جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۳

متولدِ ماهِ مهر

من برگشتم !
با دو تا چمدون پر از کتاب و يکي پر از سي.دي.
خيلي هم خوش گذشت :)
جواب ايميل ها رُ به ترتيب ميدم، آفلاين ها رُ هم که دادم !
پ.ن. فقط مي دونم که اگه اين ترمرُ مرخصي هم بگيرم باز وقت کم ميارم با اين همه کاري که دارم !! و کتاب ها.. و کامپيوتر.. !
پ.پ.ن. تقريباً يک ماه پيش رفتم يه کتابخونه ي شش طبقه ي بزرگ جديد خريدم... مي دونين چيه؟ واسه کتاب جديدام بازم جا ندارم !! :">

چه قدر زود به همه چيز عادت مي کنيم، حتا به خودمون !
فردا چهارم مهره، يه جورايي اولين روز واسه محصلا.. پارسال فکر کنم هفته ي اول مهر بود که براي اولين بار پا م رُ گذاشتم تو دانشکده مون. يه جورايي حس غريب بودن !
و امسال، فردا، درحالي مي رم که انگار صد ساله اون جا بودم. به همه ي گوشه و کنارهاش آشنايي دارم و همه ي قوانين رُ مي شناسم.

در سينه‌ات اقيانوسي آراميده
رو به سرزميني
که من در آن ايستاده‌ام.
در سينه‌ات اقيانوسي آراميده
که مرا به اعماق ش مي کشاند..
دور کمرت پلي ست؛
جايي براي لنگر انداختنِ کشتي هاي من،
کشتي هايي که باز مي گردند
از سفرهاي دور و دراز..
// اينگبرگ باخمن

يه چيزي! اصل اين شعر بالايي مالِ صفحه ي «مهر ماه» تقويم اردشير رستمي هست، اما نمي دونم چرا انقدر اشتباه ترجمه ش کرده بود. حتا اسم شاعر رُ هم اينگبورگ نوشته ؟!؟!؟ در حالي که اولاً اسم شاعر تابلو هست (که بايد اينگبرگ باشه) و ثانياً اين واژه از دو قسمتِ اينگ و برگ (به کسر ب) درست شده!

چند روز پيش، تو اتاق پسرخاله م يه آتاري دستي ديدم، خاطراتِ خيلي خيلي وقت پيش! چيزي که بچه بودم باهاش بازي مي کردم: بازي Star Trek يا همون پيشگامانِ فضا خودمون. حس خيلي جالبي بود؛ يادگار بچگي ! فقط مي دونستم دوست دارم باهاش دوباره بازي کنم !! الآن هم اينجاست! با خودم آوردم ش !! امروز صبح اولين کاري که کردم اين بود که باتري هاي واکمن رُ گذاشتم توش، يه کم طول کشيد تا ياد بگيرم؛ رکوردم تا الآن نهصد امتياز بوده !!!

اعتياد؟!
شديداً وابستگي خودمو به نت حس کردم. از صبح تلفن مون قطع بود (خوشبختانه تو خونه مون تلفن عمومي هم هست، اما با اون که نميشه کانکت شد!!) هر کاري بلد بودم انجام دادم تلويزيون، سي.دي. کتاب..، حتا دو تا ايميل نوشتم و نگه داشتم. پست امروز رُ نوشتم...... ديگه داشتم ديوونه مي شدم!
همين الآن وصل شد ! :)

Love & Marriage . . .
One day, Plato asked his teacher, "What is love? How can I find it?" His
teacher answered, "There is a vast wheat field in front. Walk forward
without turning back, and pick only one stalk. If you find the most
magnificent stalk, then you have found love." Plato walked forward,
and before long, he returned with empty hands, having picked nothing. His
teacher asked, "Why did you not pick any stalk?" Plato answered, "Because I
could only pick once, and yet I could not turn back. I did find the most
magnificent stalk, but did not know if there were any better ones ahead, so
I did not pick it. As I walked further, the stalks that I saw were not as
good as the earlier one, so I did not pick any in the end. His teacher then
said, "And that is love."

On another day, Plato asked his teacher, "What is marriage? How can I Find
it?" His teacher answered, "There is a thriving forest in front. Walk
forward without turning back, and chop down only one tree. If you find the
tallest tree, then you have found marriage". Plato walked forward, and
before long, he returned with a tree. The tree was not thriving, and it was
not tall either. It was only an ordinary tree. His teacher asked, "Why did
you chop down such an ordinary tree?" Plato answered, "Because of my
previous experience. I had walked through the field, but returned with empty
hands. This time, I saw this tree, and I felt that it was not bad, so I
chopped it down and brought it back. I did not want to miss the
opportunity." His teacher then said, "And that is marriage. You see son Love
is the most beautiful thing to happen to a person, its an opportunity but
you don't realize its worth when you have it but only when its gone like the
field of stalks. Marriage is like the tree you chopped, it's a compromise . . .