پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۳

نوزادي که اومد بمونه

مرغزار سبز بود، آسمان آبي
ما دو مي نشستيم، بر چمنزار روشن.
بلبلکان اند، هان! که دوباره مي نوازند
کاکلي ها، مگر مي خوانند، از هواي تفته؟
نغمه ها را مي شنوم، دور، بي تو
بهار دوباره آمده است، اما نه براي من..
// يوزف فرايهر فون آيشندورف.


متن زير، داستان The baby who came to stay اثر Danny Seifer و ترجمه آزاد مهدي اچ اي هست. حق کپي رايت محفوظ!

وقتي ما دو تا پسرمون، آندره -نه ساله- و مارک -شش ساله- رُ با برادر نوزادشون آشنا کرديم، اونا بلافاصله افسون ش شدن. از اونجايي که ما والدين امروزي بوديم، در مورد حسادت خواهر و برادرها خيلي خونده بوديم، واسه همين به نظرمون اين واکنش بچه ها غيرطبيعي اومد. نبايد از برادر يا خواهر بزرگتر توقع داشت يه نوزاد جديد رُ با آغوش باز بپذيرن. در هر حال، اون گريه مي کنه و توجه و وقت والدين ش رُ به زور براي خودش مي خواد، و اينو خودش و وسايل ش ثابت مي کنه. طبيعتاً فرزندان بزرگتر احساس عدم اطمينان مي کنن، خيلي تند از بچه مي رنجن. اما در مورد ما بعد از هفته ها رفتار غيرمزاحمت آميز، همچنان مارک براي بچه صدا در مي آورد و رفتار محبت آميزي داشت.
به خانم م با دلواپسي گفتم: «شايد مارک يه احساس پايه اي غيرقابل تزلزل از امنيت داره». «اوه نه» گفت: «اين فقط يه نقاب دورغين هست. اون به يه تضمين احتياج داره»

ماکسين هم مثل من کتاب آموزشي مربوط به نقاب هاي دروغين رُ خورده بود! بعضي از فرزندان از ترس از دست دادن عشق والدين شون، حسادت شون رُ به بچه ي جديد نشون نميدن. با مخفي کردن اندوه شون، شايد حتا وانمود کنن اين هيولاي جديد رُ دوست دارن. والدين بايد به اين جور موارد حساس باشن، چنين بچه اي به مقدار زيادي دلگرمي احتياج داره.

ماکسين رفت پيش مارک: «عزيزم، بابا و من مي خوايم که تو بدوني ما تو رُ مثل هميشه دوست داريم و هيچ چيز نمي تونه اينو عوض کنه.» مارک با بي صبري در حالي که خودش رُ از شر بوس هاي ماکسين رها مي کرد گفت «مي دونم مي دونم!» «مامان لطفاً ! مي خوام با جف بازي کنم»
ماکسين پيش من برگشت، با يه ظاهر جرحه دار در صورتش. «چي از اين مي فهمي؟» گفت: «تا به حال هيچ وقت منو پس نزده بود». «نگران نباش عزيزم» بهش تسلي دادم که «بچه فقط چند هفته ش هست. هنوز مارک کلي وقت داره تا رفتار ماحمت آميزش رُ گسترش بده»

چند روز بعد فرصتي داشتم تا به آندره يادآوري کنم که اگرچه اون فرزند بزرگ خانواده هست، هنوز يک بچه است. تابلو بود که رنجيد، شونه ش رُ از زير دست من آزاد کرد و گفت: «چه طور از من توقع دارين واسه جف يه برادر بزرگ باشم در حالي که فکر مي کنين من هم بچه هستم؟»

با گذشت زمان موقعيت بدتر شد. جف همچنان آزار نديد و حتا توجه برادرهاش رُ هم به خودش جلب کرد. اونا به ما هي گفتن که پوشک ش رُ عوض کنيم يا بهش غذا بديم، در حالي که خودش فقط گريه مي کرد.
اونا در مورد بزرگ شدن ش بحث مي کردن و ما رُ از جديدترين صدا يا رمزش مطلع مي کردن. و ناراحتي ش رُ خبر مي دادن و سرزنش مون مي کردن زماني که ما -حتا يک دقيقه- در توجه بهش کوتاهي مي کرديم.

يه روز مارک پيشنهاد داد که من و ماکسين براي مدتي ازشون دور بشيم: آندره و اون از بچه مراقبت مي کنن. اين ديگه نهايت اشکال بود. ما پسرها رُ خيلي وظيفه شناس کرده بوديم در پذيرش بچه. اين زماني بود واسه شون تا با واقعيت آشنا بشن. براشون توضيح خواهم داد که اين براي ما طبيعيه که جف رُ همون قدر دوست دشاته باشيم که اونا رُ و والدين به اندازه ي کافي عشق دارن تا اونو تقسيم کنن و باز هم طبيعيه براي بچه هاي بزرگتر که حسادت بکنن به بچه ي جديد، و ما اينو درک مي کنيم.

پسرا رُ صدا زدم: «بشين آندره، تو همين همين طور مارک. من و مامان بايد چيزي رُ بهتون بگيم.» آندره يه نگاه عاقل اندر سفيه کرد و مارک هم در جوابش سرش رُ تکون داد. بعد آندره گفت: «ببين بابا، ما مي دونيم ما رُ واسه چي ميخواي، پس بذار اول ما حرف بزنيم. شما و مامان نمي خواين ما انقدر با جف باشيم چون حسودين!»
«چي؟ چرا..» به ماکسين نگاه کردم تا ببينم اون هم نااميدانه تسليم شده. «مشکلي نيست» آندره ادامه داد: «توقع دارم شما فکر کنين ما ديگه دوستتون نداريم، اما داريم. مگه نه مارک؟». «شرط مي بندم» مارک گفت: «کي بهمون غذا ميده؟» بعد من و ماکسين غرق کلي بوس سخاوتمندانه شديم در حالي که آندره آخرين حرف رُ ميزد: «جف رُ اذيت نکنين. اون فقط پسرا رُ بيشتر از آدم بزرگا دوست داره»

// نکته ي جالب تو اين داستان طرز فکر قديمي والدينه و بچه ها که اصلاً جور ديگه اي فکر مي کنن و البته اين که نويسنده يه موضوع جديد جالب از خودش داره و اين نوشته يه داستان پاورقي تکراري نيست.