چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۶

با چشمانِ بسته

پيرمردي بود مرتب، تميز. در چشمان‌ش حسرتِ خاصي نداشت و هر شب در آرامش کامل به خواب مي‌رفت. روزگار را به خواندن و گهگاه نوشتنِ کتاب‌هاي ديني مي‌گذراند. از راهِ حل اختلاف و اندرزِ مردم اندک درآمدي داشت. يک شب دلهره‌اي عجيب تمام وجودش را فراگرفت. شنبه بود. بي‌هيچ اختياري پاهاش را لرزان مي‌ديد و افکارش را مغشوش. در باد صدايي بود که او را به نام مي‌خواند. هيچ نمي‌دانست. صدا اصرار کرد. پنجره بسته بود. خوابيد.

خواب ديد خورشيدي‌ست بزرگ در ملکوت، معلق و استوار، در حال سوختن و صداش را به جايي راه نيست. انديشيد: من انسان‌م و اين تنها يک خواب. به خود نگريست، جز توده‌ي سفيدي از پر هيچ نيافت. پرنده‌اي بود، کوچک، بي‌ارزش، با بال‌هاي قهوه‌اي. از شاخه پريد و بر زمين افتاد. بال‌ش درد گرفت. خواست بيدار شود اما راهي نبود. به تمرينِ پرواز ايستاد و با نيروي باد اوج گرفت. با شنيدنِ صداي تير گريخت، نه، زخمي شده بود.

چشم گشود. رودي بود جاري. تمام وجودش بر گستره‌ي زمين کشيده مي‌شد و پيش مي‌رفت. سريع، گاهي آرام، به سمتِ مقصدي نا‌معلوم. برگِ سبزي بود، در جريان. سبزِ کم‌رنگ، جوان. بر رودي خروشان شناور. حرکتِ سردِ آب را بر بدنِ خود حس کرد، مي‌خواست برخيزد، همه جا آبي بود. صداي مرغ دريايي او را به خود آورد. مرغي بود، در کنار ديگر مرغان. آزاد، سبک، و دريا در پيش رو. انديشيد از روز ازل مرغي بوده، پرنده‌اي رها بر پهنه‌ي آسمان. جستي زد.

مُرده بود.