چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳

خيلي ساده

بعد از مدت ها برگشته.. تلفن ميزنه.. ميگه يه چند روزي اومده تا بعضي ها رُ ، از جمله منو ببينه.. در بهترين حالت حرفش رُ يه تعارف شيرازي در نظر مي گيرم.. يه سري حرف هاي معمولي و کليشه اي.. بحث اصلي شروع ميشه.. بهش ميگم ديگه هرگز نمي خوام ببينمش.. ... هنوز تلفن بي سيم تو دستمه و دارم به حرفي که زدم فکر مي کنم.. دوباره زنگ ميزنه.. برنمي دارم...
پايان شروع. / من هنوز ماسه تو کفش هام دارم.

ordinary life


Very Simple
She came back after a while.. She phones me.. She says is here just for some days, to visit a number of friends, and me.. In best poit of view, I think it's only a salutation.. some ordinary words.. She tries to start her main conversation.. I say that I never, ever want to see her again.. ... Still I hold earphone in my hand, and I'm thinking about what I said.. She phones again.. I won't answer..
The END Start. / I've still got sand in my shoes.