هر چي بيشتر مي گذره خودسانسوري من بيشتر ميشه.. نمي دونم چرا، اما ديگه نود درصدِ حرفام نوشته نميشه؛ نه اينجا نه تو ايميل نه رو کاغذ.. انگار اين جا مالِ من نيست، يا حداقل نوشته هاي شخصي من نيست.. بيشتر حس م کنم اين جا شده مالِ شما، بيشتر نوشته هام واسه اينه که شما بخونين نه من بنويسم.. اين يکي رُ هم استثناء بدونين:
قبلنا اين وبلاگ نمود نوشتاري ذهن من بود، قبلنا نه کامنتي بود نه ويزيتوري، واسه همين راحت تر بودم شايد. شايد هم خودم عوض شدم، نمي دونم..
دوست دارم اين جا هم بنويسم که دوست دارم مرگ رُ تجربه کنم. سه سال ميشه (خودش مي دونه کي!) که بهش اينو گفتم.. و اين سه سال خيلي اتفاقا افتاده، اما هنوز سر حرفم هستم. (و به قدرتِ واژه ها هم علم دارم) يه زندگي معمولي خوب تا چهل - پنجاه ساله.. من هم نصف ش رُ داشتم. .... در هر حال هزارتا دليل هست. حداقل ش سه سال دليل. نه اين که اين جا نوشتن ش يعني حالا من فردا ميرم مي ميرم! که اگه ميشد خيلي زودتر ها ميشد. و نه اين که بخوام خودم دست به کار بشم (که اگه مي تونستم الآن اين جا نبودم..) شايد هيچ کس نفهمه، اصلاً لطفاً کسي اين نوشته رُ نخونه. دوست دارم يه بار واسه خودم تو وبلاگم بنويسم..
خيلي موقع ها آدم از ناراحتي دوست داره تو اين دنيا نباشه، هزارتا بدبختي و ناراحتي و اينا. شايد من قبلاً به اين چيزا فکر مي کردم اما الآن نه. خيلي موقع ها هم آدما همه چيز بر خلافشونه، اما الآن حداقل واسه من تقريباً همه چيز بهترين حالتيه که مي تونه باشه. الآن من دقيقاً همه چيز دارم يا موقعيتم، يا دانشگاه و غيره.. راستش رُ بخواين تا به حال کسي رُ نديدم مثلِ خودم، مثلِ الآنِ خودم تا حرفاش رُ کپي/پيست کنم. و توضيح دادن ش هم مشکله.. هم يه جورايي همه ي اينا هست، هم نيست. يا حداقل بيشتر از يکي دو تا دليل اين جوريه.. من الآن خيلي هم خوشحالم. اصلاً هم چيزي کم ندارم. اصلاً هم افسرده نيستم. يا هر چيز ديگه که فکر کنين. از هيچ کسي هم بدم نمياد. همه رُ هم دوست دارم. نمي دونم ديگه چيا بايد بگم تا سوء تفاهم نشه.
اما دوست دارم تموم بشه. ديگه داره طولاني ميشه.. نميشه يه نفر از مردن خوشش بياد؟ خيلي بايد کيف داشته باشه! جدي ميگم.. هميشه آدما يا از مردن بدشون مياد يا واسه شون يه راهِ فراره، جايي شکست مي خورن و دوست دارن يه جوري جيم بشن. اما من فکر مي کنم مردن خيلي لذت بخشه. همه چيزي رُ از دست ميدن و به اين فکر مي افتن، اما من فکر مي کنم با اين کار يه چيزايي به دست ميارم. شايد فقط يه جور کنجکاوي. ايد هم اين همه اشتياق واسه اينه که در حالتِ عادي نمي تونم بهش برسم (تو سه سال اخير تقرباً به هر چيزي که مي خواستم رسيدم، يا حتا شايد بيشتر از اوني که لياقت ش رُ داشتم.)
..حدوداً دو سال پيش بود (قبل از کنکور) که سر همين جريان به سها گفتم دوست ندارم عادي بميرم، اون گفت دوست داره مثلِ شعر آرش کمانگير بالاي کوه ناپديد بشه. من هم گفتم جاش مهم نيست اما از جنازه و تابوت و قبر و اينا فقط تو فيلم هاي ترسناک خوشم مياد. خيلي بهتر ميشد اگه وقتي کسي مي مرد، ديگه حداکثر يه روز بعد، غيب ميشد. تموم ميشد. ميشد هموني که قبل از به دنيا اومدن ش بوده. يا حداقل اگه قراره به همين سبکِ قديمي آدم بميره، کاشکي بالاي کوهي، تو جنگلي، يه جايي و يه جوري بميره که جنازه اي در کار نباشه. اين جوري خيلي خوشگل تر و تميز تره.
وقتي اين جمله رُ به هر کي ميگي کلي يه جوري ميشه، اما شخصاً خيلي از مردن خوشم مياد. هر کي مرده يه جورايي خوش به حالش. فقط کاشکي آدم موقعي بميره که خودش مي خواد، آخه يه زمان هايي واسه چيزاي ديگه برنامه ريزي مي کني و کلي زحمت مي کشي و اينا، حيفِ اون همه فکر و برنامه و اميد به آينده ست اون موقع!
در هر حال نوشتنِ اين نوشته اصلاً معني خاصي نداره، اگه تو اين سه ساله اين جا ننوشتم ش فقط خودسانسوري يا گرفتاري بوده. اين فقط يه پست عادي بود که سه سال به تعويق افتاده بود و بالاخره نوشته شد!
شايد تعجب بکنين
وقتي بدونين- خصوصاً که مدتِ زياديه منو مي شناسين -
که با آهنگام شما رُ فريب دادم،
و با شعرام شما رُ دست انداختم!
حالا ديگه معموريتِ من تموم شده
چون جماعتِ آدمي زاد رُ ديدم حالا !
حالا ديگه اشکالي نداره که همه بدونن؛
من از سيارهي ديگه اي اومدم!
اسم واقعي من Gilpageه!
و قدم 84 سانته.
وقتي که تصور مي کني با من دست دادي
در واقع در گوشم زدي!
من پسر Zorb هفتم هستم
از نژادي قديمي و در شُرُفِ انقراض
منو به اينجا فرستادن تا ببينم
که سياره ي شما واسه زندگي جاي امني هست يا نه؟
صبح فردا
من با يه Q-electra-blue از اينجا ميرم
همين طور که از ماه دور ميشم
به سمتِ راست ميپيچم، به طرف سياره ي مشتري
و ميرم پيش ريش سفيدا
و اونا حتماً در مورد اينجا - يعني زمين
که آيا مي تونه جاي مناسبي واسه زندگي مردم سياره هاي ديگه باشه
از من سوال مي کنن
خواهم گفت که شما تا چه حد
به جنگ و جدال علاقه دارين
و اين که هيچ وقت نمي خواين
از اشتباهاتون درس عبرت بگيرين.
خواهم گفت با آدما چه جوري رفتار مي کنين
يه جوونا چه چيزايي ياد ميدين
و گاوآهن هاتون رُ چه جوري ذوب مي کنين،
تا ازش تفنگ بسازين.
از اين که با شما خوشحال شدم، خوشحالم :)
اما به زودي به هم نژادي هام خواهم پيوست
و دير يا زود
سياره ي شما رُ ترک خواهم کرد.
شايد بار ديگه همديگه رُ ملاقات کنيم،
در زماني ديگه و در جايي ديگه
براي اين که هواي اين جا
واسه مردمي که از سياره ي ديگه اي ميان، زياد سازگار نيست
من با يه Q-electra-blue از اينجا ميرم
صبح فردا
و همين طور که از ماه دور ميشم
به سمتِ راست ميپيچم، به طرف سياره ي مشتري
و ميرم پيش ريش سفيدا.
وقتي که درباره ي اينجا از من سوال کنن
بهشون خواهم گفت که اينجا
براي مردمي که از سياره ي ديگه اي ميان، جاي مناسبي نيست..
(شل سيلورستاين - البته با يه کم تغيير)