يه بازي خيلي خوشگل ! بچه که بودم اينو داشتم اما نمي دونم حالا چي شده..
خيلي ساده و دوست داشتنيه: بايد مهره ها رُحذف کنين، به اين طريق که از رو مهره ي A بپرين تا اون مهره حذف بشه.. فقط يه نکته: فايل فلش ش يه کم گير داره بايد دقيقاً مهرا ها رُ سر جاش بذارين تا قبول کنه .
ديشب سه بار يه کابوس رُ ديدم! يعني مرحله مرحله بود؛ سه بار از خواب پريدم، و هر دفعه بدتر از دفعه ي قبل.. يه جوري بود، خيلي واقعي.
جالب اين بود که بار اول اون «اتفاق» رُ تو خواب ديدم که تو روزنامه ها نوشتن، بعد خودِ اون «اتفاق» واسه خودم پيش اومد (تو اون گيرودار تازه -تو خواب- ازش عکس هم گرفتم!) و بعد (تو خواب) تو اينترنت سرچ کردم و يه مطلب بود از سايت بازتاب که نوشته بود جريان چي بوده..
نمي دونم چرا فکر مي کنم واقعي بود خواب م. هر چند اميدوارم اين جوري نباشه..
وطن يعني دو دست از جان کشيدن
به تنگستان و دشتستان رسيدن
زمين شستن ز استبداد و از کين
به خون گرم در گرمابه ي فين ...
نميدونم چرا امروز همه ش اين ضرب المثل تو ذهن م بود: birds of a feather, flock 2gether ... امروز کلاس خيلي خلوت بود، اول ش که فقط دو نفر بوديم (آخرش هم پنج تا شديم!) همه واسه فوتبال مونده بودن خونه... من که حاضرم برم کلاس اما وقت م رُ پاي تماشاي فوتبال حروم نکنم !! هر چند واسه اينا فرقي هم نمي کرد، هر چند دقيقه تلفن و sms که الآن چند چند هستن و غيره..
الآن کلي کتاب تو کشوي بالاي تخت هست که بايد بخونم. يعني اگه بخونم حس مي کنم تابستون م خيلي الکي نگذشته... اما بدي ش اينه که، مثلِ وقتي که هزارتا IE باز بکني؛ تا نيم ساعت هر چه قدر هم که data بده هيچ خبري نيست و بعد از تيم ساعت همه شون با هم ميان.. من هم همون جوري شده! از اول تابستون هنوز يه کتاب هم عملاً نخوندم اما پونزده تايي کتاب و ده تايي مجله هست که چند صفحه از هر کدوم رُ خوندم..
سايه ي خجالتي در باغ،
ساکت و خموش به خورشيد عشق مي ورزد،
گل ها راز او را مي دانند و لبخند مي زنند،
حال آن که برگ ها آن را زمزمه مي کنند.. (تاگور)