نگاه کنيد، ديري نپاييد که با چشم هامان کور شديم.
«روپرت بروک» (2)
هر کسي که مي توانست، پيش بيني مي کرد که در راهِ بازگشت، در آن تابستانِ معصوم سالِ 1923 رمانِ «موردِ انتخاب شده» نوشته ي «کاميلو ن. هورگو» (3) توسطِ خودِ نويسنده به من اعطا شود؛ آن هم با دست نوشته اش در صفحه ي آغازين کتاب (هرچند به رسم ادب مجبور شدم آن را قبل از پيشنهاد دادنِ کتاب، به طور متوالي به خريدارانِ کتاب، پاره کنم) ؛ حقايقي پيامبرگونه، نهفته در زير جلاي ظريفي از تخيل. عکس «هورگو» در قابي بيضي شکل، جلدِ کتاب را آراسته است. هر بار به آن نگاه مي کنم، انگار در حالِ سرفه کردن است؛ قرباني آن بيماري ريوي اي که در دوره اي اميدبخش جوانه مي زند. مرض سِل در کوتاه مدتي او را از شادي تصديق کردنِ نامه اي که در زمانِ يکي از انفجاراتِ گشاده دستي ام به او نوشتم، محروم کرد.
نوشته ي آغازين اين مقاله ي انديشمندانه، از رمان مذکور گرفته شده است. من از دکتر «مُنتِگرو» (4) -از فرهنگستان- درخواست کردم تا آن را به اسپانيايي ترجمه کند، اما نتيجه منفي بود. براي رساندنِ اين مهم به خواننده اي بدونِ آمادگي قبلي، اکنون بايد پيش نويسي به طور خلاصه از شکل اجمالي داستانِ «هورگو» به شرح زير آماده کنم.
راوي داستان، در مکاني دور از جنوب «چوبوت» (5) از چوپاني -لرد گولرمو بلک (6)- ديدن مي کند. کسي که انرژي اش را نه تنها به پروراندنِ گوسفند، بلکه به گفته هاي افلاطونِ مشهور و هم چنين به آخرين و عجيب ترين ِ آزمايش ها در علم جراحي اختصاص داد. بر اساس مطالعاتِ او، «لرد گولرمو» نتيجه گرفت که پنج حس مانع يا مزاحم درکِ حقيقت هستند. اگر بتوانيم خود را از وجودشان آزاد کنيم، مي توانيم جهان را آن گونه که هست ببينيم: بدونِ پايان و بدونِ زمان. او به اين فکر رسيد که در اعماقِ روح، مثال هايي ابدي از هر چيز وجود دارد و هم چنين عضوهاي مربوط به درکِ آگاهي که «آفرينده» به ما اعطا کرده است، مانع [درکِ حقيقت] هستند. آن ها مانندِ مناظر تاريکي هستند که ما را براي ديدنِ آن چه که در محيطِ خارج وجود دارد، نابينا مي کنند و در آنِ واحد توجه ما را از شکوه و جلالي که در خودمان داريم منحرف مي سازند.(7)
1- Jorge Luis Borges
2- Rupert Brooke
3- Camilo N. Huergo
4- Dr. Montenegro
5- Chubut
6- don Guillermo Blake
2- Rupert Brooke
3- Camilo N. Huergo
4- Dr. Montenegro
5- Chubut
6- don Guillermo Blake
7- بر اساس نظريه ي مُثُل افلاطون، حقيقت به دو بخش تقسيم مي شود: عالم محسوسات (که شناختِ ما از آن توسطِ حواس پنجگانه صورت مي گيرد و ناقص و تقريبي است.) و عالم مثال (که نسبت به آن با کاربردِ عقل مي توان شناخت پيدا کرد.) در عالم مثال، الگوهاي جاودان و تغييرناپذيري از آن چه در جهانِ مادي است وجود دارد. در نهايت افلاطون براي تشريح نظريه اش «افسانه ي غار» را در کتاب «مکالمه ي جمهوري خواهان» مطرح مي سازد. بر اساس «افسانه ي غار» گروهي در غاري زير زمين، همه پشت به دهانه ي غار نشسته اند و دست ها و پاهاشان به گونه اي بسته است که جز ديوار عقب غار، جايي را نمي بينند. از پشتِ سر آن ها موجوداتي آدم گونه رد مي شوند و پيکره هايي از اشکال گوناگون را با خود حمل مي کنند. آتشي هم در پشتِ اين پيکره ها شعله ور است و سايه هاي لرزانِ آن ها بر ديوار عقب غار مي افتد. پس تنها چيزي که غارنشينان مي توانند ببينند، همين بازي سايه هاست. اين جماعت از روزي که به دنيا آمده اند بدين حالت نشسته بودند، از اينرو گمان مي کنند چيزي جز اين سايه ها وجود ندارد.
پ.ن. اين ترجمه يکي از hwهامون بود (هست) و چهار نمره داره.. من چند مي گيرم؟
پ.پ.ن. از بر و بچز خودمون، حق استفاده از اين متن رُ دارين اما حتماً يه کم عوض ش کنين وگرنه خودتون تابلو مي شين و اگه جايي ش هم اشکال داشت به خودم هم بگين لطفاً حتماً ! فکر کنم تاريخ تحويل نهايي ش اگه يادش نره (که رفته!) هفته ي ديگه ست.