پانزده آوريل. يخها در حالِ آب شدن بودند و پيادهروها ليز. قدم برداشتن مستلزم احتياطِ زيادي بود، خصوصاً براي بدنِ خشکِ مردِ سي و هشت سالهاي مثل او. از خودش راضي نبود؛ تنها توانسته بود با جدا کردنِ مسيرِ زندگيش از باقي مردم، به موفقيتهاي خاصي برسد که روزگاري جذاب بودند. از نظر مادي آنقدر مستقل بود که زندگي خود را به تنهايي اداره کند. تکرار صداي جادويي ناودان در ذهنش، مثل باران بهاري، به آهنگِ سکوتِ همآغوشي دو دلداده ميماند؛ يخها در حال آب شدن بودند.
چند بار به تمام کساني که ميشناخت فکر کرد - کسي نبود. نه براي گفتنِ خبر، نه دعوت به مهماني و سور و شادي. در بيست سالِ گذشته که از خانواده جدا شده بود، تنها يک بار کسي «نزديک به هميشگي» شد، که هفت سال پيش از هم جدا شدند. ميتوانست با هر کسي شب را بگذراند. اما اينبار «هر کس» چه بيارزش بود، براي سور جايزهي بزرگِ لاتاري.