دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

به فکر زنده است آدمي

صداي مداوم قطار در گوش مسافران تکرار مي‌شود و منظره‌ي قطره‌هاي باران بر پنجره‌ي کوپه‌ها مي‌کوبد. زن و مردي ميان‌سال، رو‌به‌روي هم نشسته‌اند، و يک مردِ تنها - يک صندلي خالي‌ست. دو ساعت از مسير طي شده؛ بحث جاودانگي‌ست، و حکمتِ خدا. گرفتگي تونل، براي چند ثانيه سکوت برقرار مي‌سازد.

اکنون باران بند آمده است. هوا دلنشين و آسمان زيباست. هر سه به پنجره‌ي باز چشم دوخته‌اند و در دوردست به زندگي و گذشته‌ي خود فکر مي‌کنند. مرد تنهاست. زن، استاد دانشگاه، مشغول کنفرانس و در انتظار خانه و شوهر و فرزندشان، و مردِ جوان مشتاق ديدار دلداده‌ش در ايستگاه بعدي.

قطار به حرکت خود ادامه مي‌دهد.