چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴

تنها زندگي کردن

دستم رُ بگير
دختر کوچيک و پدرش از رو پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.» دختر کوچيک گفت: «نه بابا، تو دستِ منو بگير..» «فرق ش چيه؟» پدر که گيج شده بود پرسيد.
«تفاوت خيلي زيادي داره» دختر کوچيک جواب داد: «اگه من دستت رُ بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت رُ ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»
در هر رابطه ي دوستي اي، ماهيت اعتماد به قيد و بندهاش نيست، به عهد و پيمان هاش هست. پس دست کسي رُ که دوست داري رُ بگير، به جاي اين که توقع داشته باشي اون دست تو رُ بگيره..

Hold my hand . . .
A little girl and her father were crossing a bridge. The father was
kind of scared so he asked his little daughter, "Sweetheart, please
hold my hand so that you don't fall into the river." The little girl
said, "No, Dad. You hold my hand." "What's the difference?" Asked the
puzzled father..
"There's a big difference," replied the little girl. "If I hold your
hand and something happens to me, chances are that I may let your hand
go. But if you hold my hand, I know for sure that no matter what
happens, you will never let my hand go." In any relationship, the
essence of trust is not in its bind, but in its bond. So hold the hand
of the person whom you love rather than expecting them to hold yours . . //



ده قانون انسان بودن !
قانون يكم: به شما جسمي داده مي شود. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد، بايد بدانيد كه در طول زندگي در دنياي خاكي با شماست.
قانون دوم: با دوستان مواجه مي شويد. در مدرسه اي غير رسمي و تمام وقت نام نويسي كرده ايد كه «زندگي» نام دارد. در اين مدرسه هر روز فرصت يادگيري دروس را داريد. چه اين درسها را دوست داشته باشيد چه از آن بدتان بيايد، بايد به عنوان بخشي از برنامه آموزشي برايشان طرح ريزي كنيد.
قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآيند آزمايش است، يك سلسله دادرسي، خطا و پيروزي هاي گهگاهي، آزمايشهاي ناكام نيز به همان اندازه آزمايشهاي موفق بخشي از فرآيند رشد هستند.
قانون چهارم: درس آنقدر تكرار ميشود تا آموخته شود. درسها در اشكال مختلف آنقدر تكرار مي شوند تا آنها را بياموزيد. وقتي آموختيد ميتوانيد درس بعدي را شروع كنيد.
قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. هيچ بخشي از زندگي نيست كه درسي نباشد. اگر زنده هستيد درسهايتان را نيز بايد بياموزيد.
قانون ششم: جايي بهتر از اينجا و اكنون نيست. وقتي «آنجاي» شما يك «اينجا» مي شود به «آنجا»يي مي رسيد كه به نظر از «اينجا»ي فعلي تان بهتر است.
قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستند. نمي توانيد از چيزي در ديگران خوشتان بيايد يا بدتان بيايد، مگر آنكه منعكس كننده چيزي باشد كه درباره خودتان مي پسنديد يا از آن بدتان مي آيد.
قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگي كردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد، اينكه با آنها چه مي كنيد بستگي به خودتان دارد.
قانون نهم: جوابهايتان در وجود خودتان است. تنها كاري كه بايد بكنيد اين است كه نگاه كنيد، گوش بدهيد و اعتماد كنيد.
قانون دهم: تمام اينها را در بدو تولد فراموش مي كنيد. اگر مشكلات دانستني هاي درون را از ميان برداريد، همه اينها را به خاطر خواهيد آورد.


حوصله ي ترجمه ي دقيق ندارم، بيشتر مفهوم ش مد نظرمه. در هر حال متن زير نوشته ي خانوم May Sarton ؛ 1912-1995 هست، نويسنده ي مشهوري که جوائز بسياري براي داستان ها، شعرها و مقالات ش گرفته..
پ.ن. اين متن unseen امتحان ما بود مثلاً !

نتيج مثبت گذران زندگي در تنهايي
روز ديگه يکي از آشناها که مرد اجتماعي و شادي بود بهم گفت که يه روز، خيلي اتفاقي، بين دو تا قرار ملاقات، براي يکي دو ساعت تو نيويورک تنها بوده. به فروشگاه زنجيره اي ويتني ميره و خودش رُ با تماشاي چيزا سرگرم مي کنه. و اين براي اون يه شوک (تکان) بزرگ بود -به بزرگي مثلاً عاشق شدن- که کشف کرد مي تونه تنهايي به خودش خوش بگذرونه!

از خودم پرسيدم، اون از چي ترسيده بود؟ اين که يه دفعه، در تنهايي بفهمه که حوصله ش سر رفته يا -خيلي ساده- هيچ کسي نيست که بخواد ملاقاتش کنه؟ اما وقتي وارد اين جريان شده، دلش رُ به دريا زده.. اون الآن در شرايطي هست که بخواد بيشتر به خودش، به درونش توجه کنه. چيزي که خيلي وسيع، کشف نشده و حتا ترسناکتر از فضاي خارجي براي يه فضانورده. از اين به بعد هر درک اون با يه تازگي همراهه و خيلي بيشتر واقعي هست. چرا که کسي که بتونه دنيا رُ براي خودش ببينه، براي دقايقي يا بيشتر به يک نابغه تبديل ميشه. با حضور يک انسان ديگه، حس بينايي به ناچار دو برابر ميشه. به طرز حيرت آوري به اين مشغول هستيم که همراه من در اين مورد چي فکر مي کنه، يا من چه جوري فکر مي کنم؟ اينجوري اثر واقعي گم ميشه يا پخش ميشه.

«موسيقي که با تو شنيدم بيشتر از يه موسيقي بود.» دقيقاً. درنتيجه براي شنيدن خود موسيقي فقط بايد تنهايي به موزيک گوش داد. تنهايي نمکِ شخصيت آدم حساب ميشه؛ طمع واقعي و صحيح هر اتفاق رُ نمايان ميکنه.
«کسي که تنها هست، هيچ وقت احساس تنهايي نمي کنه»؛ روح ماجراجو، راه رفتن در يک باغ آروم، در يک خونه ي خوب، دست شخص تنها رُ بند مي کنه!

در واقع احساس تنهايي وقتي به وجود مياد که با ديگرون هستيم. وقتي با ديگرون هستيم، حتا بعضي وقت ها با عشقمون؛ از سليقه، حالت و مزاج متفاوت مون رنج مي بريم. مراودات انساني گاهي وقتا از ما مي خواد که دريافت آگاهي مون رُ کم کنيم (وضعيت مون رُ ملايم تر کنيم) يا صرفنظر کنيم از هر واقعيت شخصي يا ترس از آسيب ديدن. يا از اين که شخص نامناسبي باشيم که عريان تلقي ميشه در موقعيت هاي اجتماعي. (اما) وقتي تنها هستيم، استطاعتش رُ داريم تا تمام اون چيزي باشيم که هستيم (کامل باشيم) و اون چيزي رُ حس کنيم که واقعا حس مي کنيم. اين يه نعمت خيلي بزرگه!

براي من جالب ترين چيز درمورد من و زندگي کردن به تنهايي، اين بوده که در بيست سال اخير، به صورت فزاينده اي موهبت بخش (rewarding) بوده. وقتي من مي تونم بيدار شم و طلوع خورشيد رُ از روي اقيانوس ببينم، همون طور که هر روز اين کار رُ انجام ميدم، و بدونم که يک روز کامل رُ پيش رو دارم، بدون مزاحمت و پيوسته، که در اون چند صفحه اي رُ بنويسم، با سگم برم قدم بزنم، در بعدازظهر بخوابم و فکر کنم (چرا آدما در حالت افقي بهتر فکر مي کنن؟)، بخونم و به موسيقي گوش بدم، من غرق خوشحالي ميشم.

فقط زماني احساس تنهايي مي کنم که ديگه خيلي خسته هستم، وقتي خيلي زياد -بدون هيچ استراحت و توقفي- کار کردم. وقتي که احساس پوچي مي کنم و احتياج دارم به طور کامل پر بشم. و بعضي موقع ها، وقتي که از يک مسافرت که براي خطابه (سخنراني) اي بوده، برميگردم خونه، وقتي که آدماي زيادي رُ ديدم و با آدم هاي زيادي صحبت کردم و تا خرخره پر از تجربياتي هستم که نياز دارن ثبت بشن، احساس تنهايي مي کنم.

در اون زمان، براي مدتي، تا زماني که خونه احساس خالي و بزرگي داره، شگفت زده ميشم از اين که «خود» من کجا قايم شده. بايد دوباره پس گرفته بشه، شايد با آبياري گلها، و نگاه کردن به هر کدومشون، انگار که هر کدوم شخصي هستن، با غذا دادن به دو تا گربه م، با آشپزي.

زمان ميبره، همون طور که ديدم در انتهاي دشت، چشمه اي هست که فوران مي کنه. اما زماني ميرسه که اين نوع دنيا فرو مي ريزه و اون «خود» از اعماق ناخودآگاه دوباره پديدار ميشه. بازگردوندن تمام چيزايي که جديداً تجربه کردم براي کاوش و درک آهسته ش. وقتي که من مي تونم دوباره با قدرت پنهانم بياميزم، و درنتيجه رشد کنم و درنتيجه تازه بشم. تا زماني که مرگ ما رُ جدا (تکه تکه) کنه.
// مي سارتن

The Rewards of Living a Solitary Life
The other day an acquaintance of mine, a gregarious and charming man, told me he had found himself unexpectedly alone in New York for an hour or two between appointments. He went to the Whitney and spent the "empty" time looking at things in solitary bliss. For him it proved to be a shock nearly as great as falling in love to discover that he could enjoy himself so much alone.

What had he been afraid of, I asked myself? That, suddenly alone, he would discover that he bored himself, or that there was, quite simply, no self there to meet? But having taken the plunge, he is now on the brink of adventure; he is about to be launched into his own inner space, space as immense, unexplored, and sometimes frightening as outer space to the astronaut. His every perception will come to him with a new freshness and, for a time, seem startlingly original. For anyone who can see things for himself with a naked eye becomes, for a moment or two, something of a genius. With another human being present vision becomes double vision, inevitably. We are busy wondering, what does my companion see or think of this, and what do I think of it? The original impact gets lost, or diffused.

"Music I heard with you was more than music." Exactly. And therefore music itself can only be heard alone. Solitude is the salt of personhood. It brings out the authentic flavor of every experience.

"Alone one is never lonely: the spirit adventures, walking / In a quiet garden, in a cool house, abiding single there."

Loneliness is most acutely felt with other people, for with others, even with a lover sometimes, we suffer from our differences of taste, temperament, mood. Human intercourse often demands that we soften the edge of perception, or withdraw at the very instant of personal truth for fear of hurting, or of being inappropriately present, which is to say naked, in a social situation. Alone we can afford to be wholly whatever we are, and to feel whatever we feel absolutely. That is a great luxury!

For me the most interesting thing about a solitary life, and mine has been that for the last twenty years, is that it becomes increasingly rewarding. When I can wake up and watch the sun rise over the ocean, as I do most days, and know that I have an entire day ahead, uninterrupted, in which to write a few pages, take a walk with my dog, lie down in the afternoon for a long think (why does one think better in a horizontal position?), read and listen to music, I am flooded with happiness.

I am lonely only when I am overtired, when I have worked too long without a break, when for the time being I feel empty and need filling up. And I am lonely sometimes when I come back home after a lecture trip, when I have seen a lot of people and talked a lot, and am full to the brim with experience that needs to be sorted out.

Then for a little while the house feels huge and empty, and I wonder where my self is hiding. It has to be recaptured slowly by watering the plants, perhaps, and looking again at each one as though it were a person, by feeding the two cats, by cooking a meal.

It takes a while, as I watch the surf blowing up in fountains at the end of the field, but the moment comes when the world falls away, and the self emerges again from the deep unconscious, bringing back all I have recently experienced to be explored and slowly understood, when I can converse again with my hidden powers, and so grow, and so be renewed, till death do us part.
// May Sarton