تا اون جايي که من مي دونستم، «ميليون» چه تو فارسي چه انگليسي يکي هست. و باز هم تا اون جايي که من مي دونستم؛ «بيليون» واژه ي انگليسي ميليارد هست (البته تو امريکا اگه بگين ميليارد خيلي عجيب نيست اما واسه انگليسي بريتيش هست !)
..امروز خواستم واسه اولين بار بشينم درس بخونم، درس اول، آخرش glossary (فرهنگ لغات هاي عجيب غريب؟) داشت و يه مورد خيلي جالب و واقعاً عجيب :
ارداويراف : جمعه پيش كه واسه سعيد رفته بوديم فرودگاه بين المللي، يه تابلوي خيلي باحال اونجا ديدم!
عبارت ENTRANCE رو به اشتباه ENTERANCE نوشته بودن! بعد ديدن خيلي ضايع است، اومدن روي E رو يه تيكه پلاستيك چسبوندن! طبيعتا وقتي داشتن تابلو رو وصله پينه مي كردن لامپ هاي پشت تابلو خاموش بوده و به ذهن خلاقشون(!) هم خطور نكرده كه اگه چراغها روشن بشن ممكنه باز هم سوتي شون نمايان بشه!!! نتيجه اينكه: قبلا كه روي حرف E رو نپوشونده بودن همه مي فهميدن كه دست اندركارن ساختن اين تابلو چقدر بيسوادن! اما الان كه روشو پوشوندن همه ميدوننن كه نه تنها بيسوادن، بلكه احمق هم هستن!!!
کاملاً راست ميگه، همه جا همينه... متأسفانه به اندازه ي ابتدايي هم سواد ندارن اما ساختن شهر دستشونه! کمتر جايي هست که welcome رُ درست نوشته باشه.. (حتا سردر کلاس زبان بهار هم اشتباه نوشته بودن، بعد روش رنگ زدن!! ديگه.. سردر نمايشگاه هاي بين المللي شيراز.. هايدا ي شعبه وليعصر و غيره!) البته الآن اکثراً ديگه فهميدن. يه نکته ي جالب اين بود که حدود يک ماه پيش، اکثر مغازه ها حراج کرده بودن (حراج تابستوني) و رو شيشه ي مغازه ها بزرگ رنگي نوشته بودن SALE يا کاغذهاي تبليغاتي و حتا نيازمندي روزنامه ها.. همه و همه ! در حالي که اشتباهه !!
sale يعني فروش، همين! دو تا اصطلاح داريم: for sale يعني براي فروش. و اون چيزي که همه ي مغازه دار ها منظورشون بود احتمالاً ؛ on sale که معني ش همون حراج (auction) هست..... اما دريغ از يه مغازه که درست بنويسه !
تابلوترين ترجمه ي اشتباه رُ هم اگه خواستين ببينين برين اداره ي گذرنامه، مي بينين يه بخشي درست کردن به اسم رئيس جمهوري... !! (و باقي ماجرا)
همه ي بشريت در جست و جوي حقيقت، عداتل و زيبايي ست. ما در جست و جوي ابدي براي حقيقت هستيم؛ چون تنها دروغ هايي را که در ذهنِ خود ذخيره کرده ايم، باور داريم. در جست و جوي عدالت هستيم؛ چون در نظام اعتقادي اي که داريم، جايي براي عدالت وجود ندارد. در جست و جوي زيبايي هستيم؛ چون هر چه قدر هم يک نفر زيبا باشد، ما به وجودِ زيبايي در ديگري اعتقاد نداريم. ما به جست و جو ادامه مي دهيم، در حال که همه چيز در درونِ ما جا دارد. حقيقتي وجود ندارد که با جست و جو به آن دست يابيم. به هر جا سر برگردانيم، هر آن چه مي بينيم حقيقت است، اما با توجه به توافق ها و باورهايي که در ذهن مان ذخيره کرده ايم، چشم ديدنِ حقيقت را نداريم.
ما حقيقت را نمي بينيم چون کور هستيم. آن چه ما را کور مي کند همه ي باورهاي کاذبي ست که در ذهن داريم. ما نياز داريم که حق با ما باشد و ديگران اشتباه کنند. ما به آن چه باور داريم اعتماد مي کنيم و باورهاي ما موجب رنجشمان مي شوند. به اين مي ماند که گويي در مِهي زندگي مي کنيم که نمي گذارد دورتر از جلوي پايمان را ببينيم.
ما در مِهي زندگي مي کنيم که حقيقت ندارد. اين مه يک خيال است؛ روياي شما از زندگي ست؛ تمام مفاهيمي ست که درباره ي خدا با آن ها اعتقاد داريد؛ همه ي توافق هايي ست که با ديگران به عمل آورده ايد. ميثاق هايي ست که با خود، و حتا با خداوند داريد...
// چهار ميثاق (کتاب خِرَدِ سرخپوستانِ تولتک)
~ دون ميگوئل روئيز / دل آرا قهرمان - نشر آسيم.
Drops of Oil . . .
A certain shopkeeper sent his son to learn about the secret of happiness from the wisest man in the world. The lad wandered through the desert for forty days, and finally came upon a beautiful castle, high atop a mountain. It was there that the wise man lived.
Rather than finding a saintly man though, our young lad, on entering the main room of the castle, saw a hive of activity: tradesmen came and went, people were conversing in the corners, a small orchestra was playing soft music, and there was a table covered with platters of the most delicious food in that part of the world.
The wise man listened attentively to the boy's explanation of why he had come, but told him that he didn't have just then to explain the secret of happiness.
He suggested that the boy look around the palace and return in two hours. "Meanwhile, I want to ask you to do something," said the wise man, handing the boy a teaspoon that held two drops of oil. "As you wander around, carry this spoon without allowing the oil to spill."
The boy began climbing and descending the many stairways of the castle, keeping his eyes fixed on the spoon. After two hours, he returned to the room where the wise man was.
"Well", said the wise man, "did you see the Persian tapestries that are hanging in the dining hall? Did you see the garden that took the master gardener 10 years to create? Did you notice the beautiful parchments in my library"
The boy was embarrassed, and confessed that he had observed nothing. His only concern had been not to spill the oil that the wise man had entrusted to him..
"Then go back and observe the marvels of my world", said the wise man. Relieved, the boy picked up the spoon and returned to his exploration of the palace, this time observing all the works of art on the ceilings and the walls. He saw the gardens and the mountains all around him, the beauty of the flowers. Upon returning to the wise man, he related in detail everything he had seen.
"But where are the drops of oil I entrusted to you?", asked the wise man. Looking down at the spoon he held, the boy saw that the oil was gone. "Well, there is only one piece of advice I can give you", said the wisest of wise men. "The secret of happiness is to see all the marvels of the world, and never to forget the drops of oil on the spoon.."
This story serves as just a little reminder that while we get all caught up in the frenzy of work and assignments, we mustn't forget about the "drops of oil", the things in life that really matter... friends, family, stuffed toys... and the ties that bind . . .