، چون -به عقيده‌ي ما- روش قديمي‌ايه که يه صندلي آشپزخانه‌ي قديمي بخواد زير درخت خوشگل ما باشه. توماس که ديدِ جديدي داشت و از نوآوري نمي‌ترسيد، پيشنهاد داد که کلبي رو يه توپ بزرگِ لاستيکي به قطر ده فوت (=سه متر) وايسه، تا اين بتونه «سقوطِ» لازم رُ به وجود بياره، و اگه کلبي بعد از پريدن يه دفعه تغيير عقيده بده، توپ ديگه دور شده باشه. و يادآور شد که با استفاده نکردن از يه مأمور مشخص، بار مسئوليتِ زيادي رُ بر دوش کلبي مي‌ذاريم و اگرچه مطمئنه که کلبي به طرز باورنکردني‌اي از پس‌ش بر مي‌اد و دوستان‌ش رُ در دقيقه‌ي آخر بي‌آبرو نمي‌کنه، با اين حال آدما در چنين موقعيت‌هايي کمتر ثابت قدم‌ن، و يه توپ ده فوتي لاستيکي، که به ارزوني به دست مي‌اد، نتيجه‌ي عالي‌اي رُ بر سيم دار تضمين مي‌کنه.

با شنيدن کلمه‌ي «سيم»، هانک Hank که تا الآن ساکت بود يه دفعه به حرف اومد و گفت به نظرش جالب ميشه اگه به جاي طناب از سيم استفاده کنيم - که به نظرش موثرتره و در نهايت به نفع کُلبيه. کُلبي يه کم رنگ‌ش پريده بود. البته من سرزنش‌ش نمي‌کنم، چرا که فکر کردن به دار زدن با سيم به جاي طناب، يه چيز شديداً نفرت‌انگيزه - يه جورايي خيلي وحشتناکه وقتي بهش فکر کني. فکر کردم اين خيلي زشته که هانک اونجا بشينه و در مورد طناب بحث کنه، اون‌ هم زماني که ما مشکل چيزي که کُلبي، تميز و مرتب، از روش بپره رُ با ايده‌ي توماس و توپ لاستيکي حل کرديم. واسه همين فوراً گفتم حرف‌ش رُ هم نزنين، چرا که درخت رُ زخمي مي‌کنه و وقتي همه‌ي وزنِ کلبي بيوفته رو شاخه‌اي که بهش بسته شده، اونو مي‌بُره و اين روزا که زياد به طبيعت توجه مي‌شه، ما نمي‌خوايم اين‌جوري بشه، مگه نه؟ کلبي نگاه تشکرآميزي به من کرد و جلسه تموم شد.

روز واقعه همه چيز به خوبي پيش رفت، (قطعه‌ي موسيقي که در آخر کلبي انتخاب کرد يه کار استاندارد بود؛ الگار Elgar، و هاورد و دوستاش خيلي خوب اجراش کردن). بارون نيومد، کلي تماشاچي اومده بود، و نه اسکات (ويسکي اسکاتلندي) کم اومد نه هيچ چيز ديگه. توپ ده فوتي لاستيکي، سبز تيره رنگ شده بود که در منظره‌ي روستايي محو مي‌شد. دو تا چيز که خيلي خوب از کل ماجرا تو ذهنمه، نگاه تشکرآميز کُلبي به من بود وقتي اون حرف‌ها رُ در مورد طناب زدم، و اين واقعيت که ديگه هيچ کس زياده‌روي نکرد.