يکي از خوبي هاي اسباب کشي اينه که يه بار همه وسايل خونه مرور ميشه.. به همين دليل کلي چيز گير من اومد که حتا اصلاً نمي دونستم وجود دارن.. و کلي هم کتاب. يه کتاب خونه ي بزرگ کتاب گيرم اومد که نود ٪ ش انگليسيه. به جز کتاب هاي گرامر و مقاله و اينا (فقط پنجاه و خورده اي انواع مختلف ديکشنري انگليسي - انگليسي هست!) همه ي کتاب هاب درسي دانشگاه تا دکترا رُ فکر کنم الآن داشته باشم ديگه.. حتا کتاب هاي ترم پيش رُ هم پيدا کردم: study skill و modern english و developing reading skill و حتا داستان هايي که بايد بخونيم (و خونديم مثل invisible man) !
در کل خيلي به نفع من شد خونه ي جديد. فقط يه مشکل دارم... من اون خونه پنجره م جوري بود که هميشه ماه رُ مي ديدم... فقط زمان ش فرق مي کرد اما هميشه ماه از جلوي پنجره م رد ميشد. اما اين جا اتاق من سه تا پنجره ي بزرگ داره، ولي ماه اون وره، اصلاً طرف اتاق من نيست.. ولي به جاش اين ها هوا عاليه و منظره خيلي عالي.. سکوت..
يه چيز جالب! سه روز بود من کولر رُ روشن مي کردم و همچنان شاکي بودم که چرا انقدر هوا گرمه، تازه امروز کشف شد که شير آب ش بسته بوده ! چند روز پيش هم داشتم يه پريز تلفن مي بستم، وقتي بستم و تموم شد به جاي اين که تو ديوار فيکس شه، ديدم افتاد زمين! دقت که کردم، به جاي اين که من پيچ ها رُ سرجاش بپيچونم، تو خودِ پريز (همون جايي که دو شاخ مي خوره) کرده بودم. فکر کردم چه جالب ميشد که پريز برق بود به جاي تلفن !!
تو اسباب کشي، گوشه ي سر دوشاخِ ضبطِ من شکست، ديروز رفتم که بخرم.. اول به نظرم همه جا شلوغ اومد.. بعد به نظرم خيلي شلوغ اومد و آخر ديگه نتونستم تحمل کنم.. بالاخره با تاکسي و يک ساعت ترافيک رسيدم پاساژ برق.. (قبلاً من همه ي فروشنده هاي طبقه ي بالاي پاساژ برق -همه شون کامپيوتري هستن!- رُ مي شناختم) همه چيز عوض شده بود. همه ي مغازه ها يا فروخته بودن يا يکي ديگه تو مغازه بود، اصلاً دکور پاساژ تغيير کرده بود.. به هزار زحمت يه آشنا ديدم و رفتم سلام عليک کردم..
يک سالي ميشد من اصلاً اون طرفا نرفته بودم. يه بهتره بگم اصلاً بيرون تو خيابون نرفتم.. دقيقاً يک سال تقريباً.. حتا ملاصدار رُ هم چند با با بچه هاي دانشکده (کلاً سه بار فکر کنم) رفته بودم اين يک سال (مهندسي هم اکثراً با تاکسي مي رفتم..) خيلي همه چيز واسه م غريبه بود. اصلاً عادت ندارم ديگه به يه جاي شلوغ و کلي آدم.. هم اين يک ساله خيلي چيزا واسه خودم عوض شده هم ديگه به تنهايي خودم عادت کردم.
تو يک سال اخير اکثراً خونه بودم. حداکثر کارم دانشکده بود يا کلاس بيرون..
البته به قول يکي از بچه ها به اين دليله که يک سال من تقريباً با هيچ کس نبودم. اگه بخوام با يه جمع دو سه نفري باشم، خوب همه ش ميريم بيرون و به اين چيزا عادت مي کنم..
when no one is there 4 u, & u think no one cares..
when the whole world walks out on u, & u think u r alone..
i will b there..
when the one u care about the most, could care less about u..
when the one u gave ur heart to, throws it in ur face..
i will b there..
when the person u trust, betrays u..
when person u share all ur memories with, hurts u..
i will b there..
when all u need is a friend, to listen to u..
when all u need is s.o. , to catch ur tears..
i will b there..
when ur heart beats so bad, u can even breathe..
when u just want to crul up and die..
i will b there..
when u start to cry, after hearing that sad song...
when the tears just won't stop falling down..
i will b there..
so u see i will b there until the end..
this is a promise i can make..
if u ever need me, just give me a call..
i will b there..